ياد ياران از «شهريار» تا «رياحي» در گفت و گو با استاد باستانی پاریزی

1393/1/17 ۰۸:۳۴

ياد ياران از «شهريار» تا «رياحي» در گفت و گو با استاد باستانی پاریزی

مى‏دانيم كه يكى از دوستان شما آقاى دكتر محمدامين رياحى است. از دوستى و آشنايى خودتان با اين دانشمند خدوم سخن بگوييد و اينكه از چه ‏زمانى آغاز شد و ادامه پيدا كرد؟

 

 

 

مى‏دانيم كه يكى از دوستان شما آقاى دكتر محمدامين رياحى است. از دوستى و آشنايى خودتان با اين دانشمند خدوم سخن بگوييد و اينكه از چه ‏زمانى آغاز شد و ادامه پيدا كرد؟

دوستى و آشنايى من و دكتر رياحى، پيش از آشنايى با دكتر زرياب بود، براى ‏اينكه در سالهايى كه من در دوره ليسانس در دانشگاه تهران درس مى‏خواندم؛ يعنى ‏مابين سالهاى 1330 ـ 1326، در اميرآباد ساكن بودم و دكتر رياحى هم از ساكنين ‏اميرآباد بود. قبلاً گفته‏ام كه در دوره ليسانس يك سال بيشتر از حد عادى در اميرآباد ماندم و به دليلى كه قبلاً گفته‏ام، ليسانسم را به جاى 3 سال در 4 سال گذراندم كه چه‏ بخواهم و چه نخواهم آن را بايد به حساب رد شدن من بگذاريد!

رشته دكتر رياحى زبان و ادبيات فارسى بود و او يكى از شاگردان سرشناس و فعال و كوشاى دانشگاه بود، بخصوص در مجامع ادبى. او در دانشكده ادبيات، جلسه ادبيى ترتيب داده بود كه هر هفته برگزار مى‏شد و بعضى از دانشجويان كه ‏اهل شعر و ذوق بودند، در اين جلسه شعر مى‏خواندند و برخى از استادها سخنرانى مى‏كردند. به عنوان مثال، من از جمله كسانى بودم كه با اينكه قابل نبودم، ولى در آنجا شعر مى‏خواندم. ايرج دهقان يكى از شعراى جوان آن دوره بود كه ‏شعرهاى خوبى هم مى‏سرود. اين شعر او يادم مانده است:

شكست عهد من و گفت هر چه بود گذشت

به گريه گفتمش: آرى، ولى چه زود گذشت

بهار بود و تو بودى و عشق بود و اميد

بهار رفت و تو رفتى و هر چه بود گذشت

اين غزل كه بعدها بسيار معروف شد، از جمله شعرهايى بود كه در اين جلسه‏ خوانده شد. مقصود اينكه: دكتر رياحى، از زمان دانشجويى، براى دانشجويانى كه ‏اهل شعر و ذوق بودند، مشوق بود و استادهاى علاقمند را هم دعوت مى‏كرد و آنها يا سخنرانى مى‏كردند، يا شعرهاى دانشجويان را اصلاح مى‏كردند، يا دانشجوها را تشويق مى‏كردند.

 

از استادهاى شركت‌كننده در اين جلسه چه كسى را به خاطر مى‏آوريد؟

 

از جمله كسانى كه در اين جلسه شركت مى‏كردند، مرحوم رشيد ياسمى بود كه در عين حال كه استاد تاريخ بود، از شعراى معروف و نامدار همان عهد به شمار مى‏رفت. او كُرد و اهل كرمانشاه بود. او بسيار باسواد و باذوق بود. بعدها دكتر رياحى ديوان شعر مرحوم رشيد ياسمى را جداگانه چاپ كرد.

يادم هست كه مرحوم استاد جلال‏الدين همايى نيز گاهى به اين جلسه‏ مى‏آمد.

يكى از كارهاى خوب دكتر رياحى در خصوص اين جلسه اين بود كه حتى ازخارج از دانشكده هم دعوت مى‏كرد. كاملاً يادم است كه يكى دوبار از مرحوم ‏تقى‏زاده دعوت كرد كه رئيس مجلس بود. در يكى از اين جلسات تقى‏زاده سخنرانى‏ هم كرد كه سخنرانى مهمى بود در باب مشروطيت.

 

ظاهراً شما هميشه در اين جلسه شركت مى‏كرديد. درست است؟

بله، من مرتب در اين جلسه ادبى شركت مى‏كردم و دكتر رياحى خيلى مرا تشويق مى‏كرد و ما دوست بوديم. خاطرم هست كه زمانى كه محمد مسعود كشته ‏شد ـ كه در بهمن سال 1326 اين اتفاق افتاد، من شعرى گفتم كه در همين جلسه‏ خواندم.

مسعود، جمعه عصر به چاپخانه مظاهرى در خيابان اكباتان، مقابل وزارت ‏فرهنگ رفته بود تا سرمقاله خودش را بنويسد و او بايد در آخرين لحظه كارهايش را انجام مى‏داد تا روزنامه صبح شنبه منتشر شود، هنگام بازگشت به منزلش، زمانى كه‏ سوار ماشين مى‏شد، عده‏اى به او حمله مى‏كنند و او را مى‏كشند. بعدها گفتگوهاى ‏زيادى صورت گرفت تا بدانند قاتل كيست!

در مجلس ادبى دانشكده ادبيات هم مسئله قتل محمد مسعود مطرح شد و دوستان حرف‏ها زدند و مقاله خواندند و شعر خواندند. من شعرى را كه گفته بودم، خواندم:

بعد از اين، تا باد فروردين ره گلشن بگيرد

تربت مسعود را در لاله و سوسن بگيرد

اى شهيــد راه آزادى! سزد كز كشتن تـو

مام گيتى، پرده ماتم به پيرامن بگيرد

لالــه‏اى در گلشن آزادگى ديگر نـرويد

جز كه از خون سرمشقى در اين گلشن بگيرد

كل اين شعر را حفظ نيستم. بيت آخر شعر اين بود:

گر ز آزادى كسى خواهد خبر گيرد از اين پس

گو سراغ مدفن مسعود را از من بگيرد

اين شعر را در جلسه ادبى خواندم و همان روز چندين نفر از آن نسخه گرفتند و به دست روزنامه‏ها هم رسيد و در چندين روزنامه نامدار آن روز چاپ شد، از جمله در روزنامه باختر امروز كه دكتر فاطمى منتشر مى‏كرد. اين شعر در روزنامه ‏اقدام هم كه عباس خليلى آن را چاپ مى‏كرد، منتشر شد و چند جاى ديگر.

 

طبق معمول از موضوع دور شديم!

اصلاً هم دور نشديم، چون همين شعر باعث شد كه با معرفى دكتر رياحى، ‏من كارى پيدا كنم كه به آن نياز داشتم. خب، آن زمان من دانشجو بودم و كارى ‏نداشتم و ممرّ معاشى هم نداشتم.

دكتر رياحى مرا به سردبير مجله «خواندنى‏ها» معرفى كرد كه دكتر اميرهوشنگ عسكرى بود و جوانى فهميده و باذوق بود. اميرانى بعدها او را براى ‏ادامه تحصيلات به اروپا فرستاد. او در آنجا در رشته دندان‏پزشكى تخصص پيداكرد و بعد هم به تهران برگشت و شهرتى حاصل كرد.

دكتر عسكرى، روزى كه من اين شعر را در جلسه خواندم، در مجلس بود. او وقتى شعر مرا شنيد، آن را از من گرفت و به «خواندنى‏ها» برد. دو روز بعد خبرم‏ كردند كه اميرانى مى‏خواهد مرا ببيند. من فكر كردم كه مى‏خواهد مرا تشويق كند. رفتم پيش اميرانى. گفت كه: من مى‏دانم كه شما گاهى در روزنامه خاور مقالاتى‏ مى‏نويسى و ما هم آن را نقل مى‏كنيم. دلم مى‏خواهد كه بيايى و در «خواندنى‏ها» كار كنى، چون دكتر عسكرى بايد براى ادامه تحصيلات به اروپا برود. شما بيا براى ماكار كن، حقوقى هم برايت مى‏دهيم. من اين پيشنهاد را قبول كردم و بدين ‏ترتيب، به‏ مجله «خواندنى‏ها» رفتم و چند سال هم در آنجا كار كردم.

 

مى‏گفتيد كه حقوق خوبى از اميرانى مى‏گرفتيد.

بله، اميرانى هر ماه 200 تومان حقوق به من مى‏داد. اين حقوق، 4 تومان ازحقوق 196 تومانى كه قرار بود بعدها وزارت فرهنگ بعد از اتمام تحصيلات به من‏ بدهد، بيشتر بود.

 

برگرديم به دكتر رياحى.

كسى كه مرا به «خواندنى‏ها» معرفى كرد، دكتر رياحى بود. دكتر رياحى به ‏لحاظ تحصيل، مدتى از من جلوتر بود. بنابراين، زودتر از من فارغ‏التحصيل شد و قرار شد برود و كار بگيرد. همه ما، از جمله دكتر رياحى، به خاطر دريافت كمك‏ هزينه تحصيلى به دانشسراى عالى تعهد داشتيم. بنابراين، ايشان هم مجبور بود كه ‏به وزارت فرهنگ برود و در آنجا كار كند.

شرط تعهد ما اين بود كه در خارج از مركز كار كنيم. بنابراين، دكتر رياحى ‏نمى‏توانست در تهران كار كند، ولى به علت دوستانى كه داشت و فعاليتى كه به‏ عمل آورد، ابلاغيه خدمت در اداره فرهنگ قم را به او دادند، در مدرسه‏اى كه آن‏ روزها به «مدرسه حكيم نظامى» معروف بود و امروزه به نام امام صادق(ع) نامگذارى شده است.

 

معروف است كه اين مدرسه را مرحوم حكمت ساخته بود.

بله، اين مدرسه را مرحوم على‏اصغر حكمت در محله‏اى كه قبرستان بود، ساخته است. ساختمان اين مدرسه بسيار آبرومند بود. كتيبه‏هاى اين مدرسه، آيات ‏قرآنى است كه كلمه «حكمت» و «حكيم» در آنها آمده است و به خط خوش هم ‏نوشته است. اسم اين مدرسه حكيم نظامى بود. البته عده‏اى مى‏گفتند كه على‏اصغر حكمت، به علت اسم خودش، آن آيات را انتخاب كرده است. شعر ماده تاريخ آن‏را رشيد ياسمى گفته.

 

پس، دكتر رياحى معلم مدرسه حكيم نظامىِ قم بود.

بله، معلم آنجا بود و در هفته سه روز در قم درس مى‏داد و سه روز بعد هم به ‏تهران مى‏آمد براى دوره دكترى. و هيچ‏وقت ارتباطش را با تهران قطع نكرد. بنابراين، ما دكتر رياحى را هيچ‏وقت گم نكرديم. زمانى كه به تهران مى‏آمد، ملاقات ‏مى‏كرديم و اغلب با هم بوديم.

بعد از مدتى كه درس من تمام شد، طبق تعهدم به كرمان رفتم ولى چند سال ‏بعد كه به تهران آمدم، باز همديگر را ديديم و ديدم كه دكتر رياحى ترقيات مفصل‏ كرده است. او بعد از آمدن به تهران، مدتى مدير دبيرستان بود. بعد هم مدت‏ها معاونِ وزارت فرهنگ بود. مدت‏ها هم رئيس بخش كتابخانه‏هاى وزارت فرهنگ‏ شد. او همچنين عضو فعالى در كانون فرهنگيان و از دبيران كانون فرهنگ ـ كه ‏مرحوم درخشش مؤسس آن بود ـ به شمار مى‏رفت (= باشگاه مهرگان).

او بود كه در باشگاه مهرگان از تقى‏زاده دعوت كرد كه بيايد و سخنرانى كند. تقى‏زاده هم قبول كرد و آمد و سخنرانى بسيار مهمى را درباره مشروطيت ايراد كرد كه چند جلسه ادامه پيدا كرد و به صورت يك كتاب چاپ شد. در همه اين جلسات ‏من با دكتر رياحى همراه بودم. دكتر سردبير كيهان فرهنگى قبل از انقلاب هم بود.

 

گويا شما با هم روابط خانوادگى هم پيدا كرده بوديد!

حقيقت اين است كه در آن زمان دكتر رياحى ماشين داشت و من نداشتم. عصرهاى جمعه، ايشان خانواده خودش و خانواده مرا سوار ماشين خودش مى‏كرد و ما راه مى‏افتاديم و به بيرون از تهران مى‏رفتيم و در جاهاى خيلى خوبى هواخورى ‏مى‏كرديم. در واقع، ما آمد و رفت خانوادگى داشتيم و همسرم با همسر دكتر رياحى، خصوصيت داشت.

از جمله چيزهايى كه در مورد دكتر رياحى بايد بگويم، اين است كه اولين و آخرين و تنها ملاقات من با شهريار، شاعر بزرگ، به وسيله همين دكتر رياحى انجام‏ شد.

 

ملاقات با شهريار چگونه صورت گرفت؟

به گمانم آن زمان دكتر رياحى هنوز در قم بود و هفته‏اى سه روز به تهران‏ مى‏آمد. يك روز در منزل ايشان بودم. گفت: باستانى! مى‏خواهم بروم شهريار را ببينم. مى‏خواهى بيايى او را ببينى؟ گفتم: اين افتخارى است براى من. ما باهم به راه‏ افتاديم و در خيابانى كه قديم اسمش ژاله بود و الآن اسمش را «شهدا» گذاشته‏اند، در كوچه‏اى نزديك بيمارستان شفا، كه از بيمارستان‏هاى قديمى است كه برادر سپهسالار قسمت عمده آن را ساخته است و زنى از خانواده سپهسالار هم تا اين ‏اواخر در آنجا حجره و اتاق داشت، به ملاقات شهريار نايل شديم.

كوچه‏اى كه خانه شهريار در آنجا بود، بُن‏بست بود. فكر نمى‏كنم آن كوچه و آن خانه الآن باقى باشد. احتمال مى‏دهم كه آنجا را خريده‏اند و جزو مجلس فعلى شده است.

وقتى به آن كوچه رسيديم، دكتر رياحى درِ خانه را به صدا درآورد. خود شهريار از پشت در صدا زد كه: كيست؟ دكتر رياحى گفت كه: رياحى هستم. شهريار وقتى صداى او را شنيد، در را باز كرد و ما وارد شديم و من آن مرد بزرگ را با پيژامه‏اى كه بر تن داشت، ديدم.

 

آيا شهريار تنها بود؟

نه اتفاقاً. آن روز ديدم كه يك جوان مؤدب و با كمال هم، در كنار شهريار نشسته است. وقتى شهريار او را معرفى كرد، ديدم او هوشنگ ابتهاج معروف به «سايه» است. او در همان وقت به حضور شهريار مى‏رفت و به همين جهت، شهريار در شعر سايه اثر زيادى داشت و آقاى ابتهاج مريد شهريار بود.

 

آيا با شهريار صحبتى هم داشتيد؟

بله، صحبت‏هاى زيادى با هم كرديم و بيشتر صحبت‏ها در مورد شعر بود. به ‏نظرم من هم شعرى از خودم خواندم و شهريار كه مرد محترمى بود و خدا رحمتش كند، مرا تشويق كرد. دكتر رياحى و شهريار مقدارى هم با هم تركى صحبت ‏كردند كه در مورد مسائل خودِ آذربايجان بود. شهريار در اين جلسه به من گفت كه: يك آذربايجانيى بوده است خوش‏خط كه جزو منشى‏هاى فرمانفرما بوده. او در كرمان مانده و در همانجا هم در گذشته است. او براى فرمانفرما كتاب مى‏نوشته‏است. قرار بود كه «تاريخ سالاريه» را همين شخص با خط خوش بنويسد.

شهريار گفت: قرار بود كه در ازاى هر صفحه‏اى كه مى‏نويسد، روزانه چند قرص نان و مقدارى قند و چايى و مختصرى هم پول بگيرد و در ازاى كارى كه‏ مى‏خواسته بكند، مى‏بايست آن اقلام را از كارخانه فرمانفرما به او تحويل مى‏دادند. آن وقت اين مرد در مقابل دريافت اين اجناس، براى اينكه كتاب زود تمام نشود، قلمى را كه قرار بود با آن بنويسد، درشت انتخاب كرد. فاصله سطرها را هم زياد كرد تا كار چند سالى طول بكشد.

اين حرفى بود كه شهريار زد و من متأسفانه اسم و مشخصات را خوب حفظ نكردم و يادداشت نكردم و بعدها هم هيچ وقت نتوانستم آن نسخه را پيدا كنم و آن ‏نويسنده را ندانستم كه بود.

من حرف شهريار را يادداشت نكردم و در نتيجه ندانستم كه موضوع چه بود و كه بود، ولى خوب در خاطرم است كه شهريار اين نكته را به من گفت و اسم آن‏ خطاط و خانواده‏اش را هم گفت. او وقتى فهميد كه من اهل كرمانم، از من پرسيد كه ‏آيا كسى از اين خانواده در كرمان هست؟ آن وقت نمى‏دانستم و چيزى نگفتم.

 

برگرديم به دكتر رياحى.

دكتر رياحى در همين زمانى كه به قم مى‏رفت، خودش را براى دريافت درجه ‏دكترى در ادبيات فارسى آماده مى‏كرد. او به‏تدريج درس‏ها را خواند و رساله‏ خودش را هم گذراند و درجه دكترى‏اش را هم گرفت و در تاريخ فرهنگ ايران ‏موقعيت ممتازى را پيدا كرد. او مدتى معاون وزارت فرهنگ شد و 35 روز هم قبل ‏از انقلاب وزير فرهنگ دولت بختيار بود كه داستان ديگرى دارد.

منبع: روزنامه اطلاعات

 

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: