1393/10/6 ۱۰:۳۴
با نگاهی به تاریخ معاصر ایران میتوان تاثیر روشنفكران بر جامعه را به عنوان بخشی از گروههای مرجع مورد بررسی قرار داد. در این میان میتوان از روشنفكران برجستهیی نام برد كه از گذشته تا به امروز برای اعتلای اندیشه و تفكر در جامعه و انجام رسالت خود در ایجاد تغییر در نگرش جامعه برای پیشبرد اهداف متعالی و ترقیخواهانه همواره تلاش كردهاند. میتوان گفت در گذشته بسترهای لازم برای پذیرش این كنشها بهطور نسبی در جامعه فراهم بوده است.
عاطفه شمس: با نگاهی به تاریخ معاصر ایران میتوان تاثیر روشنفكران بر جامعه را به عنوان بخشی از گروههای مرجع مورد بررسی قرار داد. در این میان میتوان از روشنفكران برجستهیی نام برد كه از گذشته تا به امروز برای اعتلای اندیشه و تفكر در جامعه و انجام رسالت خود در ایجاد تغییر در نگرش جامعه برای پیشبرد اهداف متعالی و ترقیخواهانه همواره تلاش كردهاند. میتوان گفت در گذشته بسترهای لازم برای پذیرش این كنشها بهطور نسبی در جامعه فراهم بوده است. اما امروزه شاهد كاهش نفوذ روشنفكران در تحولات جوامع هستیم كه با بررسیهای جامعهشناختی میتوان دلایل متعددی را برای این امر برشمرد. هادی خانیكی، استاد دانشگاه علامه طباطبایی در گفتوگو با «اعتماد» علاوه بر تاثیر گسترش شبكههای اجتماعی بر كاهش نفوذ روشنفكران، مهمترین دلیل این كاهش تاثیرگذاری را ضعف زمینهها، مهارتها، ارزشها و دانش گفتوگو میداند و معتقد است زمانی كه مكانها و امكانهای گفتوگو در جامعه فراهم شود درجه عصبانیت، بدفهمی، كج فهمی و سوءتفاهم پایین آمده و فرصت نقد كردن نیز به وجود میآید. در نتیجه میتوان امیدوار بود فاصله بین روشنفكران با جامعه نیز بهتدریج كاهش یابد.
***
روشنفكران همواره در تحولات جامعه ایرانی و در رشد و پویایی فرهنگ جامعه نقش پررنگی داشتهاند. با توجه به تاثیری كه در گذشته روشنفكران بر روند شكلگیری تفكر در جوامع میگذاشتند این سوال پیش میآید كه چرا در حال حاضر نقش آنها نسبت به دهههای گذشته كاهش پیدا كرده است؟ بهطور كلی امروزه روشنفكران را به چه میزان میتوان جزو گروههای مرجع محسوب كرد؟ آیا این كاهش نفوذ میتواند تابعی از تغییرات جهانی باشد یا خیر؟
ببینید من درمورد وضعیت گروههای مرجع در ایران چند ملاحظه دارم. ملاحظه اول كه بحث رایجی است بیشتر ناظر بر تغییر گروههای مرجع در ایران است و این به وفور چه در سطوح دانشگاهی و چه رسانهیی مطرح میشود. اما متاسفانه هنوز یك تحقیق علمی مبتنی بر اینكه گروههای مرجع در جامعه ایران چه كسانی یا چه گروههای اجتماعی بودهاند و از چه زمانی و چگونه تغییر كردهاند و چه كسانی جای آنها را گرفتهاند، انجام نگرفته است. البته در سطح كلی، سه موج طرح پیمایش ملی ارزشها و نگرشهای ایرانیان در زمان دولت اصلاحات و در سالهای ٧٩، ٨١ و ٨٣ انجام گرفت و شاخصهایی تعریف شد كه بر اساس آن نگرشهای فرهنگی و اجتماعی كشور در سطوح مختلف به دست آمد. با طرحی كه در قبل از انقلاب توسط مرحوم علی اسدی و دكتر منوچهر محسنی در سال ٥٣ انجام گرفته بود مقایسه شد و تفاوتهای ٣٠ ساله مورد مقایسه قرار گرفت. نتایج این طرح، مرجع خوبی برای مقایسه تغییرات است. در این چارچوب میتوان تغییرات مصرف كالاهای فرهنگی در جامعه را مشاهده كرد و میزان توجه جامعه به گروههای مختلف اجتماعی یا محبوبیت و تغییرات آنها را سنجید. اما همانطور كه قبلتر گفتم بحثهایی كه مطرح میشود هنوز عمدتا برداشتها یا احساس دانشگاهیان، روشنفكران و اهالی سیاست است از آنچه در جامعه میگذرد. میتوان گفت در حال حاضر محبوبیت كدام گروه بیشتر یا كمتر شده است، اما برای قضاوت درباره اینكه اكنون مرجعیت و راهبری افكار در اختیار چه گروههایی است. حداقل من هنوز منبع پژوهشی خاصی در اختیار ندارم تا بتوانم سوال شما را تایید كنم و بگویم كه ١- گروههای مرجع در ایران قطعا تغییر كردهاند و ٢- از جمله گروههای مرجعی كه تغییر كردهاند روشنفكران هستند كه وجاهت و اعتبار خود را از دست دادهاند. میتوانم راجع به تغییرات اجتماعی باز هم براساس مشاهدات، برداشتها و تحلیل ثانویهیی كه بر اساس تحقیقات دیگر انجام گرفته صحبت كنم، اما اگر میخواهید كار شما بنیان علمی نیز داشته باشد باید از آنجا شروع كنید كه اصلا گروههای مرجع چه هستند. آیا هنوز میتوان برمبنای تعریفی كه در دهه ٤٠ و ٥٠ میلادی و زمانی كه این مفهوم در حوزه ارتباطات و علوم اجتماعی شكل گرفت، صحبت كرد؟
خب پس بهتر است ابتدا تعریفی از گروههای مرجع داشته باشیم. بفرمایید تعریف شما از گروههای مرجع چیست؟ چه ویژگیهایی را میتوان برای رهبران افكار تعریف كرد كه وجه تمایز این افراد با سایر افراد جامعه باشد؟
اتفاقا یكی از مباحث علمی مورد علاقه من در حوزه ارتباطات به گروههای مرجع مربوط میشود. طرح این بحث به سال ١٩٤٤ برمیگردد، زمانی كه لازارسفلد در امریكا و براساس تحقیقی كه برای انتخابات ریاستجمهوری انجام میداد این بحث را برای نخستینبار عنوان كرد. از نظر او گروههای مرجع كسانی هستند كه به دلیل صاحبنظرتر بودن و دسترسی بیشتر به رسانهها اغلب مورد مشورت شهروندان قرار میگیرند و میتوانند بر رفتار دیگران در یك جهت دلخواه نیز تاثیر بگذارند. این افراد نفوذ شخصی یا غیررسمی دارند كه گاه میزان آن از نفوذ رسمی هم بیشتر میشود. به عبارت دیگر و بهطور خلاصه میتوان گفت قدرت را از راههای غیررسمی پیش میبرند. در نگاه لازارسفلد، نتیجه میزان توانایی افراد در تاثیرگذاری بر تفكر یا رفتار افراد دیگر، بهطور غیررسمی و در جهت دلخواه، میشود قرار گرفتن آنها در زمره گروههای مرجع كه راهبری افكار را انجام میدهند.
او در این تعریف به لحاظ ارتباطی، دروازهبانان خبری، تاثیرگذاران سیاسی، پیشگامان آگاهگر، ارتباط آفرینان، مدسازان، پیشگامان روشنگر، سبكسازان (كسانی كه بر سبك زندگی تاثیر میگذارند) را نیز جزو رهبران افكار تعریف میكند. اینجا این سوال پیش میآید كه آیا در حال حاضر هنوز چنین زمینهیی با همان سبكی كه لازارسفلد عنوان میكند و بعدها نیز در حوزههای دیگر علوم اجتماعی مطرح میشود كه پیام به صورت یك مرحلهیی منتقل نمیشود و هر پیامی اعم از سیاسی، فرهنگی و اجتماعی از طریق گروههای مرجع به صورت دو یا چند مرحلهیی منتقل میشود، در جامعه و جهان ما باقی است؟ به عبارت دیگر آیا میتوان گفت كسانی به صورت چندجنبهیی بر پیام تاثیر میگذارند؟ چون لازارسفلد بحث رهبری افكار چندجنبهیی را نیز مطرح میكند كسانی كه در موضوعهای گوناگون تاثیرگذار هستند، هم هنرمند ند و هم سیاستگذار و هم پایگاه اجتماعی دارند در حالی كه ما امروز به تفكیك اینها رسیدیم.
به نظر من یكی از دلایلی كه میتوان گفت دامنه تاثیرگذاری روشنفكران كمتر شده است با وجود اینكه روشنفكران نیز متكثر شدهاند مشخص نبودن این مساله است كه چه كسانی اكنون روشنفكران جامعه هستند. آیا میتوان گفتمان مسلط روشنفكری را در حوزههای مختلف هنری، سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و ادبیات تعریف كرد؟ میتوان در حوزه روشنفكری دینی وارد شد، در سبكی كه زمانی كسانی مثل آیتالله طالقانی، مهندس بازرگان یا شهید مطهری یا دكتر شریعتی هركدام در حوزهیی نقش مسلط را داشتند و كسانی را پیدا كرد كه تا این حد تاثیرات درازدامن داشته باشند؟ میتوان در ادبیات، نویسندگان و شاعران بزرگی را پیدا كرد كه حرف اول را در این حوزه بزنند؟ میتوان سیاستمداران و نخبگان سیاسی را اینگونه برجسته مطرح كرد؟ یا اینكه عمومیتر شدهاند و به عبارت دیگر خصوصیات گروههای مرجع را میتوان در بین افراد جامعه توزیع كرد.
چه تفاوتی در نقش و كاركرد روشنفكران امروزی با روشنفكران در گذشته به وجود آمده است كه به نظر میرسد نقش روشنفكران و تاثیر آنها به پررنگی قبل نیست؟
اینكه روشنفكران و رهبران افكار تفكر جهان شهری دارند، جهان را بهتر میشناسند، ارتباطات بیشتری دارند، عاملان و حاملان تغییر هستند، كنشگران تغییرات بیشتر هستند نكته روشنی است. در گذشته مبنا این بود كه رهبران افكار مشاركت بیشتری در فعالیتهای اجتماعی و منزلت اجتماعی بالاتری دارند و نوآورتر هستند. اما به نظر من امروز این افراد تكثیر شدهاند و افراد بیشتری با این خصوصیات پیدا میشوند. میتوان گفت در همان گروههای مرجع هر كسی به یك نسبت صاحب ادعاست و خیلی ساده ذیل دیگری قرار نمیگیرد. درنتیجه شما باید یك حوزه را در درون گروههای مرجع و یكی را هم بین آنها با جامعه تعریف كنید. كه خب در عین جهان شهری بودن محلیتر نیز شدهاند و هر گروهی به نسبت خود انتخابهای بیشتری میكند. این بحث را میتوان با یك تطبیق ارتباطی نیز توضیح داد. مك لوهان زمانی میگفت ما در دهكده جهانی به سر میبریم و بسیار از اینكه رسانهها ما را به دهكده جهانی رساندهاند خرسند بود. از زاویهیی دیگر نگاه كسی مثل كاستلز میگوید كه ما در كلبههای شخصی شده جهانی به سر میبریم. یعنی خصوصیات رهبران افكار توزیع و تكثیر شده است و هر كسی در دنیای خود به سر میبرد در حالی كه دنیای او به حوزههای دیگر نیز متصل میشود. در اینجا شاید بتوان گفت دوران گروههای مرجع به آن معنایی كه در گذشته وجود داشت، اگر نگوییم به سر آمده حداقل محدودتر شده است.
آیا این كاهش نفوذ تنها معطوف به عملكرد و كاركردهای روشنفكران است یا عوامل دیگری را نیز میتوان در این كاهش تاثیرگذاری دخیل دانست؟
در اینجا باید مولفههای تغییر در جوامع را نیز دنبال كرد و نباید فقط به محدود شدن عملكرد روشنفكران یا كمی دانش و كاهش تاثیرگذاری آنها پرداخت. در جامعه شهروندان جامعه عمدتا در یك نظام كنش متقابل تصمیمگیری میكنند تا اینكه بگوییم مصرفكنندگان محض تولیدات روشنفكری یا كنش روشنفكران هستند یعنی طبق اقتضائات عمل میكنند. این اقتضائات با الگوها و نه الزاما الگوهای سیاسی و فرهنگی، خیلی تفاوت دارد. یعنی شهروندان سعی میكنند در ظرفیتها و مكانهای تعریف شده موجود، انتخاب كنند. به همین دلیل میتوان گفت نقش روشنفكران كمتر شده است. همان بحثی كه جامعه نیز تبدیل به كنشگر شده است، حتی اگر این نقد را وارد بدانیم كه كنشگری جامعه خیلی منفعتگرایانهتر و محدودتر شده است یا با یك نگاه انتقادیتر بگوییم در یك فضای سیاستزدایی شده حرف میزند. یا اینكه دوسرتویی نگاه كنیم و بگوییم در درون همان فرهنگ تودهیی كه برای آن شكل میگیرد سعی میكند به نوعی نقشآفرینی خود را دنبال كند. به گفته او هر فضایی كه برای آن وجود داشته باشد یا ساخته شود در همان فضا اقدام خود را چه سیاسی چه اجتماعی و فرهنگی را تعریف میكند. این گفته كه جایگاه گروههای مرجع به این دلیل كه جامعه بر اساس اقتضائات عمل میكند تغییر كرده است كه البته بازهم تاكید میكنم هنوز برای اثبات آن دلیل متقن علمی وجود ندارد و تنها میتوان كاهش محبوبیتها را تخمین زد، لزوما به این معنی نیست كه جامعه روشنفكران خود را به سمت خروج از مرز بدرقه میكند.
اگر امروز به قطعه هنرمندان سر بزنید مقبره سیمین دانشور را خیلی خلوتتر از مزار فردین یا پاشایی میبینید. همان چیزی كه این روزها مقایسه و گفته شد كه محمدرضا لطفی نیز مانند مرتضی پاشایی از دنیا رفت اما تشییع هركدام از آنها چقدر از جامعه را دربرگرفت. آیا از این مساله میتوان نتیجه گرفت كه جامعه دیگر نیازی به لطفی یا دانشور ندارد. یا میتوان گفت نه، حتی آن دوگانه وجود ندارد كه بگوییم بهطور مثال از آنجا كه تشییع سیمین بهبهانی بانوی غزل ایران تبدیل به «پدیده» نشد پس معلوم میشود كه بهبهانی دیگر در این جامعه جایی ندارد. میتوان مساله اثربخشی بر سبك زندگی، آن هم بر زندگی روزمره را با مساله نقشآفرینی ادبیات، هنر، شعر، سیاست و امثال اینها دو مقوله جداگانه دانست.
این تحولات در عرصه جهانی چگونه اتفاق افتاده است؟ آیا در غرب نیز شاهد تغییراتی مشابه آنچه در ایران اتفاق افتاده است هستیم؟
میتوان گفت این ویژگی اختصاص به جامعه ایران ندارد. حتما در جامعه غربی و بهطور مثال در آلمان و امریكا نیز این تحولات صورت میگیرد. نمیتوان انتظار داشت هابرماس هرجا سخنرانی میكند حتما ترافیك به وجود بیاید. سالها پیش وقتی هابرماس و آلن تورن به دعوت مركز گفتوگوی تمدنها به ایران آمده بودند از اینكه افراد زیادی برای سخنرانی آنها رفته بودند بسیار متعجب شدند. خود هابرماس میگفت وقتی در امریكا سخنرانی دارم كمتر از صدنفر پای حرفهایم مینشینند، اما اینجا بالای هزارنفر برای سخنرانی من آمدهاند. عین همین حرف را والراشتاین نیز كه سال گذشته به ایران آمده بود زد و هر دو مقایسه میكردند كه چنین استقبالی تنها در چین و مصر برایشان تكرار شده است و در امریكا یا آلمان چنین اتفاقاتی رخ نمیدهد. به این دلیل كه در آنجا كسانی كه مسالهشان با والراشتاین یكی است پای صحبتهای او مینشینند نه كسانی كه میخواهند با او عكس یادگاری بگیرند یا حضور در جلسه سخنرانی او را بخشی از رزومه كاری خود قرار دهند. گاهی ما فراموش میكنیم كه این مساله اختصاص به جامعه ما ندارد در همه جا هست اما مساله نقشآفرینی اجتماعی با مساله سطح معرفتی یا آكادمیك فرق دارد. دكتر شریعتی یك تمثیل خیلی خوب از پدرشان مرحوم استاد محمدتقی و عمویشان شیخ قربانعلی شریعتی دارد. میگفت كه سطح مطالعات شیخ قربانعلی از استاد محمدتقی بالاتر بود اما انتخاب كرده بود كه در روستا زندگی كند و تفكرات عمیقتری هم داشت اما در سپهر اجتماعی حضوری نداشت به این دلیل خواص او را میشناختند اما محمدتقی نشست میگذاشت و ارتباطات بیشتری داشت درنتیجه افراد بیشتری ایشان را میشناختند. من در جاهای دیگری این مثال را زدم كه هنر خود دكتر شریعتی نیز در مرز بودگی ایشان بود. یعنی بعد از اینكه اجازه فعالیت از او گرفته شد به جای اینكه در كلاس محدود ٤٠نفری دانشگاه بماند به حسینیه ارشاد رفت و در آنجا در مرز بین دانشگاه، روشنفكری و سیاست و در جلساتی متفاوت با كلاسهای دانشگاه فعالیتهایش را ادامه داد و این دامنه تاثیرگذاری ایشان است كه پخش میشود. چرا میتواند تاثیرگذار باشد به این دلیل كه در یك حوزه ارتباطی و در یك شبكه اجتماعی قرار میگیرد كه آن شبكهها تاثیرگذاری شخص را بیشتر میكند.
به نظر شما بهطور خاص، دلیل كنار رفتن روشنفكران از صحنه تحولات اجتماعی یا كمرنگ شدن نقش آنها به عنوان بخشی از گروههای مرجع چیست؟
به اعتقاد من اگر مرجعیت روشنفكران در جاهایی كمتر شده است باید دید در كدام حلقه یا شبكه مناسبات اجتماعی حضور دارند و آیا اصلا امكانی دارند یا خیر. یكی از این امكانها بهطور مثال همین جامعه مدنی است. اگر اینها با نهادهای مدنی ارتباط داشته باشند و این ارتباط چندوجهی باشد و همانطور كه گفتم همراه با در مرزبودگی باشد دامنه تاثیرگذاری آنها بیشتر میشود. اما اگر جامعه گرفتار محدودیت یا انسداد باشد آن وقت همان بحث قدرتی كه لازارسفلد مطرح میكند، قدرت منتشر در جامعه یا قدرت غیررسمی، سعی میكند خود را از راههای دیگر بروز دهد. آنجاست كه هنرمند ورزشكار، شاعر و نویسنده هم به كنشگر سیاسی تبدیل میشود. نكتهیی كه در سوال شما نهفته این است كه چرا تاثیر سیاسی آنها كم شده است وگرنه میتوان گفت مگر میزان ارجاعاتی كه در رمان فارسی به خانم سیمین دانشور داده شده یا حتی در سطح جهانی كم بوده است. این رمان به هفده زبان ترجمه شده و به چندین چاپ رسیده است. از زمان آل احمد تا زمانی كه ایشان از دنیا رفت و پس از آن، این رمان زنده بوده و حضور دارد ولی با این رمان كه میتینگهای انتخاباتی و رأی دادن یا ندادن به كاندیدایی اتفاق نمیافتد. نمونههای دیگری نیز برای تایید این بحث وجود دارد. یك جاهایی میبینید روشنفكر حرفی را به كرات میزند اما خیلی اثر نمیكند مثل مرحله دوم انتخابات سال ٨٤ كه اكثر روشنفكران گفتند به آقای هاشمیرفسنجانی رأی بدهید اما چندان اثری نكرد. آیا از این بحث میتوان نتیجه گرفت روشنفكران باید بساط خود را جمع كنند و بروند؟ یا باید دید دامنه اثر آنها كجاست.
طبق گفتههای شما بدون انجام پژوهشهای علمی راجع به تاثیرات گروههای مرجع، نمیتوان بهطور قطعی حكم به كاهش نفوذ آنها داد. اگر بخواهیم طبق ظواهر موجود در جامعه و براساس برداشتهای شخصی و غیرعلمی، فرض را بر كاهش اثرگذاری روشنفكران بگذاریم، طبق توضیحات شما باید اقتضایی عمل كردن جامعه را یكی از دلایل مهم آن دانست. اما نقش عملكرد خود روشنفكران در این میان چیست و چقدر از این كاهش نفوذ به روشنفكران و كاركردهای آنها بازمیگردد؟
قبلا هم گفتم كه در حال حاضر روشنفكر از آن تعریف یكپارچه خود خارج شده یعنی ویژگیهایی كه ما برای روشنفكر به ویژه در دوران قبل از انقلاب قایل هستیم و خیلی از آن سطح بندیها و تفكیك و تقسیمها تغییر زیادی پیدا كرده است. اگر به گذشته نگاه كنید میبینید یكی از مشخصههای خیلی شناخته شده روشنفكر این است كه برای خود نقشی بیرون از ساختار قدرت قایل بوده است. این نكته به وضوح تكرار شده است كه روشنفكر بر قدرت است با قدرت نیست اما در حال حاضر اگر شما در طیف روشنفكران دقت كنید، میبینید این به یك پیوستار تبدیل شده است و دیگر این نگاه به آن شكل وجود ندارد. برخی میگویند روشنفكر بر قدرت است بعضی میگویند با قدرت است و عدهیی هم میگویند با قدرت كاری را انجام میدهد و در حوزه مدنی آن را تعریف میكنند. بهطور مثال وقتی بحث آلودگی هوا یا آلودگی محیط زیست مطرح میشود روشنفكر، شاعر، هنرمند، سیاستمدار، دولتمرد و شهروند معمولی كنار هم قرار میگیرند، به این دلیل كه همه مجبور هستند در این شهر نفس بكشند و نمیتوانند كنار بایستند و منتظر اقدام سازمان محیط زیست بمانند. اینجاست كه به دعوت سازمان محیط زیست هم پاسخ میدهند و در آنجا نیز كنار یكدیگر قرار میگیرند. در حوزه سیاسی یكی از جلوههای جدید و موثر سیاسی- اجتماعی، بمباران غزه بود كه همه شاهد آن بودیم. خب در غزه چه كسانی به میدان آمدند؟ بخش عمدهیی از روشنفكران و نخبگان سیاسی وارد میدان شدند و در خیلی جاها نیز زبان مشترك داشتند. در آنجا روشنفكر حتی با زبان دولت و حاكمیت هم حرف میزد چرا كه به این احساس رسیده بود كه نمیتواند كنار بایستد و در قبال مسائل جامعه ساكت بماند. از این مثالها كم نیست، از اهدای سلولهای بنیادین گرفته تا كودكان كار، بچههای سیستان و بلوچستان، فقر، كار هنری، ایستادن در برابر سانسور، انتقاد به فیلترینگ، انتخابات، نقد كردن قدرت، همه اینها از آن حالت یكپارچه خود خارج شده است و وقتی آن حالت یكپارچه را از دست بدهد اصطلاحا میتوان گفت شما با روشنفكران مواجه هستید نه با روشنفكری كه روشنفكران نیز میتوانند رویكردهای متفاوتی به هر كدام از این مسائل داشته باشند.
این مواجهه با روشنفكری چه مزیتهایی دارد؟ آیا میتوان برای روشنفكران امروزی در مقابل روشنفكران گذشته برتری و امتیازی قایل شد؟
میتوان گفت گرایشهای مدنی در میان روشنفكران ما نسبت به گذشته بیشتر شده است. امروز آنها مسوولیت پذیرتر رفتار میكنند و به همان نسبت در معرض نقد نیز قرار میگیرند. حتی از آن ارزشهای خرده فرهنگهای روشنفكری كه معطوف به ناامیدی بود فاصله گرفتهاند. در گذشته یكی از ویژگیهای مهم روشنفكری در ایران این بود كه افراد هرچقدر ناامیدتر و مایوستر بودند و همهچیز را به انتها رسیده میدیدند، روشنفكرتر بودند اما الان اینطور نیست. در خیلی جاها میبینید روشنفكران به اعتبار اینكه نسبت به مسائلی كه جامعه با آن درگیر است حساسیت نشان میدهند، برای خود وظایفی تعریف كردهاند و در این وظایف میتوان اثربخشی آنها را دید. حتی اثر سیاسی آنها را نیز میتوان دید، بهطور مثال حضور موثر اصحاب هنر در تغییرات اجتماعی و سیاسی ایران را میتوان بررسی كرد و اثربخشی آن را سنجید. سینماگران ما توانستهاند بسیاری از مسائل جامعه را با زبان سینما به خوبی منعكس كنند و دایره اثرگذاری آنها نیز به همان نسبت گسترده بوده است. آیا بهتر نیست هنرمندانی كه جامعه خود را خوب شناختهاند یا اثری را كه از طریق یك كار سینمایی یا قطعه موسیقیایی یا كار ادبی در جامعه به وجود آمده است، دلیل بر این ادعا قرار داد كه روشنفكران یك مقدار از آن كلیشههای قبلی خود فاصله گرفتهاند؟
گفتید در حال حاضر با روشنفكری طرف هستیم و نه با روشنفكر. اینجا بحثی وجود دارد كه میگوید اكنون به جای روشنفكر با جریان روشنفكری مواجه هستیم. به عبارت دیگر شبكههای اجتماعی باعث شدهاند افراد بیشتری درگیر جریان روشنفكری شوند، به همین دلیل به نظر میرسد كه نقش روشنفكران كمرنگ شده است. نظر شما راجع به این بحث چیست؟
بله، این حرف كاملا درست است وقتی من گفتم روشنفكران منظورم تعداد محدودی روشنفكر نیست. در واقع تولید آن اندیشه، رویكرد، معرفت یا كنشگری است كه در یك سطح بزرگتر انجام میگیرد. قطعا یكی از این موارد رسانههای اجتماعی و شبكهها هستند. درست است كه خود شبكهها در یك دایره محدودتری قرار میگیرند اما این دایرههای محدود توسط همین كنشگران شبكهها به دایرههای تودرتو و درهم پیچیدهیی تبدیل میشود. به عبارت دیگر وقتی میگوییم با جامعه شبكهیی مواجه هستیم یعنی طبیعتا با شبكهیی شدن روشنفكران و جریان روشنفكری نیز روبهرو هستیم.
نقش روشنفكران در كشورهای در حال گذار چگونه است بهطور مثال روشنفكران در تغییرات خاورمیانه و كشورهایی كه بهار عربی در آنها اتفاق افتاد چه نقشی داشتند؟
من به تغییر نقش روشنفكری در همه جوامع بهخصوص در جوامعی كه دستخوش تغییرات جدید بودند قایل هستم. یعنی فكر میكنم شكل و نوع حضور روشنفكران نسبت به گذشته تفاوت پیدا كرده است. از جمله اینكه حضور آنها را در فضای رسانهیی بیشتر شاهد هستیم. یعنی جریان روشنفكری در این كشورها نسبت به گذشته رسانهییتر شده است و این به معنی حضور بیشتر آنها در شبكههای اجتماعی بهخصوص شبكههای اجتماعی مجازی است. در نتیجه تاثیر آنها را در تحولات جامعه میتوان به وضوح مشاهده كرد.
آیا این تغییر نقش روشنفكران و استیلای جریان روشنفكری در غرب و در كشورهای توسعه یافته نیز اتفاق افتاده است یا فقط به جوامع در حال توسعه اختصاص دارد؟
به نظر من این یك پدیده نوظهور در ایران نیست، اما معمولا در جوامع در حال گذار به دلیل اینكه لایههای زیرین جامعه دیر شناخته میشوند یا اصلا شناخته نمیشوند، افكار عمومی كمتر زمینه ظهور و حضور پیدا میكنند. حوزه عمومی برای طرح و شناخته شدن بهطور كامل وجود ندارد یا ناقص است و نهادهای مدنی ضعیفتر هستند و فقط وقتی اتفاقی میافتد متوجه آن میشویم. برای مثال وقتی یك پدیده مثل پدیده پاشایی رخ میدهد از دانشگاهیان تا سیاستمداران، سیاستگذاران، شهروندان و جوانان ما همگی به دنبال این میافتند كه چرا ما این پدیده را متوجه نشدیم. دلیل اینكه ندیدیم این است كه در فرآیند شكلگیری آن حضور نداشتیم. اگر ما از ابتدا در روند پیدایش پدیده مشاركت داشتیم طبیعتا تعجب هم نمیكردیم. اما وقتی كه افكار عمومی، حوزه عمومی و نهادهای مدنی مورد توجه قرار نمیگیرند، برونداد و حاصل آنها به یكباره ما را هوشیار میكند و فكر میكنیم اتفاق عجیبی رخ داده است. در حالی كه اگر یك نگاه تاریخی یا تطبیقی داشته باشیم این مساله میتواند مساله عجیبی نباشد. اما وقتی این نگاه وجود ندارد و در فرآیند شكلگیری یك پدیده نیز حضور نداریم مواجهه با محصول میتواند ما را به شگفتی وادارد.
این حضور لایههای مختلف جامعه در فرآیند روشنفكری چه سویههای مثبت و منفی میتواند داشته باشد؟ آیا این حضور عمومی بهطور كلی مثبت ارزیابی میشود یا باید بدبینانه با آن برخورد كرد؟
ببینید من همیشه میگویم خوب یا بد واقعیتی است كه پیش روی ما است و نمیتوان همواره با هنجارها یا ملاكهای خود به خوشبینی یا بدبینی مفرط رسید. جامعه تغییر كرده است و دلایل تغییر آن امكان رصد شدن را دارد. از جمله نتایج افزایش چگالی جوانی و نسبت شهرنشینی جامعه نسبت به گذشته، افزایش ورود افراد به چرخه سوادآموزی و بهخصوص آموزش عالی و دانشگاه -در حال حاضر تقریبا چهار و نیم میلیون نفر از جمعیت كشور دانشجو هستند- پررنگتر شدن مشاركت زنان در جامعه و افزایش استفاده عموم از رسانهها، این است كه اگرچه از یك طرف با تراكم و تنوع آسیبهای اجتماعی در جامعه روبه رو هستیم اما در طرف دیگر با تراكم و تنوع آگاهیهای اجتماعی نیز مواجهه میشویم. گرچه اینها در عرصه عمومی خیلی بروز و ظهور نمییابد.
من در جای دیگری نقد یا به اصطلاح قضاوتم را از جامعه تحت عنوان جامعه نظارهگر مطرح كردهام. در این حالت، انفعالی مدنظر است كه در برابر رخدادهای مختلف اجتماعی، سیاسی، فرهنگی دامنگیر جامعه میشود. به عبارت دیگر حساسیت جامعه نسبت به مسائل پیرامونی كاهش یافته، به نوعی بیتفاوتی گرفتار میشود و به جای واكنش مطلوب، رفتار گزینشی را انتخاب میكند و در واقع تماشاگر میشود. گفتهام كه جامعه ما نیز جامعهیی است كه اكثریت آن تماشاچی و اقلیت آن شركتكننده هستند. اعم از اینكه بگوییم به كسی كه تصادف كرده میخواهند كمك كنند یا در یك كنش سیاسی یا یك همایش علمی مشاركت كنند. بهطور مثال در كلاسهای درس نیز میبینیم كه اقلیتی اظهارنظر میكنند و اكثریت فقط به این اقلیت نگاه میكنند. اما آیا این یعنی اكثریت نظارهگر به مسائل بیتوجه هستند؟ من چنین نظری ندارم. اتفاقا تراكم آگاهی رخ داده است ولی این تراكم آگاهی مفرها و سازوكارهایی را كه بتواند به وسیله آنها خود را بروز دهد، در آنجا نمییابد. به همین دلیل میبینیم وقتی حتی نشست دانشگاهی هم برای مرحوم پاشایی برگزار میشود افراد نسبت به هر نشست دیگری حضور بیشتری پیدا میكنند.
در آنجا میبینیم جامعهشناس برجستهیی مثل دكتر اباذری نیز كه به هر حال دیدگاههای انتقادی او برای دانشجویان و همكارانش شناخته شده است و همین حرفها را بارها در كلاسهای خود عنوان كرده است وقتی در كنار پاشایی قرار میگیرد دیده و خوانده میشود و بحثبرانگیز میشود. این نشان میدهد بیتوجهی به آن معنا وجود ندارد اما بیتوجهی در قالبهای رسمی اتفاق میافتد. من این مثال را جایی گفتهام و انتظاری هم ندارم، یك روز جمعه برای سالگرد دكتر معتمدنژاد كه بالاخره پدر علم ارتباطات در ایران و شناخته شده هستند جمعا ١٨نفر از خانواده و شاگردانش سر مزار ایشان حاضر شده بودیم، اما وقتی به مزار پاشایی در قطعه هنرمندان سر زدم بیش از ٣٠٠نفر آنجا حضور داشتند.
حالا در اینجا از من به عنوان به قول شما روشنفكر یا دانشگاهی چه كاری ساخته است؟ باید این واقعیت را ببینم كه بخش مهمی از جامعه ما در قالب مراسم آیینی امثال آقای پاشایی حرف خود را میزنند. آیا حتما باید در یك دوگانه معتمدنژاد-پاشایی این مساله را بررسی كرد یا نه میتوان پرسش را اینگونه مطرح كرد كه نسل روشنفكران و نخبگان جامعه جدا از لحن و حاشیههایی كه مثل نظر آقای اباذری و محیط آن نشست، برای آنها ساخته میشود، داشتهها و تجربههایی درست و حرفهایی واقعی و دردمندانه دارند. میتوان از درون آن دهها مساله بیرون كشید كه باید با نوع نگاه جامعهشناس یا از منظر مطالعات فرهنگی، یا دیدگاه متفاوت اجتماعی و سیاسی به آن پرداخت. همه آنها درد است كما اینكه دكتر اباذری هم در آن نشست تكرار میكند كه چرا نمیگذارید دردم را بگویم كه در این مدت چه بر من گذشته است. زیرا او نسبت به محیط سیاست زدایی شدهیی كه از نظر او قدرت انتخاب در آن از بین رفته است، منتقد است. منتها انتقاد او به گونهیی بیان میشود و در برابر آن واكنش نشان داده میشود كه به نوعی انقطاب و پولاریزه شدن بین افراد منجر میشود. یعنی گویا كسانی كه پاشایی را دوست دارند باید یك طرف و كسانی كه به پاشایی علاقهیی ندارند طرف دیگر قرار بگیرند و بین آنها همان پدیده سرخ و آبی رخ دهد. پدیده سرخ و آبی هم كه به یك پدیده رسانهیی تبدیل شده است. از نظر من شاید مشكل در فقر و ضعف نهادهای مدنی، شبكهها و امكانهای گفتوگویی باشد. در اینجا باز همان ترجیع بند همیشگی حرفهایم را تكرار میكنم كه در جامعه ما زمینهها، مهارتها، ارزشها و دانشهایی كه به گفتوگو كمك میكند بسیار ضعیف است. به همین دلیل است كه در گفتوگو كردن خیلی ناتوان هستیم. همان ناتوانی كه بین زن و شوهر، استاد و دانشجو، حكومت و شهروندان، روشنفكر و جامعه، بین روشنفكران باهم و امثال اینها وجود دارد یقه یكدیگر را بگیرند به این اعتبار است كه میگویم شاید مشكل اینجاست وگرنه نسبت به جامعه بدبین نیستم و معتقدم سطح آگاهیها هم عمیق و هم پردامنه شده است اما امكان و زمینه ظهور آن نیست یا بسیار كم است. بنابراین كنار میایستم تا ببینم دیگران چگونه از پس آن برمیآیند.
گفتید مشابه سخنان دكتر اباذری را قبلا افراد دیگری از جمله خود شما در نشستهای متعدد و با لحنی متفاوت بیان كرده بودید اما چندان شنیده نشد. آیا این لحن و این نوع سخن گفتن برای تلنگر زدن به جامعه كارایی دارد یا اینكه جامعه را در مقابل روشنفكران قرار خواهد داد؟
در این رابطه نمیتوان قضاوت صریحی ارایه داد. اتفاقا در همان جلسه دكتر اباذری دلیل این نوع گفتن خود را این میداند كه قصد تلنگر زدن به جامعه را دارد و به همین دلیل است كه تلخ و تند حرف میزند ولی درباره اینكه آیا این تلخی و تندی طرفی را كه دكتر اباذری قصد دارد او را به تفكر و نقد وادارد به میدان میآورد یا نه الزاما نمیتوان نتیجهگیری روشنی كرد و گفت بله حتما اثرگذار است و او حتما و واقعا به این دیدگاه میرسد. چون همانطور كه گفتم به نظر من هنر گفتوگو كردن بسیار مهم است. البته هنر گفتوگو كردن به این معنا نیست كه طوری حرف بزنیم كه به كسی بر نخورد.
هنر گفتوگو كردن به این معناست كه دو طرف بهطور برابر در گفتوگو حضور داشته باشند و برای هر طرف نیز حق برابر قایل شد. شاید بتوان گفت نقدی كه در این گفتوگوهای تند و تیز و فضایی كه در نتیجه آن شكل میگیرد وجود دارد این است كه دو طرف از یك جایی دیگر نمیشنوند یا گوش خود را میگیرند كما اینكه در آن نشست هم این اتفاق افتاد كه هم معترض حرف خود را میزند و میرود و حاضر نیست تا آخر مراسم صبر كند هم آقای دكتر اباذری فقط حرف خود را میزند و به حرف او توجهی نمیكند. به نظر من این مهم است كه مكانیزمها، سازوكارها، ارزشها و مهارتهای گفتوگو وجود داشته باشد. معمولا در جوامعی كه نهاد و ساختارهای مدنی در آنها قویتر است امكان گفتوگو بیشتر و بهتر است. در آنجا همین حرفها را به گونههای دیگری میتوان گفت اما در اینجا در وهله اول این بحث پیش میآید كه حرف جامعه شناس برجستهیی مثل دكتر اباذری وقتی شنیده میشود كه در كنار موضوع روزمرهیی مثل فوت مرتضی پاشایی قرار میگیرد و در وهله دوم وقتی كه صدا با خشم همراه میشود آن وقت بیشتر و بهتر شنیده میشود. من به این موضوع كه صدای دكتر اباذری وقتی شنیده شد كه عصبانی شد و توهین كرد انتقاد دارم. ایشان سالهاست در مجامع مختلف صحبت میكند بدون اینكه خیلی شنیده شود اما در آن نشست دیدیم به خاطر عصبانیت و تندی لحن، صدای ایشان تبدیل به صدای غالب شد. قبل از این، نشست مشابهی در دانشكده علوم اجتماعی دانشگاه علامه برگزار شده بود و به نوعی میتوان گفت در آنجا نیز همان حرفها با بیانی دیگر مطرح شده بود. حتی من بحث امتیاز دادن متقابل حكومت و جامعه را آنجا مطرح كرده بودم اما این بحثها وقتی شنیده شد كه از طرف دكتر اباذری مطرح و با عصبانیت او همراه شد.
به نظر من قبل از پرداختن به نقد دكتر اباذری یا سوگواران مرتضی پاشایی باید این دو مساله را نقد كرد وقتی این نقد انجام شد میتوان نقش و میزان هنر و سطح موسیقایی پاشایی را در تبدیل شدن او به یك سلبریت سنجید. همچنین نقش شبكههای اجتماعی و شكلگیری نوع جدیدی از كنشگری جوانان را دید و درنتیجه بین كسانی كه یكباره پاشایی را شناختند با كسانی كه طرفدار او بودند تفكیك قایل شد. در پس همه اینها بحث مهمی وجود دارد كه در نهایت باید به مساله عاملیت- ساختار برسیم. آیا میخواهیم ساختارها را ببینیم و به آنها بپردازیم یا میخواهیم عواملی مثل پاشایی و تشییعكنندگان یا هر دو آنها را ببینیم و نسبت تاثیرگذاری این دو را برهم بسنجیم. بحث من بیشتر ناظر بر سطح اول است كه باید حوزههای گفتوگو یا به عبارت دیگر مكانها و امكانهای گفتوگو را فراهم كنیم درنتیجه آنجا حتما درجه عصبانیت، بدفهمی، كج فهمی و سوءتفاهم پایین میآید و فرصت نقد كردن به وجود میآید.
یكی از نقدهایی كه به روشنفكران وارد است استفاده از ادبیاتی است كه به سادگی برای عموم قابل فهم نیست. به عنوان مثال در آن نشست گفته شد «سرانجام این موسیقی فاشیسم است». در واقع افراد كلماتی را به كار میبرند كه چندان نیازی به مطرح كردن آنها نیست. آیا میتوان گفت كه این مساله آفتی برای روشنفكری محسوب میشود و به تدریج بین روشنفكران و جامعه فاصله ایجاد میكند؟
به نظر من هر واژگانی را باید در خرده فرهنگهایی كه شكل میگیرد بررسی كرد. به هر حال خرده فرهنگ روشنفكری با خرده فرهنگ دانشگاهی، خرده فرهنگ جوانان یا عامه میتواند متفاوت باشد. در اینجا دو مساله پیش میآید. یكی مساله داوری كردن است و دیگری فهم مشترك. داوری كردن راجع به اینكه آیا الزاما اینگونه برخوردها سر از فاشیسم درمیآورد یا خیر، كه خب خیلیها چنین نظری ندارند و حتی مظاهری را كه به فاشیسم نسبت داده میشود نمیپذیرند. دوم، اینكه اصلا درباره فاشیسم فهم مشتركی بین او و طرف مقابلش وجود دارد یا خیر. به نظر من اگر حوزه، حوزه گفتوگویی باشد و تفكیك انجام گیرد، بین این نوع بحثها در دانشگاه، در رسانه و در حوزه عمومی تفاوت به وجود میآید. به اعتقاد من روشنفكر متعهد است در هر زمینهیی كه قرار میگیرد متناسب با آن و بر اساس فهم مخاطبان خود صحبت كند. تفاوت عمدهیی كه در طول تاریخ بین انبیاء و مصلحان از یك سو و روشنفكران و نخبگان از سوی دیگر وجود داشته این است كه گروه اول علاوه بر توانا بودن به این نكته پایبند بودند كه با زبانی قابل فهم با مردم صحبت كنند، اما گروه دوم چنین قیدی را نداشتند. به همین دلیل است كه گروه دوم یعنی روشنفكران و نخبگان اغلب دچار فاصله با مردم میشدند. نظر من این است كه باید به سطح درك عموم نسبت به مسائل توجه كرد. از منظر ارتباطی نیز گفته میشود بین درجه فرستادن پیام و درجه درك مخاطب باید قرابت و نزدیكی وجود داشته باشد.
روزنامه ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید