1394/3/16 ۰۹:۲۶
اشاره: شهرت رالز چه به واسطه احیای فلسفه سیاسی در سده بیستم باشد، چه به خاطر اداکردن سهم اخلاق در فلسفه سیاسی، او یکی از چند فیلسوف مهم قرن بیستم است و کتاب «نظریهای در باب عدالت» او، برجستهترین اثر در حوزه فلسفه سیاسی. پس از رالز بسیاری از فیلسوفان تأثیرگذار این حوزه، وامدار او و نظریهاش هستند و به همین خاطر حوزه تخصصی اندیشه ما هرچه باشد، نمیتوانیم به سادگی از کنار رالز و اثر برجسته او بگذریم. گفتنی است که آقای نوری این کتاب را بر اساس آخرین ویراستش ترجمه کرده است.
منیره پنجتنی: چرا کتاب «نظریهای در باب عدالت» اثر رالز «کتابی است که به واسطهاش، زمانه ما یاد خواهد شد؟» و چرا جاناتان ولف در میان فیلسوفان سیاسی سده بیستم مقام نخست را از آن رالز میداند؟ رالز و کتابش چه ویژگیهایی دارند که میتوان آن را نقاط مهم قرن بیستم دانست؟
ماندگاری کتاب رالز به عقیده من از آن روست که توانست سهم اخلاق را در فلسفه سیاسی ادا کند. پیش از او کمتر فیلسوفی را میتوان سراغ گرفت که با استدلالهای موشکافانه لوازم زندگی اخلاقی در عرصه سیاست را در قالب نظامی منسجم به تصویر کشیده و اقتضائات و پیامدهای چنین نظامی را با توجه به شرایط معمول زندگی بشر نشان داده باشد. برای مثال، فیلسوف بزرگی چون کانت، که رالز خود را از بسیاری جهات فرزند خلف او میداند، اگر چه در حوزه اخلاق فردی و وجدانیات نظام تقریباً منسجم و مفصلی تدوین کرد، فرصت نیافت تا لوازم آن را با همان طول و تفصیل در عرصه سیاست به تصویر بکشد. فیلسوفان دیگری چون لاک، هیوم، بنتام، مارکس و آدام اسمیت نیز اگر چه توانستند در حوزه فلسفه سیاسی آرای ارزشمندی ارائه کنند، در نظامهایشان جنبههای سیاسی و اقتصادی بر جنبه اخلاقی چربش دارد. از این روست که تکیه بر جنبه اخلاقی فلسفه سیاسی، که مسئله عدالت در آن برجسته است، رالز را به نقطه عطفی در این حوزه بدل کرده است. رالز عدالت را مهمترین فضیلت نهادهای اجتماعی میداند و معتقد است نظامهای اجتماعی-سیاسی اگر به این فضیلت آراسته نباشند، هرچقدر هم که از جهات دیگری چون اقتصاد، فرهنگ، و غیره پیشرفته و بهصرفه باشند، باید برچیده شوند.
عدالت نزد رالز چه معنایی دارد؟
رالز برای پاسخ به این پرسش دو نکته را از هم تفکیک میکند: «مفهوم عدالت» و «برداشت از عدالت». با اندکی تسامح میتوان گفت در برداشتهای گوناگون از عدالت کمابیش مفهوم یکسانی از عدالت وجود دارد و آن بدین معناست که هنگام تخصیص حقوق و تکالیف میان افراد جامعه، هیچ تبعیض خودسرانهای نباید اعمال شود و هنگام توزیع امکانات مادی میان درخواستهای متعارض و رقیب، تعادلی مناسب باید برقرار گردد؛ اما برداشتهای گوناگون از عدالت، به رغم این اشتراک، هریک تفسیر خاصی مفاهیم «عدم تبعیض خودسرانه» و «برقراری تعادل مناسب میان درخواستهای رقیب» دارند.
برای مثال، طبق برداشت فایدهگرایانه ـ که تا پیش از طرح نظریه رالز نگرش غالب در این زمینه بود ـ برای پرهیز از تبعیض خودسرانه و برقراری تعادل مناسب باید نظام سیاسی ـ اجتماعی را طوری طراحی کرد که بیشترین خرسندی نصیب بیشترین افراد جامعه شود. رالز چنین برداشتی از عدالت را نارسا و حتی در مواردی ناقض شهودهای اخلاقی بارز ما میداند؛ زیرا در آن اولویتی برای حقوق و آزادیهای اساسی افراد در نظر گرفته نشده است. در فایدهگرایی، حرمت نهادن به آزادیهای افراد هماره منوط به آن است که توفیری در خرسندی یا ناخرسندی اکثریت جامعه داشته باشد و این میتواند دستاویزی برای توجیه نظامهای ناعادلانهای چون بردهداری، ارباب ـ رعیتی و آپارتاید فراهم کند.
نقصهایی از این قبیل در برداشتهای دیگری چون فایدهگرایی میانگین، شهودگرایی و کمالگرایی نیز وجود دارد و رالز برای رفع آنها برداشت خاص خود را عرضه میکند که عنوان «عدالت به مثابه انصاف» را بر پیشانی دارد. یکی از ویژگیهای اصلی این برداشت آن است که در آن، برخلاف برداشتهای دیگر، نحوه تخصیص حقوق و آزادیهای اساسی از نحوه توزیع امکانات مادیی چون دارایی و ثروت تفکیک شده است. رالز علاوه بر تفکیک این دو، اولی را بر دومی اولویت داده است. این کار باعث میشود که نظامهای سیاسی نتوانند به بهانه توزیع بهینه امکانات مادی، حقوق اساسی افراد را پایمال کنند.
عدالت یکی از مناقشه برانگیزترین مفاهیمی است که از زمان افلاطون مورد بحث و توجه فلاسفه بوده. اگر بخواهیم عدالت نزد رالز را خطی در نظر بگیریم که به گذشته بازگردد، این خط عدالت به کدام فیلسوف نزدیکتر است؟ چرا؟
اگرچه رالز از همه فیلسوفان اخلاقی ـ سیاسی پیش از خود تأثیر پذیرفته، میتوان گفت بیش از همه با کانت همنواست. او ایدههای بسیاری را از کانت الهام گرفته است، از جمله «وضعیت آغازین»، «پرده بیخبری»، «خودآیینی» و مهمتر از همه، «وظیفهگرایی». این آخری ماهیت نظام فکری رالز را از رقیبانش متمایز میکند؛ زیرا مکتبهای وظیفهگرایانه میکوشند «حق» (کاری که انجامش بایسته است) را بر «خیر» (کاری که انجامش خوب و بهصلاح است) تقدم دهند و بدین طریق اجازه ندهند که عدالت و حقوق اساسی انسانها طفیلی منافع مادی و معنوی دیگران شود.
چرا عدالت سرلوحه مسائل رالز قرار گرفت؟
برقراری عدالت انگیزه اصلی انسانها در تغییر و اصلاح نظامهای سیاسی بوده است و بیعدالتی مهمترین علت فروپاشی این گونه نظامها. اگر تشکیل نهاد جامعه را به تعبیر رالز، یک اقدام مشارکتی مخاطرهآمیز برای دستیابی به سود متقابل اعضا بدانیم، خواه ناخواه با مسئله عدالت مواجه خواهیم شد؛ زیرا در کنار وحدت منافع که انگیزه اصلی شکلگیری این نهاد بوده است، تعارض منافع نیز وجود دارد. از میان امکانات موجود و از میان سودهای برآمده از همکاری اجتماعی، هرکس سهم بیشتری را خواهان است تا به مدد آن مهمترین علائق و منافع خویش یا آرمان نهایی زندگی خود را پیش ببرد. از این رو دیر یا زود بر سر نحوه تخصیص حقوق و وظایف و شیوه توزیع عایدیها و مسئولیتهای هرکس در این همکاری اجتماعی، اختلاف نظر بر میخیزد. آنچه میتواند این اختلاف را به نحوی بایسته حل و فصل کند، همان اصول عدالت است.
نکته دیگری که مسئله عدالت را در کانون توجه قرار میدهد، نابرابریهایی است که نه از سوی انسانها بلکه از رهگذر عوامل کور و غیربشریی چون بخت، طبیعت، و تاریخ به درون نظامهای اجتماعی رخنه میکند و به نابرابریهای ریشهدار در دورنماهای زندگی افراد میانجامد. آینده هر کس از طبقه اجتماعیی که در آن زاده میشود و از استعدادها و قابلیتهای نابرابری که به ارث میبرد سخت تأثیر میپذیرد، در حالی که این دو هیچ یک از سر استحقاق یا عدم استحقاق نصیب او نشدهاند. این باعث میشود که دو فرد متفاوت، حتی به رغم تلاش برابر، چشماندازها و امیدهای یکسانی برای موفقیت نداشته باشند. به تعبیر رالز، آنها در میدان مسابقه زندگی از یک نقطه شروع نمیکنند و پیروزیشان کاملاً طفیلی آغازگاههای نابرابر ایشان است. برای هرگونه برداشتی از عدالت برای این بداقبالیهای نامنصفانه نیز باید چارهای بیندیشد.
رالز عدالت را به طور همزمان درون یک جامعه و در روابط خارجی یک جامعه با جوامع دیگر مهم میداند. به نظر او عدالت در مرزهای یک جامعه به چه معناست؟ بحث عدالت درون مرزها چگونه با نظریه «عدالت به مثابه انصاف» رابطه دارد؟
رالز در فصل نخست کتاب بیان میکند که دامنه پژوهش او عجالتاً به بررسی عدالت در درون یک جامعه به عنوان نظامی بسته ـ جدا از روابطش با جوامع دیگرـ محدود میشود. او معتقد است که اگر بتوانیم برداشت معقولی از عدالت برای طراحی ساختار بنیادین یک جامعه تدوین کنیم، سپس میتوانیم آن را به عنوان کلیدی برای حل مسائل دیگر عدالت، از جمله عدالت در عرصه بینالملل، به کار گیریم. برای درک نظریه «عدالت به مثابه انصاف» بهتر است وجه تسمیه آن را مد نظر قرار دهیم و ببینیم که واژه «انصاف» در این عبارت به چه ویژگیی اشاره دارد.
نخست اینکه طبق دیدگاه قراردادگرایی، نظامهای سیاسی عادلانه نخواهند بود مگر آنکه اصول و قوانین آنها بر پایه توافق آزادانه انسانها، از موضعی برابر و به پشتوانه حقوق و امتیازات مساوی شکل گرفته باشد. اما وضع موجود نمیتواند خاستگاه این توافق یا قرارداد باشد. از آنجا که خود این وضع برآیند چنین توافقی نبوده است، انسانها در آن یا از امتیازاتی برخوردارند که هرگز استحقاقش را نداشتهاند یا به محرومیتهایی دچارند که هرگز سزاوارش نبودهاند. این امتیازات و محرومیتهای نامنصفانه باعث میشود که اگر در این وضع توافقی صورت گیرد، آنان که دست بالا را دارند، اصول و قوانین را ناعادلانه به نفع خود تنظیم کنند و آنان که دست پایین را دارند، از سر اجبار به آن تن دهند. از این رو رالز نه وضع موجود، بلکه «وضعیت آغازین» را خاستگاه درست این توافق منصفانه میداند؛ وضعیتی فرضی که در آن طرفهای قرارداد از امتیازات بادآورده یا محرومیتهای جبری خود (از جمله طبقه اجتماعی و سطح استعدادهای فیزیکی و روانی خویش) بیخبرند. انتخاب در پس «پرده بیخبری» همه طرفها را در وضعیتی مشابه قرار میدهد و باعث میشود که هیچ کس نتواند، بر پایه این امتیازات نامنصفانه، اصول عدالت را به نفع خود و به ضرر دیگران تنظیم کند. اصول و قوانینی که برآیند این توافق باشد، خواه ناخواه منصفانه خواهد بود.
گزینههای این توافق چیست؟
رالز معتقد است که طرفهای قرارداد از میان برداشتهای شناختهشده عدالت دست به انتخاب میزنند، و از میان این برداشتهای گوناگون، آن برداشتی بر بقیه برتری خواهد داشت که بتوان انتظار داشت افراد در وضعیت آغازین بر سرش به توافق برسند. رالز بیش از همه بر چهار برداشت متمرکز میشود: فایدهگرایی کلاسیک، فایدهگرایی میانگین، کمالگرایی، و نظریه خودش: «عدالت به مثابه انصاف». به طور کوتاه میتوان گفت که هر سه نظریه رقیب از آن رو از سوی طرفهای قرارداد رد میشوند که برگزیدن آنها در وضعیت آغازین و در پس پرده بیخبری، انتخابی پرمخاطره خواهد بود. طرفهای قرارداد در صورت برگزیدن فایدهگرایی، خواه به شکل کلاسیک و خواه به شکل میانگینش، در واقع علائق و منافع خود و فرزندانشان را برای همیشه گروگان علائق و منافع اکثریت جامعه قرار میدهند. اگر برای مثال، پس از کنار رفتن پرده بیخبری آنها خویشتن را از بخت بد، در جرگه اقلیتهای قومی یا مذهبی ببینند، حقوق و آزادیهای اساسی خود و فرزندانشان بنیانی متزلزل خواهد داشت. کمالگرایی نیز به همین نحو نهادهای سیاسی را چنان تنظیم میکند که کمالات بشر در زمینه علم، هنر، و فرهنگ بیشینه شود و اگر این بیشینهسازی منوط به نقض آزادیهای دیگران باشد، کمالگرایان ابایی از این کار ندارند. کسانی که دستاوردهای یونانیان در علم، فلسفه و هنر را توجیهگر رسم ناعادلانه بردهداری میدانند، در واقع بر این پایه استدلال میکنند.
رالز برای رفع این نقص، نحوه تخصیص حقوق و آزادیهای اساسی را از نحوه تخصیص امکانات مادی تفکیک میکند. نظریه او از دو اصل و سه بخش تشکیل میشود که هرکدام به ترتیب بر دیگری تقدم دارند؛ یعنی ما هرگز مجاز نیستیم که به خاطر اجرای اصول متأخرتر اصول متقدمتر را زیر پا بگذاریم یا به تعویق اندازیم: (۱) همه در برخورداری از حقوق و آزادیهای اساسی، حقی برابر دارند و (۲) روا داشتن موقعیتهای نابرابر در برخورداری از ثروت و قدرت سیاسی تنها در صورتی مجاز است که (الف) باب این موقعیتهای نابرابر، بر اساس اصل برابری منصفانه فرصتها، به روی همه گشوده باشد و (ب) محرومترین اعضای جامعه بیش از همه از این نابرابریها سود ببرند.
اصل اول تضمین میکند که حتی اگر کسی پس از کنار رفتن پرده بیخبری، خود را در جرگه اقلیتهای مذهبی، قومی، یا نژادی دید، خیالش از بابت پاسداشت آزادیها و حقوق اساسیاش راحت است. بخش نخست اصل دوم، نابرابریهای ناشی از تفاوت طبقات اجتماعی و تفاوت استعدادهای طبیعی را کاهش میدهد و از طریق تخصیص بودجههای آموزشی و حمایتی، فرصت رقابتی منصفانه را برای همه طبقات و همه استعدادها فراهم میآورد.
بخش دوم اصل دوم نیز که به «اصل تفاوت» معروف است، نظام سیاسی را ملزم میکند تا با بازتوزیع ثروت از طریق مالیاتبندی و دادن یارانههای دولتی ثروت را در جامعه بپراکند و اجازه ندهد که انباشت ثروت و نابرابریهای اقتصادی، تأثیرگذاری آزادیهای برابر را خنثی کند و برای عدهای نفوذ سیاسی ـ اجتماعی نابرابر به همراه آورد. با توجه به این ویژگیها دور از انتظار نیست که طرفهای قرارداد در وضعیت آغازین با اتخاذ رویکردی محافظهکارانه، که اقتضای این موقعیت حساس است، دو اصل پیشنهادی رالز را بر گزینههایی چون فایدهگرایی و کمالگرایی ترجیح دهند.
میخواستم جداگانه به نظریه «عدالت به مثابه انصاف» بپردازم، اما شاید بیمناسبت نباشد که پیش از آن، بگویید این کتاب که پس از «نظریهای در باب عدالت» نوشته شد، چه رابطهای با آن دارد و رالز در این کتاب چه چیز جدیدی به اثر قبلیاش افزوده است؟
چهارچوب کلیی که رالز در نظریهای در باب عدالت تدوین کرد، کمابیش در همه آثار بعدیاش محفوظ ماند، با این تفاوت که کوشید در کتابهای بعدی آن را جرح و تعدیل کند و ضعفها و انتقادهایی را که بر آن وارد شده بود، پاسخ دهد. رالز هماره نگاه نقادانهای به آثار خود داشت. این خصلت خودنقادی در کنار گوش شنوایش در برابر منتقدان باعث شد که نظریهاش مدام پختهتر و پختهتر شود. در واقع اگر سکتههای متعدد گریبانش را نمیگرفت و بیشتر زنده میماند، شاید روایتهای باز هم پختهتری از نظریه را شاهد میبودیم یا سرایت آن به دیگر حوزههای سیاست و اخلاق را میدیدیم. به طور خلاصه میتوان گفت او در کتاب عدالت به مثابه انصاف میکوشد محتوای نظریه و دو اصل عدالت را این بار با توجه به اصلاحاتی که در کتاب لیبرالیسم سیاسی انجام داده، بازسازی کند.
در مقدمهتان بر کتاب نوشته اید: «ایده اصلی مکتب قراردادگرایی آن است که نظام سیاسی و قوانین آن عادلانه نخواهد بود مگر آنکه انسانهایی عاقل و آزاد از موضعی با حقوق برابر و نفوذ سیاسی یکسان بر سر آن توافق کرده باشند.» به نظر میرسد تحقق چنین شرایطی دور از واقعیت یا بسیار دشوار باشد!
بحث عدالت محل تلاقی دو حوزه اخلاق و سیاست است. در واقع سیاست جنبهها و بخشهای گوناگونی دارد که بخش اخلاقی آن بیشتر با بحث عدالت گره خورده است. به تعبیر کانت اخلاق ناظر است به جهان آن گونه که باید باشد، نه آن گونه هست. درست است که تحقق چنان شرایط برابری که در وضعیت آغازین به تصویر کشیده شده دور از واقعیت است، اما این اقتضای مفاهیم اخلاقی است که بیشتر با جهان آرمانی سر و کار دارند تا با جهان بالفعل. نظریه عدالت که بخشی از نظریه اخلاقی است، قرار است نقصها و کاستیهای وضع موجود را اصلاح و آن را مطابق با باورهای اخلاقی ما بازسازی کند. پس طبیعی است که جهان آرمانی فرضی را نصبالعین خود قرار دهد. البته این بدان معنا نیست که رالز از شرایط بالفعل جهان و لوازم آن برای نظریهاش غافل بود. بخش اعظمی از آثار او به این نکته اختصاص دارد که با توجه به سرشت واقعی بشر و شرایط اتفاقی جهان بیرون چه تضمینی برای تبعیت از نظریه اخلاقی او هست. این در واقع همان مسئله «پایایی نظریه عدالت به مثابه انصاف» است که منجر به جرح و تعدیل نظریه در کتاب بعدیاش شد.
تا اندازهای تکلیف مفهوم عدالت درون مرزها را نزد رالز مشخص کردیم؛ اما عدالت بیرون از مرزهای یک کشور و در روابط خارجی یک جامعه با جوامع دیگر چگونه متحقق میشود؟
انسانها در عرصه بینالملل گریزی از همکاری و تعامل با جوامع دیگر ندارند، از این رو خواه ناخواه مسئله عدالت در این روابط نیز بروز پیدا میکند. رالز میکوشد با همان مکانیزمی که در کتاب نظریه اصول عدالت را برای اداره یک جامعه استنتاج کرد، قانون ملل ــ قانون عادلانه حاکم بر روابط کشورها با یکدیگر ــ را نیز استنتاج کند؛ یعنی پردهای از بیخبری فراروی ملتها قرار میدهد تا آنها را از شناخت امتیازاتی که ممکن است توافق منصفانه را مخدوش کند بازدارد. آنها در این وضعیت آغازین از بزرگی سرزمین خود، جمعیت آن، قدرتش در مقایسه با قدرت دیگر کشورها، میزان منابع طبیعیاش و سطح پیشرفت اقتصادیاش بیخبرند. آنها در پس این پرده میکوشند قوانینی را انتخاب کنند که استقلال سیاسی و فرهنگ سرزمینشان را همراه با تمامیت ارضی و رفاه و عزت شهروندانش تضمین کند. رالز از دل این وضعیت، قوانین هشتگانهای را استنتاج میکند که مهمترینشان لزوم احترام به آزادی، برابری، و استقلال ملتهاست.
به نظر شما نوآوری رالز در طرح نظریهاش چه بود که تا این حد او را مهم و متمایز کرد؟
نوآوری رالز بیش از هرچیز در نحوه استدلالورزیهای اخلاقی او به چشم میآید. حتی منتقدان بزرگ او، کسانی چون رابرت نوزیک، مایکل سندل و جان هارشانی که بنیانهای فلسفی او را به چالش کشیدهاند بارها به استعداد شگرف رالز در صورتبندی استدلالهای اخلاقی اذعان کردهاند. او گاهی از مکاتب رقیب خود، یعنی فایدهگرایی و شهودگرایی، تفسیرها و صورتبندیهایی عرضه میکند که حتی از روایت نمایندگان اصلی این مکاتب نیز جذابتر و قابلدفاعتر است.
میدانیم که کتاب «لیبرالیسم سیاسی» محصول نگاه و بررسی سنجشگرانه رالز بر روی نقاط ضعف کتاب «نظریه» است. مهمترین ضعفهای کتاب نظریه چه بود؟
مهمترین ضعف نظریه، به زعم خود رالز، این بود که برپایه یک آموزه فراگیر لیبرال طراحی شده بود، آموزهای که «انسان» را عمدتاً از چشمانداز آموزههای لیبرالی کانت و فیلسوفان عصر روشنگری مینگریست. این نکته از آن رو ضعف به شمار میآید که اصول عدالت قرار است مبنای توجیه سیاستها و قوانین جامعه برای همه شهروندان باشد. حال اگر در جامعه شهروندانی وجود داشته باشند که به این آموزه فلسفی لیبرال اعتقاد نداشته باشند، آنگاه تکیه اصول عدالت بر این آموزه در واقع نقض غرض خواهد بود. لیبرالیسم سرشت انسان را در خودآیینی او میبیند. انسان در صورتی خودآیین است که تنها از قوانینی تبعیت کند که خود او برپایه آزادی و عقلانیتش آنها را انتخاب کرده باشد. بسیارند شهروندانی که بر پایه آموزههای دینی و اخلاقی خود ماهیت خویش را در خودآیینی نمیبینند. اصول عدالت اگر قرار باشد نقش خود را به درستی ایفا کند، باید از همه آموزههای فراگیر مستقل باشد و بر روی پای خود بایستد.
روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید