1392/7/7 ۱۲:۴۶
هفته پيش به مراسم عروسي دختر آقاي عمادالدين باقي و نوه آيتالله منتظري دعوت شدم. آقا عماد و احمد آقا پدر داماد، از دوستان قديم و البته شاگردان آيتالله منتظري بودند و هر دو در مكتب ايشان، سالها قلم زده و سخن گفته و انديشه ورزيدهاند. عروسي در گوشهاي از غرب تهران در يك سالن ساده برگزار شد. بيهيچ تكلفي و بريز و بپاشي. بيشتر به يك گردهمايي و جشن دوستانه شبيه بود. تقريبا بيشتر نيروهاي سياسي، فكري و عقيدتي جريان اصلاحطلب در آنجا ديده ميشدند. از برخي وزيران دولت آقاي روحاني بگيريد تا برخي از نيروهاي ملي مذهبي را ميتوانستي اين گوشه و آن سوي سالن ببيني و كنار آنها بنشيني و سلام و عليكي كني و خبري از اين روزهاي آنها بگيري.
سعيد حجاريان و عباس عبدي و علي تاجرنيا و رحيم عبادي و چند تن ديگر از بروبچههاي مشاركت دور ميزي نشسته بودند. آنطرفتر عبدالله نوري با دوستان ديگر نشسته بود. علماي قم گوشه دنجي را براي خود انتخاب كرده بودند و سر در گوش هم سخن ميگفتند. آنسوي سالن برخي از اعضاي نهضت آزادي همچون دکتر ابراهیم يزدي و محمد توسلي و فريد طاهري را ميتوانستي ببيني. محمد بستهنگار و برخي ديگر از اعضاي مليمذهبي را نيز ميتوانستي همان اطراف ببيني.
اينطرفتر دكتر حبيبالله پيمان و هاشم آقاجري را ميديدي كه ايستاده در گوشه سالن با حرارت و گرم با هم سخن ميگويند. یاسر خمینی را میدیدی که وارد سالن میشود و با آقای باقی و احمدآقا منتظری خوشوبش میکند. حسين كروبي آن سوتر تنها نشسته بود و گهگاه كه كسي به او ميرسيد خبري از پدرش ميگرفت و پيگير وضعيت آنها ميشد.
آقا عماد باقي گاهي اين سو و گاه آن سوي سالن، سر ميزي به اين خوشامد ميگفت و چشم برهم زدني آنطرفتر بود و با دوستي ديگر ديده بوسي ميكرد.
احمدآقا منتظري سرميز دوستان قمي نشسته بود. اما گهگاه با يك عذرخواهي كوچك و كوتاه از سر ميز بلند ميشد، تا دم در ميرفت، به دوستي كه رسيده سلامي ميداد و بعد همچنان كه دست بر پشت او گذاشته بود، او را راهنمايي ميكرد به سمت ميزي.
حسن يونسي فرزند علي يونسي وزير اسبق اطلاعات با پسربچهاش كه در بغل داشت وارد شد. چشمچشم كرد بلكه ميزي آشنا پيدا كند و پاي آن بنشيند. فرزند آيتالله بيات زنجاني كه او نيز پسرش را در بغل داشت دستي برايش تكان داد كه يعني بيا اينجا و پيش ما بنشين.
جمع، شاد و پر از انرژي بود. نه از موسيقي خبر چندانی بود و نه از رسوم معمول عروسي. همه در حال صحبت با يكديگر بودند. يكي وقتي حجاريان را ديد از آن طرف بلند شد و درحاليكه در بين مسير با اين و آن سلام و عليكي ميكرد، خودش را به حجاريان رساند و از پشت سر، خم شد در گوش حجاريان با خنده گفت كه قربان ماجراي تدليس چه بود كه گفتي.
عبدالله نوري حزب تشكيل ميدهد
ديگري از احوالات اين روزهاي آقاي نوري پرسيد. از او پرسيدم كه چه خبر، گفت: شنيدم آقاي نوري ميخواهد تشكيلات سياسي راهاندازي كند.
گفتم: آقاي نوري كه اگرچه در تمام اين سالها سكوت كرده بود، اما ازجمله نيروهاي موثر جريان اصلاحات بود.
او حرف مرا تاييد كرد و گفت: تقريبا يك گروه ثابت دارد كه جلساتي را با آنها برگزار ميكند. آقاي نوري سياستمداري باهوش و زبده است. ميداند چه زماني سخن بگويد، چه بگويد و چه زماني سكوت اختيار كند. تقريبا در تمام دوران صدارت اصلاحطلبان آقاي نوري گوشهاي اختيار كرد و به سكوت نظارهگر دوستان بود. دوره دوري از قدرت و عزلت و سختي كه رسيد، ريزشها شروع شد. برخي نشان دادند كه منفعتطلب بودهاند. برخي نيز مواضع تند و تيزي اختيار كردند و برخي ملاحظهكاري كردند و سكوت در پيش گرفتند دقيقا در همين ايام بود كه آقاي نوري فعاليتهايش را آغاز كرد. ابتدا با جمعي كوچك و بعدتر با چند جمع. جلسات گاه درباره آسيبشناسي شكست اصلاحطلبان بود و گاه اينكه چه بايد كرد، تا اينكه به انتخابات مجلس رسيديم.
گفتم: اما دوستان مخالف بودند كه در انتخابات مجلس هشتم و نهم شركت كنند.
گفت: آقاي نوري برعكس در جلسات مرتبا ميگفت كه بايد در انتخابات شركت كرد. تحليل او اين بود كه فضايي كه احمدينژاد و دولت او ايجاد كردهاند، پايدار نيست. اصلاحطلبان نبايد از نهادهايي مانند مجلس غافل باشند. براي همين درخصوص مجلس نهم از ابتدا تاكيد كرد كه بايد در انتخابات شركت كنيم، اما برخي ديگر اصلاحطلبان بودند، مخالف شركت در انتخابات بودند.
در اين ميان يكي ديگر از دوستان نيز رسيد و سر ميز ما نشست. صندليام را كشيدم آنطرفتر به اين دوستم گفتم: ولي آقاي خاتمي، در دماوند رأي داد.
گفت: بله. منتها برخي مانند آقاي نوري از اين امر كه فردي كار تشكيلاتي را رها كند و فردي عمل كند، خوشحال نميشوند. نظر آقاي نوري اين بود كه بايد در انتخابات مجلس شركت كرد اما دوستان مخالف حتي اعلام موضع كردند كه ما شركت نميكنيم. اما بعد تكتك رفتند رأي دادند.
پرسيدم: خب آقاي نوري چرا خودش در انتخابات رياستجمهوري ساكت بود؟
گفت: آقاي نوري شايد اولين نفري بود كه براي انتخابات رياستجمهوري برنامهريزي كرد. تاكيد داشت، حتما بايد در انتخابات شركت كنيم. پيشنهاد اتاق فكر را داد و بعد جمعي را گرد آورد و به صورت ثابت و هفتگي جلساتي را اداره و برگزار كرد. آنها جمعي از روشنفكران، سياستمداران و برخي از روزنامهنگاران بودند. درعينحال جلسات دونفره نيز با آقاي خاتمي داشت. بعدها جمع مشورتي آقاي خاتمي از دل جلسات آقاي نوري شكل گرفت و راه را براي انتخابات باز كرد.
به او ميوه تعارف كردم. خياري برداشت و پوست كند. هر دو سكوت كرده بوديم. پرسيدم: الان آقاي نوري چه تصميمي دارد؟ گفت: شنيدهام كه ميخواهد تشكيلات سياسي راهاندازي كند.
گفتم: فكر ميكنيد اعضاي تشكيلات آن، پرشمار شود؟
گفت: كميت مهم نيست. كيفيت مهم است. آقاي نوري فرد تاثيرگذاري است و قطعا ميتواند در اين شرايط كه احزاب درست و درماني نداريم يك كار سياسي ـ حزبي خوبي انجام دهد.
ميانه صحبت او بود كه داماد كه تازه وارد سالن شده بود، رسيد سر ميز. به افتخار او دست زديم و تبريك گفتيم و روبوسي كرديم.
اختلاسي كه دولت مانع آن شد
به همين بهانه از سرميز بلند شدم. آنطرفتر يكي از نزديكان دولت را ديدم. خودم را معرفي و با او سر صحبت را باز كردم. از اين روزهاي دولت پرسيدم. اتفاقاتي كه اخبار آن به گوش ميرسد را مطرح كردم و بعد بحث را كشاندم به ماجراي يك اختلاسي كه خبر آن را درگوشي اينطرف و آنطرف شنيده بودم. كه ماجراي 12هزار ميليارد تومان چيست؟
خنديد و گفت:وسط عروسي ميخواهي خبر بگيري؟
بعد موزي را كه جلويش بود پوست كند و گفت: از جزييات آن خبري ندارم.
گفتم: ما كه بيرون از گود هستيم اخبار را شنيدهايم. واقعا اختلاس صورت گرفته؟ يا اينكه بزرگنمايي است؟
به من موز تعارف كرد و بعد گفت: هنوز اختلاسي صورت نگرفته بود كه دولت به عمق فاجعه پي برد.
گفتم: چطور شد كه همين اول كار، خبردار شديد؟
گفت: بالاخره نيروهاي مومن، دلسوز و نگران آينده ايران فراوان هستند. كساني كه دلشان براي اين آب و خاك ميسوزد يك روز اسلحه دست ميگيرند و جبهه ميروند و يك روز پاسدار منافع و منابع ايران ميشوند.
سعي كردم جور ديگر ماجرا را بيان كنم. خودم گفتم: ماجراي 12هزار ميليارد درست است يا رقم چيز ديگري است؟
گفت: درست است. ماجرا به پروژه راهآهن گرگان ـ بجنورد ـ مشهد برميگردد. بعد از اينكه آقاي چيتچيان در جريان اين قرارداد قرار گرفت، موضوع را در اولين جلسه هيات وزيران مطرح كرد.
پرسيدم: اصل ماجرا چه بود؟
گفت:در اواخر دولت آقاي خاتمي، تصميم گرفته شد كه يك خط راهآهن بين گرگان، بجنورد و مشهد زده شود. مطالعات اوليه انجام شد ولي كار به سرانجام نرسيد. دولت آقاي احمدينژاد كه در رأس كار قرار گرفت، وزير راهش در جريان اين مطالعات قرار گرفت. كليد كار زده و قراردادهاي آن بسته شد. منتها در اين ميان يكسري اتفاق رخ داد كه ميتوانست به يك اختلاس بزرگ منجر شود.
چيزي نگفتم. او براي يكي از دوستانش سر ميزي ديگر دست تكان داد و گفت كه 5 دقيقه ديگر ميآيم پيشت و بعد با دست و صورت به من اشاره كرد كه يعني من را گير انداخته و نميگذارد بيايم.
گفتم: شما هنوز اصل ماجرا را نگفتيد كه چه بود.
گفت: اصل اين بود كه وزارت راه دولت احمدينژاد برنامهاي داشت تا اين خط آهن را با 4هزار ميليارد به يك كنسرسيوم چيني ـ ايراني بدهد تا آنها كار را اجرا كنند. اما پيمانكار ايراني نياز به منابع مالي داشت كه در واقع هيچ نداشت. پس دولت قبل قرار شد براي تأمين نياز آنها، بخشي از نيروگاه و اموال وزارت نيرو را به ارزش 600ميليارد تومان به آنها واگذار كند.
گفتم: يعني اموال بيتالمال را بدهند؟
گفت: همينطوره.
گفتم: اينكه فساد و بدتر از اختلاس است.
گفت: گوش كن. اتفاقي كه افتاد چيز ديگري شد. در حقيقت آنها ميخواستند به جاي 15درصد تأمين مالي بخش ايراني، بخشي از بيتالمال را به ارزش 12هزار ميليارد و 600 ميليارد تومان واگذار كنند.
پرسيدم: واگذاري به پيمانكار ايراني صورت گرفت؟
گفت: نه. دولت آقاي روحاني كه مطلع شد، قرارداد را كنسل كرد.
گفتم: پشت اين پيمانكار ايراني و اعضاي آن چه كساني هستند؟
از سر ميز پاشد. به رفيقش كه آنطرفتر بود اشاره كرد و گفت كه صدايم ميكند. خوب نيست. ميروم آنجا.
ماجرای اسناد كتابخانه ملي
سر ميز تنها شدم. سر چرخاندم و يكي از اعضاي كتابخانه ملي را ديدم كه او هم تنها نشسته بود. رفتم پيش او. سلام و عليك و روبوسي. پرسيدم رئيس كتابخانه ملي هنوز تغيير نكرده است. گفت: نه.
پرسيدم: رفتن او قطعي شده يا هنوز وزير فرصت نكرده نظري به آن ساختمان بيندازد. شايعات درست است؟
گفت: درباره چي؟
گفتم: نيروهايي كه به آنجا آمدهاند.
گفت: نزديك 200نفر را به مجموعه اضافه كردهاند. برخي از اسناد و كتابها را جابهجا كردهاند تا جايي براي اسكان اين 200 نفر ايجاد شود.
گفتم: آن اسناد را كه احيانا دور نريختهاند.
بلند خنديد و نمكي به خيار پاشيد و شانههايش را بالا انداخت و بعد در گوشم گفت: من يك كارمندم. ما را به زحمت نينداز. يك وقت ديدي رئيس فعلي ماندگار شد. آن وقت اين من هستم كه بايد از كتابخانه بيرون بزنم. هردو خنديديم. آقاي باقي آمد سر ميز ما و گفت: هميشه شاد باشيد. و بعد پرسيد: چيزي كم و كسر نيست؟ تشكر كرديم.
عارف به وزارت علوم میرود؟
در اين ميان يكي از نزديكان رئيسجمهور و اعضاي دولت را ديدم. سرش حسابي گرم بود. نزديك ميز آنها رفتم. سلام و عليكي و بعد، مشخصا به او اشاره كردم و پرسيدم چه خبر؟ ايستاده بودم كه گفت كنارشان بنشينم. گفت: شما بگو چه خبر. از آقاي توفيقي چه خبر؟اشارهاش به مصاحبه ما با آقاي توفيقي بود. گفتم خبرها كه پيش شماست. برخي در مجلس ميگويند كه اگر ايشان به عنوان وزير معرفي شود، رأي نميآورد. يك سيب قاچ كرد و يك چهارم آن را به من داد و گفت: خب؟ گفتم: دولت آقاي توفيقي را معرفي ميكند؟ گفت: «قطعا. شك داريد؟» گفتم: «اگر رأي نياورد چطور؟ چه كسي را معرفي ميكنيد؟» آرامتر از قبل سخن گفت. سرش را به سمت صورتم آورد و گفت: «آقاي توفيقي وزير خوبي خواهد بود اما آقاي روحاني دستش در حنا نميماند.» ساكت ماندم. ادامه داد: «آقاي عارف هم گزينه ديگر دولت براي وزارت علوم است. آقاي روحاني مجددا به عارف پيشنهاد وزارت علوم را مطرح كرده است. حتي ممكن است، آقاي عارف به مجلس معرفي شود. فكر نميكنم آقاي توفيقي نيز نسبت به اين موضوع مشكلي داشته باشد. آقاي عارف البته در آن جلسه از آقاي توفيقي دفاع كرد و حتي علنا نيز مصاحبه كرد و ايشان را بهترين گزينه براي وزارت علوم معرفي كرد ولي اگر بپذيرد كه به وزارت علوم بيايد، ممكن است، رئيسجمهور آقاي عارف را به مجلس معرفي كند و سپس آقاي توفيقي قائممقام يا يكي از معاونان اصلي او شود.»
پرسيدم: آقاي دكتر عارف پيشنهاد دكتر روحاني را پذيرفته است؟
گفت: برخلاف دفعه پيش كه بلافاصله پيشنهاد دكتر روحاني را رد كرده بود، اين بار دكتر عارف، سكوت كرد و رد نكرد و ممكن است حتي پيشنهاد را بپذيرد. جلسه آنها، جلسه خوبي بود.
گفتم: يعني به مركز تحقيقات استراتژيك مجمع تشخيص مصلحت نميرود.
گفت: آنطور كه شنيدم، آقاي روحاني موضوع را با آقاي هاشمي نيز مطرح كرده است. به همين علت، آقاي هاشمي نيز منتظر نتيجه و پاسخ آقاي عارف است. اگر عارف به وزارت علوم برود، قطعا گزينه رياست مركز تحقيقات استراتژيك كس ديگري خواهد بود. اگر نپذيرد خب، آنوقت، آقاي هاشمي، حكم رياست دكتر عارف را اعلام ميكند.
پرسيدم: پس براي همين است كه اين ساختمان بلند طبقه بيرئيس مانده است.
گفت: بله.
در اين ميان، ديدم بد نيست از وضعيت وزارت ارشاد نيز سوالي بپرسم. گفتم معاونت فرهنگي بالاخره معرفي نشد و اين آقاي طه هاشمي كي قرار است معرفي شود؟
گفت: طه هاشمي به وزارت ارشاد نميآيد.
با تعجب پرسيدم: چرا؟ مگر آقاي جنتي نگفت معاونت فرهنگي يك روحاني است؟
گفت: «گويا هنوز به توافق نرسيدند. در وزارت ارشاد، معاونت فرهنگي، حكم قائممقامي وزير ارشاد را نيز دارد. درحاليكه وضعيت كاري هركدام از اين دو، هم سنگين است و هم بسيار. پيشنهاد آقاي جنتي اين بود كه آقاي طه هاشمي هم معاون فرهنگي باشد و هم قائممقام. آقاي طه هاشمي نظرش اين بود كه اين دو پُست از هم جدا شود و سپس قائممقامی وزارت را بپذيرد. گويا آقاي جنتي به طه هاشمي گفته كه شما قبول مسووليت كن بعد اين دو را از يكديگر جدا خواهيم كرد، كه او نپذيرفته است.»
دور ميز چند نفر ديگر هم نشسته بودند. اول بحث، آنها با يكديگر صحبت ميكردند ولي بعد همه محو سخنان او شده و سكوت كرده بودند. رو به من كرد و با خنده به دوستان دور ميز اشاره كرد و گفت: «دوستان را بعد از مدتها ديدم. بگذار كمي با آنها گپ بزنم.»
تشكر كردم و معذرتخواهي. گفت: «اينها را به نقل از من نزني. گفتم: مطمئن باشيد. اسم شما را نميآورم.» و بعد بلند شدم.
گشايش وضعيت محصورين
يكي از دوستان را ديدم كه با حسين آقاي كروبي خوش و بش ميكند. بعد از مدت كمي از او جدا شد و رفت سر ميز خود نشست. رفتم پيش او. دستي گذاشتم روي شانهاش و پرسيدم: هنوز شام نخوردهاي؟
با خنده گفت: انگار خبري نيست.
صندلي را عقب كشيدم و نشستم كنارش. گفتم: دير و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. چه خبر؟
با سر به حسين كروبي اشاره كردم. گفت: جز آنچه كه سايتها نوشتند خبري نيست.
اشارهاش به اخبار و شايعاتي بود كه با آمدن علي شمخاني به دبيرخانه شوراي عالي امنيت ملي، منتشر شده بود. اينكه ممكن است وضعيت آقايان كروبي و موسوي در شوراي عالي امنيت ملي مجددا بررسي شود و گشايشهايي صورت بگيرد.
پرسيدم: ماجرای این خبر چه بود؟
گفت: گويا یکی از شهرداران سابق تهران اخيرا با آقاي هاشمي ديدار داشته است و ايشان از آقاي هاشمي شنيده است.
***
ميزها را چيدند براي شام. هركس برگشت به ميزي كه ابتدا نشسته بود. مراسم هنوز تمام نشده بود و ميتوانستي هنوز خبرهايي از اين و آن بگيري اما همه مشغول غذا خوردن بودند.
كمي بعدتر بيرون سالن ميتوانستي، خانم فاطمه كروبي را ببيني كه با عروسش از پلهها پايين ميروند. خانم محتشميپور يا دختران مهندس موسوي و آیتالله صانعی را ببینی كه باهم صحبت ميكردند و البته خيليهاي ديگر را.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید