گفت ‌و‌گو با علی جعفری به مناسبت فرا رسیدن شانزدهمین سال رحلت آیت‌الله محمدتقی جعفری

1393/8/26 ۱۲:۱۳

گفت ‌و‌گو با علی جعفری به مناسبت فرا رسیدن شانزدهمین سال رحلت آیت‌الله محمدتقی جعفری

گفت‌وگویی که می‌خوانید روایت علی جعفری ــ فرزند علامه محمدتقی جعفری ــ است از دوران‌ مختلف زندگی پدرش و نحوه رشد و تعالی نگرش و منش او با استناد به شنیده‌ها و خوانده‌هایش از مردی که مرجع و ملجأ پرسشگرانی از نسل‌ها، نگرش‌ها و دانش‌های گوناگون بود.

 

 

گفت‌وگویی که می‌خوانید روایت علی جعفری ــ فرزند علامه محمدتقی جعفری ــ است از دوران‌ مختلف زندگی پدرش و نحوه رشد و تعالی نگرش و منش او با استناد به شنیده‌ها و خوانده‌هایش از مردی که مرجع و ملجأ پرسشگرانی از نسل‌ها، نگرش‌ها و دانش‌های گوناگون بود.

سعیده محبی: شانزدهمین سال درگذشت آیت‌الله محمدتقی جعفری بهانه‌ای شد برای گفت‌وگو با فرزندش علی جعفری تا برایمان از متفکری بگوید که هنوز هم حسرت از دست دادنش را می‌خورد و گاه آرزو می‌کند ای کاش او بیشتر عمر می‌کرد تا جوانان ما با منظومه فکری و رفتاری ایشان بیشتر آشنا می‌شدند. فرزند استاد جعفری در این گفت‌وگو بسیار دقیق و با تمام جزئیات روایتگر دوران مختلف زندگی پدر شد؛ از سال‌های کودکی‌اش در تبریز، خانواده‌ای که در آن رشد و تربیت یافت و آغاز دوران تحصیل در مدرسه تا ماجرای ورودش به حوزه علمیه و سال‌های تحصیل و اقامت در نجف و ... که با خاطرات و حکایت‌هایی شیرین و خواندنی عجین بود؛ خاطراتی چون نحوه عزیمت استاد جعفری به نجف اشرف تا لمعه آموختنش به شهید نواب صفوی و آشنایی او با پروفسور محمود حسابی و ...

و البته با همه اینها مراوده و حشر ونشرش با مردم کوچه و بازار که در جایگاه پرسشگر و مخاطبی عادی در مقابلش قرار می‌گرفتند. علی جعفری لابه‌لای سخنانش مدام به عقاید و افکار استاد جعفری که در سطر سطر تالیفاتش ثبت وضبط شده، استناد کرد که به اعتقادش حاوی نکاتی مهم و ارزشمند برای جوانان امروز است.

***

اگر موافق هستید، گفت‌و‌گویمان را از دوران کودکی و بستر خانوادگی که استاد جعفری در آن رشد و تربیت شدند، آغاز کنیم. می‌خواهیم بدانیم که شخصیت اندیشمند و نویسنده‌ای دینی که گستره‌ای وسیع از معلومات را در آثارش پیش روی خواننده می‌گذارد، چگونه شکل می‌گیرد.

قبل از این که به پاسخ سؤال شما بپردازم، باید نکته‌ای را برای مخاطبان عزیز توضیح دهم که هیچ گاه نباید فکرکنیم این بزرگان تافته‌ای جدا بافته از بقیه مردم هستند. خداوند متعال استعداد و هوش را به تمام افراد بشر عنایت کرده و این ما هستیم که از این قابلیت‌ها و توانایی‌ها استفاده می‌کنیم. امثال استاد محمد‌تقی جعفری تنها سعی کردند از این قابلیت‌ها استفاده کنند از این رو همه سعیم در این گفت‌و‌گو بر این است که بگویم ایشان چگونه از این قابلیت‌ها استفاده کردند و به این جایگاه رسیدند. بنابراین، قرار نیست در تعریف ایشان غلو كنیم، زیرا قطعاً روح ایشان هم مایل به این کار نیست.

دوران کودکی پدر هم مانند بسیاری از کودکان دیگر سپری شده و خود ایشان بار‌ها در این باره صحبت کرده بودند. می‌گفتند با بچه‌های دیگر بازی‌های کودکانه می‌کردیم، ولی در عین حال اهمیت به درس برایم مهم‌تر از بازی با بچه‌ها در کوچه بود. مادر ایشان سیده‌ای بزرگوار و فاضله‌ از سادات تبریز و فرزند آقا میرزا ربیع حکیم بود که در ۳۲ سالگی از دنیا رفت. خود ایشان می‌گفتند: «مادر ما اولین بار قرآن را به فرزندان در منزل یاد داد و خیلی دغدغه داشت كه بچه‌ها قرآن را یاد بگیرند. حتی ما برای مسافرت به مشهد که می‌رفتیم، مادرم داخل اتوبوس بچه‌ها را دور خود جمع می‌کرد و برایمان آیاتی از قرآن را می‌خواند و معنی می‌کرد.»

ایشان همیشه از مادرشان بسیار تعریف می‌کرد که نسبت به تربیت دینی و علم‌آموزی فرزندانش توجه خاصی داشته است. پدرشان به نام حاج کریم جعفری نانوا بود که بنده نیز ایشان را دیده بودم و انسان بسیار شریفی بود. خودش می‌گفت: «من بدون وضو دست به خمیر نان نمی‌زدم.»

 

از سختی‌های دوران کودکی برای شما تعریف می‌کردند؟

بله. وضعیت معاش آن زمان به گونه‌ای بود که مرد خانه برای گذران زندگی خانواده از لحاظ اقتصادی باید خیلی کار و تلاش می‌کرد. خانواده آنها هم پرجمعیت بود؛ چهار برادر و سه خواهر. ایشان می‌گفت: «بعضی اوقات پدرم کار پیدا نمی‌کرد و وضعیت نانوایی در تبریز با مشکلاتی مواجه می‌شد و او مجبور می‌شد برای پیدا کردن کار به خارج از تبریز برود». نکته‌ای که در مورد پدر ایشان (حاج كریم جعفری) بیش از همه مشهود بوده، صداقتشان است. این نقل از بزرگان تبریز در مورد پدر استاد جعفری وجود دارد که از ایشان دروغی شنیده نشده و نماز قضا هم نداشته و بسیار به نماز اول وقت مقید بوده است.

 

دوران تحصیل استاد جعفری چگونه طی شده است؟

‌کلاس اول را به همراه برادرشان آقا میرزا جعفر به مدرسه‌ای به نام «اعتماد» می‌روند و همان سال اول، مدیر مدرسه متوجه می‌شود که محمدتقی نسبت به بقیه بچه‌ها بیشتر کار می‌کند. از این رو برای سال تحصیلی بعد به او می‌گوید: «شما بروید کلاس سوم بنشینید.» گویا در‌‌ همان ایام، بخشنامه‌ای به مدرسه می‌آید که همه باید یونیفورم (لباس متحدالشكل) بپوشند. از آنجا که پدر ایشان تمکن مالی نداشته و نمی‌توانسته این لباس را برای محمدتقی و برادرش تهیه کند، لذا آنها دیگر به مدرسه نمی‌روند و نمی‌توانند ادامه تحصیل دهند و مجبور می‌شوند کار کنند. آقای جعفری تعریف می‌کرد: «مدتی کار کردیم، تا اینکه ظاهراً یک شب در خواب حرف می‌زدم و پدرم که بیدار بود، صدای مرا شنیده بود و صبح پرسید: دیشب در خواب چه می‌گفتی؟ گفتم: نمی‌دانم». پدرشان گفته بود: «تو دیشب در خواب درباره علم‌آموزی صحبت می‌کردی و شعری می‌خواندی که مضمونش حسرت خوردن در‌باره این بود که نتوانستی ادامه تحصیل بدهی». سپس حاج كریم جعفری می‌گوید: «شما دو نفر باید هر جور شده، به مدرسه برگردید و ادامه تحصیل دهید و من کارم را زیاد می‌کنم تا شما بتوانید درستان را ادامه دهید». مدیر مدرسه که متوجه این مشکل می‌شود، می‌گوید اینها بچه‌های بااستعدادی هستند و حیف است که مدرسه نیایند و ما خودمان یونیفورم را به آنها می‌دهیم. نام آن مدیر، آقای جواد اقتصادخواه بود که استاد جعفری همیشه از ایشان به نیکی یاد می‌کرد. نه بابت این کار، بلکه می‌گفت: «آقای اقتصادخواه انسان بسیار با‌اخلاق و به تمام معنا مدیر بود و دغدغه تعلیم و تربیت دانش‌آموزان را داشت و برای آنها وقت می‌گذاشت. ایشان در خصوص ارادت و علاقه وافر خود به آقای اقتصادخواه می‌گفت: «هنگامی‌كه پس از سال‌ها تحصیل در نجف به ایران بازگشتم، روزی برای ایراد سخنرانی به دانشگاه مشهد رفتم. از پشت تریبون، در میان جمعیت چهره‌ای آشنا را دیدم. وقتی دقت کردم، دیدم آقای اقتصادخواه مدیر مدرسه‌ام است. با این که در جایگاه سخنرانی بودم و ایشان در میان جمعیت نشسته بود، ولی احترام و شخصیت وی مرا مجذوب كرد و خیلی با احتیاط صحبت کردم. احساس کردم هنوز شاگرد او هستم و او همان مدیر بسیار مهربان و با دغدغه‌ای است كه نسبت به دانش‌آموزان خود كوچكترین كوتاهی را روا نمی‌داشت. هنگامی‌که سخنرانی تمام شد، از جایگاه پایین آمدم و مستقیم به سمت او رفتم و وی را در آغوش گرفتم. او مرا با همان نام کوچکم خطاب قرار داد و گفت: «چطوری محمدتقی؟» بنده در کودکی خط بدی داشتم و بابت این موضوع چند بار از ایشان چوب خورده بودم. ایشان در آن ملاقات بعد از احوالپرسی پرسید: «آیا هنوز دستخطت بد است؟» گفتم: «ای! تا حدودی قابل خواندن است!» لبخندی به لبان او و كسانی كه اطراف ما بودند، نقش بست. بعد از رحلت این مدیر متعهد و دلسوز، وصیتنامه او را دیدم كه در آن نوشته بود: من در مدت خدمتم در آموزش و پرورش در تبریز، قصدم فقط تعلیم و تربیت و خدمت به جوانان مردم بوده و اگر كسی در این مدت از بنده رنجیدهخاطر شده است،‌ از او حلالیت می‌طلبم. و در پایان وصیتنامه نوشته بود: مسافر دار بقا، جواد اقتصادخواه».

استاد جعفری از خاطره این ملاقات که بعد از حدود سی سال اتفاق افتاده بود، به شیرینی یاد میکرد و قدردان زحمات و تلاش‌های این مدیر دلسوز و وظیفه شناس بود.

 

درس‌های حوزوی را از چه زمانی شروع کردند؟

بنا به گفته خود ایشان: «من حدود ۱۰ یا ۱۱ ساله بودم كه موقع عصر در کوچه با بچه‌ها مشغول بازی بودم. ناگهان نگاهم به آسمان افتاد و اطرافم را نگاه کردم و با‌‌ همان افکار کودکانه، سؤالی به ذهنم خطورکرد که این دنیا و هستی چیست و ما چرا به اینجا آمده‌ایم؟» ماجرای آن روز را بعد‌ها یکی از بچه‌های هم‌محله ‌ایشان به نام آقا میرزا‌هاشم صلاحی هم برای ما نقل کرد و گفت: این‌‌ همان روزی بود که محمدتقی رفت و دیگر برای بازی نیامد. این‌‌ همان قابلیتی است که درباره‌اش صحبت کردم و این که چگونه دنبال کشف این قابلیت برویم. بعد از این اتفاق به خانه می‌آید و از مادرش سؤال می‌کند و فکرش را با او در میان می‌گذارد و مادر متوجه ویژگی‌هایی خاص در او می‌شود كه سرشار از سؤالات بی‌شماری است. مادر ایشان با بزرگان تبریز مشورت می‌کند و آنها او را راهنمایی می‌کنند که محمد‌تقی باید در حوزه علمیه تحصیل كند. در‌ واقع، علت ورود ایشان به حوزه هم همین ماجرا بود. ایشان بعد از کلاس پنجم، همراه برادر بزرگشان آقا میرزا جعفر برای تحصیل وارد مدرسه طالبیه تبریز می‌شوند. تا سن نوزده‌سالگی در مدرسه طالبیه تحصیل می‌کنند و بعد برای ادامه تحصیل راهی تهران می‌شوند. اما برادرشان به ‌دلیل وضعیت نامناسب اقتصادی خانواده نمی‌تواند همراه ایشان باشد. او فداکاری می‌کند و می‌گوید: «تو برو؛ من در تبریز می‌مانم. هم کار می‌کنم تا کمک خرج پدر باشم و هم این که درسم را می‌خوانم.» مادرشان هم در همین ایام بیمار می‌شود.

 

در تهران به کدام حوزه علمیه می روند؟

به حوز علمیه مروی می‌روند و در آنجا فلسفه را به مدت دو سال پیش عالم ارجمند جناب آقا میرزا مهدی آشتیانی و فقه را پیش شیخ محمدرضا تنکابنی فرا می‌گیرند. ایشان همواره از سال‌های حضورشان در مدرسه مروی و درك عالم گرامی‌آقا میرزا مهدی آشتیانی به نیکی یاد می‌کرند. بعد از آن دوباره مدتی به تبریز بازمی‌گردند و از آنجا برای ادامه تحصیل به قم می‌روند. در ایامی‌که در قم بودند، یعنی حدود سال‌های ۱۳۲۱ ــ ۱۳۲۲ نامه‌ای از برادرشان دریافت می‌کنند که مادر خیلی مریض است و اگر می‌توانی، سری به خانه بزن. ایشان هم مادرشان را بسیار دوست داشت و می‌گفت: «با رسیدن این نامه، بلافاصله قم را ترک کردم و با توجه مشکلات حمل و نقل در آن زمان، با سختی خود را به تبریز رساندم و اینقدر برای دیدن مادرم عجله داشتم که صبر نکردم ماشین تا پارکینگی که محل پیاده کردن مسافران بود، برود. حدود ۱۰ یا ۱۲ کیلومتر مانده به خانه پیاده شدم و به سمت خانه دویدم. به میانه راه رسیده بودم که یکی از اهالی محله سكونت‌مان را دیدم. او به محض این كه مرا دید، گفت: سلام آقا محمد‌تقی! تسلیت می‌گویم. من همان جا فهمیدم که مادرم فوت کرده است. وقتی به خانه رسیدم. دیدم مادر را دفن کرده‌اند و خیلی از این بابت متأثر شدم.» تا همین اواخر عمرشان که گاهی به اتفاق ایشان به تبریز می‌رفتیم، اولین جایی که می‌رفتند، زیارت مزار مادرشان بود. این صحنه رااین حقیر بارها دیده بودم كه ایشان با‌‌ همان لباس روی زمین می‌افتاد و قبر مادرشان را می‌بوسید و گریه می‌کرد و می‌گفت: «ما این مادر مهربان را خیلی زود از دست دادیم.»

 

با توجه به این که خانواده استاد جعفری به لحاظ مالی در مضیقه بود درباره سختی‌های دوران تحصیل ، نکاتی را از زبان ایشان شنیده بودید؟

استاد جعفری سال‌های تحصیل را با سختی‌های فراوان پشت سر گذاشته است. خود ایشان تعریف می‌کردند: «پس از پایان تحصیلات ابتدایی، درس‌های حوزوی را شروع کردم. در این دوران، غذای ما نان و ماست بود. در طول روز هم با دوستان چای با كشمش می‌خوردیم. در دوران تحصیل اگرچه با مشكلات مالی روبه‌رو بودیم و زندگی سختی داشتیم، اما جنبه‌های روحی طلاب خیلی قوی بود. یك بار [در دوران تحصیل در شهر قم ] دو‌ـ‌سه روز چیزی نداشتم؛ ناگزیر سراغ بقال رفتم و از او مقداری برنج و روغن و خرما گرفتم. به محض این كه فهمید آنها را نسیه می‌خواهم بخرم، اجناس را از دستم گرفت و سر جای خودشان گذاشت. به حجره بازگشتم و بر اثر ضعف، دچار بی‌حالی شدم و چاره‌ای جز استراحت نداشتم. در این هنگام، همسایه‌ام كه طلبه سیدی بود، به حجره آمد و به من گفت: اشكالی در لمعه دارم؛ شما برایم حل كنید. گفتم: حال ندارم؛ لطفاً بعدازظهر مراجعه كنید. او گفت: به حجره من بیایید تا با هم ناهار بخوریم و پس از آن كه حالتان بهتر شد، اشكال مرا برطرف كنید. من هم رفتم و از گرسنگی رهایی یافتم.»

 

بعد از واقعه درگذشت مادر دوباره به قم بازگشتند، یا در تبریز ماندند؟

گویا برادرشان گفته بود تو برو، من اینجا می‌مانم و بچه‌ها را اداره می‌کنم! آن زمان عالم بسیار بزرگی به نام آقا میرزا فتاح شهیدی در تبریز زندگی می‌کرد که مدتی نیز آقای جعفری نزد ایشان تلمذ کرده بود. آقا میرزا فتاح شهیدی از ملازمان و شاگردان آیت‌الله سید‌ابوالحسن اصفهانی بود. مردم تبریز در نامه‌ای به ایشان كه در نجف ساكن بوده، از ایشان می‌خواهند کسی را به ‌عنوان مرجع در تبریز برای آنها تعیین کند و ایشان در پاسخ این نامه می‌گوید: «من شخصی را نزد شما می‌فرستم که یک عمر پیش من بوده است. آن شخص، آقا میرزا فتاح شهیدی بود. مرحوم جعفری با توجه به سابقه تحصیلی كه با آقای شهیدی داشتند، در همان ایام رحلت مادرشان، خدمت ایشان می‌رسد و آقای شهیدی مصرانه به ایشان توصیه می‌كند که برای ادامه تحصیل رهسپار نجف شوند.

 

پس ایشان با راهنمایی و توصیه میرزا فتاح شهیدی عازم نجف می‌شوند.

بله. ماجرای ورود ایشان به خاک عراق برای تحصیل در حوزه علمیه نجف هم جالب و شنیدنی است. ایشان برای رفتن به عراق به تهران می‌آیند تا به وسیله قطار به خرمشهر و سپس به مرز ایران و عراق بروند. خود ایشان می‌گفتند: «آن روزها، جنگ جهانی دوم تازه تمام شده بود و سربازان متفقین در برخی شهرهای ایران حضور داشتند و گرفتن بلیت‌‌‌ قطار بسیار دشوار بود. من دو‌ـ‌سه روزی به ایستگاه راه آهن تهران رفتم، ولی بلیت‌‌‌ پیدا نکردم. روز سوم با بقچه‌ای در بغل که حاوی کتاب‌ها و لوازم شخصیم بود، در ایستگاه نشسته بودم که افسری به سمت من آمد و گفت: شما چند روز است كه اینجا نشسته‌اید. آیا کاری دارید؟ گفتم: می‌خواهم با قطاربروم خرمشهر و از آنجا عازم شهر نجف شوم، اما بلیت‌‌‌ پیدا نمی‌کنم. گفت: شما همین جا بمان تا من برگردم. من آنجا نشستم و او بعد از دقایقی آمد و بلیتی به مقصد خرمشهر به من داد كه برای بعدازظهر بود. بعدازظهر هنگامی‌که در حال سوار شدن به قطار بودم، دیدم همان افسر به همراه افسری دیگر، در حالی که یک جعبه شیرینی دستشان بود، به سمت من می‌آیند. من درجه‌های نظامی ‌را نمی‌شناختم، ولی آن افسری که برای من بلیت‌‌‌ تهیه کرده بود، با احترامی‌خاص پشت سر آن افسر دیگر قدم برمی‌داشت که فهمیدم آن فردی كه جلوتر گام برمیدارد، مافوق اوست. هنگامی‌كه به من رسیدند، افسری که او را می‌شناختم، خطاب به افسر مافوق خود گفت: ایشان همان طلبه‌ای است که عازم نجف است. افسر مافوق نگاهی به من کرد و گفت: برای چه عازم نجف هستید؟ گفتم: درس خواندن. او جعبه شیرینی را به من داد و گفت: اگر حرم امیرالمؤمنین (ع) مشرف شدید، ما را هم یاد کنید. بنده در تمام سالهایی که در نجف بودم، هر بار كه به حرم مولا امیرالمؤمنین علی (ع) مشرف می‌شدم، این دو نفر را هم یاد می‌كردم.

 

سفر به نجف در آن سال‌ها با سختی‌هایی همراه بوده است. لطفاً در این خصوص و این که چگونه به نجف رسیده بودند، مطالبی بگویید.

درآن سال‌ها ــ یعنی اوایل دهه 20 ــ ظاهراً گرفتن گذرنامه و ویزا به صورت امروزی مرسوم نبوده و بیشتر کسانی که قصد زیارت عتبات داشتند، بدون گذرنامه و اخذ ویزا وارد عراق می‌شدند. حال، از زبان خود ایشان بشنویم: «هنگامی‌كه به خرمشهر رسیدم، قرار شد به اتفاق تعدادی دیگر از ایرانی‌ها كه قصد زیارت عتبات را داشتند، شبانه توسط بلدچی از اروندرود ــ كه آن زمان عرب زبان‌ها به آن «شط العرب» می‌گفتند ــ عبور كنیم و وارد عراق شویم. نیمه‌های شب همراه این هموطنان و بلدچی خوزستانی وارد قایقی كوچك شدیم و در رود اروند قرار گرفتیم. من برای اولین بار تن به این سفر داده بودم و اكنون در پهنه آب‌های نیمه‌خروشان اروند، رو به هدف خود ــ كه همان زیارت عتبات و ادامه تحصیل بود ــ به مواجهه با هرگونه خطری رفته بودم. من و دیگر مسافران قایق، اصلاً لحظه‌ای به فكر غرق شدن قایق هم نبودیم، اگرچه به فن شنا آشنایی كامل داشتم. در طی مسیر در رود اروند، گاهی اوقات مسافران صحبت می‌كردند كه بلدچی به زبان عربی و آرام می‌گفت: اُسكُت! (ساكت! صحبت نكنید!) سفارش‌های بلدچی بیچاره فایده‌ای نداشت تا سرانجام ناگهان میان دو نفر از مسافران كه یكی اهل اصفهان و دیگری اهل گیلان بود، مطایبه‌ای صورت گرفت و خنده‌های آنان و سپس دیگر مسافران، سكوت اروند را شكست. لحظات سختی بود و بلدچی علی‌رغم سفارش‌های فراوان خود، موفق به عبور مخفیانه ما از اروند نشد. دقایقی بعد، گشتی‌های عراقی ما را به ساحل خودشان بردند و تا صبح در پاسگاه آنها ماندیم. بعد از نماز صبح و طلوع آفتاب، افسر نگهبان به پاسگاه آمد و مأموران عراقی گزارش دادند كه این ایرانی‌ها به طور قاچاق عازم عراق بودند. بنده اولین نفر بودم كه افسر نگهبان صدا كرد تا علت را جویا شود. زبان عربی را به خوبی می‌دانستم و به او گفتم كه برای ادامه تحصیل قصد دارم به نجف بروم. او مرا اصلاً اذیت نكرد و اجازه داد تا وارد عراق شوم. افسر عراقی، دیگر هموطنان عزیز را نگه داشت تا بازجویی كند. از پاسگاه بیرون آمدم و برای اولین بار بود كه به یك كشور دیگر وارد می‌شدم. جایی را بلد نبودم و تنها زبان عربی می‌دانستم و مقدار بسیار اندكی پول و خوراكی همراه خود داشتم. پس از دور شدن از پاسگاه، وارد بیابانی شدم و به حركت خودم ادامه دادم. تا نجف، سه روز در راه بودم. در این سه روز، برخی روستایی‌های میان راه كه با چارپایان خود در حال حركت بودند، مرا هم تا آنجا كه مسیرشان اجازه می‌داد، با خود می‌بردند. گاهی اوقات هم وسیله نقلیه‌ای هم پیدا می‌شد كه فرسوده بود و قدیمی، و معلوم بود كه چگونه راه می‌رفت. در این مسیر سه‌روزه، خوراكی‌هایم تمام شد و گاهی از خرماهایی كه زیر نخل‌ها ریخته بود، استفاده می‌كردم. پس از سه روز خستگی و رنج سفر، به نجف رسیدم و مستقیم به حرم امیرالمومنین (ع) مشرف شدم. قبل از ورود به روضه مقدسه، در یكی از حجره‌های صحن كه روبه‌روی ضریح بود، ایستادم و سلام دادم. به خودم گفتم: این هم نجف كه در انتظارش بودی. مدتی روی زمین نشستم زیرا توان و رمقی برایم باقی نمانده بود. در همین حال و احوال بودم كه طلبه‌ای قدبلند که چند نفر هم او را همراهی می‌كردند، نزد من آمد و گفت: به نظرم شما تازه از راه رسیده‌ای؟ گفتم: بله. گفت: برای تحصیل آمده‌ای؟ گفتم: بله. گفت: بلند شو برویم. او مرا به مدرسه آقا سید کاظم یزدی برد. وی و همراهانش، اتاق و حجره‌ام را به من نشان دادند و ارزیابی درسی صورت گرفت و مشخص شد چه کار باید بکنم.» آن طلبه، آقای ابوالحسن شیرازی بود که بعدها امام جمعه مشهد شد. ایشان چند سال پیش مرحوم شد و اتفاقاً در دارالزهد حرم امام رضا (ع) در همان جایی دفن شده است که محل دفن استاد جعفری است.

 

با توجه به این مشکلات مالی مسلماً ایشان برای ادامه تحصیل در نجف با مشکلاتی هم روبه‌رو شدند.

آقای جعفری بعد از مدتی که از ورودشان به نجف و مدرسه آقا سید کاظم یزدی می‌گذرد، به مدرسه صدر می‌روند. ایشان می‌گفتند:«درآن موقع، آقا سید ‌ابوالحسن اصفهانی مرجع بزرگ شیعه، به طلبه‌ها ماهیانه دو یا سه دینار شهریه می‌دادند. گذراندن زندگی با این شهریه بسیار سخت بود. به همین خاطر بیشتر طلبه‌ها بدون استثنا کار می‌کردند و زحمت می‌کشیدند تا کمک‌‌هزینه‌ای به ‌دست بیاورند و بتوانند تحصیل خود را ادامه دهند. بعضی از طلبه‌ها که عشق و علاقه وافر به تحصیل داشتند، از قوت لایموت خود می‌گذشتند و کتاب می‌خریدند. ما در نجف بیشتر اوقات نان و ماست می‌خوردیم و وضعیت خوراك مناسبی نداشتیم.»

 

آقای جعفری هم در نجف برای تأمین هزینه‌های زندگی و ادامه تحصیل کار می‌کردند؟

بله. زمانی كه ایشان در تبریز مشغول تحصیل بوده‌اند، در ایام تابستان و تعطیلات، حرفه کفاشی را فرا گرفته بودند. می‌گفتند:‌«در نجف با تعدادی از کفاشی‌های نجف صحبت کردم و گفتم چنین حرفه‌ای را می‌دانم. از آنها کارهای سری‌دوزی تحویل می‌گرفتم. صبح‌ها حوزه می‌رفتم و بعدازظهر‌ها چند ساعتی وقتم را خالی می‌کردم و روکش آنها را می‌دوختم و ماهیانه چیزی حدود ۱۵ دینار بابت این کار به دست می‌آوردم.» شرایط زندگی و تحصیل، و هم‌چنین وضعیت آب و هوای نجف بسیار سخت بوده است. می‌گفتند: «از اول ماه فروردین گرما شروع می‌شد و تا آخر مهرماه، هوا گرم بود و طلبه‌ها در چنین شرایط سختی با علاقه وافر درس می‌خواندند.»

 

با این حال، ظاهراً خیلی زود به درجه اجتهاد رسیدند!

ایشان در سن 23 سالگی از سوی آقا شیخ کاظم شیرازی موفق به اخذ درجه اجتهاد می‌شوند. به هر حال، خدا عنایت و لطف کرده بوده و ایشان هم از آن قابلیت و توانایی استفاده کرده بودند. طلبه‌ها هم در آن زمان اهل تهذیب نفس و واقعاً تقواپیشه بودند و از زخارف دنیوی دوری می‌كردند. آقای جعفری می‌گفتند: «هر کسی وارد حوزه علمیه نجف می‌شد، تمام فکر و ذکرش تحصیل بود تا بعد از اتمام آن به کشورش بازگردد و دنبال رسالتی را پی بگیرد که یک طلبه دارد ــ یعنی خدمت به مردم. البته

کسب این درجه برای امثال ایشان این نبود که به دنبال شهرت و مدرک‌گرایی باشند. این اعطای درجه، تنها درجه‌ای بوده که حاكی از سطح علمی‌طلاب دارد و برای ایشان ‌اهمیتی نداشت كه فقط به اخذ آن دلخوش باشند. جالب است بدانید که حتی آن مدرک را در همان نجف گم کرده بودند. تنها اجازه اجتهادی که در این خصوص وجود دارد، مربوط به سن ۲۸ سالگی ایشان است که از طرف آیت‌الله میلانی به ایشان اعطا شده بود.

 

‌آیا از برنامه زندگی و تحصیلشان در نجف برای شما تعریف می‌کردند؟

‌برنامه هر روزه ایشان بنا به گفته خودشان این گونه بوده است: «قبل از نماز صبح بیدار می‌شدیم و برای اقامه نماز و زیارت به حرم امیرالمومنین ‌(ع) می‌رفتیم.» در اینجا جای دارد از یكی از خاطرات ایشان درباره علامه امینی (ره) نیز نقل كنم. ایشان می‌گفت: «هنگامی‌كه علامه امینی وارد حرم می‌شد و روبه‌روی ضریح مبارك حضرت علی (ع) می‌ایستاد، در ضمن خواندن زیارتنامه، چنان گریه می‌كرد كه حال و هوایی خاص در حرم ایجاد می‌شد. از این گریه و انابه علامه امینی، عرب‌زبان‌‌ها نیز شور و حال خاصی می‌یافتند و گریه می‌كردند. سپس از حرم برمی‌گشتیم و صبحانه‌ای مختصر می‌خوردیم و بعد به طور جدی در دروس اساتید حاضر می‌شدیم. همراه با مرارت‌ها و سختی‌های زندگی، برای ما بسیار شیرین بود كه با جدیت و پشتکار درس بخوانیم. این برنامه در ایام ۱۱ سال اقامت بنده در نجف، جزو كارهای روزانه‌ام بود.»

بنده سال‌ها بعد از طلبه‌های دیگری که در آن ایام در نجف برای تحصیل حضور داشتند، مثل دانشمند ارجمند مرحوم آیت الله علی دوانی شنیدم که می‌گفتند: «در نجف این مثل میان طلاب ایرانی معروف بود که اگر می‌خواستند بگویند در تحصیل سرسختی و پشتكار و علاقه داشته باشید، ‌می‌گفتند: مثل شیخ محمد‌تقی جعفری درس بخوانید.

 

آیا ایشان از خاطرات سال‌های تحصیل در نجف نکته‌ای را گفته بودند؟

البته كه خاطراتی تعریف كرده‌اند. از خاطرات مهم ایشان، مشرف شدن روزانه به حرم مولا علی (ع) بود. سپس از اساتید باتقوا و والامقام خود نام می بردند و با حسرت خاصی از آن روزها یاد می‌كردند. اساتید ایشان در نجف عبارت بودند از آیات و آیات عظام: میرزا حسن یزدی (اصول)، سید ابوالقاسم خویی (فقه و اصول)، سید عبدالهادی شیرازی (فقه)، سید محسن حكیم (فقه)، سید جمال‌الدین گلپایگانی (صید و ذباحه)، شیخ مرتضی طالقانی (حكمت و عرفان) و شیخ صدرا قفقازی (حكمت).

 

گفته می‌شود که ایشان با نواب صفوی هم در همان جا آشنا شده‌اند.

یكی از طلبه‌هایی كه در نجف مدتی محضر ایشان درس خوانده، شهید نواب صفوی است. نواب صفوی برای مدتی لمعه را خدمت آقای جعفری تلمذ كرده است. استاد جعفری می‌گفت: «روزی از روزهای تابستان، با نواب در حال بحث و درس بودیم كه ناگهان نواب گفت: آقای جعفری! برویم در فرات شنا کنیم. این در حالی بود که هفته قبل به‌تازگی شنا را از بنده و دوستان دیگر یاد گرفته بود. نواب صفوی بسیار شجاع و نترس بود. هفته پیش ما فقط به مدت پنج دقیقه آموزش ابتدایی و فنون جزئی شنا را به او آموخته بودیم. او همان هفته پیش، پس از آموزش ابتدایی، بلافاصله به فرات پرید و پس از مدتی دست و پا زدن، عرض فرات را پیمود. خلاصه، آن روز وسط درس گفت: برویم در فرات شنا کنیم. گفتم: سید! الان هنگام درس است و می‌دانی که من هم با درس اصلاً شوخی ندارم. گفت: به دلم افتاده که برویم شنا کنیم. در نهایت، مرا راضی کرد و به سمت فرات راه افتادیم. به شاخه‌های فرعی فرات در نجف که رسیدیم، ناگهان دیدیم پیرمردی در حال غرق شدن است. من به‌سرعت در حال درآوردن لباس‌هایم بودم كه دیدم نواب با همان لباس‌هایش با شیرجه وارد آب شد. لحظات حساس و اضطراب‌آوری بود. پیرمرد داشت غرق می‌شد و فرصتی برای معطلی نبود. در حین درآوردن لباس‌هایم، نواب را می‌دیدم كه در حال نزدیك شدن به غریق بود. من قبل از این كه به نجف بیایم، در تبریز فن شنا را آموخته بودم و می‌دانستم كه فرد غریق، وضعیت روانی غیرقابل كنترلی دارد و در آن لحظات حتی نزدیك‌ترین شخص خود را نیز اگر به او نزدیك شود، غرق خواهد كرد. خطاب به نواب فریاد زدم كه بیش از اندازه به او نزدیك نشود. لحظات به‌سرعت در حال سپری شدن بود. لباس‌هایم را درآوردم و به آب شیرجه زدم. با نواب نزدیك غریق شدیم و بدون این كه بتواند ما را بگیرد، دو نفری او را به ساحل بردیم. در ساحل آب، آخرین دست را كه داخل آب فرو بردم تا جلوتر بروم، تكه‌ای شیشه شكسته‌ای در ساحل بود كه به‌شدت دست مرا برید و كنار ساحل پر از خون شد. فكر دست خودم نبودم، چون خوشحالی از این كه آن پیرمرد نجات یافته بود، درد و سوزش و خونریزی را از یادم برده بود. دستم را با تكه‌ای از لباس‌هایم بستم و به اتفاق نواب عازم بیمارستان شدیم. آن پیرمرد از اهالی افغانستان بود كه به علت گرم بودن هوا برای آب تنی به كنار آب آمده بود. این یكی از خاطرات بنده است كه در هنگام درس، نواب گفت: به دلم آمده كه برویم و شنا كنیم.» هنگام وضو گرفتن، جای این بریدگی در دست چپ ایشان دیده می‌شد.

 

ایشان از چه زمانی مشغول تدریس شدند؟

‌سه یا چهار سال بعد از حضور ایشان در نجف، بنا ‌بر توصیه آیات عظام خویی و سید عبدالهادی شیرازی، تدریس فلسفه و معارف اسلامی ‌را شروع كردند و مدتی حدود دو سال اول آن درس‌ها، شهید محمد‌باقر صدر نیز حضور داشته است. گاهی اوقات هم که برخی دروس سطح پایین حوزه را تدریس می‌كر‌دند، شهید نواب صفوی به طور خصوصی در درس لمعه حضور می‌یافت.

 

کتاب «ارتباط انسان و جهان» اولین اثر تألیفی استاد جعفری است که در سال‌های اقامت و تحصیل در نجف نگاشته‌اند. لطفاً درباره آن توضیح دهید؟

آقای جعفری مراحل تحقیق و بررسی خود را درباره کتاب یادشده، در دورانی شروع كردند كه هنوز ازدواج نكرده بودند. تحقیقات ایشان روی این كتاب مدت دو سال و نیم طول كشیده و خودشان نقل می‌كردند كه: «هنگام بررسی‌ها و تحقیقات درباره این کتاب، شب‌ها فقط دو ساعت (12 تا 2 صبح) می‌خوابیدم. بعد بیدار می‌شدم و دوباره مطالعه و تحقیق را تا قبل از نماز صبح ادامه می‌دادم. برای اقامه نماز صبح به حرم امیرالمومنین(ع) می‌رفتم و پس از صرف صبحانه‌ای اندك و طلوع آفتاب، درس و یا احیاناً اگر تدریس داشتم، ‌شروع می‌شد و پس از دروس روزانه و تدریس در مدرسه، كار تحقیق را ادامه می‌دادم. برای تكمیل این كتاب، در این مدت دو سال و نیم، حدود 2500 مرجع عربی و انگلیسی را مطالعه کردم که ماحصل آن، کتاب «ارتباط انسان و جهان» شد.»

این اثر ایشان، همان‌گونه كه گفتید، اولین اثرى است كه با نگرش فلسفى ـ فیزیكى، با قلمى تحقیقى و فنى در سن 28 الى 30 سالگى ایشان نگارش یافته و اوایل دهه 30 منتشر شده است. عنوان فرعی این كتاب نیز این‌گونه است: «و انعكاس تحول ماده فلسفی و جرم فیزیكى در ادراك فلسفىِ بشر، از قدیمى‌ترین ازمنه فلسفه تا قرن حاضر (قرن بیستم)».

این كتاب، به نوبه خود، نشانگر نگرش جدیدى است كه توسط ایشان در تقریب فیزیك و فلسفه آغاز شده و به مدد تحقیقات در سه مجلد، درباره ارتباط‌هاى ناگفته انسان و جهان صورت گرفته است و مى‌تواند راه نوینى در معارف بشرى محسوب شود.

 

یکی از ویژگی‌هایی که درباره جایگاه علمی‌ایشان گفته می‌شود، این است که ایشان تنها به علم‌آموزی در حوزه معارف حوزه بسنده نکردند و سراغ یادگیری شاخه‌های دیگر علوم نیز رفتند. ممکن است در این باره توضیح دهید؟

 ایشان در همان سال‌های اقامت در نجف، همزمان با تحصیل درس‌های علوم دینی، به مطالعه برخی مباحث علمی‌همچون فیزیک نظری، ریاضی و مطالعاتی در زمینه علوم انسانی پرداخته است. بنا به گفته خودشان: «در آن مقطع، به کتابخانه‌های بغداد و كاظمین که از منابعی غنی‌ برخوردار بود، می‌رفتم، زیرا کتاب‌هایی ‌که با موضوع فلسفه و علوم جدید از غرب به شرق می‌آمد، ابتدا در مصر به عربی ترجمه می‌شد و به بغداد راه می‌یافت. مصر در كارایشان برای مطالعه برخی آثار مورد نیاز خود که خارج از مباحث حوزه هم بوده، به دیگر شهرهای عراق نیز سفر می‌كرده‌اند. اگر ایشان و امثال ایشان دارای چنین شخصیت برجسته‌ای شده‌اند، فقط و فقط به ‌دلیل کشف قابلیت‌های خدادادی و حرکت در مسیر بروز و ظهور آنها بود. ایشان عزم كرده بودند كه در این راه از هیچ كوششی دریغ نكنند و با همت و پشتكار خود، در این راه زحمات فراوانی كشیدند و سختی‌های فراوانی را متحمل شدند. ایشان عبارتی دارد كه بنده به دوستان جوان‌ترم همیشه به عنوان تحفه و یادگار عرض كرده‌ام و آن این است كه آقای جعفری بنا به مباحثی كه خدمتشان مطرح می‌شد، می‌گفتند: «جریان علم و عالِم در این جهان پهناور این نیست كه پرونده فكر بشری با امثال مولوی و ابن‌سینا بسته شود. ما ضمن احترام به امثال مولوی، ابن سینا، خواجه نصیر طوسی و ... وظیفه داریم یک آجر به این کاخ علم اضافه کنیم و مرزهای دانش را گسترش دهیم.» بنابراین، با درک این واقعیت می‌توان به جوانان امروز گفت که شما نیز می‌توانید به لحاظ علمی ‌از امثال ایشان پا فراتر نهید و به عنوان شخصی اثرگذار به جامعه بشری،‌ خدمات شایان توجهی انجام دهید. ایشان حتی بعد از بازگشت به ایران و آغاز زندگیشان در تهران، هیچ ‌گاه خود را بی‌نیاز از مطالعه و یادگیری نمی‌دانستند. مثلاً، در ابتدای سال‌هایی که ساکن تهران شده بودند، متوجه می‌شوند که شخصی به نام دکتر حسابی جلساتی درباره فیزیک دارد. برای او مهم بود كه اگر در جلسات او حضور داشته باشد، برایش مفید باشد و مطلبی فرا بگیرد. از این‌رو، سراغ دكتر محمود حسابی را می‌گیرد و با او بنای دوستی و جلسات علمی‌می‌گذارد. حال، از زبان استاد جعفری بشنویم: «رفتم و دیدم ایشان چه انسان خوبی است و بر خلاف خیلی‌ها چقدر کم‌حرف است و چه مباحث زیبایی درباره فیزیک در این جلسات ارائه می‌دهد و بحث می‌کند. بنده هم درباره مباحثی که درباره انسان‌شناسی و هستی‌شناسی از دیدگاه قرآن و دیگر عارفانی چون مولوی در نظرم بود،‌ به بحث و تبادل نظر پرداختم.»

آقای جعفری در همان سال‌ها و در جلسات منزل دكتر حسابی، با دانشمند فرهیخته‌ای به نام دکتر عبدالحسین میرسپاسی، پدر روانشناسی ایران كه از بستگان دكتر حسابی بود، آشنایی و دوستی پیدا می‌کنند و علاوه بر جلسات منزل آقای دكتر حسابی، به طور جداگانه با آقای میرسپاسی تحقیقات و مباحثی مبسوط در خصوص روان‌شناسی را پی می‌گیرند. جلسات منزل مرحوم حسابی حدود ۳۰ سال به‌ صورت هفتگی ادامه داشت.

 

مرحوم جعفری با توجه به این که بسیار زود درجه اجتهاد را گرفتند، چرا مسیر مرجعیت را ادامه ندادند؟

هنگام بازگشت از نجف به ایران، روزی استادشان آیت‌الله خویی ایشان را برای ناهار به منزلشان دعوت می‌کند. استاد جعفری هنگامی‌كه خدمت ایشان می‌رسد، می‌پرسد: « به نظر شما من به ایران برگردم یا در نجف بمانم‌؟» ایشان ادامه ماجرا را این‌گونه برای ما تعریف می‌كرد: «در آن روز و در هنگام گفت‌وگو، آیت‌الله خویی تسبیحی در دست داشتند. آن را روی زمین انداخت و گفتند: آقا شیخ محمد‌تقی جعفری! اگر شما اینجا بمانید، راه مرجعیت برای شما باز است، اما معاد و ابدیت آن را من نمی‌دانم. فردای آن روز، برای كسب تكلیف از آقا سید عبدالهادی شیرازی باید به منزل ایشان می‌رفتم. ایشان در آن ایام بسیار بیمار بودند و در رختخواب خوابیده بودند. به آقای شیرازی هم نگفتم كه دیروز خدمت آقای خویی بودم و ایشان چه گفتند. آقا سید عبدالهادی شیرازی نیز پس از طرح موضوع بنده مبنی بر این كه در نجف بمانم یا بروم، دقیقاً جمله‌ای نظیر پاسخ آقای خویی را گفتند. بعد از این ملاقات‌ها، مردد مانده بودم که چه کنم. تصمیم گرفتم به کربلا بروم. همراه خانواده راهی کربلا شدم و آنجا استخاره کردم و این آیه آمد: فَلَمَّا آعْتَزَلَهُمْ وَ مَا یعْبُدُونَ مِنْ دُونِ آللّهِ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ یعْقُوبَ وَ كُلاًّ جَعَلْنَا نَبِیا (سوره مریم، آیه 49). برایم مسجل شد که باید به ایران بازگردم. آن زمان اعضای خانواده‌ام، یعنی پدرم و خواهرها و برادر‌هایم به مشهد مهاجرت كرده بودند.»

استاد جعفری پس از بازگشت به ایران، به مشهد می‌روند و مدتی در درس‌های آیت‌الله میلانی شرکت می‌کنند، اما به علت سازگار نبودن آب مشهد با مزاج ایشان، به تهران می‌آیند و مقیم تهران می‌شوند.

 

از نظر شما چه ویژگی‌های اخلاقی‌ در مرحوم محمدتقی جعفری ایشان را متمایز می‌کرد؟

از وجوه تمایز این گونه متفكران، یكی اخلاص و صداقت است. دیگری این بود كه جعفری عامل به گفتار خویش بود. در واقع، به آن چه می‌گفت، عمل می‌کرد. در واقع، علم بدون عمل به قول سعدی یعنی درخت بدون ثمر:

بار درخت علم ندانم، مگر عمل / با علم اگر عمل نكنی، شاخ بی‌بری

ایشان هنگام قرار گرفتن بر مسند تدریس و یا در ملاقات‌های داخلی و خارجی، به‌ویژه در هنگام حضور در جمع جوانان، هرچه در توان فكری و اندیشه داشت، با صداقت تمام و بدون هیچ كمی و كاستی به آنان عرضه می‌كرد. یكی از موارد اخلاص و صفای روح ایشان، هنگامی‌ بود كه خنده‌ای به لبانش نقش می‌بست. خنده‌های ایشان مانند كودكی خردسال كه حاكی از صفای باطن كودك است،‌ دنیایی از لطافت و پاكیزگی به همراه داشت. از دیگر ویژگی‌های ایشان،‌ اهمیت به نظم، تعهد و انجام تكلیف بود كه از نكات برجسته اخلاقی ایشان به شمار می‌رود. وی هنگامی‌كه درباره تعهد صحبت می‌كرد، واقعاً اولین نفر خود او بود كه این توصیه الهی (اوفوا بالعقود) را به مثابه خط مشی جدی در زندگی دنبال می‌كرد.

 

در جایگاه فرزند، هیچ گاه عصبانیت ایشان را دیدید؟

خیلی به‌ندرت عصبانی می‌شدند. از جمله مواردی كه در زندگی ایشان به‌اصطلاح جزو خطوط قرمز به شمار می‌رفت، بی‌نظمی، بی‌تعهدی، عمل نكردن به وظیفه، انجام تكلیف و نادیده گرفتن اخلاقیات بود كه باعث اختلال در زندگی می‌شد‌. عامل عصبانیت ایشان، مسامحه و بی-خیال بودن در این گونه موارد و به طور كلی مسامحه در امور مهم زندگی بود که به‌شدت آزارش می‌داد. در منظومه فكری و اخلاقی او در خصوص زندگی، زندگی انسان شخص بی‌تعهد و باری‌به‌هرجهت، یعنی هیچ و پوچ. خیانت به تعهد، خیانت به شخصیت است. وی بر این باور بود كه: «اگر ایفای تعهدها ضروری تلقی نشوند، زندگی اجتماعی قطعاً مختل خواهد شد.» از نظر او: در هر جامعه‌ كه رنگ «حق» و «تكلیف» مات شود، رنگ حیات نیز از بین خواهد رفت؛ و هنگامی‌كه رنگ حیات از بین برود، هویت و اخلاق انسانی در جامعه باقی نخواهد ماند. در جایی دیگر از مجلدات تفسیر مثنوی می‌گوید: «بی‌ایمانی به نظم یا مسامحه در اجرای آن، یكی از نیرومندترین عوامل تضعیف شخصیت و هویت مردم جامعه است». هنگامی‌كه شخصیت انسانی تضعیف و به حال خود رها شود، نابودی حیات و شخصیت، حتمی‌ خواهد بود: «كسی كه انتظار دارد می‌توان زندگی را بدون نظم سپری كرد، در حقیقت، منكرِ قانونِ حاكم بر هستی بوده و هیچ چیز را شرط هیچ چیز نمیداند! این، همان كوری است كه با وجود آن، امكان دیدن و دانستنِ هیچ چیزی وجود ندارد. ... علل و نتایج مشروح بینظمی ‌در زندگی، با فرض آگاهی به معنای نظم و ضرورت آن، عبارت است از: بیاعتنایی به اصول و قوانین، خودخواهی و خودبزرگبینی، نابسامانیها و ناهنجاریهای حیات اجتماعی، تقدّم روابط بر ضوابط، اختلالات در ارزشها، تلف شدن بیهودۀ وقتها، ابهامانگیز بودن چهرۀ جهان هستی، بر هم خوردن وسایل و هدفها، غلبۀ شك و بلاتكلیفی در زندگی فردی و اجتماعی، از بین رفتن توانایی برای خلاقیتهای مفید». بی‌توجهی به این گونه موارد، باعث ناراحتی ایشان می‌شد.

 

ایشان را بیكار دیده بودید؟

بنده و خیل بسیار از كسانی كه با ایشان حشر و نشر داشتند،‌ بر این امر واقفند كه احدی او را بیكار ندیده است. یك بار از ایشان پرسیدم: آیا از زمانی كه تحصیلات خود را در تبریز و قم و نجف شروع كردید و تا حال، زمانی بوده كه بیكار باشید؟ ایشان گفت: «بیكاری بنده فقط در زمان استراحت و خواب بوده است». جملاتی از ایشان نقل می‌كنم كه ان شاء الله برای جوانان مفید باشد:

«زندگی پیوسته باید در حال به وجود آمدن و به وجود آوردن باشد، والاّ باری است بر دوش انسان».

«بهترین و ارزنده‌ترین حیات آن است كه كار و كوشش در آن، موجب به ثمر رسیدن شخصیت انسانی شود».

«اساسی‌ترین مختص زندگی عرفانی، كار و تلاش پیگیر در دنیاست؛ دنیایی كه میدانی برای مسابقه در خیرات است».

«هر انسان و هر جامعهای كه «وجدانِ كار» در نزد آنها از كار افتاده باشد، سقوط آنها با عوامل درونی یا به دست دیگر كسانی كه وجدان كار در آنان بیدار و در فعّالیت می‌باشد، قطعی است».

«با گسترشِ شگفت‌انگیز ِوسایل سلطه‌گری و استثمار و بَرده‌گیری، ذلّت و پستی برای جوامعی كه تنظیمِ ِامورِ دنیوی خود را مورد مسامحه قرار می‌دهند، قطعی است».

دو بیت زیر از مولوی، از ابیاتی است كه گاهی ایشان آنها را زمزمه می‌كرد:

دوست دارد یار این آشفتگی / كوشش بیهوده به از خفتگی

اندرین ره می‌تراش و می‌خراش / تا دم آخر دمی‌غافل مباش

ایشان هیچ لحظه‌ای از عمر خود را بیکار و فارغ از فضای مطالعه، تألیف، تدریس و رفع نیازهای مردم در حوزه‌های علمی ‌و دینی و تعلیم و تربیتی به سر نبرده است. وی این روایت را در بسیاری از مناسبت‌ها اعم از نوشته‌ها و سخنرانی‌ها نقل می‌کرد: «اِنَّ لِرَبِّکُمْ فی ایّامِ دَهْرِکُمْ نفَحاتٌ فَتَعَرَّضُوا لَها». جعفری در توفان ناملایمات زندگی و بحران‌های فكری انسان‌های عصر حاضر كه یلان و دلاوران را برای رویارویی با سیل عظیم مسائل و مباحث مربوط به انسان‌شناسی و هستی‌شناسی به آوردگاه مبارزه و نبرد می‌طلبید، خود را در معرض این نسیم‌ها و نفحات قرار می‌داد تا به رسالت خود عمل كند.

 

استاد جعفری صرف نظر از علما و بزرگان ایرانی و خارجی، دیدارهای و ارتباط‌های ‌زیادی با عامه مردم داشتند. این رفتار ایشان ریشه در کدام بینش معرفتی داشت؟

ایشان با تواضعی خاص که نشانگر اخلاق پیامبرگونه هر عالمی ‌باید باشد،‌ مردم عادی را هم به حضور می‌پذیرفتند و با آنان در همان سطح خودشان همراه می‌شدند. کسانی که درکسوت روحانیت قرار می‌گیرند و به قول خودشان ملبس به لباس پیامبر (ص) شده‌اند و پوشیدن لباس پیامبر حرمت و مسئولیت بسیار سنگینی دارد که یکی از آن‌ها در میان مردم بودن و با آنها بودن و در غم آنها شریک بودن است، ‌نه جدایی از آنها. امثال ایشان هم پیرو مکتب پیامبر (ص) و اهل بیت علیهم‌السلام هستند و روش اهل بیت هم همین در مردم و با مردم بودن در مشکلات و مصایب آنان بوده است. لذا، چه در منزلی که در میدان خراسان اقامت داشتیم، و چه در منزلی که بعد‌ها در بلوار آیت الله کاشانی واقع در غرب تهران ساکن شدیم، ارتباط ایشان با قشرهای مختلف جامعه،‌ به‌ویژه نسل جوان قطع نشد. گاهی اوقات جوانانی خدمت ایشان می-آمدند تا سؤالات خود را مطرح کنند. سؤالاتی که نزد ایشان مطرح می‌شد، عمدتاً مربوط به مسائل روز دنیا در سطوح علمی ‌با موضوع‌های مختلف و مشکلات شخصی آنان بود. ایشان مدتها وقت می‌گذاشتند و اگر احساس می‌کردند به پاسخی قانع‌کننده نرسیده‌اند، وقت و فرصت بیشتری به آنان می‌دادند. شاید در ذهن بسیاری از افراد، کسانی که به یک جایگاه و رتبه‌ای از این مقام علمی ‌و اجتماعی می‌رسند، دیگر نه با هیچ چیزی سر و کار دارند و حتی شب روز و هم در زندگی این گونه افراد با شب و روز مردم عادی تفاوت دارد! نه؛‌ هرگز! جعفری اگر در نجف به تحصیل فقه و اصول و دیگر دروس دینی پرداخته بود،‌ همزمان دغدغه‌ای دیگر با او همراه و عجین شده بود تا یار و دستگیر انسانها باشد؛ انسانهایی که از جهل رنج می‌برند؛ انسانهایی که با کوله‌باری از سؤالات و شبهات در کوچه پسکوچه‌ها و بیغوله‌های این دنیای پر رمز و راز و مدرن دست به گریبان بودند و همراه و همدم می‌طلبیدند. جعفری اگر در کارنامه زندگی خود هیچ چیز نداشت،‌ همین همراهی و همدمی ‌و احساس تکلیف در برابر مشکلات و مردم، او را بس بود.

او همیشه دغدغه نسل جوان و پاسخ به سؤالات آنها را داشت. وی همیشه با بروز سؤالات فراوان در بیشتر حوزه‌های علوم انسانی،‌ در مقام پاسخ بود تا مردم، به‌ویژه نسل جوان، در این دنیا به بی‌راهه و تاریكی نرود. فكر و اندیشه او نو و به‌روز بود و از این ‌رو جوانان بسیاری مشتاق بودند تا از نفحات كلامی ‌و نوشتاری او توشه‌ای بردارند. جعفری به فكر چالش‌های پیش روی انسان معاصر بود و از آسیب‌هایی كه زندگی این انسان را به مخاطره می‌افكند،‌ نگران و در پی چاره‌جویی بود. انسان از دیدگاه او منحصر به اقلیم و جغرافیای كشورش ایران نبود. انسان معاصر او تمام مردم روی این كره خاكی را شامل می‌شد،‌ چرا كه: وَ مَن اَحیاها فَكَاَنَّما اَحیا النّاسَ جَمیعاً. عرفان عملی و نظری در منظر او، دوری از مردم و عزلت در كنج خلوت‌ و كشف و كرامات، و هم‌چنین حاشیه زدن بر حواشی متون عرفای گذشته و حال نبود. برای او عرفان معنایی دیگر داشت؛ همان معنایی كه برای تعالی انسانها از علی (ع) فرا گرفته بود.

صاحبدلى به مدرسه آمد ز خانقاه / بشكست عهدِ صحبتِ اهلِ طریق را

گفتم: میان عالِم و عابد چه فرق بود / تا اختیار كردى از آن، این فریق را

گفت: آن گلیم خویش به‌در مى‌بَرَد زموج / وین جهد مى‌كند كه بگیرد غریق را

او به انسان عصر خود و آیندگان توصیه می‌كرد تا این شش سؤال را همدم و یار خود بدانند: من کیستم، از کجا آمده‌ام، به کجا آمده‌ام، با کیستم، برای چه آمده‌ام و به کجا خواهم رفت؟ در قاموس فكری او، ‌رابطه دین و زندگی این گونه است: «اگر مقصود از حیات، پدیده معمولى است كه همه جانداران دارند و نهایت امر، این پدیده در انسان، پیچیده‌تر بوده و داراى ابعاد و نیروهایى بیش‌تر از دیگر حیوانات است، نه تنها دین براى چنین پدیده‌اى ضرورت ندارد، بلكه حتى هدفى غیر از همین مختصّات و لوازم معمولىِ آن (خور و خواب و خشم و شهوت) براى آن نمى‌توان تصور كرد. همچنین، اگر مقصود از دین، یك مقدار عقاید بى‌پایه و انجام اَعمالى بى‌اساس به عنوان «دین» است، نه تنها دین به این معنى نمى‌تواند در حیات بشرى ضرورتى داشته باشد، بلكه مختل‌كننده حیات معقول بشرى هم خواهد بود. اما اگر منظور از حیاتِ یك انسان، حقیقتى است معنادار در جهانى معنادار، بدون پاسخ علمى و عملى به این سؤالات هرگز امكان‌پذیر نخواهد بود.»

خبرگزاری ایبنا

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: