فرهنگ عمومي و کتابخواني در گفتگو با فريدون مجلسي - سارا سجادي نائيني

1395/2/20 ۰۷:۵۴

فرهنگ عمومي و کتابخواني در گفتگو با فريدون مجلسي - سارا سجادي نائيني

فريدون مجلسي (نويسنده و مترجم) همواره در مقالاتش به موضوعات فرهنگي، اجتماعي و ادبي توجه ويژه‌اي داشته و اخيراً هم در بخشي از کتاب «گذاري در مقولات فرهنگي» زير عنوان «پيرامون کتاب و نگارش و نقد» به برخي از موضوعات مهم در خصوص فرهنگ کتابخواني، وضعيت فرهنگي جامعه و... پرداخته است. وي در طول دهه‌هاي گذشته يکي از پرکارترين نويسندگان و مترجمان بوده و آثار مهمي را از نويسندگاني مانند هاوارد فاست، رابرت گريوز، فيليپ راث، کران دساي، راجر بوشه، گورويدال، لويد لولين جونز و... به فارسي برگردانده است و به‌تازگي نمايشنامه‌اي هم با نام «زرينه» نوشته که داستانش به کهن‌ترين دوران تاريخ ايران بازمي‌گردد.آنچه در پي مي‌آيد، حاصل گفتگويي با اوست.

 


اشاره: فریدون مجلسی (نویسنده و مترجم) همواره در مقالاتش به موضوعات فرهنگی، اجتماعی و ادبی توجه ویژه‌ای داشته و اخیراً هم در بخشی از کتاب «گذاری در مقولات فرهنگی» زیر عنوان «پیرامون کتاب و نگارش و نقد» به برخی از موضوعات مهم در خصوص فرهنگ کتابخوانی، وضعیت فرهنگی جامعه و... پرداخته است. وی در طول دهه‌های گذشته یکی از پرکارترین نویسندگان و مترجمان بوده و آثار مهمی را از نویسندگانی مانند هاوارد فاست، رابرت گریوز، فیلیپ راث، کران دسای، راجر بوشه، گورویدال، لوید لولین جونز و... به فارسی برگردانده است و به‌تازگی نمایشنامه‌ای هم با نام «زرینه» نوشته که داستانش به کهن‌ترین دوران تاریخ ایران بازمی‌گردد.آنچه در پی می‌آید، حاصل گفتگویی با اوست.

***

استاد دانشگاه جورج تاون چگونه فارسی آموخت

خاطره‌ای برایتان نقل کنم در مورد تفاوتهای فرهنگی؛ از این خاطره 44 سال می‌گذرد و آن روزی هم که آن آقا این خاطره را برای ما تعریف کرد، از چهل سال پیش می‌گفت؛ بنابراین حدود نود سالی از این موضوع می‌گذرد! استادی در دانشگاه جورج تاون در امریکا کنفرانسی برای ما داد و گفت که:

من عرب‌شناسم و ایران‌شناس نیستم؛ اما چون انسان برای اینکه عربی‌شناس بشود، ناچار باید به فرهنگ عربی بپردازد و فرهنگ عربی بدون آشنایی با فرهنگ ایران بی‌معناست، پس برای شروع می‌خواهم از زندگی خودم بگویم که یک دبیر جوان سفارت بودم، و مأمور شدم در بغداد. در آن زمان لحاف دشک را نمی‌فروختند، بلکه کسی می‌آمد و بساطی پهن می‌کرد و پنبه را می‌زد و شروع می‌کرد به دوختن... ما هم لحاف‌دوزی خبر کردیم (واژه لحاف‌دوز در عربی نیز همین بود) مرد لحاف‌دوز آمد و مشغول به کار شد و در حین کارش، شروع به آواز خواندن کرد. من که عربی می‌دانستم، از آوازش چیزی سر درنمی‌آوردم. پرسیدم: به چه زبانی می‌خوانی؟ گفت به فارسی. گفتم: چه می‌خوانی؟ گفت: اشعار حافظ، مولانا، سعدی و نظامی! گفتم: اگر بخواهم فارسی بخوانم، به من درس می‌دهی؟ گفت آری... و من در بغداد به واسطه یک لحاف‌دوز، فارسی را از روی شعر آموختم!

نکته این است که کدام فرهنگ را در دنیا می‌توانید بیابید که لحاف‌دوزش بتواند آثار شکسپیر، گوته و... را یکجا بلد باشد و بخواند و بعد بتواند ادبیات مملکتش را درس دهد؟ سخنرانی آن استاد بسیار اثرگذار بود و انعکاس فرهنگ یک ملت را بر یک لحاف‌دوز در سرزمینی دیگر به زیبایی روایت کرد. آن وقت ما امروز رسیده‌ایم به جایی که باید بنشینیم و عزا بگیریم که تکلیف کتاب چیست و به کجا خواهد انجامید!

جهانی‌شدن، فرهنگ و رسانه

به نظر من، علت رکود در بازار کتاب، وجود اینترنت و کل رسانه‌های جهانی یا جهانی‌شدن رسانه‌هاست که به ‌قدری در آن مطالب و موضوعات قابل دیدن و شنیدن و آموختن وجود دارد که زمان کتابخوانی را محدود کرده است؛ اما در واقع هیچ‌کدام از اینهایی که می‌بینیم و می‌شنویم و یاد ‌می‌گیریم، جای خود ادبیات را نمی‌گیرد. البته سرانجام این موج مثل هر موج دیگر خواهد شد که اولش همه هجوم می‌برند، بعد اوج می‌گیرد و بعد فروکش می‌کند و زمانی که خستگی دست دهد، دوباره مجالی به کتاب داده خواهد شد. نکته بسیار مهم در عادت کتابخوانی، «فرهنگ» است. من متعلق به نسلی هستم که در آن، سواد و کتاب، هر دو در انحصار یک طبقه فرهنگی خاص بود. طبقه‌ای که می‌گویم، از دیدگاه مارکسیستی نمی‌گویم؛ چرا که آن ریشه و بنیان اقتصادی دارد. در حالی که در طبقه فرهنگی می‌توان از یک آدم ثروتمند تا یک آدم نابرخوردار سراغ گرفت. و بر‌عکس در گروه مقابل که دارای فرهنگ فرودست هستند، می‌توان از یک میلیونر تا یک کارگر ساده را سراغ گرفت.

در آن دوره سواد طبقه فرهنگی وجود داشت. از وقتی بچه‌ها به دنیا می‌آمدند، می‌دیدند که پدر و مادرشان یا حداقل خواهر و برادر بزرگترشان، مشغول کتاب‌خواندن هستند و کتاب کم‌کم برایشان جنبه حیثیتی می‌یافت؛ مثلا اگر در دبیرستان صحبت از کتابی می‌شد، آنهایی که کتاب را نخوانده بودند، در حضور رفقایی که کتابهای باب روز را خوانده بودند و راجع ‌به آنها بحث می‌کردند، احساس شرمساری می‌کردند. جمعیت ایران آن دوران به طور متوسط بین 20 تا 30میلیون نفر بود که حدود پنجاه درصدش باسواد بودند که از این میان یک‌سومش سواد داشتند، نه اینکه تنها خواندن و نوشتن بلد بودند، بلکه سواد کتاب داشتند. این بخش از جامعه در پی دگرگونی‌های بزرگی که در عرصه سیاسی و اجتماعی رخ داد، به دلیل تضادهای فرهنگی که با موج جدید داشت و موجی که می‌آمد تا جایگزین آن زبدگانِ (الیت) مختصر شود و بالاخره تبدیل به یک جمع نخبة بزرگتر شود، رفتند. و آنها گروهی بودند که کتابخانه درست کردند، انتشارات درست کردند و... اما با شرایط پیش‌آمده، نسل بعدی آنها ممکن هست تنها بتواند با پدر و مادرش فارسی صحبت کند، اما حتی در خواندن ناتوان است و این در حالی است که گروه کمتری از آنها در ایران ماندند؛ به همین دلیل ما در دهه‌های اخیر در ایران بحث و نامی غیر از همان کسانی که قبلاً مطرح بودند، نمی‌شنویم؛ برای اینکه گروه جدید هنوز آن قابلیت فرهنگی را نداشت که بخواهد خودش را مطرح کند. اما اکنون تدریجاً این وضع دارد عوض می‌شود. آن گروه نخبه که در گذشته وجود داشت، در حال کم‌رنگ‌شدن است. بسیاری از آنها فوت کرده‌اند. چه کسانی که ماندند و چه کسانی‌که رفتند. با رفتن آن گروه نخبه، جامعه فرهنگی ما دو ضربه خورد: یکی آن جوّ فرهنگی که کتاب در آن مطرح بود، فرو‌کش کرد نه اینکه از بین برود، چون همیشه بود فقط کم شد و یک خاطره جایش را گرفت...

سعدی‌خوانی

امروز انتقادی که از برخی از مجلات می‌شود کرد، این است که هرچند گردانندگان آنها متعلق به سطح بالای فرهنگی جامعه هستند، ولی دانشگاهی که نیستند. بعضی از اینها از نظر علمی زیاده‌روی می‌کنند و خود را جایگزین مجلات دانشگاهی (آکادمیک) کرده‌اند که مختص کارشناسان است؛ ولی این مجلات در چندین رشته ممکن است بیایند بیرون و بسیار قطور بشوند که هم باعث گرانتر شدن قیمتش می‌شود، هم یک بخشی از خوانندگان بالقوه را از دست می‌دهند و هم عملا بخش عمده‌ای از آن اصلا به درد خواننده نمی‌خورد و خواننده می‌تواند مطلب مورد علاقه‌اش را در مجلات تخصصی خیلی راحت‌تر پیدا ‌کند.

روی هم رفته مجلات رشد بسیار خوبی کرده‌اند؛ اما همیشه با مخاطراتی همراه بودند. حالا می‌رسیم به عامل دوم یعنی جنبه فرهنگی کسانی که با‌سواد شدند. خیلی‌ها با‌سواد شدند، ولی این تبادل فرهنگی بین نسل قبلی و نسل بعدی که می‌تواند تأثیر عمده‌ای داشته باشد، صورت نگرفت. در اینکه به کتاب علاقه‌مند باشد، از کتاب لذت ببرد و بداند که از یک کتاب چه می‌خواهد، چه کتابی حوصله‌اش را سر‌ می‌برد و تمام‌شدن چه کتابی ناراحتش می‌کند و... چنین نسلی امروز کمیاب است. البته نسل جدید و نسلی که اکنون روی کار می‌آید، با‌سوادهای بیشتری دارد؛ اما با نقصان آن ارتباط فرهنگی!

در میان این نسل جدید، کم هستند کسانی که از کودکی بهترین اسباب‌بازی‌شان کتاب بوده باشد. تحول اجتماعی عظیمی که در ایران اتفاق افتاد، باعث شد گروه‌های بسیاری با ریشه‌های روستایی، شهرنشین شوند و فرزندانشان هم در این نظام آموزشی گسترده همه به مدرسه رفتند، که این از نظر آموزش مدرسه‌ای خیلی خوب بود، اما آموزش داخل خانه (از نظر فرهنگی) به همان در‌صدی که در نسل پیش بود، در اینها دیده نمی‌شود! کمیت بسیار بالا رفته، اما کیفیت به همان نسبت بالا نرفته است. و این خود مسئله‌ساز است. البته خوشبختانه ما داریم وارد نسل دوم و سوم می‌شویم و امیدواریم این مسئله روز به روز بهبود یابد؛ یعنی دیگر مادر بی‌سوادی پیدا نشود، چرا که برای مادر بی‌سواد مشکل خواهد بود که بتواند منبع تغذیه فرهنگی برای فرزندش باشد. در گذشته این فرزند بود که بعد از چند وقت شروع می‌کرد به تغذیه فرهنگی مادر و گاهی پدرش. پدری که معلم است، مادری که پرستار یا مهندس است و... وقتی می‌آید به خانه، با کسی که در روستایی کوچک زندگی می‌کند فرق دارد.

کسی که در زندگی روزمره با همکاران و ارباب رجوع و روزنامه و اخبار و... سر و کار دارد و مرتب در حال کسب آگاهی‌ها و اطلاعات بیشتری است، به لحاظ فرهنگی رشد بیشتری دارد و این باعث می‌شود بتوان بیشتر از گذشته به نسل جدیدی که در حال رشد است، امید بست. خنثی کننده‌اش هم شاید تفریحات و دغدغه‌های دیگری است که در گذشته هم بود، به این نکته هم باید توجه کرد که همه مردم هم دنبال تغذیه فرهنگی نبوده و نیستند.

مسئله این است که مردم به شکلهای مختلف زندگی می‌کنند و علائق گوناگون دارند. اگر قرار باشد همه مردم جامعه اهل کتاب خواندن باشند، کسب و کارهای دیگر کساد می‌شود، اصلا ظرفیت ذهنی جامعه این اجازه را نمی‌دهد که این‌گونه باشند. نصیحت کردن در چنین موردی برای همگان بی‌تأثیر است؛ چرا که برخی تمایلات دیگری دارند و ذهنیات‌شان پذیرش کافی ندارد. فقط می‌شود درصدش را افزایش داد. غنای فرهنگی فقط هم به کتاب خواندن خلاصه نمی‌شود، بلکه موسیقی متفاوتی را هم می‌پسندد و... موضوع این است که چه بخشها و چه تعدادی از افراد جامعه با داشتن امکانات و زمینه‌های زیاد ذهنی و ظرفیت‌های باطنی، از این تحول فرهنگی محروم مانده‌اند؟ باید مدرسه جای خانواده را بگیرد تا زمانی که خانواده بتواند به کمک مدرسه بیاید. اکنون ما در یک وضعیت برزخی هستیم. شاید بهتر از گذشته شده باشد، ولی هنوز به یک نقطه مطلوب نرسیده‌ایم. در کنار همه اینها باید خود پدر و مادر اهل کتاب و درک فرهنگ ادبی باشند که بتوانند به بچه‌ها آموزش دهند و چون نیستند، آموزش و پرورش و مدرسه است که باید محیط را مهیا کند. آموزش فرهنگی و ادبی باید به بچه‌ها داده بشود و آنها باید تشویق شوند؛ مثل قدیم که مثلا جلسات مشاعره بود و بچه‌ها ناچار می‌شدند برای یادگیری بیشتر بروند سعدی بخوانند.

از ویکتور هوگو تا فیلیپ راث

هنوز هم برای مردم ما بهترین کتاب «بینوایان» است. درست است که کلاسیک است و همیشه ماندنی، اما علت همان است که گفتم، فاصله نسلی خالی ا‌ست و هیچ تبلیغی در مورد کتاب نیست. در آن زمان بزرگان ادبی را همه می‌شناختند؛ مثلا وقتی می‌گفتید «ارنست همینگوی»، همه می‌دانستند کیست؛ ولی الان مردم او را نمی‌شناسند. امروز اگر به جوانان بگویید «فیلیپ راث را می‌شناسید؟» اسمش هم به گوششان نخورده! در حالی که او سی سال است بزرگترین نویسنده آمریکاست؛ اما آنهایی که کتاب می‌شناسند، اگر اسم هاوارد فاست را بیاوریم، هنوز او را می‌شناسند. دلیل این مثال این بود که من بیشترین میزان ترجمه‌ها را از هر دو نویسنده (فاست و راث) به فارسی انجام داده‌ام و به‌خصوص «هاورد فاست» را خیلی دوست داشتم و دارم. علتش یک چیز است. در آن دوره «هاورد فاست» کمونیست بود و کتابهایش گرایش چپ داشت، حزب توده دستور می‌داد بروید کتابهای فاست را بخوانید، هر توده‌ای که زبان بلد بود، یک کتاب او را برای ترجمه در دست می‌گرفت و بعد هم همه می‌خواندند، یواش یواش «هاورد فاست» از حزب کمونیست جدا شد و لیبرال شد و تبلیغاتی علیه‌‌اش صورت گرفت و ورق برگشت و گفتند آثار او را دیگر نخوانید و ترجمه نکنید!

ترجمه‌ها و جوایز!

شناخت‌ها هم کم است. ناشرها چشم به جایزه نوبل دوخته‌اند و تا یک نفر برنده می‌شود، همه هجوم می‌برند و یکدفعه تعداد زیادی ترجمه از یک کتاب بیرون می‌آید. در مملکتی که کتابخوان نیست، کتابی را پنج بار ترجمه می‌کنند و آن هم به پنج نوع مختلف و سرانجام همه هم به جای نقد، به یکدیگر ناسزا می‌گویند. از نقدها متوجه می‌شویم که فقط یکی می‌خواهد بگوید من بهترم و شما بدترید. من خودم هم ترجمه مکرر انجام داده‌ام؛ اما نمی‌دانستم! یکی از آنها کتاب «کنولپ» است از هرمان هسه، بعد دیدم آقای سروش حبیبی ترجمه کرده‌اند که مترجم درجه یکی هستند... البته من نمی‌دانستم، به این نشان که در آغاز، فهرستی از آثار هرمان هسه که در فارسی ترجمه شده بود، تهیه کردم که یکی از آنها «داستان دوست من» بود که کنولپ را به این نام ترجمه کرده بودند. به احترام ایشان دیگر هرگز دنبال تجدید چاپش نرفتم، با اینکه بسیار روان و خوب ترجمه کرده بودم. مورد دوم، کتابی را ترجمه کردم به اسم «مردگان زرخرید». بعد که ترجمه شد، متوجه شدم ترجمه مکرر است؛ ولی چون بخش طنزی داشت و مترجم قبلی آن بخش را در نظر نگرفته بود، به چاپ مجدد نیز رسید. امروزه کار آسان شده و بلافاصله می‌روم و سایت کتابخانه ملی را می‌بینم؛ چون اطلاعات کتابها آنجا موجود است. در این وانفسا ترجمه مکرر معنایی ندارد! در جایی که هزاران کتاب خوب دیگر در فارسی ترجمه نشده، این کار بی‌معناست.

فرهنگ و زبان فارسی

کانون پرورشی فکری در قدیم بسیار خوب کار می‌کرد. اگر فقط بتوان درصد کمی از جوانان را جذب کار فرهنگی کرد، غوغایی می‌شود. در کانون پرورش فکری کودکان، کتابخانه سیار تا روستا‌ها می‌رفت. یک چنین برنامه‌هایی جای آن پدر و مادر فرهنگی را می‌گیرد. کانون خود بستری بود برای پرورش نویسنده، مترجم و... یا سازمان رادیو و تلویزیون، سازمان بسیار فرهنگی و نخبه‌گرایی بود. آقای سایه (هوشنگ ابتهاج) با همه استعدادش مدیر امور اداری کارخانه سیمان تهران بود و در همان زمان شاعر هم بود؛ اما مطمئن باشید بخش بزرگ زندگی او از زمانی پیدا شد که وارد رادیو و تلویزیون شد که شجریان و مشکاتیان و... از همان جا بودند.

اثری که سعدی در زبان فارسی گذاشته، هیچ شاعر دیگری نگذاشته است. فردوسی آفریننده‌ است، ولی سعدی بچة فردوسی را بزرگ کرد. زبان عمومی مردم از فردوسی الهام می‌گیرد؛ چون در قهوه‌خانه‌ها شاهنامه می‌خواندند، اما سواد درسی مردم با سعدی شکل گرفت. به این خاطر که در مکتب‌خانه‌ها آثار سعدی را می‌خواندند. همه موظف بودند که اشعار را حفظ کنند و به همین خاطر هم امروز بعد از قرنها زبان سعدی به روانی خوانده می‌شود. مردم با سعدی باسواد می‌شدند تا بتوانند حافظ را بخوانند. بر‌خلاف انگلیسی و فرانسه و... که زبان چهارصد سال پیش شکسپیر را امروز هیچ کس نمی‌فهمد، و متن شکسپیر به انگلیسی تفسیر نمی‌شود بلکه ترجمه می‌شود.

لذت مطالعه

بخشی از کتابهای پر‌فروش که بازتاب مشکلات جامعه است، کتابهای روان‌شناسی است. برداشت من این است که مردم تحت فشارهای مختلف دچار مسائلی با خود هستند و توجه ندارند که قسمت اعظم این فشارها از بیرون به آنها تحمیل شده است؛ ولی دائم در درون خودشان به دنبال راه‌‌حل هستند. نوع دوم کتابهایی که خیلی باب شده، ناشی از رواج پیداکردن نوعی طرز فکر رمّالی در مملکت است. مثل کتابهای پائولو کوئیلو و کارلوس کاستاندا و... که کتابهای جدیی نیستند، بلکه توهم‌انگیز است و اذهانی را که آمادگی توهم دارند، به خود جلب می‌کند و کمترین تأثیرات فرهنگی را در پی دارد. آمار این‌گونه کتابها را نمی‌توان به پای کتابهای اصولی گذاشت و خواننده این کتابها هم لذتی همراه با فراگیری را تجربه نخواهد کرد. یکی

از مشکلات ما هم نداشتن کتاب فروش علاقه‌مند است. چندی پیش «خاطرات محمدعلی سپانلو» را می‌خواندم که یک زمانی می‌رود مشارکتی می‌کند در تأسیس یک کتابفروشی. می‌گوید آن زمان هر کس می‌آمد، براندازش می‌کردم و می‌فهمیدم اهل چیست. راجع‌به تك‌تك کتابها با او بحث می‌کردم و هدایتش می‌کردم تا در نهایت کتابی می‌خرید و می‌رفت؛ اما کتابفروش‌های ما خودشان آن کتابی را که می‌فروشند، نمی‌خوانند. خیلی از ناشرهای ما هم کتاب نویسنده خودشان را نمی‌خواند. آقای جعفری ـ مؤسس نشر امیرکبیرـ با اینکه مدرسه نرفته بود، بسیار فهیم و با‌سواد بود. کتاب خاطراتش معرکه است و آنجا نوشته من بعد از سالها خواستم مدرک کلاس ششم را بگیرم که همان روز مریض شدم و نتوانستم و بعد هم دیگر دنبالش نرفتم؛ اما زمانی او نیمی از کتابهای آموزش پرورش را چاپ می‌کرد...

یک مشکل ما نداشتن فروشنده خوب در فروشگاه‌های کتاب است، کتاب با بستنی فرق دارد. کسی که بستنی می‌خرد، می‌داند چه می‌خواهد؛ اما کتاب که بستنی نیست. اینکه من دائم روی فرهنگ تأکید دارم، معنایش این نیست که طرف حتماً باید فرزند استاد دانشگاه باشد. بعضی بالقوه این توانایی را دارند. همیشه برای من زندگی مهدی آذریزدی خیلی جالب و عجیب بود. در قدیم، ما سه‌شنبه‌ها با دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن و دیگران در دفتر ناشری جمع می‌شدیم و برخی اشخاص می‌آمدند و دکتر اسلامی چنان با احترام از جا برمی‌خاست که ما تعجب می‌کردیم و جویا می‌شدیم که او کیست؟! اولین روزی که مهدی آذریزدی را دیدم تعجب کردم، ظاهر فوق‌العاده ساده‌ای داشت. زندگینامه‌اش در کتاب اسلامی ندوشن آمده که ارتباط نزدیکی هم با فیلم The Reader دارد. آذریزدی می‌رود دنبال کار و شاگرد کتابفروشی می‌شود درحالی که بی‌سواد است. بچه‌ای روستایی که می‌خواهد کتاب بخواند و در همان کتابفروشی از روی عنوان کتابها سواد می‌آموزد. در همان کتابفروشی با دکتراسلامی ندوشن که به تهران آمده، آشنا می‌شود. برای همین است که می‌گویم استعدادهایی وجود دارد و باید کشف شود. ما سواد را می‌آموزیم، اما آذریزدی سواد را کشف می‌کند.

خاطره‌ای از رضا سیدحسینی

در کتاب «گفتگو با مترجمان» از قول مرحوم رضا سیدحسینی که کتابهایش را بیشتر با عبدالله توکل به طور مشترک ترجمه می‌کرد، نوشته که یک روز یکی از دبیران حزب توده آمد به من و توکل ایراد گرفت که شنیدم شما با کانون معرفت قرارداد بستید که صد کتاب خوب از صد نویسنده خوب را ترجمه کنید. گفتیم: بله با هم می‌خواهیم انجام دهیم. گفت: مگر صد نویسنده خوب در دنیا هست که شما می‌خواهید چنین کاری کنید؟ گفتیم: صدتا چیست؟ هزارها کتاب خوب داریم در جهان نوشته شده! گفت؟ خیر! نویسنده و کتاب خوب فقط آنی هست که ما به شما می‌گوییم! که همین حرف جدایی آنها را از حزب توده رقم می‌زند. پشت حزب توده شوروی بود؛ ولی مردم از کجا می‌دانستند؟ آنها فکر می‌کردند این سازمان دارد با حق عضویتشان می‌چرخد! حزب توده رفته بود تمام دکه‌های روزنامه‌فروشی شهر را خریده بود که اولا روزنامه‌ها و کتابهای حزب توده را بفروشد و در ثانی روزنامه‌های دیگر را بگذارد زیر تا آخر سر همه را پس بدهد و ورشکسته‌شان کند!

منبع: اطلاعات

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: