1394/9/1 ۱۰:۵۳
یورگن هابرماس، اندیشمند ٨٦ ساله آلمانی بدون تردید بزرگترین فیلسوف اجتماعی و سیاسی زنده جهان است. تاكید بر حیات او صرفا به دلیل زندگی زیستشناختیاش نیست كه صدالبته در زمانه فقدان نامهای برجستهای چون او اهمیتی اساسی دارد. زنده بودن هابرماس پیش از هر چیز اما اشاره به حضور فعال و زنده او در حوزه عمومی (public sphere) دارد؛ عرصهای سیاسی- فرهنگی و اجتماعی كه او خود بیش از هر كسی در صورتبندی مفهومی و نظری آن تلاش كرد و كوشید دگرگونی ساختاری آن را به ویژه در بستر تمدن و فرهنگ غربی نشان دهد.
خودفهمی گوهر مدرنیته
یورگن هابرماس، اندیشمند ٨٦ ساله آلمانی بدون تردید بزرگترین فیلسوف اجتماعی و سیاسی زنده جهان است. تاكید بر حیات او صرفا به دلیل زندگی زیستشناختیاش نیست كه صدالبته در زمانه فقدان نامهای برجستهای چون او اهمیتی اساسی دارد. زنده بودن هابرماس پیش از هر چیز اما اشاره به حضور فعال و زنده او در حوزه عمومی (public sphere) دارد؛ عرصهای سیاسی- فرهنگی و اجتماعی كه او خود بیش از هر كسی در صورتبندی مفهومی و نظری آن تلاش كرد و كوشید دگرگونی ساختاری آن را به ویژه در بستر تمدن و فرهنگ غربی نشان دهد. هابرماس در آگوست- سپتامبر ٢٠١٥ نیز با میشل فوسل (Michaël Foessel) فیلسوف ٤١ ساله فرانسوی گفتوگویی مفصل كرده كه نخستینبار نشریه فرانسوی Espirit آن را منتشر كرده و سایت Eurozine نیز ترجمه انگلیسی آن را توسط الكس. جی. كای (Alex J. Kay) منتشر كرده است. حسام حسینزاده نیز ترجمهای فارسی از این متن را در سایت ترجمان منتشر كرده است.
آشنایی با مكتب فرانكفورت
هابرماس در این گفتوگو درباره سیر اندیشهها و حیات فكری خود سخن میگوید. معمولا هابرماس را به عنوان اندیشمندی برآمده از مكتب فرانكفورت معرفی میكنند كه قصدش احیای سویه رهاییبخش مدرنیته است. هابرماس اما خود تاكید میكند كه تا سال ١٩٥٦ یعنی دو سال پس از تكمیل پایاننامهاش درباره شلینگ به فرانكفورت نرفته بوده است. او فساد و انحطاط سیاسی و اخلاقی فلسفه دانشگاهی در آلمان را علت گرایشاش به جامعهشناسی و اندیشههای چپ میخواند، به ویژه در آلمان آغاز جنگ سرد كه مشخصهاش جو «ضد كمونیستی» است. نقطه عطف توجه هابرماس به مكتب فرانكفورت انتشار كتاب منشورهای آدورنو در ١٩٥٥ است. او كه پیش از این با دیالكتیك روشنگری آدورنو و هوركهایمر آشنا بوده درباره منشورها میگوید: «این كتاب همچنین ژستی از «مدرنیته ناب» بود كه مرا گرفتار كرد.» بعد از این است كه آدورنو از طریق آدولف فریسه، سردبیر موزیل از هابرماس دعوت میكند تا به موسسه تحقیقات اجتماعی بیاید. هابرماس خود این اتفاق را یك خوش شانسی بزرگ میخواند.
هایدگر و روح فاشیسم
پرسش دوم فوسل به لحظهای تروماتیك در اندیشه آلمانی سده بیستم مربوط میشود: مارتین هایدگر كه به تعبیری بزرگترین فیلسوف آلمانی قرن بیستم محسوب میشود و همزمان همكاریاش با نازیها همواره مورد پرسش قرار گرفته است. آن طور كه هابرماس میگوید حساسیت نسبت به سویههای فاشیستی تفكر هایدگر به ویژه بعد از جنگ جهانی دوم اهمیتی دوچندان مییابد. او میگوید: «زمانیكه در تابستان سال ۱۹۵۳ كه هنوز هنگام تحصیلات دانشگاهیام در بن بود، سخنرانیای با عنوان مقدمهای بر متافیزیك را از هایدگر در سال ۱۹۳۵ خواندم كه بهتازگی منتشر شده بود، لهجه خاص، انتخاب واژگان و سبك او فورا به من گفت كه روح فاشیسم در این انگیزهها، افكار و عبارات آشكار شده بود. این كتاب واقعا مرا بیقرار كرد، چراكه تا آن زمان خودم را به عنوان یكی از شاگردان هایدگر در نظر گرفته بودم. آخر همان هفته، مقالهای در روزنامهای نوشتم كه در آن ناامیدیهای بزرگ سیاسی و فلسفیام را بیان كردم، عنوان آن چنین بود: «اندیشیدن همراه هایدگر علیه هایدگر» در آن زمان غیرممكن بود بدانید كه هایدگر نامههایی ضدیهودی به همسرش در اوایل سال ۱۹۱۶ نوشته بود و اینكه او بسیار پیشتر از سال ۱۹۳۳ تبدیل به نازیای متعصب شدهبود. با این حال، این واقعیت كه او مصرانه نازی باقی مانده بود، در نهایت از سال ۱۹۵۳ معلوم شد.» به همین دلیل است كه هابرماس پذیرش غیرنقادانه هایدگر را صحیح نمیداند و معتقد است برای حفظ دستاوردهای عظیم تفكر هایدگر او را از صافی كانت و كی یركگور عبور داد. او مهمترین این دستاوردها را استعلازدایی سوژه كانتی میخواند و معتقد است هایدگر در دوره آغازین تفكرش فیلسوفی جدی است و تنها در دوره دوم است كه به «متفكری خصوصی» یا «مدافعی برای رژیم نازی» بدل شد.
در برابر فوكو و دریدا
بزنگاه مهم دیگر اندیشه هابرماس مواجههاش با پستمدرنهای فرانسوی و چهرههایی چون فوكو و دریدا است. هابرماس در این باره میگوید: «من به فوكو و دریدا، مسلما در جدلی اغراقآمیز و در نتیجه ناعادلانه، به عنوان «محافظهكاران جوان» اشاره كردم. در تلاش بودم تا آنها را آگاه كنم كه نویسندگان آلمانی كه آنها بیش از همه آنها را فرا میخواندند، در زمینه سیاسی مسمومی قرار گرفتهاند. هایدگر و «كارل اشمیت» عمیقا به منابع ضدانقلابی و ستیزهجویانه آلمانی نزدیك شدند كه در تضاد كامل با مقاصد و اهداف نوعی روشنگری بازاندیشانه و در واقع، سنتهای چپگرایانه به طور كلی، قرار داشت. در آلمان این محافظهكاران جوان با شعار «چپگرایانی برخاسته از جناح راست» شناخته میشدند چراكه آنها میخواستند «مدرن» باشند. آنها میخواستند از طریق ایدههای نخبهگرایانهشان جامعهای اقتدارگرا كه به طور یكنواخت به هم پیوسته است را به واسطه حركات ضدبورژوازی تحمیل كنند. این ذهنیت فعال، خود را با خشم علیه صلح ورسای تغذیه میكرد، صلحی كه همچون یك تحقیر تلقی میشد. كارل اشمیت و هایدگر نه بر حسب اتفاق، بلكه در نتیجه انگیزههایی كه عمیقا در نظریاتشان جاسازی شده بود، تبدیل به پیشگامان فكری رژیم نازی شدند. من همیشه از تضاد با مقاصد فوكو و دریدا آگاه بودم. نگرش عاطفی من شاید نیز بتواند این گونه توضیح داده شود كه دقیقا چپهای فرانسویای را برجسته میكرد كه در چنین مردمی تثبیت شده بودند. مسلما، باید كاری بهتر از كنترل احساساتم انجام دهم.»
هابرماس درباره برخوردش با فوكو میگوید: «در سال ۱۹۸۲، فوكو برای شش هفته مرا به «كلژ دو فرانس» دعوت كرد. روز اول درباره فیلمهای آلمانی صحبت كردیم. «ورنر هرتسوگ» و «هانس یورگن زیبربرگ» كارگردانان موردعلاقهاش بودند، درحالی كه من در حمایت از «الكساندر كلوگه» و «فولكر اشلوندورف» صحبت میكردم. سپس درباره برنامه آموزشی سالهای مربوط به تحصیل فلسفیمان با یكدیگر صحبت كردیم كه دورهای متفاوت از دورههای دیگر بود. او به یاد آورد كه چگونه «لوی استروس» و ساختارگرایی به او كمك كرد تا خود را از «هوسرل» و «زندان سوژه استعلایی» رها سازد. با توجه به نظریه گفتمانش از قدرت، در آن زمان از او درباره استانداردهای ضمنیای پرسیدم كه نقدش بر آن بنا شده بود. او صرفا گفت: «منتظر جلد سوم تاریخ جنسیت باش.» تاریخی را برای بحث بعدیمان درباره «كانت و روشنگری» مشخص كردیم. بسیار شوكه شدم از اینكه او در این فاصله درگذشت. در مورد دریدا، خوشبختانه من برای روشنكردن سوءتفاهمهایی كه بینمان بود، پیشقدم شدم. پس از آن او را چندین بار در پاریس ملاقات كردم و او نیز در فرانكفورت به دیدار من آمد. ما همچنین در نیویورك ملاقات كردیم و ارتباط تلفنیمان را حفظ كردیم- تا پایان. از رابطه صمیمی سالهای پایانی خوشحالم. اما از زمانی كه بوردیو نیز درگذشت، من در پاریس تنها شدم. چه كسی را باید برای ناهار ملاقات كنم؟ زمانی كه «ژان فرانسوا كروگن۱۶» و «ایزابل اوبرت۱۷» در اواخر سال گذشته مرا به كنفرانسی جالب در پاریس دعوت كردند، از علاقهای كه توسط همكاران جوان فرانسویام نشان داده میشد، خوشوقت بودم.
حوزه عمومی
هابرماس را معمولا به عنوان واضع مفهوم حوزه عمومی میخوانند. او در سال ١٩٦٢ كتاب دگرگونی ساختاری حوزه عمومی را منتشر كرد كه باعث شهرت او در خارج از آلمان شد. او درباره این كتاب و رابطهاش با اندیشههای چپگرایانهاش میگوید: «دگرگونی ساختاری حوزه عمومی پایاننامه پستدكترایم تحت نظارت «ولفگانگ آبندروت۱۸»، تنها ماركسیستی كه در دانشگاهی آلمانی كرسی داشت، به بهترین وجه در مسیر دموكراسی سوسیالیستی بود. اگر برایت جالب است، باید بگویم من همیشه یك سوسیالیست پارلمانی بودهام- در این رابطه اوایل متاثر از ماركسیستهای اتریشی مثل كارل رنر و اتو باوئر بودم. نگرش من در نظریه و عمل از زمانی كه مقدمهای بر ویرایش جدید این كتاب در سال ۱۹۷۱ نوشتم، تغییر قابل ملاحظهای نكرده است. مطالعات آكادمیك همواره با این ملاحظه نوشته میشوند كه تمام تحقیقات خطاپذیر هستند. این نقش باید بهوضوح از دو نقش دیگر روشنفكر چپگرا، یعنی دخالت او در مباحث سیاسی در فضای عمومی و سازمان عمل سیاسی مشترك، جدا شود. این جدایی نقشها ضروری است، حتی اگر روشنفكران تلاش كنند هر سه نقش را در یك فرد تركیب كنند.»
در جستوجوی ردپای عقل ارتباطی
دیگر اندیشه مهم هابرماس نقد او به عقلانیت ابزاری سرمایهداری و دعوت به كنش ارتباطی است. هابرماس درباره نقد عقل ابزاری میگوید: «از یك دیدگاه تاریخی بلندمدت، با ظهور اقتصاد سرمایهداری یكجور «طبیعت دوم» سفتوسخت درون جامعه پدید آمده است، منظورم نظامی اقتصادی است كه خود را با اطاعت انحصاری از منطق سودمحور و خودبهره سرمایه تنظیم میكند. ماركس این دستاورد تكامل اجتماعی را به عنوان موتور واقعی نوسازی اجتماعی بهرسمیت میشناخت. همان طور كه میدانیم، ماركس از رهاسازی نیروهای مولد به دست چنین نظام اقتصادیای با شور و شوق استقبال میكند. اما همزمان، گرایشهای ذاتی سرمایهداری كه انسجام اجتماعی را تخریب كرده و خودباوری جوامعی كه به طور دموكراتیك شكل گرفتهاند را به تمسخر میگیرد، وارسی و محكوم میكند.»
هابرماس درباره هدف نظریه كنش ارتباطی میگوید: «با نظریه كنش ارتباطی، در تلاشم تا بنیان معیارهای انتقادیای را توضیح دهم كه اغلب در فرضیات شبههنجاری پنهان است. پیشنهاد من این است كه بهدنبال ردپای عقل ارتباطی باشیم كه در فرآیند ارتباطات درون خود اعمال اجتماعی ریشه دارد.»
هابرماس از فیلسوفانی است كه میكوشد از بستری قارهای و آلمانی پراگماتیسم را احیا كند و از سوژه فلسفی استعلازدایی كند. او خود در این زمینه میگوید: «پراگماتیسم و تاریخگرایی در توسعه این مفهوم استعلازداییشده از عقل همانقدر شركت داشتند كه در پدیدارشناسی، انسانشناسی فلسفی و فلسفه وجودی داشتند. خود من اولویت خاصی به زبان، كنش ارتباطی و افق زیستجهان (به عنوان پسزمینه همه فرآیندهای ارتباطات) میدهم. رسانههایی كه عقل در آن تجسم یافته است، یعنی تاریخ، فرهنگ و جامعه، به طور نمادین ساختار یافتهاند. معنای نمادها، با این حال، باید به طور بینالاذهانی به اشتراك گذاشته شود. هیچ زبان خصوصی و هیچ معنای خصوصیای وجود ندارد كه فقط یك نفر آن را بفهمد. برای بازگشت به پرسش شما، باید بگویم تقدم بینالاذهانی به این معنا نیست كه سوبژكتیویته توسط جامعه منحل خواهد شد. ذهن سوبژكتیو فضایی را باز میكند كه در آن هركس دسترسیای ممتاز از دیدگاه اول شخص دارد. این دسترسی منحصربهفرد به تجارب شخصی هر فرد، به هر حال ممكن نیست همبستگی ساختاری میان سوبژكتیویته و بینالاذهانیت را كاذب نشان دهد. هر مرحله اضافی در فرآیند اجتماعیشدن فرد، به موازات بزرگ شدنش، به طور همزمان یك گام به سوی فردیت و تبدیلشدنش به یك خودِ منحصربهفرد است. تنها با برونیشدن، با ورود به روابط اجتماعی میتوانیم درون خودمان را توسعه دهیم. فقط با پاگذاشتن در محدوده ارتباطی شبكههای اجتماعی است كه سوبژكتیویته «خودِ» ما- سوژهای كه روابطش با خودش را به عهده میگیرد- عمق پیدا میكند.»
علیه تقلیلگرایی فلسفه تحلیلی
در بخش دیگری از این گفتوگو هابرماس به نگاهش به فلسفه آنگلوامریكن یا همان فلسفه تحلیلی میپردازد و با تمایز گذاشتن میان دو گرایش علمگرا و پراگماتیسم در این نحله فلسفی، خود را با جریان پراگماتیستی فلسفههای آنگلوامریكن همسو میداند اما تاكید میكند كه «هسته سخت و علمی فلسفه تحلیلی همواره برای من بیگانه بود. (ایشان) برنامه تقلیلگرایانه وحدتِ علم را از نیمه اول قرن بیستم تحت مفروضاتی تاحدودی متفاوت دنبال میكنند و كم و بیش فلسفه را بهمثابه تامینكنندهای برای علومشناختی در نظر میگیرند. طرفداران آنچه ممكن است «علمگرایی» بخوانیمش در نهایت فقط اظهارات فیزیك را به عنوان توانایی درست یا غلط بودن نشان میدهند و بر تقاضای متناقض درك خودمان منحصرا با توصیف علوم طبیعی پافشاری میكنند.»
فلسفه در زمانه ما
گفتوگوی فوسل با هابرماس با پرسش مهمی به پایان میرسد: «به نظرتان فلسفه امروزه چه تواناییهایی دارد؟ فلسفه واقعا تا كجا هنوز بخشی از پروژه رهایی است كه از روشنگری آغاز شده؟» هابرماس در برابر این پرسش میگوید: «فلسفه امروزه، برخلاف اسطورهها و ادیان، دیگر قدرت خلق جهانبینی خود را، به معنای تصویری از جهان به عنوان یك كل ندارد. فلسفه میان دین و علوم طبیعی، علوم اجتماعی و انسانی، فرهنگ و هنر، ما را هدایت میكند تا فریبها را بیاموزیم و آنها را برطرف كنیم، نه بیشتر. اما كمتر از این هم نیست. امروزه، فلسفه امری پارازیتی است كه فرآیندهای یادگیری دیگر را تغذیه میكند. اما دقیقا در این نقش ثانویه، یعنی پیوند بازاندیشانه به دیگری، فلسفه میتواند فرمهای از پیش موجود ذهن ابژكتیو را منتقدانه در مواجهه با هر چه میدانیم یا فكر میكنیم میدانیم به كار گیرد.» او همچنین كاركرد مهم دیگر فلسفه را كاركرد خودفهمی میخواند و میگوید: «هنجارهای قانونی كه حافظ آن مقداری از توافق است كه در پسزمینه باقیمانده است، قدرت متقاعدكنندهاش را از مناظره فلسفی مكرری میگیرد كه بین «سنت قانون عقلانی» و «نظریه سیاسی» در جریان است.»
او در پایان در انتقاد به دموكراسیهای موجــود میگویــد: «دموكراسیهای سرمایهدارانه ما چیزی نمانده است كه به نمایی صرف از دموكراسی تبدیل شوند. این تحولات ما را به نوعی روشنگری آگاهانه علمی فرا میخوانند. اما هیچكدام از رشتههای علمی مربوطه، نه اقتصاد، نه علوم سیاسی یا جامعهشناسی، نمیتوانند این روشنگری را درون خودشان و از خودشان انجام دهند. سهمهای متنوع این رشتهها باید در پرتو یكجور خودفهمی انتقادی پردازش شود. از زمان هگل و ماركس این دقیقا وظیفه نظریه اجتماعی انتقادی است كه من همچنان آن را به مثابه هسته گفتمان فلسفی مدرنیته در نظر میگیرم.»
منبع: روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید