1394/8/11 ۱۰:۲۴
کودکی «دیروز» با «امروز»، بسیار تفاوت کرده است. این را همه آنهایی که بهار زندگی را پشت سر گذاشته و در خزان آن به سرمیبرند، معتقدند. آگاهی از این که تفاوتها در چه زمینههایی بوده و از چه منابعی سرچشمه میگرفته است، میتواند سبکهای گوناگون زندگی در دورههای گوناگون تاریخ ایران را به تصویر بکشد؛ نیز نکتههایی مهم از جزییات زندگی ساکنان این سرزمین را در اختیار پژوهشگران بگذارد.
تنوع، سکه رایج روزگار کودکی ما نبود
آبان روزگار: کودکی «دیروز» با «امروز»، بسیار تفاوت کرده است. این را همه آنهایی که بهار زندگی را پشت سر گذاشته و در خزان آن به سرمیبرند، معتقدند. آگاهی از این که تفاوتها در چه زمینههایی بوده و از چه منابعی سرچشمه میگرفته است، میتواند سبکهای گوناگون زندگی در دورههای گوناگون تاریخ ایران را به تصویر بکشد؛ نیز نکتههایی مهم از جزییات زندگی ساکنان این سرزمین را در اختیار پژوهشگران بگذارد. تاریخ شفاهی «آن روزها»، امروز به روزگار کودکان دهههای سی و چهل خورشیدی سفر میکند؛ روایتی از زبان کسی همچون همه، زمانه کودکی را از سر گذرانده اما در بزرگسالی نیز با کودکان همنشین و همسخن بوده است. روزگار کودکی بسیاری از زادهشدگان دهههای اخیر با صدای مریم نشیبا پیوند خورده و خاطرهانگیز شده است. این گوینده برجسته رادیو، در اردیبهشت ١٣٢٥ در تهران زاده شده است. برنامه «شب به خیر کوچولو» که از سال ١٣٦٩، شبانههای کودکان ایرانی را با رویاهای دنیای کودکی گره میزد، او را در خاطرهها ماندگار کرده است. مریم نشیبا اکنون در آستانه ورود به هشتمین دهه زندگی، خاطرههایی بسیار از روزگار کودکی خود دارد. او که خود، برای کودکان نسل ما خاطره میساخت، امروز راوی «آن روزها» است؛ روزگاری که خود کودک بوده است. سبک زندگی کودکان دیروز و امروز و تفاوتهای آنها موضوعی است که در سخنان و روایتهای او پررنگ به نظر میرسد. با مریم نشیبا به دهههای بیست و سی خورشیدی سفر میکنیم تا ببینیم کودکان «آن روزها» چگونه میزیستهاند.
کودکیهایمان بیشتر در خانه میگذشت
کودکان در دهههای گذشته، دستکم تا آنجا که من به یاد دارم و آن زمان که ما بچه بودیم، وابستگی فراوان به خانه داشتند. زمان کودکی ما کودکستان و مهد کودک به معنای امروزی نبود که ما با حضور در آنجاها به دوری از خانه و خانواده عادت کنیم. کودکی ما همواره با خانواده میگذشت و کنار هم بودیم.
معنا نداشت «هرچه دلمان بخواهد»
البته برخلاف امروز، بچهها در گذشته عادت داشتند که به خانه فامیل بروند و آنجا بمانند. این مساله کمک میکرد آنها اجتماعی شوند. شیوه تربیتی زمانه ما در واقع با امروز بسیار تفاوت داشت. یکی از موضوعات مهم آن روزگار این بود که ما به عنوان کودک یا نوجوان، هرچه دلمان میخواست امکان برآوردهشدن و انجام آن نبود. بچههای امروز در سبزیفروشی، میوهفروشی و فروشگاه، هر چه بخواهند درجا برآورده میشود. به همین دلیل برخی خانوادهها چندان علاقه ندارند بچهها را همراه ببرند چون هرچه بخواهند باید برآورده شود. زمان ما اینگونه نبود؛ تنقلات برای کودکان معنا نداشت. من یادم است با برادر و خواهر کوچکم میرفتیم روی پله مغازه بستنیفروشی مینشستیم که مثلا بابا بیاید. ما از آنسوی خیابان میدیدیم که میآیند تا شاید برایمان بستنی بخرند.
بسیاری از وسایل مان مشترک بود
پوشش و لباس ما اینگونه بود که معمولا عید یک یا دو دست لباس، کفش، دمپایی و آنچه نیاز بود، میخریدند. اینطور هم نبود که برای همه بچهها مرتب لباس بخرند. مثلا برادر یا خواهر من اگر لباس بچه بزرگ، تنگ میشد میپوشیدند. البته اینگونه رفتار کردن بدان معنا نبود که یک خانواده تنگدست و ندار است. شیوه رفتاری آنگونه بود؛ جبر تربیتی آن زمان، چنین رفتارهایی را میپسندید و رواج میداد. کفشهای ما تا پاره نمیشد کفش نو نمیخریدند؛ اینطور نبود که بچه پنج جفت کفش داشته باشد. بسیاری از وسایلمان مشترک بود، اختصاصی نبود. الان بچهها اتاق خاص دارند و طبیعی است که وسایلشان هم به خودشان مربوط است.
یک سال انتظار برای چلوکباب عید
زمان ما همه چیز بچهها مشترک بود. فکر میکنم همین مساله موجب میشد بچهها وقتی بزرگ میشدند بهتر با هم کنار میآمدند. امروزه بچه صبح که بلند میشود دستور غذایی میدهد که مامان ماکارونی، چلوکباب یا فستفود میخواهم. برای ما اینطوری نبود. یادم است بابا عید به عید ما را بیرون میبردند تا چلوکباب بدهند. به بازار میرفتیم تا در سبزهمیدان گشتی بزنیم. همانجا ما را به رستوران شمشیری یا نایب در بازار زرگرها میبردند که خیلی معروف بودند. پس از گشتوگذار در بازار بهمان ناهار میدادند. در واقع سبک زندگی ما و بیشتر بچههای خانوادههای معمولی در آن روزگار اینگونه بود. مطالعه این تفاوتهای گذشته و امروز در میان خانوادهها و افراد، میتواند خیلی چیزها به ما آموزش دهد.
میان خانوادهها تفاوتی چندان نبود
نکتهای که می خواهم برایتان در اینباره بگویم آن است که در تفاوت با خانوادههایی با توان ضعیف مالی، آن خانوادهها و افرادی هم که امکانات، قدرت و استطاعت مالی داشتند، زندگیشان به شیوهای نبود که مثلا نوع غذایشان خیلی با آدمهای معمولی فرق کند. سبک و سیاق زندگی همه، مشابه هم بود.
مداد مدرسه باید به دو سانتیمتر میرسید تا برایمان بخرند
زمانی که من کودک بودم، بیشتر غذاها نانی بود تا پلویی، در صورتی که اکنون بیشتر پلو است. بیشتر غذاهای ما در قدیم، آش، آبگوشت، کوفته و اشکنه بود. غذاها همه سنتی بود، در صورتی که بچههای امروز به غذاهای سنتی چندان تمایل ندارند. امکانات روزگار مدرسه رفتن ما هم، با شیوه کودکی در خانواده یکسان بود. مثلا دفتری که مدرسه مشق مینوشتیم، یک دفتر بیشتر نبود. مدادمان را یادم است که حتی به دو
سه سانت هم میرسید. تراش هم نبود و بابا، با سر چاقو نوک آن را میتراشید. به همین سادگی نمیتوانستیم از پدر یا مادر امکانات بیشتر بخواهیم. مثلا اگر مداد جدید میخواستیم، روشمان این بود که شیطانی میکردیم؛ یعنی آنقدر مداد را میتراشیدیم که به اندازه یک سانتیمتر میرسید. خانواده بدین ترتیب مجبور میشدند برایمان مدادی دیگر بخرند.
آنچه دیده میشد، یکرنگی بود
نه که اینها فقط به خانواده ما مربوط شود! دیگران نیز همینگونه بودند. یعنی جامعه و خانوادههای زمان کودکی ما، یکرنگ بودند؛ تنوع، سکه رایج روزگار ما نبود. این یکرنگی در میان دوستانمان و خانوادههایشان هم دیده میشد، به همین دلیل هوس نمیکردیم که مثل آنها بپوشیم، چون آنها هم شبیه ما بودند! اینطور نبود که اگر کفش نو بخواهیم، در حالی که هنوز کفشمان سالم است، بتوانیم از پدر یا مادر بخواهیم که برایمان بخرند. حتما باید اتفاقی میافتاد! مثلا شیطنت میکردیم یا بند کفش گم شود یا به آن آسیبی برسد، آنگاه مجبور میشدند برایمان بخرند. آن زمان بچهسالاری نبود. هرچه میگفتند ما گوش میدادیم.
بازیهایی که انجام میدادیم
معمولا حوضی در حیاط خانهها بود. زمانی که من بچه بودیم، هنوز آپارتماننشینی پدید نیامده بود. همه خانهها حیاطدار بودند و این حوض را نیز داشتند. سرگرمیهای ما بیشتر به بازی در خانه یا کوچه محدود میشد. مثلا بعضی از بچهها در حوض آبتنی میکردند یا دخترها در حیاط با گچ یا زغال، لیلی میکشیدند و بازی میکردند. الکدولک، گرگم بههوا و قایمموشک، رایجترین بازیهای کودکان به شمار میآمد. اسم و فامیل هم یکی از بازیهای محبوب خانگی به شمار میآمد. البته بچهها مسوولیتهایی هم داشتند. مثلا پسرها زیر فرمان پدر و مادر، مسوولیت یکسری از کارها را که پدر انجام نمیداد، برعهده داشتند. بچهها به دلیل فعالیت روزانه بازی یا کار، زود خسته میشدند؛ تلویزیون هم که نبود.
و ناگاه تلویزیون آمد، اما نه برای بچهها
سال ١٣٣٧ که تلویزیون در ایران راهاندازی شد، من ١٢ ساله بودم. زمان فعالیت تلویزیون، تا ساعت ٩ یا ١٠ شب بود. برنامههای تلویزیون شبانهروزی نبود. بچهها از فرط خستگی و فعالیت و بازی روزانه، تا همین ساعت هم نمیتوانستند بیدار بمانند؛ از فرط خستگی، اگر زمستان بود کنار کرسی و در تابستان در بهارخواب، زود خوابشان میبرد. به گونهای که مادر موقع خواب لحاف یا تشکی پهن میکرد و بچهها را به جای خوابشان میبرد.
تلویزیون هنگامی که به ایران آمد، برنامه ویژه کودک نداشت. بیشتر برنامهها در حوزه هنرهای زیبا به ویژه نمایش و موسیقی بود. در آغاز برای بچهها پیشبینی برنامه وجود نداشت. آرامآرام برنامههایی برای کودکان با خانم مولود عاطفی و آقای محمودی که مجریهای بسیار خوبی بودند شروع شد. نسل این مجریها بعدها ادامه پیدا کرد تا در دهههای اخیر به کسانی چون خانم خامنه رسید. سپس پخش کارتون برای کودکان و نوجوانان آغاز شد. برنامههای تلویزیون در سالهای نخستین، با این چیزها پر میشد تا این که یواشیواش امکانات تلویزیون بیشتر شد و حتی با تاثیر از جریانهای آنور آبی، ایدههایی گرفته و برنامههایی تازه ساخته شد.
شما امروزه نمیبینید بچه در میهمانی به خواب برود. الان بچه ٥ ساله موبایل را بهتر از من بلد است یا لپتاپ دارد و بازی میکند، در حالی که این امکانات در روزگار ما نبود. حالا چطور میشد پدرهایی که کارمند دولت بودند و ساعت ٢ بعد از ظهر میآمدند، پس از خوردن ناهار و دو سه ساعتی استراحت، بچهها را به پارکهای نزدیک میبردند. البته آن موقع پارک به مفهوم امروزی نبود و مثلا به باغات اطراف میرفتند.
آبکرج، همه تفریح ما
منطقهای که امروز بلوار کشاورز نامیده میشود، زمان کودکی ما آبکرج نام داشت. همین آبکرج، یکی از تفریحگاههای خانوادههای تهرانی بود. مردم در روزهای تعطیل مثل جمعه، دستهجمعی دو طرف آب مینشستند، ناهار میخوردند و تفریح میکردند. مادرم ناهار جمعهها را میپختند و میگفتند برویم آبکرج. لوبیاپلویی یا دمپختک، بهترین بهانه بود تا به آبکرج برویم. روزهای تعطیل، خانوادههای زیادی به چشم میخوردند که پتو یا فرشی را در آنجا پهن کرده و غذا می خوردند. این گردشها خیلی برایمان مطلوب بود. آنجا برای ما همان حسی را میداد که امروز منطقه دربند دارد. بعدها روی آب را بستند و آن منطقه به بلوار کشاورز تبدیل شد.
تداوم سنت نقل قول از گذشتگان
برای کودکان زمان ما، قصهگویی پدربزرگ و مادربزرگ، خاطرهای ماندگار به جا گذاشته است. کتاب قصه مخصوص کودک که در آن روزگار وجود نداشت! از این امکانات و وسایل فرهنگی مستقل که بچههای امروز برخوردارند، خبری نبود. بزرگترها البته کسانی که شش کلاس سواد داشتند یا اهل ذوق و سواد بودند، بیشتر برای بچهها شاهنامه و حافظ میخواندند. اینها از روی اتفاقات شاهنامه برای بچهها قصههایی را روایت می کردند. این سنت به ویژه در شبهای دراز زمستان، دور کرسی، خیلی جذاب بود. در کنار قصهگویی و شاهنامه و حافظخوانی، نقل قول از گذشتهها نیز مرسوم بود. همچنین بیشتر نقلقولها و حکایتها، رنگ و بوی پندآمیزی و نصیحت داشت؛ مثلا میگفتند این راه نروید، این کار را بکنید و از فلان چیز، پرهیز داشته باشید. تربیت ما بیشتر بر اساس آموزهها و سنتهای دینی بود؛ بدین معنا که میگفتند این کار را نکنید چون در دین نیامده است و خدا هم خوشاش نمیآید. پدرها و مادرها، پدربزرگ و مادربزرگها، بیشتر، نقل قولهایی از گذشتهها میگفتند که خودشان نیز تحت تاثیر پدر و مادرشان فراگرفته بودند. آنها بدین ترتیب، سنت گذشته را به ما منتقل میکردند.
منبع: روزنامه شهروند
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید