1404/7/20 ۱۰:۱۷
رحیم محمدی استاد دانشگاه و مدیر گروه جامعه شناسی ایران گفت: انقلاب مشروطه یک «پروژهی ناتمام» بود و مدتها پیش خواهد رفت تا خودش را محقق سازد و به کمال خود برسد و حکومتِ قانون در کانون سیاست قرار گیرد و دموکراسی و احزاب و جامعهی مدنی ظهور کنند.
پروژه ناتمام
خداداد خادم: رحیم محمدی استاد دانشگاه و مدیر گروه جامعهشناسی ایران انجمن جامعه شناسان ایران در گفتوگویی که با وی در زمینه مشروطه داشتم در پاسخ به اینکه آیا انقلاب مشروطیت یک انقلاب تمام بوده یا خیر، معتقد است که انقلاب مشروطه زمانی تمام خواهد شد که حکومت قانون و آزادی و جامعه مدنی حاکم شود. در ادامه این گفتوگو را میخوانید.
*******
در ابتدا بفرمائید اساساً مشروطه و مشروطیّت چیست؟
مشروطیت از منظر «واژگانی» و «معنایی» در زبان فارسی و در دنیای ایرانی اسلامی، به طور کلی یک مفهوم بدون سابقه بود. مفهوم کونستیتوسیون constitution)) که ایرانیها در صدر دوران معاصر آن را به همین شکل تلفظ میکردند، بعداً به مشروطه و مشروطیت ترجمه شد، یکی دیگر از ترجمههای مهم آن نیز «قانون اساسی» است. اما اگر مقداری عمیقتر به این مفهوم نگاه کنیم، مشروطیّت به معنایِ «حکومتِ قانون به جای حکومتِ شخص» است. در سنت ایرانی و همینطور در سنت اسلامی شخصِ حاکم، نمایندهی آسمان یا نمایندهی خداوند در روی زمین است. حالا در سنت ایرانی پادشاه حامل «فرّه ایزدی» بود و پس از اسلام پادشاه شد «ظل الله»، یعنی سایه خداوند.
اما «ایده» حکومتِ قانون میگفت؛ اولاً شخصْ نباید حکومت کند. چون حکومتِ شخص در عمل یعنی حکومت میل و ارادهی شخصِ حاکم، یعنی همانی که در فارسی میگفتند؛ پادشاه صاحبِ گردنها یا «مالکُ الرّقاب» است. یعنی پادشاه هرکس را خواست بکشد، میکشد و هر کس را خواست زنده بگذارد، زنده میگذارد. چرا؟ چون او مالک گردنها و جانها و اموال و نوامیسِ رعیّت و بندگان بود. دوماً از نظر شرعی که حکومت موظف بود بر اساس عدالت و احکامِ الهی حکمرانی کند، یعنی براساس فقه و مقررات فقهی حکم براند، اگر چه این امر در عمل ممکن نمیشد. ولی از جهت نظری نیز احکام و مقررات فقهی، یک امر آسمانی و الهی بود و انسانهایی که به آنها حکومت میشد، خودشان نقشی در تکوین و تقریر آنها نداشتند. اما ایدهی حکومتِ قانون میگفت؛ قانونی که بر انسانها حکومت میکند، باید توسط خود انسانها وضع بشود. یعنی در اینجا قانونگذار انسانی به جای حاکمِ ایزدی یا حاکمِ شرع ظاهر شد. یعنی انسانها یا منتخبان آنها که همان «پارلمان» است میشوند، قانونگذار. در اینجا میبینیم «اندیشهی اومانیسم» که از رنسانس تا عصر روشنگری و عصر مدرن در طی قرون در اروپا تکوین یافته بود، خود را آشکار میسازد. در اندیشههای سنتی، چه در ایران و چه در اروپا، انسانها اساساً بنده و مطیع و پیرو بودند و «انسانِ خوب» هم کسی بود که بندگی و اطاعت او بیشتر بود و این امر او را رستگار میکرد. به بیان دیگر انسانها باید به «مشیّت الهی» یا تقدیر و سرنوشت خود راضی میشدند و گله از تقدیر طغیان و ناانصافی بود.
رنسانس در اساس یک تحول فرهنگی و اعتقادی و فکری بود، «بورکهارت» هم که «تاریخ فرهنگی رنسانس» را نوشته است، تصریح میکند؛ ایدهی رنسانس با نقاشیها و اشعار کسانی چون لئوناردو داوینچی و دانته سرایندهی «کمدی الهی» از ایتالیا آغاز شد. در اروپا ایدهی مشروطیت هم که یکی از عناصر رنسانس و روشنگری بود، در ابتدا یک ایدهی فرهنگی و اعتقادی بود که از خود انسان و از مرکز قرار گرفتن انسان آغاز شد و بعدها به تدریج به ساختار سیاسی هم رسید و جنبهی سیاسی آن نیز شکل گرفت. اما در ایران، مشروطه از اول سیاسی آغاز شد و این یک تناقض درونی بود که از ابتدا در سرشت «مشروطهی ایرانی» نهاده شد و مشکلات خود را هم تولید کرد و در ادامه موجب شکست انقلاب مشروطه شد یا دست کم ناتمام باقی ماند. اما اندیشهی رنسانس و روشنگری در اروپا، بر محوریت اومانیسم و «اُتونومیِ انسانها» بنا شد که در اصل انسانْ قانونگذار خودش فهمیده شد و این اتونومی یا «خود قانونگذار بودن» ابعاد و جنبههای مختلفی داشت که یکی از ابعاد آن هم حوزهی حکومت و سیاست بود.
پس در واقع در اروپا از قرون ۱۳ و ۱۴ میلادی تا قرون ۱۸ و ۱۹ یک تحوّل تدریجی پیدا شد و ایدهی قانونِ انسانی جای قانونِ الهی را گرفت و مهمتر از آن عقیده و اندیشهی مشیّت الهی جای خود را به فعّال بودن و مسئول بودن انسان سپرد و انسانها، مسئول سرنوشت و زندگی و عمل خود فهمیده شدند. بنابراین قانونگذاری و حکومتِ قانون در داخل این اتمسفر آفریده شد. اما در ایران و کشورهایی مثل ایران اتفاقات دیگری افتاد.
تاریخِ مشروطیّت ایران را چگونه میبینید؟ و چرا اتفاق افتاد؟
مشروطیت در ایران یکی از عناصر «پدیدهی نوظهور منورالفکری» بود. منورالفکری هم فرآیندی بود که قرار بود، جهانبینی و انسانشناسی جدید را نمایندگی کند و سخنگوی «آگاهی جدید» و «عقلِ مدرن» و «اخلاق تازه» باشد و تجدد را در همهی ابعاد و ساحات فرهنگی و اخلاقی و اجتماعی و اقتصادی و سیاسی محقق سازد. این اتفاق اگر چه در ابتدا چند بُعدی و چند ساحتی آغاز شد، اما خیلی زود اولاً به امرِ سیاسی تقلیل یافت، ثانیاً بارها جلو تداوم آن گرفته شد و از یک جایی به بعد «روشنفکری» و «سنتگرایی» آغاز شد.
منورالفکری در ایران از کجا و چگونه آغاز شد؟
در دوره حکومت صفویها همکاریها و تعاملات گستردهای میان ایران و ملل فرنگی یا عیسویها آغاز شد، اما اولین رگههای «آگاهی جدید» در ایران معاصر به عنوان یک رویکرد فکری و فرهنگی، در دوره «سقوط اصفهان» آشکار شد. سقوط اصفهان یعنی سقوط حکومت ۲۰۰ سالهی سلسلهی صفوی بر ممالک محروسهی ایران. این سقوط که از همه جهت در ایران معاصر تاریخساز شد در سال ۱۷۲۳ میلادی مصادف با ۱۱۰۲ شمسی اتفاق افتاد و شاه سلطان حسین، آخرین پادشاه صفوی بر اثر طغیان و شورش افغانها سقوط کرد و آشوب سراسری ایران را فراگرفت و ممالک محروسه تجزیه شدند. عثمانیها هم از فرصت استفاده کردند و بخش بزرگی از ایران را تصرف کردند و بخشی از قفقاز نیز عملاً به روسیه پیوست. در این دوره حزین لاهیجی (شاعر، فقیه و فیلسوف زمانه) در اصفهان میزیست و خود شاهد محاصره و سقوط و قتل عام در پایتخت بود. او کتابی به نام «تاریخ اصفهان» یا «تاریخ حزین» دارد که تاریخ این سقوط را نوشته است. او در اواخر کتاب یک حسرتی میخورد و از خود میپرسد؛ آیا ایران دوباره سر بلند خواهد کرد؟ او نوشته، من بعید میدانم پادشاهیِ ایران بتواند سربلند کند. اما در ادامه گویا چیز تازهای به یادش آمده باشد، مینویسد؛ اگر «جماعتِ فرنگی» کمک کنند، پادشاهی ایران میتواند سربلند کند، برای اینکه جماعت فرنگی تمدنی جدید و صنعتی تازه و ویژگیهایی دارند که از بقیه متمایز هستند، آنها قدرتی دارند که اگر کمک کنند اتحاد دورهی صفوی احیا میشود. بعد از ایشان، ما به دو سیّاح و تاجر ایرانی میرسیم؛ یکی میر عبداللطیف شوشتری است که سفرنامهای به نام تحفه العالم (ارمغان جهان) نوشته است، دیگری سفرنامه میرزا ابوطالب لندنی است که سفر خود از هندوستان تا شهر لندن را روایت میکند. وی مدتی در لندن تجارت و زندگی کرد و برگشت. او تاجری اصفهانی و تبریزی الاصل بود که با هندوستان تجارت میکرد. در ضمن مسلمان متعصبی بود و در سفرنامهاش جابجا آیین مصطفی را به رخ لندنیها میکشد. نویسندگان دو کتاب اخیر، بیشتر از حزین متوجه ترقیات فرنگ شده بودند و از تکنولوژی و نوع حکومت فرنگی بیشتر حرف زدهاند، بویژه ابوطالب لندنی از نقش پارلمان هم حرف میزند و ویژگیهای حکومت انگلستان را به اندازهی فهم خود توضیح میدهد.
از سقوط اصفهان تا برآمدن سلسلهی قاجار، در یک دورهی تقریباً ۸۵ ساله، ما کمتر چیزی از ترقیاتِ فرنگ میشنویم و شاهد نوعی سکوت در تعاملات ایران و فرنگ هستیم، طبیعی هم بود. آشفتگیها و جنگ داخلی و خارجی سراسر ایران را فراگرفته بود. دست کم میتوان گفت ایرانیانی که با فرهنگ جدید آشنایی داشتند غالباً به هندوستان مهاجرت کردند و در آنجا جمع شدند. اما از زمان حکومت فتحعلی شاه، دومین پادشاه قاجار، بلافاصله بحثِ نقش فرنگ و تحولات نو و اندیشههای جدید دوباره ظاهر شد. در دورهای که ایرانیان در تبریز به فرماندهی دربار تبریز با روسها میجنگیدند که حدود بیست سال طول کشید و دو معاهدهی گلستان و ترکمنچای از آن بیرون آمد و بخش زیادی از خاک و شهرهای ایران، از دست رفت. در این دورهی بیست ساله ضرروت آشنایی با سلاحها و استراتژیهای نظامی جدید و ضررورت آشنایی با شیوههای جدید حکومتداری بیشتر خودش را بر ایرانیها تحمیل کرد. بنابراین در سال ۱۲۲۶ ه.ق و به دنبالش در سال ۱۲۳۰ ه.ق، تقریباً ۲۲۰ سال قبل، عباس میرزا و قائم مقام فراهانی در تبریز تصمیم گرفتند که عدهای از جوانان مستعد ایرانی را برای تحصیل «علوم جدیده» به انگلستان بفرستند، تا از این طریق مشکلات سیاست و قشون و کشور را درمان کنند. مفهوم «علوم جدیده» در این مرحله ابداع شد و سخنهای زیادی در آن مکنون است. گویا ایرانیها تازه فهمیده بودند که علوم جدیدهای در عالم پیدا شده و از «علوم قدیمه» متفاوت است و ما از آنها بیخبریم. در آنجا مقداری فهمیدند که علوم قدیمه پاسخگوی نیازهای زمانه نیست و آنها نمیتوانند کشور و جنگ را با این علوم اداره کنند. گویا ایرانیها به طور اعلام نشده در «نظریهی مشیّت» دچار تردید شدند. چون احساس کردند، خودشان باید کاری بکنند تا بر شکستها و فشارها فائق آیند. آنها با خود گفتند ما محصل میفرستیم علوم جدیده را یاد بگیرند و به وسیلهی این علوم، تقدیر خودمان را به دست میگیریم.
این فهمهای تازهی ایرانیان در سفرنامهی اِمده ژوبر، سفیر ناپلئون به دربار ایران هم مورد توجه قرار گرفته است. در پرانتز بگویم در دورهی قاجار، ایران عملاً دو دربار پیدا کرد؛ یکی دربار تهران بود و دیگری دربار تبریز که نایبالسلطنه در کانون آن بود. این دوگانگی دربارها، فضایی ایجاد کرد که تحولات فکری و فرهنگی و سیاسی ایران سرعت بگیرد. چنانکه ایدهی اعزام محصل و اصلاح قشون برای اولین بار، بنا به ضرورتهای جنگ و نزدیکی با روسها و عثمانیها و فرنگستان، در تبریز پیدا شد. در واقع تبریز زودتر از تهران متوجه این نیازها و ضرورتهای تازه شد. تهران اگر هم متوجه بود، محافظهکاری پایتخت اجازه نمیداد کاری صورت دهند، تهران هنوز محافظهکارتر بود.
یکی از متونی که از تحول فکری ایرانیان در این دوره سخن گفته، سفرنامهی ژوبر فرانسوی است. ژوبر در اوایل سال ۱۸۰۰ میلادی از ارمنستان به عثمانی میرود و از آنجا وارد شهر خوی ایران میشود، بعد به مرند میرسد و از آنجا به تبریز و بعد به اردبیل میرود تا با عباس میرزا نایبالسلطنه ملاقات کند. در این زمان عباس میرزا یک جوان تقریباً ۱۹ ساله بود و در اردوگاه نظامی اردبیل به آموزش سربازانش نظارت میکرد تا ارتش خود را برای جنگ با روسها آماده کند. ژوبر میگوید؛ من در هر شهر ایران به شدت از سوی میزبانان خود، در مورد پیشرفتهای فرنگ سئوالپیچ میشدم و سئوالات نشان میداد، آنها اطلاعات خوبی از تحولات فرنگ داشتند. در خوی و مرند میزبانانش از او دربارهی اختراعات جدید بسیار میپرسند، در تبریز میپرسند، شما در اروپا چگونه حکومت میکنید؟ این سوالات نشان میدهد که ایرانیان در آن زمان مقدمات آگاهی مدرن را طی میکردند. تا اینکه نوبت به خود عباس میرزا میرسد، ظاهراً ژوبر حدود ۱۰ روز در اردوگاه عباس میرزا میماند و در این مدت به تعبیر خودش بارها به خدمت او میرسید و با او بحث و گفتوگو میکرد. ژوبر مینویسد؛ در یکی از جلسات عباس میرزا به من گفت، فرنگی به من بگو ببینم، علت پیشرفت و پیروزیهای شما چیست؟ و علت عقب ماندگی و شکستهای ما چیست؟ مگر سرزمین شرق و آفتاب شرقی همیشه بهتر از غرب نبود؟ مگر خداوند توجهش به شما بیشتر از ماست؟ این پرسشهای مقایسهای نشان میدهد که آگاهی جدید نسبتاً عمیق شده بود. سخنگویان این آگاهی بعدها «منورالفکر» نامیده شدند. این بحثها و سئوالات، صد سال قبل از انقلاب مشروطه پیدا شده بودند. یعنی ما امروز از صد سال پیش از مشروطه، نشانههای تحول آگاهی و تحول فکر و عقیده را در ایرانیان زمانه میبینیم.
در این دوره همچنین ما برمیخوریم به سفرنامهی متأملانهی «میرزا صالح شیرازی». ایشان از دانشآموختگان دومین مرحلهی اعزام محصل به انگلستان بود. میرزا صالح درک نسبتاً عمیقتری از نوع حکومتِ انگلستان و پارلمان و حزب و حکومتِ قانون پیدا کرده بود و وقتی سفرنامهی ایشان در ایران خوانده شد، یکی از متونی بود که منبع «تجدد سیاسی» در ایران واقع شد. بعد از آن میرسیم به تأسیس «دارالفنون» توسط امیرکبیر در دورهی ناصرالدین شاه. دارالفنون در زمان خودش ترکیبی از دانشکدهی نظامی و دانشکدهی فنی و دانشکدهی پزشکی بود. ایرانیان به این نتیجه رسیده بودند که دیگر اعزام محصل پاسخگو نیست، ما خودمان باید معلم و دانشآموز علوم جدیده بشویم.
در دورهی ناصرالدین شاه، ما به شخصی به نام محمدحسن خان صنیعالدوله (اعتمادالسلطنه) برمیخوریم که یکی از فارغ التحصیلان اولین دورهی دارالفنون بود. در این دوره با پیشنهاد او «ادارهی انطباعات سلطنتی» شکل میگیرد که هم نظارت بر مطبوعات داشته باشد و هم خود روزنامه و کتاب چاپ کند. صنیع الدوله تعدادی از باسوادان و منورالفکران زمانه را جمع کرد و تشکیلاتی درست کرد که کتاب بنویسند و ترجمه کنند که اغلب آنها هم به نام شخص ایشان نوشته شد و ما از نویسندگان اصلی آنها بیخبریم. سه تا از کتابهای ایشان اهمیت بیشتری دارند: یکی دورهی چهار جلدی «مرآت البلدان» است که تاریخ شهرهای ایران است. دیگری «تاریخ منتظم ناصری» است که تاریخ سیاسی زمانه است، سومی ترجمهی احوال و افکار ژان ژاک روسو فیلسوف فرانسوی است. در این کتابها به ویژه در کتاب اخیر از رابطه ملت و دولت، قانون و نوع حکومت هم بحث میشود.
بعد از صنیعالدوله ما مواجه میشویم با آدمی مثل فتحعلی آخوندزاده. آخوندزاده در واقع آدم بسیار متفکری بود و گویا با او نواندیشی و منورالفکری اوج تازهای پیدا کرد. او کتابی دارد به نام «مکتوبات کمال الدوله» که محتوای آن سه نامه و یک پاسخ است. عمداً هم اینها را به نام اشخاص دیگر نوشته تا از صدمات محافظهکاران و سنتگرایان در امان باشد. آخوندزاده به صورت منسجم دربارهی دولت و ملت، ترقی، آزادی، حکومت قانون، حقوق زنان و آزادی زنان بحث میکند و نقش طبقات و گروهها و نقش دین اسلام و زبان فارسی را در ترقی و عقبماندگی بحث میکند. در واقع بسیاری از مفاهیم اولیهی فلسفه جدید و جامعهشناسی در بحثهای آخوندزاده آمده است. بعد ما به میرزا ملکم خان مدیر روزنامه «قانون» و همینطور به شخص مهمی به نام میرزا یوسف مستشار الدوله نویسندهی کتاب «یک کلمه» برمیخوریم و همینطور به شیخ هادی نجم آبادی نویسندهی کتاب مهم «تحریر العقلا» برمیخوریم. همهی این اشخاص و متون، نمایندگان و سخنگویان «آگاهی جدید» بودند که در این مرحله دیگر آشکارا «منورالفکر» نامیده میشدند. اما مهمترین چیزی که در کانون این آگاهی جدید بود نقدِ استبداد و شرحِ حکومت قانون بود. بعد از این، ما با منورالفکران و رهبران انقلاب مشروطه مواجه میشویم که ناظم الاسلام کرمانی و کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان» از مهمترینهای این دوره است. بیداری ایرانیان میخواهد بگوید که ایرانیان بیدار شدهاند و از باورها و آگاهی قدمایی بیرون آمدهاند.
بنابراین در سال ۱۲۸۵ شمسی وقتی مظفرالدین شاه در اثر مؤفقیت جنبش مشروطه، مجبور شد «فرمان مشروطیت» را امضا کند، از صد سال قبل از آن، مقدمات تحول فکر و شکلگیری «اندیشهی سیاسی جدید» طی شده بود و در این مدت اندیشهی سیاسی جدیدی تکوین یافته بود که منورالفکران و انقلابیون میخواستند، کشور و حکومت ایران بر اساس این اندیشهی تازه سامان بگیرد و اداره بشود. از زمان عباس میرزا و قائم مقام فراهانی تا صدور فرمان مشروطیت اتفاقات و تغییرات مهمی رخ داده بود و شکستهای بسیار و پیروزیهای اندکی تجربه شده بود تا «تجدیدِ آگاهی» و «ایدهی حکومتِ قانون» در ذهن و زبان ایرانی و در نهادهای ایرانی جایی برای خود باز کنند و نقشی در ایران ایفا کنند. در این مدت ایدهی بنیاد بناء جدید و گفتمان تنظیمات و ایدهی ترقی و اصلاح امور و گفتمان مشروطه تکوین یافته بودند و این ایدهها و گفتمانها، انقلاب مشروطیّت را در درون خود پرورده بودند. متاسفانه هنوز تاریخ انقلاب مشروطه با تمام عمق تاریخی و جامعهشناختی و فلسفی آن نوشته نشده است و ما هنوز چیز زیادی از چیستی و پیامدهای این انقلاب در ساحات فلسفی و جامعهشناختی نمیدانیم. تاکنون غالباً بر تاریخنویسیِ نقلی مشروطیّت بسنده شده است.
اما پس از انقلاب مشروطه خیلی زود سوسیالیسم و روشنفکری چپ و سنتگرایی و ایدهی احیاء دین، جلو تداوم منورالفکری و پیشرفت آن را گرفتند و راهی که بیش از ۱۵۰ سال به طور جمعی و با مشقت بسیار طی شده بود، به جای آنکه مورد نقد و بازاندیشی و اصلاح قرار گیرد، یکباره مسدود شد و راه دیگری آغاز شد و عملاً منکران و مخالفان منورالفکری و مشروطه در عرصهی عمومی ایران غالب شدند و ترقیخواهی و تجددخواهی به عنوان «غربزدگی» و «مادیگری» و الحاد تعبیر شد. وقتی نوبت به کسانی مثل احمد فردید و جلال آلاحمد و بقیهی روشنفکران، چپ و دینی، رسید، غربزدگی به سان یک جهانبینی تازه با ترکیبی از سوسیالیسم و اسلامیسم بازآفرینی شد و راه مشروطه و منورالفکری به کلی مسدود شد و ناتمام رها شد و تحولات بعدی راه انقلاب ۵۷ را گشودند.
در مورد پیامدهای انقلاب مشروطه چه میتوان گفت؟
انقلاب مشروطه که به ثمر رسید و نخستین مجلس منتخب در تاریخ ایران شکل گرفت و نظامنامه (قانون اساسی) نوشته شد. خیلی زود کشمکش میان دو نهاد سیاسی قدیم و جدید، مجلس و پادشاه، بالا گرفت و به بمباران مجلس و کشتار و تبعید آزادیخواهان و مشروطهخواهان ختم شد. یعنی محمدعلی شاه به کمک روسها و محافظهکاران و شیخ فضلالله نوری مجلس و نظامنامه را برچیدند و مشروطیت را تعطیل کردند و استبداد را برگرداندند. اما در کمتر از دو سال مجاهدان تبریز و اصفهان و گیلان و بقیه به تهران حمله کردند و محمدعلی شاه را خلع کردند و پسر صغیر او را به پادشاهی گذاشتند. اما همین حملهی مسلحانه به تهران و خلع شاه، تمامی نظامات را به هم ریخت و سرآغاز نزاعها و راهزنیها و قحطیها و جنگها و مشکلات سراسری شد و تا کودتای اسفند ۱۲۹۹ ش، شیرازه سیاست و امنیت و اقتصاد و تجارت کشور پاشید و روس و انگلیس نیز بر جغرافیا و منافع و سیاست ایران مسلط شدند و کشور را بین خودشان تقسیم کردند. سرانجام بعد از ۱۵ سال آشوب و ناآرامی وقتی رضاخان با سربازان خود وارد تهران شد و کودتا کرد، هیچ مقاومتی در مقابل او پدید نیامد، گویا همهی مردم و مقامات انتظار میکشیدند که یک نفر قهرمان و مقتدر ظهور کند و رشتهی امور را به دست گیرد و دوباره امنیت و یگانگی کشور را احیا کند و مردم را از این وضع فلاکتبار نجات دهد. بنابراین مشروطیت از منظر سیاسی به آشفتگی و بنبست رسید و اگر نگاه سیاسی به موضوع داشته باشیم، مشروطیت و دولت مشروطه شکست خورد و با تثبیت سلطنت رضاشاه، دوباره حکومت شخصی و استبدادی بازسازی شد و عملاً قانون و قانونگذاری و پارلمان به فرمان پادشاه تقلیل یافت و مجلس به یک نهاد تصنعی و مطیع تبدیل شد و تمام آرزوها و انتظارات انقلاب مشروطه به باد فنا رفت.
زمانی که رضاشاه با حملهی شوروی (حکومت سوسیالیستی تازهنفس) و انگلستان از حکومت ساقط شد، سوسیالیسم و روشنفکری چپ که در درون مجلسِ اولِ مشروطه تحت عنوان عامیونِ اجتماعیون شکل گرفته بود، باقیماندهی «تجدد آمرانه» را نیز برچید و سوسیالیسم به سکهی رایج زمانه تبدیل شد و البته باز هم استبداد و باز هم انقلاب. وقتی در انقلاب ۵۷ موضع سنتگریان تقویت شد و اسلامیسم اوج گرفت، پیامها و اهداف فکری و فرهنگی مشروطه هم مدتی متوقف شد. اما از منظر فرهنگی و اندیشهای و اجتماعی پیامها و آرمانهای مشروطه به زندگی فردی و جمعی مردم عادی و طبقات اجتماعی نفوذ کرد و سبک زندگی و شهرنشینی و فرهنگ و هنر و ادبیات جدید خلق شد. انقلاب مشروطه باعث شد که تجددخواهی و ترقیخواهی و حکومت قانون که بعداً به مفاهیم و مطالباتی مثل رشد و توسعه و پیشرفت و آزادی و دموکراسی و حقوق ملت تبدیل شدند، به امور عمومی و همگانی تبدیل شوند. درست است که جنبه سیاسی مشروطیت شکست خورده بود، اما جنبه اندیشهای و فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی آن ادامه یافت، بلکه گسترش هم یافت. در اثر همان افکار و اندیشههای نو بود که شهروندی پیدا شد، توسعه پدید آمد، دانشگاهها تکوین یافتند، آزادی و حقوق زنان شکل گرفت، تحصیلات و رشد اقتصادی زنان اتفاق افتاد. در واقع از زمانی که آگاهی جدید در ایران پیدا شد یک دیالکتیک و ستیز پنهان و آشکار بین دو نوع نظام آگاهی قدیم و جدید در ایران آغاز شد و هنوز هم ادامه دارد. اما با همهی این ستیزها و اتفاقات، امروزه «تجدد ایرانی» تکوین یافته است و این از میوههای منورالفکری و مشروطیت است، از میوههای آگاهی مدرن و فرهنگ و اندیشهی جدید است.
چرا مشروطه، انقلاب ناتمام شد و نتوانست در همهی ابعاد و بهویژه بُعد سیاسی پروژهی خود را کامل کند؟
این یک بحث فوقالعاده پیچیده و بغرنجی است و در اینجا نمیتوان به توضیح کامل آن پرداخت، ولی به هر میزان که افکار و باورهای جدید، عمومیتر میشد یا مورد استقبال بخشهایی از جامعه واقع میشد. اولاً افکار و باورها و ذهنیتهای ایرانی در مقابل تغییرات مقاومت خود را بیشتر میکردند و غالباً هر تغییری به معنای خودباختگی و بیهویتی و تقلید از غرب تفسیر میشد. ثانیاً نهادهای قدیم تغییر را به معنای پایانِ خود میفهمیدند و به مبارزه با هر تغییر و اصلاحی برمیخاستند. ثالثاً نیروهای اجتماعی و فرهنگی و دینی و ادبی مخالف منورالفکری و مشروطیت تلاش کردند، جایگزینهای جدیدی مثل سوسیالیسم و روشنفکری چپ و روشنفکری دینی را به جای آن معرفی کنند. بنابراین جامعهی در حال تحول ایران، در درون و بیرون خود یک وضعیت متناقضی پیدا کرد و مشروطیت در خیلی از زمینهها متوقف شد. اما بعد از انقلاب ۵۷ به ویژه از دههی هفتاد به بعد، ما یک نوع بازگشت به مفاهیم مشروطه و آرزوها و آرمانهای منورالفکری را میبینیم که نماد آن «جنبشِ اصلاحات» بود. جنبش اصلاحات در واقع بازگشت به دموکراسی و آزادی و جامعه مدنی و حقوق انسانی بود و به نوعی احیاء مشروطیت و توجه دوباره به پیامها و آرزوهای منورالفکری بود. چیزهایی مثل حکومت قانون، مناسبات دولت ملت، تشکیل احزاب و حقوق بشر و حقوق زنان و آزادی مفاهیمی بودند که در انقلاب مشروطه تکوین یافته بودند. اگر چه جنبش اصلاحات نیز از نظر سیاسی به سرنوشت مشروطه دچار شد، اما آثار فکری، فرهنگی، اعتقادی، حقوقی و دینی آن باقی ماند و همچنان دارد راه خودش را طی میکند. به همین دلیل من میگویم انقلاب مشروطه یک «پروژهی ناتمام» بود و مدتها پیش خواهد رفت تا خودش را محقق سازد و به کمال خود برسد و حکومتِ قانون در کانون سیاست قرار گیرد و دموکراسی و احزاب و جامعهی مدنی ظهور کنند.
منبع: ایبنا
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید