هر ‌سال لباس فرم دانش‌آموزان را تغییر می‌دادند

1394/6/16 ۱۰:۵۷

هر ‌سال لباس فرم دانش‌آموزان را تغییر می‌دادند

روزبه رهنما: «رمضانعلی شاکری» پژوهشگر، نویسنده، قوچان‌شناس و رئیس کتابخانه مرکزی آستان قدس رضوی از ‌سال ١٣٥٩ تا‌سال ١٣٧٦، در‌سال ۱۳۰۳ خورشیدی در قوچان زاده شده است. این پژوهشگر تاکنون آثاری چون سیاحت شرق یا زندگی‌نامه آقانجفی قوچانی (تصحیح)، گنج‌هزار ساله کتابخانه مرکزی آستان قدس رضوی، قبل و بعد از انقلاب، مطالعه‌ای در احوال و آثار عارف ربانی حیدر آقا طباح تهرانی متخلص به معجزه، اترک‌نامه؛ تاریخ جامع قوچان، واقفین عمده کتاب به کتابخانه‌های آستان قدس رضوی، جغرافیای تاریخی قوچان، یاران همیشه بهار، سیاحت غرب یا سرنوشت ارواح بعد از مرگ (تصحیح)، انقلاب اسلامی و مردم مشهد

 

دست‌نوشته‌های «رمضانعلی شاکری» پژوهشگر و رئیس پیشین کتابخانه مرکزی آستان قدس رضوی درباره زندگی اجتماعی مردم (بخش دوم)

روزبه رهنما: «رمضانعلی شاکری» پژوهشگر، نویسنده، قوچان‌شناس و رئیس کتابخانه مرکزی آستان قدس رضوی از ‌سال ١٣٥٩ تا‌سال ١٣٧٦، در‌سال ۱۳۰۳ خورشیدی در قوچان زاده شده است. این پژوهشگر تاکنون آثاری چون سیاحت شرق یا زندگی‌نامه آقانجفی قوچانی (تصحیح)، گنج‌هزار ساله کتابخانه مرکزی آستان قدس رضوی، قبل و بعد از انقلاب، مطالعه‌ای در احوال و آثار عارف ربانی حیدر آقا طباح تهرانی متخلص به معجزه، اترک‌نامه؛ تاریخ جامع قوچان، واقفین عمده کتاب به کتابخانه‌های آستان قدس رضوی، جغرافیای تاریخی قوچان، یاران همیشه بهار، سیاحت غرب یا سرنوشت ارواح بعد از مرگ (تصحیح)، انقلاب اسلامی و مردم مشهد، تصحیح رساله حیات‌الاسلام فی احوال آیت‌الملک العلام با عنوان برگی از تاریخ معاصر (نقش آخوند خراسانی در پیشبرد مشروطه)، سیاست‌نامه آقانجفی قوچانی، تالیف، تصحیح و منتشر کرده است. شاکری اکنون در ٩٢ سالگی، خاطراتی بسیار از زندگی اجتماعی مردم ایران به‌ویژه قوچان در روزگار پهلوی اول به یاد دارد. بر آن شدم تا با وی دراین‌باره گفت‌وگو کنم. هنگامی که از حمید شاکری، فرزند رئیس پیشین کتابخانه مرکزی آستان قدس رضوی خواستم زمینه این گفت‌وگو را فراهم کند، یادآور شد که پدر، همه خاطرات خود از کودکی تا کهنسالی را با جزییات فراوان در مجموعه‌ای دست‌نویس فراهم آورده که تاکنون منتشر نشده است. پس از تماشای آن نسخه دست‌نویس که «از کودکی تا ٩٠سالگی؛ زیست‌نامه» نام دارد، دریافتم رمضانعلی شاکری به‌گونه‌ای شگفت‌انگیز جزییات زندگی روزمره خود و مردمان هم‌دوره‌اش را در ‌سال ١٣٨٣ خورشیدی روی کاغذ آورده است. آداب، سنت‌ها و رفتارهای مردمان قوچان در ٨ دهه پیش، در این مجموعه دست‌نویس و منتشر نشده، با جزییاتی جذاب و شگفت‌انگیز آمده است؛ از رفتارها، کنش‌ها و واکنش‌های روزمره گرفته تا تعلیم و تربیت، بیماری‌ها و درمان‌ها، داستان‌ها و افسانه‌ها، پوشاک مردم، بازی‌ها و سرگرمی‌های کودکان و آیین‌های محلی. هنگامی که خواهش کردم آن نوشته‌های منتشرنشده، برای نخستین بار در «روایت‌نو» روزنامه شهروند منتشر شود، به سادگی و با محبت پذیرفتند. با صرف‌نظر از موضوعات شخصی نویسنده، آن بخش‌های دست‌نوشته‌های رمضانعلی شاکری با نام «از کودکی تا ٩٠سالگی؛ زیست‌نامه» که با حوزه تاریخ اجتماعی همبستگی دارد، در چند شماره پیاپی، پیش روی خوانندگان گرامی قرار می‌گیرد. هفته پیش بخش نخست خاطرات او را منتشر کردیم که به موضوعات مربوط به دوران پیش از مدرسه و ورود او به مدرسه بازمی‌گشت. اکنون ادامه خاطرات او را بازمی‌خوانیم.

****

راهی مدرسه؛ ماهی پنج ريال شهریه

پدرم ابتدا به مدت دو ماهی شب‌ها در منزل به من درس و نوشتن آموخت و مرا به الفبای فارسی و نوشتن آن آشنا ساخت. یادم هست دوشنبه روزی که ششم ذیحجه‌سال ١٣٤٨ قمری مطابق با پانزدهم اردیبهشت‌ماه ١٣٠٩ شمسی صبح زودی بود به خواهش پدرم مرحوم حاج حبیب‌الله اردشیری بقال سر کوچه‌مان که همسایه روبه‌روی مدرسه بود و روابط صمیمانه‌ای با پدرم و معلمان مدرسه داشت و از طرفی به پدرم سخت ارادت می‌ورزید و مانند پدری با من برخورد داشت، مرا همراه خود به همان مدرسه برد که مورد نظر پدرم بود و در کلاس اول ثبت‌نام کرد.  این مدرسه چون ملی و غیردولتی بود، ماهی پنج ريال شهریه داشت و سالی پنج ريال هم بابت سوخت زمستانی دریافت می‌داشت و بیشتر بچه‌های متمکنان شهر در این مدرسه ثبت‌نام می‌کردند. پدرم با این‌که از نظر مالی جزو متمکنان نبود، مع‌الوصف، تشخیص داده بود که این مدرسه از نظر تعلیم و تربیت قابل مقایسه با مدرسه دولتی نیست، علیهذا پول شهریه مرا می‌پرداخت و آنچه از نظر پوشش لباس و سایر لوازم تحصیلی از مدرسه دستور می‌دادند برایم فراهم می‌ساخت.

کلاس اول این مدرسه در اتاق کوچکی بود که بیش از ١٠نفر گنجایش نداشت، زیرا مدرسه در منزل مسکونی مدیر مدرسه و دو نفر از معلمان که برادران مدیر بودند و در یک منزل با خانواده‌هایشان سکونت داشتند قرار داشت. در کلاس اول بچه‌ها روی فرش می‌نشستند، تعدادی از دانش‌آموزان که از بچه‌های اعیان بودند، دوشکچه‌ای با خودشان آورده بودند ولی من روی فرش می‌نشستم و معلم تنها پشت میز کوچکی به درس‌های بچه‌ها می‌رسید.

 

معلمانی که بسیار سختگیر اما دوست‌داشتنی بودند

 نام مدیر مدرسه، آقا سیدعباس‌هاشمی و ناظم آن آقا سیدحسن منظمی و تنها معلم آن بنام آقا علی آقا جلیلی بود که خدای آنان را رحمت فرماید، سال‌هاست به رحمت ایزدی پیوسته‌اند. در مقایسه با طرز تعلیم و تربیت امروز اینان به قدری زحمت می‌کشیدند و برای تربیت و تعلیم دانش‌آموزان مانند فرزندان خودشان سخت علاقه‌مند و دلسوز بودند و بدین جهت هر وقت به یاد آن همه زحمات و دلسوزی‌های معلمانم در این مدرسه می‌افتم از صمیم قلب برای آنان طلب رحمت و مغفرت می‌نمایم. با این‌که بسیار سختگیر و گاهی خود را در راه درس دادن بچه‌ها می‌آزردند، مع‌الوصف شاگردان آنها را بسیار دوست می‌داشتند. یادم هست در کلاس سوم بودم، موقعی مدیر مدرسه و ناظم مدرسه را با یکی از برادرانش به نام میرمحسن که در شهر قوچان بلورفروش بود به اتهام این‌که اینها از روسیه آمده‌اند، جاسوس هستند و از روسیه جوهر و سایر لوازم تحصیلی قاچاق وارد ایران می‌نمایند به مشهد احضار و پس از محاکمه حدود سه ماه در مشهد زندانی شدند، بعدا که بیگناهی‌شان ثابت شد، معلوم گردید، خبرچینانی از قوچان از همان مهاجرین و مخصوصا فرد بیسوادی که به ادعای مدیر مدرسه در عشق‌آباد، مدرسه‌ای در قوچان تأسیس کرده بود و مردم چون از ناتوانی و بیسوادی او اطلاع داشتند چندان استقبال نکردند بر اثر حسادت چنین خبرچینی را کرده بودند که بحمدالله روشن شد و از مشهد خبر رسید که آنان آزاد شده و به‌زودی به قوچان مراجعت می‌کنند. بچه‌ها در این مدت چندین نوبت از دوری و شنیدن گرفتاری‌شان با صدای بلند گریه می‌کردند و روزی هم که آزاد شده و وارد قوچان شدند، بچه‌ها را به صف برای دیدار مدیر و ناظم به منزل آنان بردند. وقتی مدیر و ناظم شاگردان را با شوق و نگرانی دیدند و دیدند که عده‌ای از بچه‌ها درحال گریستن هستند، از اول صف بچه‌ها را فرد فرد بوسیده و برای همه دعا کردند. بگذریم.

 

ناشتایی دسته‌جمعی در مدرسه

غیر از کلاس اول که بچه‌ها روی فرش می‌نشستند، کلاس‌های دیگر تا کلاس ششم میز و نیمکت داشت. صبح‌ها سر صف به‌صورت جمعی دعای صبحگاهی می‌خواندیم و با نظم وارد کلاس می‌شدیم، بعد از زنگ اول هنوز زنگ دوم را نزده‌اند حدود نیم‌ساعتی برنامه ناشتایی اجرا می‌شد. بچه‌ها با نظم خاصی دورتادور حیاط مدرسه می‌نشستند و سفره صبحانه خود را باز کرده، ناشتا می‌کردند. در این‌جا خاطره‌‌ای شنیدنی دارم و آن این‌که ما سه نفر همکلاس بودیم، قرار گذاردیم برای صرف صبحانه یکی از سه نفر به نوبت صبحانه بیاورد و با هم در یک سفره ناشتا صرف نماییم. روزی نوبت من بود. یادم هست آن روز یک خربزه بزرگ با مقداری ماست «دُراغ» و سه چهار قرص نان در سفره‌ای بزرگ بستم. اتفاقا آن روز حرکتم قدری دیر شد وقتی صدای زنگ مدرسه را که نزدیک منزلمان بود شنیدم، به سرعت سفره را برداشته ولی کیف مدرسه و کتاب‌هایم را فراموش کرده، دوان‌دوان وارد مدرسه شدم. صف‌ها بسته شده و منتظر خواندن دعای صبحگاهی بودند که من رسیدم. ناظم مدرسه مرا دید که با خود فقط سفره بزرگی همراه دارم، ولی کیف و کتاب‌ها همراهم نیست و دیر هم آمده‌ام. مرا متوقف ساخت و سوال نمود که چرا دیر آمدی. وقتی سفره بزرگی همراهم دید، گفت این سفره به این بزرگی چیست؟ کیف درس‌ها و کتاب‌هایت کو؟ آن‌جا متوجه شدم که کیفم را فراموش کرده همراه خود بیاورم. به‌سختی مرا مورد عتاب قرار داد و گفت سفره را باز کن ببینم. وقتی محتوای سفره را دید با ناراحتی: بچه، مگر تو چقدر صبحانه می‌خوری؟ که این‌قدر با خودت آورده‌ای. از دور دیدم همکلاسی‌هایم که دو نفر شریک این سفره بودند می‌خندند و بچه‌های سر صف هم همین‌طور. خیلی خجالت کشیدم گفتن آقا تنها این سفره مال من نیست، اجازه بدهید بروم کیفم را از خانه بیاورم. اجازه داد رفتم منزل و با کیف برگشتم. هنوز خجالت آن روز و اتفاقی که برایم پیش آمد را فراموش نمی‌کنم.

 

اگر اشتباهاتی می‌گرفتند شاگرد را تنبیه بدنی می‌کردند

به محض برگشتن به قوچان دیدم محل مدرسه از منزل مسکونی مدیرمان به منزل بزرگ مشجری (می‌گفتند متعلق به رجب آقا ابراهیمی دارد) منتقل گردیده است. مدرسه حدود یک‌سال تحصیلی در این منزل بیشتر نماند که بعدا به منزل آقا سیدهاشم شکوهی انتقال یافت، که هنوز این منزل با همه خاطراتش در نظرم باقی مانده و هم‌اکنون محل دفترخانه اسناد رسمی شده است. مراحل کلاس‌ها را همه ساله به خوبی طی می‌کردم، در کلاس اول کتاب درسی‌مان علاوه بر خواندن قرآن از عم جزء، دو کتاب دیگر به نام دستور ابتدایی و دیگری به اسم دستور مشق درس داده می‌شد. از ‌سال دوم، کتاب‌ها وزارتی شد و در تمام مدارس کتاب‌ها و مواد درسی یکسان تدریس می‌گردید و دادن نمره و کارنامه معمول شد. قبلا بالاترین نمره ٢٥ بود ولی برابر دستور وزارتی بالاترین نمره ٢٠ اعلام گردید.

درس‌ها و تکالیف درسی را در آن زمان خیلی سخت می‌گرفتند. تکالیف مشق درسی هر دانش‌آموز با حضور شاگرد دقیقا رسیدگی می‌شد و اگر اشتباهاتی می‌گرفتند شاگرد را تنبیه بدنی می‌نمودند. در درس دادن و درس تحویل گرفتن بسیار جدی بودند. خاطرم هست وقتی مدیر مدرسه که علاوه بر خط‌نویسی یاد دادن درس شرعیات را نیز تدریس می‌کرد، آن مرحوم حین تدریس از سر اعتقاد خود کرارا وقتی به درس معاد و سزا و جزای بدکاران و صاحبان معصیت می‌رسید و از قیامت وقتی سخن می‌گفت، خودش اشک می‌ریخت. درس دادن او به جان و دل ما اثر عجیبی می‌گذاشت و امروز به یاد آن همه دلسوزی‌ها، از خدای بزرگ برایش رحمت و طلب مغفرت می‌نمایم. مدیر مدرسه علاوه بر تدریس و مدیریت، کارنامه‌ها و برنامه‌های کلاس‌ها را خود تهیه می‌فرمود و او بسیار خوش‌خط و باسلیقه بود، سرمشق‌های بچه‌ها را تماما خود قبلا در منزل می‌برد و در روزهای تعطیل می‌نوشت، آن هم هر دفتر مشق را با رنگ‌های مختلف. گاهی در ایام امتحانات که پایان می‌یافت من و قلی‌علی خواجوی که او نیز مقابل منزل‌شان سکنی داشت و همکلاس ما بود می‌خواست که برویم و در نوشتن دفاتر امتحانی کمک نماییم. این کمک‌ها تا پاسی از شب می‌گذشت.

 

شناسنامه نبود دانش‌آموزان شماره داشتند

در این مدرسه شاگردان را با نام و شماره صدا می‌کردند. چون در آن موقع هنوز شناسنامه در بین نبود، افراد و آحاد مردم ایران نام خانوادگی نداشتند، در ثبت نام فقط اسم ونام پدر ثبت می‌گردید و برای شناسایی هریک از دانش‌آموزان در داخل مدرسه شماره خاصی می‌دادند. مثلا علی ٣٠، حسن ٣٩، محمد ٤١ و شماره من ١٣ بود.  روزی مدیر مدرسه سر صف خطاب به دانش‌آموزان گفت، دستور رسیده است که پدرانتان بروند به اداره سجل (که بعدا به نام اداره آمار و ثبت‌احوال نامیده شد) و شناسنامه بگیرند و برای خودشان نام خانوادگی انتخاب نمایند. ماجرا را به پدرم گفتم. پدرم به اداره سجل مراجعه کرده و برای خود و تمام خانواده‌اش شناسنامه دریافت کرد و می‌گفت برای انتخاب نام خانوادگی چون شغلم سماورسازی بود، پیشنهاد کردم نام‌خانوادگی‌ام «دواتگر» باشد. بلافاصله منصرف شدم، گفتم «صابری» مامور اداره سجل گفت این نام‌خانوادگی را قبلا گرفته‌اند. نام‌خانوادگی «شاکری» را پیشنهاد کردم، موافقت کردند و شناسنامه با این نام‌خانوادگی صادر شد. از آن تاریخ به بعد که ظاهرا کلاس دوم بودم، مرا به جای شماره ١٣ به نام‌خانوادگی «شاکری» خطاب می‌کردند. دولت ظاهرا در ‌سال ١٣٠٧ شمسی نام‌خانوادگی را با داشتن شناسنامه برای کلیه آحاد مردم ایران قانونی اعلام کرد و از القاب‌الدوله، الملک، خان یا میرزا و اینگونه القاب در متن شناسنامه‌ها مانع شد.

 

ماجرای سلام نظامی دانش‌آموزان به افسران در خیابان

به‌علاوه دانش‌آموزان مدارس ملزم به آموزش نظامی شدند و رنگ لباس شاگردان مدارس را اجبارا کت و شلوار و حتی کلاه پهلوی به رنگ جیمی یعنی رنگ زرد به‌طور متحدالشکل مجبور ساختند. دو سالی نگذشت باز دستور از طرف وزارت فرهنگ صادر شد که لباس دانش‌آموزان تغییر کرده و باید کت و شلوار کوتاه به رنگ خاکستری و کلاه (شبکه پهلوی جلو برقی) مانند کلاه افسران بپوشند و این تغییر لباس اجباری است. ضمنا دانش‌آموزان به محض دیدن یا روبه‌رو شدن با افسران ارتش و شهربانی در خیابان‌ها باید سلام نظامی بدهند. روزی من از پیاده‌رو خیابان اصلی می‌گذشتم و همراه من شاگرد دکانمان بود. در دستم نان به منزل می‌بردم. از دور رئیس شهربانی را دیدم که از وسط خیابان می‌گذرد. فورا نان را به شاگردمان داده و گفتم باید بروم کنار خیابان بایستم و به رئیس شهربانی سلام نظامی بدهم، زیرا مدرسه اینگونه دستور داده است. رفتم کنار خیابان خبردار ایستادم و به محض نزدیک شدن رئیس شهربانی درجازنان سلام نظامی دادم. نمی‌دانم چرا رئیس شهربانی اعتنایی نکرد و به این سلام نظامی پاسخی نداد. چندی نگذشت که این دستور هم لغو شد.

 

 زمستان‌های سخت و ماجرای قورمه‌کردن گوشت

در مدرسه مراسم اعیاد و جشن‌های ملی و مذهبی، آنچه برای تزئین و چراغانی لازم بود به‌وسیله دانش‌آموزان انجام می‌یافت، مراسم جشن نیمه‌شعبان ولادت امام زمان علیه‌السلام در مدرسه با شکوه هرچه بیشتر برگزار می‌گردید. آن ایام چراغ برق در منازل معمول نبود، بیشترین فعالیت‌ها در تزئین تهیه چراغ‌رنگی‌های کاغذی که درون آن شمع روشن می‌شد یا کاغذهای ... سه رنگ به‌صورت پرچمی، هفته‌ها قبل در مدرسه به‌دست بچه‌ها تهیه می‌شد و هدف مدرسه از واگذاری اینگونه کارها عادت‌دادن دانش‌آموزان به فعالیت‌های اجتماعی بود. امتحانات ثلث اول و ثلث دوم اکثرا شفاهی و علی‌الرسم با دعوت قبلی از حکومت و روسای شهر و با حضور اولیای دانش‌آموزان برگزار می‌شد و در روز پایانی امتحانات به شاگردان ممتاز جایزه می‌دادند. موضوع تشویق و تنبیه به حد اعلی انجام می‌یافت و هرگز گذشت و اغماض در بین نبود. با این‌همه تکالیف زیاد و سختگیری در موقع تحویل گرفتن درس‌ها، مع‌الوصف تکالیفی هم از سوی پدر و مادرمان در منزل بر عهده‌مان قرار می‌گرفت.

در داخل منزل آب کشیدن از چاه آب که سطل لاستیکی با طناب دور چره چوبی چاه آب بسته شده وارد چاه آب که حدود ١٣ یا ١٤ متر عمق داشت، می‌نمودیم و با کشیدن آب از چاه دو سه سطل سیمکوبی بزرگ را پر کرده وارد آشپزخانه می‌نمودیم. اگر در فصل زمستان بود، در هیزم‌خانه، هیزم‌های شکسته را که قبلا شکسته و آماده نموده بودیم به مقدار ظرفیت بخاری‌های هیزمی روی دست چیده   داخل بخاری می‌چیدیم. در اوقات بارش برف که در آن سال‌ها حداقل ١٠ یا ١٢ نوبت برف سنگینی می‌بارید و یخ‌بندی این فصل که اگر مانند امروز از روی حرارت‌سنج تعیین درجه می‌کردند بین ٥ تا ٢٠ درجه زیر صفر نشان می‌داد، برف‌روبی پشت‌بام‌ها و داخل حیاط با ما بود. اگر گوسفند پرواری داشتیم که اکثرا در آن موقع رسم بود برای ذخیره گوشت در زمستان‌های بسیار سخت و طولانی خرید گوشت تازه از خیابان مشکل بود، به‌عنوان «قرمه کردن گوشت» یک یا دو گوسفند پرواری می‌خریدند و پرورش می‌دادند، دادن آب و علوفه آن و همچنین در تابستان آماده‌کردن باغچه‌ها و بیل زدن آن برای کاشتن گل‌ها و سبزی‌ها و آب دادن باغچه‌ها و در مواقعی تخلیه حوض آب و پرکردن آن تماما با ما بود. وقتی هم نوبت آب دادن منزل ما بود می‌رفتیم از میرآب محله‌مان نوبت می‌گرفتیم و با بیلی که در دست داشتیم مراقبت می‌کردیم که آب مرتب وارد منزل شود و در خارج از منزل هم خریدن نان و سایر مایحتاج جزیی منزل نیز با ما بود.

در مجموع انجام این همه تکالیف اعم از کارهای مدرسه و خانه و خارج از خانه که ازجمله وظایف اصلی خود می‌دانستیم، موجب تحرک و نشاط و نهایتا باعث سلامتی وجودمان می‌شد که امروز که دوران کهولت را می‌گذرانیم از ذخایر آن فعالیت‌ها و تحرکات دوران نوجوانی است که بحمدالله کمتر نگرانی داریم.

 

مسافرت به مشهد با ماشین سیمی

روزی سر کلاس به دفتر احضار شدم دیدم پدرم آمده است تا اجازه مرا از مدیر مدرسه بگیرد برای سفر به مشهد. پدرم در ارتباط با شغلش سالی دو سه نوبت برای خرید ورق برنج به مشهد مسافرت می‌کرد. به هر صورت این نوبت، پدرم مرا همراه خود به مشهد برد. در آن زمان برای سفر به مشهد فقط دو دستگاه ماشین سیمی بود که خیلی کم اتفاق می‌افتاد با ماشین حرکت کنند، بیشتر با گاری‌های یک اسبه یا دو اسبه مسافرت انجام می‌یافت. دو دستگاه ماشین قوچان هم سیمی بود که به رانندگی دو نفر ارمنی حرکت می‌کرد. ماشین سیمی مانند وانت‌بارهای امروزی قدری بزرگتر که اطراف آن را با دیواره‌های سیمی پوشش داده بودند و اما مسقف. من خود به نقل مادرم در خردسالی یک نوبت با گاری به مشهد سفر کرده‌ام که یک شب را در یکی از کاروانسراهای بین راه توقف داشته‌ایم. اینک که با ماشین سیمی همراه پدرم هستم، اولین سفرم با اتومبیل است. مشهد عبدالله گاراژدار از گاراژ آذربایجان قوچان، مسافرین را در کف ماشین روی همان باروبنه‌شان و رختخواب‌هایشان با دقت و ظرافت به‌گونه‌‌ای که مردان یک طرف ماشین و زنان طرف دیگر و بچه در کنار پدر یا مادرشان در وسط ماشین باشد ظرفیت ماشین را تکمیل می‌کند، وقتی می‌بیند یکی دو نفر جامانده‌اند، با صدای بلند می‌گوید برای سلامتی خودتان صلوات بلند بفرستید. با صدای صلوات چون شکم‌ها علی‌القاعده تو رفته و قدری کوچک می‌شود، دو مسافر جامانده را با مهارت تمام داخل ماشین قالب می‌کند و با بستن طناب که به‌منزله در آخر ماشین است، با صدای بلند می‌گوید به سلامت ماشین حرکت می‌کند. در بین راه ماشین با جاده شنی پر از دست‌انداز و از درون مسیل‌ها و بریدگی‌های جاده می‌گذرد و گاهی که از رودهای بین جاده ماشین می‌گذرد، در وسط آب ماشین خاموش می‌گردد و برخی در وسط جاده شنی با پنچر شدن لاستیکی مواجه می‌شود که ناچار مدتی متوقف یا نیاز به هل دادن دارد که از مسافران کمک می‌گیرد، به هر صورت بعد از گذشت ٥ یا ٦ ساعت با دیدن سختی‌ها و گرفتاری‌های بین راه نزدیکی مشهد از دور اشعه طلایی گنبد در زیر تابش آفتاب چشم خسته مسافر را با نگاه تلألو آن روشن می‌سازد که صدای بلند صلوات مسافران حکایت از آن دارد. دقایقی نمی‌گذرد که با صورت‌های گردآلود و خسته ولی با قلبی شادمان وارد شهر مشهد می‌گردند و ما نیز در ردیف سایرین وارد مشهد شدیم. چند روزی که در مشهد بودیم، به‌قدری زیبایی و مخصوصا آیینه‌کاری‌های حرم مطهر حضرت رضا علیه‌السلام به من اثر مطلوبی گذاشت که روزی همراه پدرم وقتی از بازار سرشور می‌گذشتم و مغازه‌ها را با وضع تماشایی زینت شده تماشا می‌کردم، یک‌باره به پدرم گفتم، من دیگر به قوچان نمی‌آیم و می‌خواهم در این شهر بمانم، گفت بسیار خوب حالا می‌رویم قوچان، ان‌شاءالله برای زندگی می‌آییم مشهد.

روزنامه شهروند

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: