راستی و ناراستی در شاهنامه / دکتر امیرحسین ماحوزی

1393/2/27 ۱۳:۱۱

راستی و ناراستی در شاهنامه / دکتر امیرحسین ماحوزی

گمان می‌کنم مهم‌ترین مسئله در گاهان (گات‌ها، سرودهای اشوزرتشت) رودررویی راستی و دروغ است. زرتشت برای این دو، کلیدواژه‌های «اشه» و «دروج» را به کار می‌برد. در برابر آن، چیزی قرار می‌گیرد که دروغ نامیده می‌شود. دروغ، آسیب و زیان است و سخن نادرست و گمراه‌کننده. بنابراین، کسی که دروغ می‌گوید،‌ هنجار هستی را برهم می‌زند و آشوب و زیان پدید می‌آورد. در آیین مهرپرستی نیز پدیده‌ای به نام « مهر دروج» داریم که همان پیمان‌شکنی است.

 

 گمان می‌کنم مهم‌ترین مسئله در گاهان (گات‌ها، سرودهای اشوزرتشت) رودررویی راستی و دروغ است. زرتشت برای این دو، کلیدواژه‌های «اشه» و «دروج» را به کار می‌برد. در برابر آن، چیزی قرار می‌گیرد که دروغ نامیده می‌شود. دروغ، آسیب و زیان است و سخن نادرست و گمراه‌کننده. بنابراین، کسی که دروغ می‌گوید،‌ هنجار هستی را برهم می‌زند و آشوب و زیان پدید می‌آورد. در آیین مهرپرستی نیز پدیده‌ای به نام « مهر دروج» داریم که همان پیمان‌شکنی است. ایزد مهر با هزار چشم و هزار گوش، نگاهبان پیمان‌هاست و با شکنندگان پیمان می‌ستیزد و آنان را از میان برمی‌دارد. اردی‌بهشت (ارته وهیشته، فروزه‌ای از فروزه‌های اهورامزدا) نیز امشاسپندی است که دروغ را درهم می‌شکند ؛ اما نکته اینجاست که نابودی دروغ نه‌تنها به یاری ایزدان نیاز دارد، بلکه وابسته به کمک همه ما نیز هست.

 

از سویی دیگر،‌ دروغ با خشم و رنج پیوند دارد؛ دروغ، اندوه می‌آورد و راستی، سبب‌ساز شادی می‌شود. این هم هست که دروغگو درگذر از آزمون، رسوا می‌شود. چنین آزمونی در شاهنامه، گذشتن از آتش است؛ اما آدمی‌ می‌تواند با یک سخن سپند، با یک مانتره، بر دروغ چیره شود. این اشاره‌ها به ما کمک می‌کند دریابیم چرا دروغ این همه مهم است و مباره با آن اهمیت دارد.

به هر روی، سخن ما در اینجا درباره شاهنامه است. در شاهنامه، نخستین داستانی که ریشه‌های آن با دروغ پیوند دارد، سرگذشت جمشید است. جمشید باید جاودانه می‌شد،‌ اما خودبینی، او را دچار گناه و مرگ کرد و از میان بُرد. جمشید، پرهیزکارترین آدمیان بود؛ «هم شهریاری داشت و هم موبدی». او به آن سوی مرگ رفت و پیمانی را که دیوان دزدیده بودند، پس از ۱۳ سال جُست‌وجو در جهان تاریکی، ‌بازپس‌گرفت و بدین سان توانست شادمانی و خرمی ‌را به مردم ارزانی دارد و جاودانگی و دوری از گزند و بیماری را بدان‌ها ببخشد، اما شگفت است که خود بیمار شد.

اگر ما پایبندی به پیمان را کاری از سر راستی بدانیم، خودبینی جمشید و دروغ او را هم باید نادیده‌گرفتنِ راستی بخوانیم. همه می‌دانیم جمشید چه دروغی گفت؛ او خود را در جایگاه خدایی نشاند و آفریننده خورشید و ماه و آسمان و زمین پنداشت. جمشید گمان می‌برد به جایگاهی برتر از خودش رسیده است و این دروغی نابخشودنی بود. پس دروغ جمشید با خودپسندی او پیوند دارد. نخستین رویداد ناگواری هم که در تاریخ روی می‌دهد، گسستن فره از جمشید است. از آن پس است که آشوب سراسر ایران را فرامی‌گیرد. می‌دانیم که در باور ایرانی چنین است که هرگاه پادشاه فرهمند ایران دروغ بگوید، آشوبی زیان‌بار و ترسناک گریبان‌گیر مردم می‌شود.

جانشین جمشید،‌ آژی‌دهاک (‌ضحاک) است. آژی‌دهاک بزرگ‌ترین دروغ بود. دروغ او مغز و خِرد جوانان را می‌خورد. از همین روست که برخی او را با «آز» یکی گیرند؛ اما سخن درست آن است که بگوییم «آز» خود یک دروغ، ‌فریب و سراب دیگری است. پس از آژی‌دهاک به فریدون برمی‌خوریم؛ نخستین ویژگی او داد و دهش است. دهش فریدون در برابر دیو «آز» قرار می‌گیرد. در استوره‌ها، «آز» دیوی دانسته شده است که همه چیز را فرو می‌برد و اگر چیزی نیابد، خود را می‌بلعد. به سخن دیگر،‌ دیوی است که هر آنچه را در بیرون هست، به درون می‌برد . در برابر او باید کسی باشد که هرچه را در درون دارد، به بیرون ببخشد. مفهوم دهش جز این نیست. بنابراین، چیرگی فریدون بر آژی‌دهاک،‌ چیرگی دهش بر «آز» است. جدای از این، ‌دادگری او ایستادگی در برابر دروغ هم هست؛ چراکه دادورزی است که به هستی‌ نظم و راستی می‌بخشد.

یک شاه پهلوان دیگر که با دروغ سر وکار دارد،‌ کیکاووس است؛ روزگار او داستانی پیش می‌آید که دروغ در آن نهادینه شده است؛ داستان چنین است که دیوها بوی دروغ از کیکاووس می‌شنوند و می‌کوشند تا او را گمراه کنند. کیکاووس فریب می‌خورد و به مازندران،‌ جایگاه دیوان می‌رود. دیری نمی‌گذرد که گرفتار می‌شود و رستم را ناگزیر می‌سازد تا با پیمودن هفت خوان،‌ او را از بند رهایی بخشد. در مرکز هفت خوان رستم، خوان زن جادو قرار دارد. پهلوان ما که همواره رویارو مبارزه کرده است، این بار ناچار است که تن به مبارزه‌ای بدهد که با دروغ سرشته است. زن جادو، خود را به سان بهار می‌آراید و نزد رستم می‌رود: «بیاراست رخ را بسان بهار / و گر چند زیبا نبودش نگار؛ ‌بر رستم آمد پر از رنگ و بوی/  بپرسید و بنشست نزدیک اوی». در شاهنامه، شاید برای نخستین بار است که با پیکری روبرو می‌شویم که درون و برون او با هم یکسان نیست. آنچه درون زن جادو را پوشانده است، دروغ است.

رستم، نام ایزدان را بر زبان می‌آورد و درمی‌یابد که آن زیبایی که در برابر اوست، جز جادوگری زشت نیست، نکته اینجاست که دروغ در برابر سخن ایزدی، مانتره، پایدار نمی‌ماند و درهم می‌شکند. پس چهره زن جادو برمی‌گردد و رستم او را از میان برمی‌دارد. در خوان چهارم اسفندیار نیز، به همین گونه، زن جادویی را می‌بینیم که خود را آراسته است؛ اسفندیار با طلسمی‌ که نام سپندی بر آن نوشته شده است،‌ او را نیست می‌کند. این سویه (جنبه)‌مرکزی زن جادو و هفت خوان دو ابر پهلوان، بسیار مهم است و ریشه‌های بنیان‌کن دروغ را در شاهنامه نشان می‌دهد.

سرگذشت سیاوش نیز با دروغ پیوند دارد؛ سودابه که شیفته سیاوش شده بود، بیش و کم در تک‌تک برخوردهایش با او، دروغ می‌گوید. حتا حسی که به او دارد هم دروغین است و پشت آن هوسی سوزناک نهفته است. از همین روست که پس از ناکامی، می‌خواهد سیاوش بمیرد و نیست و نابود شود. بن‌مایه داستان هم جز نگاهبانی از پیمان نیست. گویی سیاوش برای وفای به پیمان ساخته شده است. در برابر چنان راستی و پیمان‌داری، گونه‌های فراوانی از دروغ دیده می‌شود. سیاوش البته تندرست از آزمون آتش بیرون می‌آید، اما انگار برای همیشه زخم آن دروغ‌ها را خورده است. بدترین آن، این است که ناگزیر می‌شود ایران را رها کند و به توران پناه ببرد؛ به سخن دیگر، پناه‌بردن به افراسیاب ‌که تندیس دروغگویی و پیمان‌شکنی در شاهنامه است.

سیاوش چنان پاک و بی‌گناه است که درنمی‌یابد تمام سخن‌های گرسیوز، برادر افراسیاب،‌ دروغ است. پس شگفت نیست که بر سر یک دروغ گرسیوز، جانش را از دست می‌دهد. سیاوش با یک دروغ کشته می‌شود و همه جنگ‌های کین‌خواهی ایرانیان، ‌به دنبال آن پیش می‌آید. ایرج نیز با دروغ و ناراستی کشته شد. می‌بینید که دروغ چه دردهای تراژیک بزرگی پدید آورده است!‌اسفندیار را هم از یاد نبریم که با دروغ گشتاسب به کام مرگ رفت. گشتاسب به دروغ می‌گوید که رستم نافرمان است و اسفندیار، یک جوان نازنینِ دیگر،‌ قربانی دروغ او می‌شود.

آخرین قربانی دروغ، خود رستم است؛ برادر او شغاد ‌که از کنیزک زال به دنیا آمده بود اگرچه پهلوان و دلاور و زیباست،‌ اما بیخ و بن خاندان زال را برمی‌چیند. زال او را به کابل می‌فرستد و شغاد با دختر شاه کابل زناشویی می‌کند. پس از چندی، از باج باستانی رستم خشمگین می‌شود و جدال دروغینی راه می‌اندازد و رستم را به کابل می‌آورد. شاه کابل رستم را به شکار می‌برد و بر سر راه او گودال‌های بزرگی پدید می‌آورد و رستم و رخش را در آن سرنگون می‌سازد. بدین گونه، قهرمان ما در چاه دروغ و نیرنگ نابرادر از میان می‌رود. این پایان بخش حماسی شاهنامه است. این سرگذشت‌ها و نمونه‌ها نشان می‌دهد که دروغ، نه‌تنها رستگاری نمی‌بخشد، بلکه پدیدآورنده آشوب و زیان است. پس ویژگی یک ایرانی جز این نباید باشد که دروغ نمی‌گوید و پایبند راستی و «اشه» است و می‌داند که با دروغ، کاستی می‌گیرد و می‌میرد و نیست می‌شود. به راستی هم، آن که دروغ می‌گوید، گام به سوی تباهی و نیستی می‌کشد. بگذریم از اینکه زمانی بود که ایرانی به راستگویی شناخته می‌شد و کسانی از یونانیان،‌ همانند گزنفون و هرودوت، ستایشگر راستی و کردار درست او بودند. اکنون باید دید که چه پیش آمده است که دیگر ایرانی را به راستگویی نمی‌شناسند. شاید سخن‌گفتن درباره راستی و ناراستی،‌ ما را به آغوش آن چیزی برگرداند که پیش از این بوده‌ایم.

انجمن پژوهشی ایرانشهر

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: