1394/4/6 ۱۰:۰۲
به خانهات، به همسرت،به ماشین ات، به همه آنچه داری و حتی به خودت در آینه با صورت خیس و آب زده که هنوز میان گنگی خواب و بیداری تاب میخورد نگاه میکنی.اما فقط نگاه.به راه نگاه میکنی، به شهر، به کتاب هایت در قفسه کتابخانه و... تا آن روز برسد. روزی برای مواجهه به قول جین کازز...روزی که اتفاقی میافتد و تو با همه وجودت لمس «هیچچیز تا ابد بر جای نمیماند، پروژهای که سراسر سال روی آن کار کردهاید، مثل برق فراموش میشود. روزی خواهید رفت، همراه با فرزندان و فرزندان فرزندانتان. حتی یک کتاب، یک اثر هنری بزرگ، یا یک نظریه مهم پفی میکند و در تاریکی محو میشود.» مواجههای که در عین حال که مرگ نیست نوعی مرگ همه یا بیشتر معناهایی است که در زندگی برای خود جمع کرده بودیم برای بار دادن به ساعت هایی که میگذرانیم...
سارا جمال آبادی: به خانهات، به همسرت،به ماشین ات، به همه آنچه داری و حتی به خودت در آینه با صورت خیس و آب زده که هنوز میان گنگی خواب و بیداری تاب میخورد نگاه میکنی.اما فقط نگاه.به راه نگاه میکنی، به شهر، به کتاب هایت در قفسه کتابخانه و... تا آن روز برسد. روزی برای مواجهه به قول جین کازز...روزی که اتفاقی میافتد و تو با همه وجودت لمس «هیچچیز تا ابد بر جای نمیماند، پروژهای که سراسر سال روی آن کار کردهاید، مثل برق فراموش میشود. روزی خواهید رفت، همراه با فرزندان و فرزندان فرزندانتان. حتی یک کتاب، یک اثر هنری بزرگ، یا یک نظریه مهم پفی میکند و در تاریکی محو میشود.» مواجههای که در عین حال که مرگ نیست نوعی مرگ همه یا بیشتر معناهایی است که در زندگی برای خود جمع کرده بودیم برای بار دادن به ساعت هایی که میگذرانیم...
و از این لحظه به بعد اگر فرصت ماندن و زیستن داشته باشیم و نخواهیم بگریزیم از ترسی که داریم، نگاه کردن تمام میشود و بررسی کردن شروع.بررسی همه آن چیزهایی که عادی بودند،که بودند و ما فکر میکردیم همیشگیاند اما نبودند از همین چهره در آینه گرفته تا ماشینی که داشتیم تا گرمای نفس هایی که به صورتمان خورد و سکههای معنایی که در جیبهایمان گذاشته بودیم تا باد روزها ما را با خود نبرد.اتفاقی که برای عباس مخبر مترجم و اسطوره شناس هم افتد و او را که تا مدتها به دنبال معنای زندگی بود با این تردید روبهرو کرد که آیا تجربه زیسته نیست که اهمیت بیشتری دارد؟گفتوگوی ما را با او که بیش از 50 ترجمه در زمینههای جامعه شناسی،اسطوره شناسی، ادبیات و فلسفه زندگی دارد میخوانید،در عصری گرم که تجربه نوشیدن یک لیوان شربت خنک سکنجبین که حباب یخهایش میشکست پهلو به پهلوی معناهایی میزد که از آن حرف میزدیم.
******
متولد سیوَند هستید، شهر باستانی نزدیک شیراز،فضای جغرافیایی این شهر تأثیری هم روی زندگی و شخصیت شما داشت؟
نمی دانم واقعاً فضای جغرافیایی چقدر میتواند روی زندگی آدم در آینده تأثیر بگذارد ولی حتماً تأثیراتی داشته، البته من تا چهارم ابتدایی در سیوند بودم و تأثیر سیوند نه از جنبه باستانی بودن و قدمتش، بلکه بیشتر به دلیل طبیعت و زیبایی اش بود...سیوند رودخانهای داشت که الان خشک و آبش خیلی کم شده است. این روستای قدیمی و باغ- شهر کنونی که در میان کوههای بلند و زیبا محصور شده، در واقع دشتی است با باغهای خیلی قشنگ و خود سیوندیها آنجا را سوئیس ایران مینامند! اما محیط فرهنگی خانواده به نظرم تأثیرش بیش از فضای جغرافیایی است که آدمها در آن بزرگ میشوند.
محیط فرهنگی خانه چطور بود؟
در خانه ما هر چند پدر و مادر هر دو سواد خواندن و نوشتن نداشتند، اما کتاب و کتابخوانی و قصه جایگاه ویژهای داشت. شاهنامه، هفت پیکر نظامی، دیوان حافظ، رستم نامه، امیر ارسلان، خورشید آفرین و فلکناز از جمله کتابهایی بود که در خانه داشتیم...
کتابها مال چه کسی بود؟
مال پدرم که گرچه خودش سواد نداشت، اما این کتابها را تهیه کرده بود و یک عدهای برایش میخواندند. جالب اینکه وقتی من چهارم دبستان بودم برایش شاهنامه میخواندم و او غلطهای من را میگرفت چون همه را از حفظ بود.
شغلشان چه بود؟
یک مدت کدخدا بود اما بعد همه اش توی کوهها بود،شکارچی بود.آدم بزن بهادری بود و با اندک دام و زمینی که داشت روزگار میگذراند. بیشتر اوقاتش در کوهها میگذشت. یک جور انسان قصهگوی دوران پارینه سنگی بود. علاقه عجیبی هم به درس خواندن بچهها داشت. همیشه میگفت در آینده قلم به جای تفنگ حکومت خواهد کرد.
قصه هایی که میگفتند از شاهنامه و کتابهایی که داشتید بود؟
نه. این قصه بیشتر همان چیزی بود که آنها را قصههای قومی مینامند زمان قصه گفتن هم آدمها و حوادث روز را وارد قصه میکرد و کنایه هایی به این و آن میزد و متلک میگفت. (با صدای بلند میخندد)
تأثیر قصهها در آن زمان روی شما چه بود؟
کیف میکردم! مثل اینکه نشسته باشی و یک فیلم درجه یک ببینی یا یک رمان درجه یک بخوانی. آن موقع فقط لذت میبردم چون قصههای پدر ما را با خودش میبرد توی دنیای خیال،توی ناکجا آبادهای غریب با اتفاقهایی که برای قهرمان قصه میافتاد. مدام با قهرمان همذات پنداری میکردم و میرفتم توی کوه آهنربا یا رودخانه مرگ و قصر دیوها...
به نظرم قصه گوی خوبی هم بود،چون قصه گفتن خودش یک استعداد است و شگردهای خاص خود را دارد.
گفتید تا چهارم ابتدایی در سیوند بودید،بعد به کجا رفتید؟
یک ضرب آمدم به تهران. برادرم در تهران افسر ارتش بود، ازدواج کرده بود و من را با خودش از سیوند به تهران آورد.
چرا؟
دوست داشت تربیت من را به عهده بگیرد.
جابه جایی از سیوند به تهران برای یک پسر بچه هشت،نه ساله چطور بود؟هیجان انگیز یا ناراحت کننده؟
هیجان انگیز چون همه چیز تازه بود و پدیده هایی در تهران بود که نمیشناختم شان و به هر حال(تهران) برای من فضای تازه و پر کشف و شهودی بود.خیابان ها،رابطه مردم، سینماها، نوع زندگی ای که در تهران جریان داشت و خیلی چیزهای دیگه برای من جالب بود... انگار پا به سیاره تازهای گذاشته باشم.یادم است مدرسه روزبه در چهارصد دستگاه میرفتم یک تکه شعر از شاهنامه از نبرد یازده رخ در کتاب فارسی مان بود. یک روز معلم گفت چه کسی میتواند این شعر را بدون غلط بخواند و من از حفظ خواندمش و معلم مان خیلی تعجب کرده بود و کلی تشویقم کرد.
از اول حافظه خوبی داشتید؟
نسبتاً!
فکر نکنم «نسبتاً» چون در یکی از مصاحبههایتان از قول شما خواندم که حتی تعداد قِرانهایی را که در زمان سربازی میگرفتید، گفته بودید.
هنوز هم کمابیش حافظه ام بد نیست. البته حافظه کلامی.
ترجمه را در سربازی شروع کردید، درسته؟
تا حدودی بله. البته قبل از آن هم در دوران دانشجویی مطالبی برای مجلههای دانشجویی ترجمه کرده بودم.دانشگاه ما دانشگاه پهلوی سابق و دانشگاه شیراز فعلی بود که زبان رسمی اش انگلیسی بود. کسانی که میخواستند بروند آن دانشگاه باید زبان انگلیسی را خوب میدانستند چون نمره زبان برای قبولی در کنکور این دانشگاه ضریب بالایی داشت. کتابهای مان هم به زبان انگلیسی بود،استادها هم اکثراً فرنگی بودند، دو، سه استاد ایرانی هم داشتیم که آنها هم به انگلیسی درس میدادند.در نتیجه فضای زبان انگلیسی(حاکم) بود به اضافه اینکه من پیش برادرم که بودم ایشان افسر ارتشی بود که دورههای زیادی را در امریکا دیده بود،فارغ التحصیل دانشگاه تهران هم بود و خیلی باسواد. زبانش هم خیلی خوب بود و اصرار داشت که من هم زبان انگلیسی ام خوب شود و به طرز وحشتناکی با من زبان کار کرده بود.
خنده از صورتتان رفت!وحشتناک یعنی چه؟کتک میخوردید و زبان یاد میگرفتید؟
مثلاً دیکته میگفت و اگر 5 تا غلط داشتم میگفت تا فردا 3340 بار از روی این غلطها بنویس!یا 6 هزار بار و خب این کار تا فردا عصر که کلاس بعدی شروع میشد نشدنی بود.
حتماً باید انجام میدادید؟
دیسیپلینی داشت که نمیشد انجام نداد. افسر ارتش بود و شوخی نداشت.من یک وقت هایی یک خاطرهای نوشته بودم و توی آن به برادرم نام «استاد بزرگ جنگهای فرساینده!» داده بودم. بعدها بچه دار هم که شد همین طور بود و درکل کمر همت بسته بود به این نوع تربیت کردن و اصولی داشت که من بعدها به آنها میگفتم «یاسای چنگیزی!» (یاسا کتاب قانون مغول ها)
از این اصولِ یاسای چنگیزی چند موردش را به یاد دارید؟
بله مثلاً میگفت محصل هیچ وقت درسش تمام نمیشود و نمیتواند بگوید من درسم تمام شده و خواندم!
یعنی همیشه کتاب باید زیر بغلتان بود؟
کتاب و فقط هم کتاب درسی، نه هیچ چیز دیگری. یا تفریح برای دانش آموز بیمعنا است؛ یا دانش آموز باید همیشه شاگرد اول باشد.شاگرد دوم بودن معادل با مرگ و نابودی بود و شاگرد دوم شدن با تنبیه همراه بود؛ و بدترین قانونش این بود که هر گونه خطایی- چه عمدی و چه سهوی- مستوجب بزرگترین مجازات است!
بزرگترین مجازات چه بود؟
از تحریم غذا وپول تو جیبی تا تحقیر و کتک زدن و همه این بساط هایی که غربیها الان اجرا میکنند (قهقهه میزند) اوآن زمان داشت.
دورنمایی که از این تربیت میدید چه بود؟
میخواست ماشینی درست کند مطابق هدف هایش و قرعه فال به نام من دیوانه زده بودند.کارش مثل همه دیکتاتورها و همه حکومت هایی که با اعمال فشار و زور میخواهند چیزی را جا بیندازند دقیقاً برعکس شد و یک سال،فکر کنم وقتی کلاس دهم یا یازدهم بودم با او درگیر شدم و آمدم از آن خانه بیرون و برای خودم زندگی کردم و دانشجو شدم و دیگر او را ندیدم تا زمانی که قبل از انقلاب زندانی(سیاسی) شدم و برادرم آمد ملاقاتم و من خیلی خوشحال شدم و از شادی اشک ریختم.چون دیدم یک دیکتاتور به زانو در آمده و کسی که میتوانست برای تو شب را به روز تبدیل کند و روز را به شب، به گریه افتاده!
الان میگویید دیکتاتور بود.آن موقع وقتی که بچه سال بودید یا نوجوان چه حسی به او داشتید؟
ببین معمولاً آدمها -شاید هم نه همه آدمها اما در مورد من اینجوری بود- وقتی با یک فضای بسته مواجه میشوند شروع میکنند به فکر کردن،به اینکه چهکار باید کنند برای رهایی.
حتی بچهها هم در مواجهه با دیکتاتوری به این فکر میکنند؟
بله، فرقی نمیکند،بچه، بزرگ و... ممکن است راه حلهای شان فرق کند اما همه فکر میکنند. خانوادههای دیکتاتور هم در نهایت دو راه بیشتر برای اعضای خانواده باقی نمیگذارند،یا تسلیم مطلق یا طغیان مطلق! این خانوادهها فرق میکنند با خانواده هایی که یک مقدار راه را باز میگذارند برای دموکراسی، برای سازش و گفتوگو. اما پدر و مادرها و خانوادههای دیکتاتور در نهایت تو را یا به تسلیم میکشند یا به طغیان و کار من به طغیان کشید!
البته به قول خودتان اول فکر کردن و بعد طغیان؟
بله...
و بعد هم البته به نظر من کار ترجمه و در مورد شما ترجمه کتاب هایی که از همان اول هم به نوعی به معنای زندگی میپرداختند.
اگر بخواهیم دقیق تر باشیم میشود یک دورهبندی دیگری از کتابهایم داشت.یک زمانی بیشتر کتاب هایم اجتماعی بودند و در حوزه جامعه شناسی، بعد که زبان شناسی خواندم گرایشم به ادبیات بیشتر شد و در حوزه نقد و ادبیات کار کردم و بعد با کمی فاصله به اسطوره علاقهمند شدم و این اواخر هم معنای زندگی بود که وارد سؤالهای ذهنی ام شد.اما یک جنبه فردی هم ترجمه هایم داشت و اینکه یک چیزهایی همیشه برای آدم سؤال است و دوست دارد در مورد آنها بیشتر بداند.
دقیقاً فکر میکنم به این روال تا امروز ادامه دادید و خیلی دلی ترجمه کردید کما اینکه سؤالات شما بودند اما سؤال و دغدغه مردم زمانه شما هم بود.
در کتاب «وزن چیزها،فلسفه و زندگی خوب» نوشته جین کازز با ترجمه شما میخوانیم«فکر کردن اصولاً زمانی اتفاق میافتد که با چیز غیر منتظرهای مواجه میشویم،چیزی مثل مرگ،چیزی که با زندگی روزمرهمان خیلی مناسبتی ندارد.»
بله مثل وقتی که عزیزی میمیرد و زندگی به دست انداز میافتد.
دقیقاً و میگوید تا زمانی که همه چیز عادی است ما به ماشینی که داریم،به بچه مان، به همسرمان فکر نمیکنیم و بررسی اش نمیکنیم.برای شما هم اتفاقی افتاد،مواجههای یا مرگی رخ داد که به فکر کردن به زندگی و فلسفه زندگی پرداختید؟
آره...یه جوری...یک اتفاقاتی افتاد(سکوت). من در دانشگاه آزاد سابق در شهر آباده تدریس میکردم و بعد از انقلاب فرهنگی که دانشگاهها تعطیل شده بودند،پروندههای ما را فرستاده بودند به دادگاه انقلاب. یکی دو سال بعد زمانی که داشتم در چهارمحال و بختیاری با گروهی روی طرح جامع استان مطالعاتی میکردیم، همزمان دو نامه به دستم رسید. یکی از دانشگاه پرینستون بود و پیشنهاد اینکه مدارک تان را بفرستید برای یک بورس که آقای دکتر امان اللهی استاد قدیمم من را معرفی کرده بود و یک نامه هم از دادگاه آباده آمده بود که تشریف بیاورید به دادگاه! بدیهی است که اول باید تکلیف دادگاه روشن میشد. خوشبختانه در آن دادگاه تبرئه شدم و قرار شد سرکارم برگردم و حقوق پرداخت نشده را نیز بگیرم.
به شکرانه این اتفاقی که انتظارش را نداشتم با خود عهد کردم لااقل 10 سال به طور جدی به کار فرهنگی بپردازم. البته در این سالها دیگر دو سه کتاب ترجمه کرده بودم و مورد قبول مرکز نشر دانشگاهی و سازمان برنامه و بودجه قرار گرفته و منتشر شده بود، این شد که نشستم و 10 سالی روزی 10، 15 یا گاهی 18 ساعت در دو حوزه تحقیق و ترجمه کار کردم.
همان روزها هم به کتاب قدرت اسطوره جوزف کمبل، اسطورهشناس معروف امریکایی برخوردم. کتاب مقدمه جذابی داشت و تأثیر عمیقی بر من گذاشت. (بلند میشود، میرود کتاب را از کتابخانه پشت سرش برمیدارد و میآورد.صدای گنجشکها از بیرون خانه میآید.) نوشته «مردم میگویند آنچه ما در جست و جوی آنیم یافتن معنایی برای زندگی است.گمان نمیکنم این همان چیزی باشد که واقعاً در پی آنیم.به نظر من آنچه ما به دنبالش هستیم، تجربهای از زنده بودن است، به گونهای که تجارب صرفاً جسمانی زندگی در درونی ترین وجه هستی و واقعیت مان طنین اندازد و جذبه زنده بودن را عملاً احساس کنیم.» این جملات برای منی که دست کم 12 سال پیش از آن را وقف ساختن معنایی برای زندگی کرده بودم تکان دهنده بود.
به شک افتاده بودید؟
جوزف کمبل مرا در جذبه کلمات سحرآمیزش اسیر کرده بود. اینکه «ما دنبال معنا نیستیم، بلکه دنبال تجربه زیستن هستیم»یعنی چه؟ من به تمام آن شب هایی که نشسته و ترجمه کرده و نوشته بودم تا به زندگی ام معنا بدهم فکر میکردم و رفتم دنبال اینکه ببینم تجربه زیستن چیست؟ دنبال اسطورهها رفتم و بعد با آدمهای درخشانی مثل مهرداد بهار (نویسنده و پژوهشگر ایرانی و پنجمین فرزند ملکالشعرای بهار) برخوردم و فکر کردم به اینکه ما چطور میتوانیم از معنا گذر کنیم؟ چطور میتوانیم فقط به تجربه زیستن بها بدهیم؟و خلاصه ذهنم به سمت اسطوره و فلسفه زندگی رفت. اسطوره مرا با رؤیاها، آرزوها و ترسهای بشر و راز ماندگاری و تجدید حیات مداوم آنها آشناتر کرد و اینکه چگونه میتوان با دردها و تراژدیهای زندگی کنار آمد. اما دغدغههایم در فلسفه مرا بیشتر به سمت فلسفه زندگی کشاند و این بود که آمدم به سمت معنای زندگی.
و کتاب معنای زندگی، تری ایگلتون که انگار مقرب است و الان هم نزدیک شما روی همین میز!
آره.. اما کتاب اتمهای سکوت (شگفتیهای تکامل کیهان) و پرسشهای زندگی، نخستین پاسخ هایی بودند که برای سؤالاتم پیدا کرده بودم. پس از آنها معنای زندگی ایگلتون برایم واقعاً جالب بود، چون دیدم او هم به معنای زندگی فکر کرده و تنها من نیستم و در جاهای دیگر دنیا هم هستند کسانی که از حوزه ادبیات و نقد و حوزه چپ فکری میآیند و به بحث معنای زندگی میرسند. بعد «وزن چیزها»ی جین کازز را ترجمه کردم. البته دنبال کتابی هستم که از زاویه یک متفکر لیبرال به معنای زندگی نگاه کند و آن را هم دلم میخواهد ترجمه کنم چون کازز در میانه است، ایگلتون چپ و یک لیبرال هم باید باشد تا این بحث از همه زوایا دیده شود.
هنوز آن فرد را پیدا نکردید یا ترجمه نکردید؟
پیدا کردهام، سی صفحه آن را هم ترجمه کردم اما گاهی وسط ترجمه فکر میکنم این کتاب مجوز میگیرد؟نمیگیرد؟ (خنده) به هر حال ترجمه هایی که من کردهام به دنبال سؤال هایی بوده که به ذهن خودم آمده و من درباره شان کار کردم. دنبال شان کردم تا ببینم دیگران با این سؤالها چه کردهاند و این انگیزهای شده برای ترجمه و درمیان گذاشتن این درگیریها با دیگرانی که اتفاقاً مثل من با همین مسائل درگیر بودهاند.
حتماً همین طور بوده که کتابهایی که ترجمه کردید با اقبال خوانندهها روبهرو و خوانده شده و مهم این بوده که زبانش-که درباره فلسفه بوده- قابل فهم بوده است.
آره اما کتابهای سختی هم بین شان بوده، مثل «سبک کردن بار سنگین فلسفه» (نوشته دونالد پامر)
بجز این کتابها شما کتاب «زندگی یک آواز است» را دارید که گزین گویه است.جملاتی که انگار فکر میکنیم،نجات دهنده هستند و بالاخره یک روزی یک جایی کمکی به ما میکنند.جمله هایی که شما هم در صفحه مجازی تان تقریباً هر روز منتشر میکنید و خیلی هم استقبال از آنها میشود.خودتان چه فکر میکنید درباره این جمله ها؟درباره تأثیرگذاری شان؟!
از کمبل میپرسند «اسطوره به چه درد میخورد؟»جواب میدهد « اگرفکر میکنید به دردی نمیخورد، به هیچ درد نمیخورد!»من در مقدمه کتاب گزین گویههای «زندگی یک آواز است» درباره سابقه این کار نوشتم و اینکه ما خودمان ضرب المثل داشتیم، امثال وحکم داشتیم و خلاصه اینکه گزین گویهها فکرهایی هستند که فشرده و شعرگونه شدهاند و معنای شان گاهی خیلی فراتر از همان جمله است.خیلی وقتها هم فکرهایی داریم که نمیتوانیم با ایجاز بیانش کنیم و گزین گویهها این کار را میکنند. به همین دلیل است که وقتی به آنها برمیخوریم میگوییم «اِه!این همان چیزی بود که من میخواستم بگم!» مثلاً ما دوستی داشتیم که خودش آدم شروری بود اما چشمهای خیلی معصومی داشت و من برعکس او بودم و همیشه به او میگفتم «فلانی تو نون چشم هایت را میخوری و من چوب چشم هایم را!» ببینید یک جمله است اما کلی حرف دارد. بعضی از این جملهها آدم را رها نمیکنند.سالهای سال توی ذهن میمانند و وقتی داری با کسی حرف میزنی یا کتاب میخوانی برمیگردند به ذهنت،یا راهنمای عملت میشوند یا وسیلهای برای بیان چیزی که در ذهن داری.
جملهای بوده که همیشه تحت تأثیرش باشید؟
بسیار زیاد، جملاتی از نیچه، ویتگنشتاین، راسل، کمبل. مثلاً این جمله نیچه: «جانی ناآرام باید تا ستارهای رقصان از آن زاده شود.» یا این جمله بودیساتوا – یکی از خدایان هند- که میگوید «در حرمانهای جهان با سرور شرکت کنید.» جملهای از اپیکور (فیلسوف یونانی) که میگوید «سه چیز در زندگی خیلی مهم است، اندیشه، دوستی و آزادی!» این جملات مدام در ذهن من بازی میکنند.
در جملههایی هم که مینویسید این موارد زیاد هست!
بله این جملات پیش از آنکه ترجمه من باشند، انتخابهای من هستند و دغدغههای فکریام را نشان میدهند. مجموع آنها در کنار هم حتی با تناقضات شان نوعی نگاه به جهان را نشان میدهند.عشق، آزادی، دوستی، شوخ، اندیشه، شوخ طبعی و سرانجام مرگ. (میخندد)
چرا به مرگ که رسیدید با صدای بلند خندیدید؟
چون آدم مرگ خودش،بزرگ ترین واقعه زندگی خودش را نمیبیند. خیلی جالب است!مرگ فقدان ضرورت آدمی است یعنی اگر آدم ضرورت داشت که نمیمرد...رستم زال هم که باشی ضروری نیستی! بعضیها فکر میکنند سرما هم که بخورند محور دنیا عوض میشود، مخصوصاً دیکتاتورها، پادشاهان، ملکهها و سرمایه سالاران درک نمیکنند که این طور نیست و بدون آنها نه تنها آب هم از آب تکان نمیخورد، بلکه دنیا به جای بهتری برای زیستن تبدیل میشود.
بیشتر مخاطبهای جملههای شما جوانها هستند.چه جمله هایی با چه مضمون هایی بیشتر از همه مورد توجه قرار میگیرد؟
عشق و عاشقانه ها! تحت هر شرایطی عشق...
حتی الان که به نظر میرسد دیگر باور چندانی به عشق وجود ندارد؟
راستش فکر میکنم عدهای بیش از حد تلخکام شدهاند و هیچ گونه حرف و بحثی از عشق را برنمیتابند، اما ما در مملکتی زندگی میکنیم که بخشی از عاشقانه ترین اشعار جهان در آن سروده شده و مخالفت با اندیشهها و جلوههای عاشقانه کار ابلهانهای است. مردم در جبهههای جنگ و حتی از پس زلزلههای ویرانگر هم عاشق میشوند. ما انسانها غریزه جنسی را به عشق تبدیل کردهایم، زندگی بدون عشق گورستانی بیش نیست. زندگی ملغمه عجیب و غریبی است و برای همین میبینید در کوران جنگ، در جایی مثل کوبانی،مردم میزنند ومیکوبند و شادی میکنند میرقصند و عشق میورزند. من تصورم این است که از دهه 40 به بعد در ادبیات و شعر ایران افسردگی حاکم شد و مدام از رنج حرف زدند، همیشه هم از دوستان شاعرم میپرسم شما عاشق نمیشوید؟ عروسی و جشن تولد نمیروید؟پس چرا درباره اینها شعر نمیگویید؟!
افسردگی است یا ژست افسردگی؟
بیشتر از ژست است. نگاه میکنی و میبینی کسی مثل فروغ فرخزاد شعرش افسرده است.
کسی که میگویند در بین دوستانش به خندههایش معروف بود!
بله اما شعرش افسرده است و بجز شاملو که در شعرهایش شادی ، زندگی و عشق است بندرت میتوانی پیدا کنی کسی که جدی به این مقوله بپردازد در حالی که به قول نیچه «کارکرد اصلی هنر این است که ما را از هجوم واقعیت در امان بدارد!» از تراژدیهای زندگی حفظ کند نه اینکه ما را بیشتر به این ورطه بکشد.
به چیزی به اسم «مرگ» که خیلیها تراژدی زندگی میدانند،خندیدید.میخواهم ببینم تراژدیهای اصلی زندگی برای شما چیست؟مرگ که نبود، درسته؟
نه مرگ نیست...مرگ بخشی از زندگی است و بدون آن نمیتوانیم از زندگی بدین گونه که هست حرفی به میان بیاوریم. این مرگ است که زندگی را تعریف میکند و به قول اپیکور «وقتی مرگ هست ما نیستیم و وقتی ما هستیم او نیست.» تراژدی هم در مفهوم کلاسیک آن، سرنوشت در نظر گرفته برای توست که چه بخواهی وچه نخواهی مسیری را باید طی کنی،اما عذاب آورترین چیزها برای من جهل، انواع بنیادگرایی و تعصب است. واقعاً نمیفهمم چطور انسانی،انسانی را توی قفس میگذارد و آتش میزند؟با چهاندیشهای؟چه دینی؟چه فکری میتواند تو را به اینجا برساند که همنوعات را شکنجه کنی! اسید بریزی روی صورت دختری! اینها مرا عمیقاً ناراحت میکند. به قول ایگلتون آدمی که میخواهد در این جهان به زندگی اش معنا بدهد باید خیلی زور بزند تا جواب بدبینیهای کسی مثل شوپنهاور را بدهد و با همه این حرفها و اتفاقها بگوید «باید زندگی کرد.»
اما آدمهایی هستند که این جواب را میدهند، نه؟
بله حتماً کسانی مثل شاملو که میگوید «زندگی از زیر سنگچین دیوارهای زندان بدی سرود میخواند/ در چشم عروسکهای مسخ، شبچراغ گرایشی تابنده است/ شهر من رقص کوچههایش را بازمییابد /هیچکجا هیچ زمان فریاد زندگی بیجواب نمانده است»یا کسی مثل حافظ که حتماً از رنجهای بشری باخبر است میگوید «با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام/ نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش»
بین دوراهی تجربه زیسته و معنای زندگی این روزها کدام مسیر را میروید؟
هنوز برای خودم این مسأله حل نشده اما فکر میکنم در حوزه معنا کارهایی کردهام و الان باید در حوزه تجربه زیسته که خیامی و حافظی است کار کنم وخلاصه اینکه «ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن/ یا زدیوان قضا خط امانی به من آر»
عکس: امیرحسام زرافشان
روزنامه ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید