1394/10/13 ۰۷:۵۵
آیدین آغداشلو یکی از شناخته شده ترین هنرمندان عرصه تجسمی است،این هنرمند پیشکسوت تاکنون نمایشگاه های انفرادی متعددی برگزار کرده است که نمونه آن سال گذشته در گالری« اثر» بود و تمام آثار او در این نمایشگاه به فروش رفت. آغداشلو بعد از این نمایشگاه اعلام کرد که برای یک سفر به خارج از کشور می رود،حالا این هنرمند معاصر به ایران بازگشته است تا درباره موضوع هویت و هنرمند با ما به گفت وگو بنشیند.
آزاده صالحی:آیدین آغداشلو یکی از شناخته شده ترین هنرمندان عرصه تجسمی است،این هنرمند پیشکسوت تاکنون نمایشگاه های انفرادی متعددی برگزار کرده است که نمونه آن سال گذشته در گالری« اثر» بود و تمام آثار او در این نمایشگاه به فروش رفت. آغداشلو بعد از این نمایشگاه اعلام کرد که برای یک سفر به خارج از کشور می رود،حالا این هنرمند معاصر به ایران بازگشته است تا درباره موضوع هویت و هنرمند با ما به گفت وگو بنشیند.
سفر چند ماهه شما به کانادا باعث شد تا موضوع گفتوگو با شما را حول محور هویت مطرح کنم، به نظرتان هویت یک هنرمند در درجه نخست کجا و چگونه شکل میگیرد؟ آیا الزاما هویت یک هنرمند بستگی به موطن و زادگاهی که در آن زندگی میکند، دارد؟ در این صورت میتوانیم هنرمندی را که سالها به هر دلیلی دور از کشورش زندگی میکند، بیهویت بدانیم؟ هنر بیان حسی معنای هنرمند است، حالا این معنا از کجا در او شکل میگیرد و جمع میشود و منشأ و ریشهاش کجاست، بیش از اینکه یک قالب کلی برایش درنظر گرفت، باید به دیگر عناصر هم توجه کرد. البته با فرمول خیلی مشخصی میتوانیم تا حدودی به نتیجه برسیم ولی تعداد بیشماری از هنرمندان در این قالب قرار نخواهند گرفت. در نتیجه این کار باید با دقت و توجه به کلیت این مسأله مهم صورت بگیرد. هویت، بخشی از درونهای است که در هنرمند هست، یا به نحوی خیلی درونی و ژنتیک در او حرکت کرده و ماندگار شده یا به دلیل محیط و جغرافیایی که در آن زندگی کرده، عواملی را از این محیط اخذ کرده که این عوامل به محل رشد و حضور او بستگی دارد. در آثار بسیاری از هنرمندان معاصر عناصری را میبینیم که این عناصر شاید جغرافیایی باشند، مثل هنرمندانی که در خوزستان زندگی میکنند و این بومیگرایی در کار آنها مشهود است. نمونه آن مثلا درخت نخل است، این هم فقط منحصر به هنرمندان معاصر نیست، در هنر باستانی شوش و تمدن ایلام یا جیرفت نیز درخت نخل بهعنوان یک عنصر بومیگرایانه به چشم میخورد. میخواهید بگویید پایبندی به ریشهها همیشه در بین هنرمندان وجود داشته است؟ میخواهم بگویم بخشی از این مسأله هویت، امری است که همراه محیطزیست به شخص داده میشود، به علاوه آداب و عناصر دیگری که بههرحال با آنها زندگیاش را شروع میکند، مثل زبان اما اینطور هم نیست که هر هنرمندی الزاما عناصر محیطی و جغرافیایی را در کارهایش بازتاب دهد. بهعنوان مثال درباره خود شما اینطور بوده است، یعنی اگرچه سالها در رشت زندگی کردهاید اما تجلی بومیگرایی را در کارهایتان کمتر دیدهایم؟ در مجموع میخواهم به این نکته برسم که بخشی از هویت از درونه انسان میآید و بخشی در جستوجوگری انسان است که شکل میگیرد. جستوجوگری یک هنرمند ممکن است هویتی را در او شکل دهد که این هویت نه ملی است و نه محلی و قومی. به همین دلیل است که هنرمند هربار باید نگاه کند و بداند کجا ایستاده است. هویت هنرمند مجموعهای است که در او جاری شده، با عوامل مختلف سروکار داشته و بخشی که او براساس علاقههایش جستوجو کرده و به مجموعه ریشهای خود علاوه کرده است. بسا که این جستوجو برای پیداکردن زمینههای مورد توجه او گاه به قدری زیاد میشود که جایی برای آن هویت شکلی به یاد آورنده ملی و محلی نمیگذارد. وقتهایی هم هست که اینطور نیست و وابستگی هنرمند به آب و خاکی که در آن زندگی میکند به قدری قوی است که همیشه با او هست و در کارهایش هم ظاهر میشود. مثلا در کارهای هوشنگ پزشکنیا میتوانید این علاقه و وابستگی عمیق به مردم و اصولا جغرافیای خوزستان را مشاهده کنید یا علاقه حسین محجوبی را به گیلان و درختان و سفالها. یا همینطور در کارهای آنه محمد تاتاری که همیشه انعکاسی از دستبافتهای عشایری به چشم میخورد؟ همینطور است، توجه به رنگارنگی دستبافتهای عشایری ترکمن در اغلب کارهای او دیده میشود؛ بنابراین در کار هر هنرمندی همانطور که خودتان هم جستوجو میکنید میتوانید رگههایی را پیدا کنید یا شاید هم نکنید! جاهایی پیدا میکنیم، مثل همین مثالهایی که اشاره شد و جایی هم پیدا نمیکنیم مثل همین مثالی که شما درباره من زدید. در نتیجه کار دشواری است و با یک تقسیمبندی ساده و فرمول مشخص همیشه جواب نمیدهد. گمان میکنم هویت یک هنرمند از هرجا که بیاید در حدود او شکل میگیرد و جا میافتد. اگر جستوجو کنید بالاخره هویت اسپانیایی را در کار پیکاسو پیدا میکنید یا در کار سالوادر دالی هم به همین ترتیب. ولی هویت نهایی هنرمندانی از این دست فقط بر این بنیاد استوار نبوده است، هرچند رگههایی را در کار این هنرمندان میبینیم. بهعنوان مثال شما نمیتوانید طبیعت کاتالان را از کار هنرمندان کاتالان اسپانیا جدا کنید، مشکل است ولی اینطور هم نیست که برای اینکه متوجه شویم این هنرمند اسپانیایی است یا متعلق به کجاست، نشانههای شاخصی را جستوجو کنیم که بازگوکننده این امر محتوم باشد، چون چنین چیزی همیشه اتفاق نمیافتد. شما تا یازده سالگی در رشت زندگی میکردید، چرا این هویت جغرافیایی و محیطی در نقاشیهای شما به آن شکل بازتاب نداشت؟ خب! من تا بیست سالگی همان فضا را نقاشی کردم، خیلی هم آن را دوست داشتم، ولی از بیستسالگی به بعد از هویت محلیام فاصله گرفتم و جذب هویت ملیام شدم که گسترش پیدا کرد و کلیتر شد، طوری که به جای آنکه جذب هویت معاصرم شوم، مجذوب هویت تاریخی ایران شدم، چون بودند کسانی که به دنبال هویت معاصر شهری و روستایی ایرانی رفتند و نمونههای درخشانی هم از خود در تاریخ هنر باقی گذاشتند. نقاشانی مثل جلیل ضیاءپور تا محمود جوادیپور، تا مکتب سقاخانهای که براساس هویت مردمی بنا شده بود. بعدها جستوجوی من بود که هویتم را شکل داد تا اینکه مکان جغرافیاییام این هویت را سامان بخشد. در نتیجه در این جستوجو به تاریخ ایران مراجعه کردم و دلبستگیام به اشیا و آثار هنری ایران قدیم عمیقتر شد و بدون اینکه بخواهم ایرانی بودنم را اثبات کنم، وقتی علاقهها و معنای خود را شناختم، حاصل این جستوجو در کارهایم جاری شد. در اینجا باید به نکتهای اشاره کنم و آن اینکه تفاوت است بین هنرمندی که به زور سعی میکند هویتی را جعل کند، درحالیکه با آن هویت رابطهای تفکیکناپذیر و عمیق ندارد با هنرمندی که بیآن که در این مسأله اصرار داشته باشد و حتی وقتی یک خط میکشد، معنایی خاص از هویتش را به ذهن مخاطب میرساند. همچنان که هویت محلی در کارهای سهراب سپهری کاملا آشکار است. مثلا علاقهاش به خاک و به طبیعت سرزمینش ولی درعین حال او درجستوجوی خودش، یعنی هویت شرقی به مفهوم گسترده است، یعنی از اینجا تا شرق دور، تا چین و ژاپن و این هویتی است که ماحصل جستوجو هم است. حالا برایم جالب شد که این جستوجو چطور شروع میشود؟ خب! به هر هنرمندی باید بهطور انفرادی نگاه کرد که این جستوجو چطور شروع شده است. به نظرم بخشی از مولفه جستوجوگری به خود هنرمند بستگی زیادی دارد، درباره سپهری که اشاره کردید میبینیم او در دورهای به ژاپن هم سفرمیکند ولی وقتی برمیگردد همان عناصری که تجربه کرده را ایرانیزه میکند و دوباره با طبیعت کاشان پیوند میدهد، یعنی این را بهخوبی میداند که کپیکردن المانهای ژاپنی در نقاشیهایش نمیتواند او را ماندگار کند؟ درست است، یا مثلا ما هنرمندی مثل ناصر عصار را داریم که او هم به شرق دور رجوع میکند و حتی خیلی بیشتر از سپهری تحتتاثیر نقاشی و خوشنویسی چینی قرار میگیرد، هیچ اصراری هم ندارد که آن را ایرانی کند. هر هنرمندی سفری میکند، حالا این سفر از کجا شروع میشود، نقطهای است که مدنظر شماست و اینکه به کجا ممکن است برسد، پاسخش سخت است. کما اینکه عصار و سپهری از یک نقطه شروع میکنند ولی اینکه از کجا سردرمیآورند نتیجه سفر درونی پرماجرای آنهاست. بنابراین درباره هویت که پرسیدید، همیشه این مشکل و سوال وجود داشته که این هویت در کارهای یک هنرمند چطور شکل میگیرد؟ به نظرم هنرمند عمدا این هویت را شکل نمیدهد، هویت در او جاری میشود. گرفتاری وقتی شروع میشود که هویت را بهعنوان مسأله عمدهای درنظر بگیریم و برای اینکه آن را جا بیندازیم به عناصری روی بیاوریم که شاید در وقتهایی، عمیقا به آنها تعلق نداریم ولی داریم این کارها را میکنیم تا اثری را خلق کنیم که از ما توقع میرود. تشخیص آن هم زیاد دشوار نیست، کسی که به هنر علاقه داشته باشد، فرق زور زدن و جاریشدن را میتواند دریابد. یک نکته دیگر هم درباره هویت وجود دارد، امروز میبینیم هنرمندان، خاصه جوانان دلبسته کارهای مدرن هستند، حالا دیگر اینترنت هم آمده و دسترسیها را ساده کرده است، یادم هست دوستی اشاره میکرد امروز مشکلی در عرصه هنر وجود دارد و آن اینکه هیچکس کار خودش را نمیکند، همه نشستهاند ببینند دیگری چه کار میکند، آنها هم همین را پی بگیرند که بیشتر مطرح شوند، با این اوصاف خود شما فکر میکنید هویت چقدر در کار هنرمندان امروز منعکس شده است؟ شاید پاسخ این سوال را باید در این نکته جستوجو کرد که ما بهعنوان هنرمند معاصر در کجا ایستادهایم و زندگی میکنیم و اصلا نسبت ما با آنچه در جهان وجود دارد، چیست؟ مدرنیسم و پیشتر از آن مدرنیته همیشه سعی باطنی داشتهاند که جهان را یک شکل و یکسان کنند، تا حدودی هم این اتفاق افتاد، بهویژه در زمینه پزشکی و علوم و مهندسی. همراه این یکسانسازی، فرهنگ و هنر هم از غرب به شرق آمد، حتی در این بین میتوانیم به جایگزینی زبان هم اشاره کنیم. یکی از مهمترین وجوه هویت، زبان است و ما ایرانیان زبان خود را حفظ کردیم، چون به هویت ملی خود وابسته بودیم اما میبینیم در کشورهای دیگر، در جهان مدرنشده، حتی زبان ذرهذره اهمیت خود را از دست میدهد و تبدیل به زبان دوم میشود، حتی در جاهایی به جای زبان اصلی، زبان علمی واسطه حاکم میشود. خاطرم هست وقتی چند پزشک در تهران مرا معاینه میکردند، هرچه گوش میکردم که ببینم اوضاعم چطور است، متوجه نشدم، چون تقریبا فقط اصطلاحات پزشکی به زبان فرانسه و انگلیسی استفاده میکردند. این جایگزینی زبان در هند هم آشکار است، چون بعد از ادامه استعمار انگلیس، برای آنکه دو سوی هند بتوانند با هم ارتباط برقرار کنند با هم انگلیسی حرف میزدند! نظایر این اتفاق را در دیگر جاها هم میشود پیدا کرد. بنابراین حالا که به قول شما عصر اینترنت است، دسترسی به چشمه اصلی فراهم است. درحالحاضر، منشأ این سرچشمه را تنها به جای خاصی مثلا غرب نمیشود منسوب کرد. زمانی سرچشمه ادبیات و هنر در قرون هجده و نوزده در فرانسه بود. حالا متفرق شده و حتی میتوان ژاپن را هم در این ردیف قلمداد کرد، چون ژاپن بخشهای عمدهای از هنر و تکنولوژی جهان را به نحو شایستهای تولید میکند. یا سینمای ژاپن، درست است که سینمای ژاپن است ولی از برادران لومیر به اینطرف شکل گرفته و هرچند به تئاتر ژاپنی وابسته است ولی سرچشمه اصلیاش به اختراع سینما برمیگردد. بنابراین امروز نمیشود هنرمندان ایرانی را که گوشهچشمی که نه، چهارچشمی دارند دنیا را میپایند، سرزنش کرد و این مسأله قابل درک است، ولی اینکه هنرمندان امروز در ایران چقدر در بند تقلید از سرچشمه اصلی خود هستند و چه تعداد از آنها سعی میکنند طوری کار کنند که بتوانند در این دهکده جهانی آثارشان را عرضه کنند و جا بیفتند نکتهای است که باید دربارهاش بیشتر به کندوکاو پرداخت. البته تقلید و گوشهچشم داشتن به جهان غرب مختص امروز نیست، این مسأله هم از شروع مدرنیسم در عرصه هنرهای تجسمی ایران مطرح بود و راهحلهایش هم جستوجو میشد، پیشتر در کارهای جلیل ضیاءپور چنین مولفهای دیده میشد. او روی یک بستر اصلی کوبیستی، عناصر ملی، محلی و قومی را همسوار کرد، برای اینکه هویت ملی را از یاد نبرد. فکر نمیکنم ضیاءپور، بهعنوان یکی از پیشگامان مدرنیسم ایران واقعا داشت ادا درمیآورد، بلکه او همیشه یکجور نگرش و تعلق قلبی به بافتههای روستایی و عشایری و آدمهای مناطق مختلف درون خودش داشت و این تعلق، در نقاشیهایش هم بازتاب پیدا میکرد. کما اینکه میبینیم او بعدها تاریخ لباس ایران را مینویسد و این نشان میدهد که این علاقه قلبی همیشه در او وجود داشته است. حالا شاید هنرمند دیگری اینطور نباشد. مثلا حسین کاظمی که اینطوری نبود، یعنی به عناصر قومی توجهی نداشت، درحالیکه چنین شاخصهای در کارهای محمود جوادیپور بهمراتب پررنگتر بود؛ ولی در کارهای جواد حمیدی این مولفه کمتر به چشم میخورد. بنابراین اگر سیر فعالیت پیشگامان عرصه تجسمی را درنظر بگیریم متوجه تفاوتهایشان، از این منظر میشویم. منعکس کردن هویت در کار یک هنرمند بستگی به این مسأله دارد که آن هنرمند چه شیوهای را انتخاب کند و رو در چه مخاطب گسترده جهانی یا مخاطب محلی اطراف خودش دارد. اگر این گونه نگاه کنیم شاید تا حدودی پاسخ سوالاتمان را بگیریم. ضمن اینکه باید بپذیریم یک هنرمند معاصر ایرانی بههرحال، یک هنرمند معاصر جهانی هم هست و به نوعی با این بستر سروکار دارد، یعنی نمیتواند مثل یک خوشنویس آنچه در جهان هست را نادیده بگیرد، (البته از دید من خوشنویسها و دیگر هنرمندان هنرهای سنتی محترم هستند، چون به معنای ارزشمند قدیمی تداوم میبخشند) ولی درعین حال، نوع دیگری از هنر هم وجود دارد که رو در جهان معاصر دارد و مخاطب خودش را هم در کل جهان جستوجو میکند. تابعی از متغیری است که در تاریخ هنرهای تجسمی جهان در جریان است اما اینکه بدانیم چقدر تابع است و چقدر مقلد است، یا چقدر مجال میدهد تا معنای خود را در متن این جهانیبودن هم جای بدهد، بستگی به آن هنرمند دارد. در پاسخ به سوال شما باید بگویم هنرمندانی هم مثل حسین زندهرودی هستند که در پاریس زندگی میکنند ولی همچنان کارهای زیبای نقاشیخط را به وجود میآورند، هرچند زندهرودی در دوره کوتاهی خواست نقاشیهایی با پاشیدن رنگ روی عکسهای بزرگشده به وجود بیاورد ولی متوجه شد که برایش کفایت نمیکند و نمیتواند معنای خود را از این راه بیان کند، پس از مدتی این شیوه را رها کرد و به شیوهای که در سالهای ١٩٧٠ داشت، برگشت. یا همینطور محمد احصایی که درحالحاضر در ونکوور نشسته و دارد قرآن خطی مینویسد، نه اینکه در را به روی جهان غرب بسته باشد نه، ولی اگر هنرمندی در ونکوور قرآن خطی بنویسد باید حتما از قالب سنتی ذهن خودش محافظت کند، یا هنرمند دیگری هست مثل ابوالقاسم سعیدی که تمام وجود و حیطه معنویاش ایرانی است، ولی در پاریس زندگی میکند و نهتنها کارهایی را که از مینیاتورهای تصویرگر باغ بهشت تأثیر گرفته در نود سالگی هر بار زیباتر از بار قبل نقاشی میکند، بلکه هر زمان که دلش میگیرد، تار میزند! میخواهید بگویید هر هنرمندی به فراخور درکی که دارد، هویت را درکارش به گونهای متجلی میکند؟ به فراخور معنای درونی خودش، چون درک هم یکجور تعمد و خودآگاه درش هست، ولی تعمدی که شکل گرفته است. شاید چیزی که این دو نوع را از هم جدا میکند، یعنی هنرمند اصیل را از مقلد، در شیوه و سبک او نباشد، بلکه در میزان تعمد و میزانی است که او مجال میدهد تا درونش انتخاب کند. فوجیتا هنرمند برجسته ژاپنی بود که در فرانسه اوایل قرن بیستم کار میکرد، جالب است که نقاشیهای او به خوبی گواه این مسأله است که یک هنرمند ژاپنی است، ولی در مکتب پاریس کار میکند و اصرار و تعمدی هم ندارد که هویتش را در کارهایش نمایان سازد. میخواهم بگویم او عامدانه عناصر سنتی ملی و محلی را کنار نمیگذارد تا بگوید من یک هنرمند جهانی هستم، بلکه در او معنایی وجود دارد که بیتابش میکند و باعث میشود نتواند از سنت خود دست بردارد. مانند این میماند که یک جوان امروزی با مادر پیر خود که از نسلی دیگر است، در خیابان قدم بزند، باید هم قدم بزند، چون مادرش است و نباید احساس کند که چون مادرش از نسل گذشته است، مانع جلوه امروزی او میشود، اما همهجا هم قرار نیست با هم بروند! بنابراین مادری که همراه هنرمند است، انکارنشدنی است، حالا این هویت الزاما هم هنر سنتی و ملی نیست، ممکن است تجمع کینهها، خشمها و هیجاناتی باشد که در یک دوره تاریخی و جغرافیایی بر هنرمند اثر گذاشته است. درباره خود شما اگر بخواهیم بهطور مشخص این مسأله را بررسی کنیم، این خشم و کینهها و هیجانات ناشی از دوران مختلف زندگی چقدر تاثیرگذار بوده است؟ فکر میکنم در بسیاری از کارهایم میشود به وضوح، بیم و هراس و احساس ناامنی را مشاهده کرد یا دستکم خودم در کارهایم این نشانهها را میبینم، چرا که در تمام دوران کودکیام با ناامنی زندگی کردم و این احساس در سالهای بعد از کودکی هم با من بود و هنوز هم بار همان احساس ناامنی را با خودم میکشم و تحمل میکنم. به خصوص بعد از مرگ پدر؟ بله و حتی در سالهای قبل از انقلاب یا در سالهای بعد از انقلاب. بسیاری از آثارم که نمایشگر اشیای شکسته و در آسمان پراکنده شده است، نشأت گرفته از همین حس است. من در جهانی زندگی میکنم که یکپارچه نیست و هر بخش آن در معرض انهدام است. خب! این حس، عدم امنیت را در من میرساند، خودم هم وقتی به نقاشیهایم نگاه میکنم، میبینم، حاصل عدم امنیت عمیقی هستند که در کودکی و در سالهای اخیر داشتهام. یا شاید هم شما میخواهید در برخی تابلوهایتان به مسأله هیچ در هیچ بودن جهان اشاره کنید، بهویژه مجموعه «خاطرات انهدام» به خوبی گواه این مسأله است؟ این هم تعمدی نیست، بلکه حاصل حکمتی است که به مرور زمان به آن رسیدهام، یعنی مثل فیلمهای کارتون یک لامپ بالای سرم روشن نشده که در جا بگویم از فردا اینطور کار میکنم! منظورم این است اگر در کار یک هنرمند دقیق شویم به این نتیجه میرسیم که این مجموعه عوامل هستند که هویت هنرمند را شکل میدهند. بخشی از هویت تاریخی من در نگاه کردن به آثار زیبای ایرانی، از خوشنویسی گرفته تا نگارگری و سفالها، بازگوکننده این بخش درونی من است، درحالیکه هیچوقت خود را ملزم نکردهام تا این بخش از هویت ملی را در کارهایم فریاد کنم، چون در کنار آن، نقاشیهای دوره رنسانس ایتالیا هم بخشی از هویت من است و عاشقانه دوستشان دارم، این کارها به هیچوجه مانع بروز هویت ملی و محلی من نیستند و جایگزین کاسههای شکسته و مینیاتورهای مچالهای که میکشم، نشدهاند. درباره خودم دستکم میتوانم اینطور بگویم که تجلی هویت در کارهایم، بستگی به این داشته که کدام دوران بر کدام دوران غلبه داشته و اصلا حال من در هر دوران چطور بوده است؟ حال شما چطور است آقای آغداشلو الان؟ به قول نامههای قدیمی اگر از احوال ما بپرسید... (با خنده) خب! حال من در این سالها بالا و پایینهای خودش را داشته است، ولی الان نزدیک به چهارماه است که حتی یک لکه رنگ قلممو روی کاغذ نگذاشتهام، درحالی که پنج ماه قبلش یازده نقاشی با موضوعات مختلف کشیده بودم! پس الان در نقاشی، سکوت یا بهتر بگویم مکث کردهاید؟ من نکردهام، عمدی ندارم که به قول شما مکث یا سکوت کنم، نمیآید! و منتظرم که بیاید! افسردگی بعد از زایمان که پیش از ترک چند ماهه ایران به آن اشاره کردید، بهتر شده است؟ نه، هنوز با من هست. وقتی خیلی افسرده میشوم و احساس میکنم در جاهایی، به غلط یا درست، به من جفا شده، نخستین فکری که به سرم میزند، فکر گریز است، ولی از مدتها قبل به این نتیجه رسیدهام که جغرافیا، جواب تاریخ را نمیدهد، هنرمند یا تاریخش را با خودش حمل میکند. من هم مصون نیستم از این حسوحال، الان هم به همان شدت سابق افسرده هستم و عوامل تازهای به این افسردگی علاوه شدهاند و جاهایی نسبت به من ناسپاسی و توهین شده است، ولی بههرحال این را بهعنوان یک اصل پذیرفتهام که به قول قدیمیها در این معرکه حلوا خیر نمیکنند! چقدر در هفتمین دهه عمرتان در نقاشی تغییر مسیر دادهاید؟ نمیشود گفت تغییر مسیر، ولی الان در دوره کارهای رنسانسیام هستم. شکل کارهام تغییر کرده و بیشتر درحال کشیدن نقاشیهای دو لتهای هستم. یعنی یک نقاشی دو لتهای، منتهی با یک مضمون؟ مضمونی که در لته دیگر متغیر میشود. در نتیجه نوعی توالی در این نقاشیها به چشم میخورد یا بهتر بگویم یکجور حرکت، یعنی از یک لحظه به لحظه دیگر رفتن. به شیوهای برگشتهام که نقاشان بزرگ پیش از رنسانس و اواخر قرن چهاردهم میلادی کار میکردند، نقاشیهای چند تکه که مثل پاراوان در محراب کلیساها قرار میگرفتند و صحنههای زیادی را شامل میشدند. مثل پردههای مذهبی خودمان که حرکت در آنها هست و سیر وقایع تاریخی را تصویر میکند و هر صحنه مکمل و در ادامه صحنه مجاورش است.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید