مصطفی ملکیان: همبستگي اجتماعي از بين برود در جهان تنها مي‌شويم

1394/2/30 ۰۹:۴۲

مصطفی ملکیان: همبستگي اجتماعي از بين برود در جهان تنها مي‌شويم

علي وراميني: از جمله چيزهايي كه سقراط با اصرار فراوان به همشهريان خود توصيه كرد اين بود كه مواظب، مراقب و حافظ روح خود باشند. هيچ كس پيش از سقراط نگفته بود كه «چيزي در ما وجود دارد كه مي‌تواند به كسب دانش بپردازد و همان چيز مي‌تواند به صفت خوبي و عدالت متصف شود» و اسم آن «روح» (پسوخه) است. به نظر سقراط پسوخه انسان، خود حقيقي اوست. انسان زنده همان پسوخه است و بدن (كه براي قهرمانان هومري و كساني كه هنوز انديشه هومري دارند، بسيار با ارزش‌تر از روح است) فقط مجموعه‌اي از ابزارها و آلات است كه پسوخه براي زنده ماندن خويش به كار مي‌برد.

 

  علي وراميني: از جمله چيزهايي كه سقراط با اصرار فراوان به همشهريان خود توصيه كرد اين بود كه مواظب، مراقب و حافظ روح خود باشند. هيچ كس پيش از سقراط نگفته بود كه «چيزي در ما وجود دارد كه مي‌تواند به كسب دانش بپردازد و همان چيز مي‌تواند به صفت خوبي و عدالت متصف شود» و اسم آن «روح» (پسوخه) است. به نظر سقراط پسوخه انسان، خود حقيقي اوست. انسان زنده همان پسوخه است و بدن (كه براي قهرمانان هومري و كساني كه هنوز انديشه هومري دارند، بسيار با ارزش‌تر از روح است) فقط مجموعه‌اي از ابزارها و آلات است كه پسوخه براي زنده ماندن خويش به كار مي‌برد. پسوخه فقط و فقط به معني عقلي بوده است كه در يك زندگي خوب و منظم، مهار حواس و عواطف به دست آن باشد، فضيلت خاص پسوخه حكمت و انديشه است و راه بهتر ساختن آن اين است كه انديشه را براي حكمت و حقيقت به كار‌گيريم. به علاوه او مخصوصا مي‌خواست كه مردم معمولي آتن را بر اين حقايق عالم و عامل گرداند و آنها عادت نداشتند كه در زندگي خود از اين انديشه‌ها متاثر شوند. استدلال‌هايي كه به اين مفهوم روح منتهي مي‌شوند، آهنگ آشناي سقراطي دارند و رابطه بسيار نزديك آن را با مفهوم بنيادي ديگر يعني شناخت و مخصوصا خودشناسي به عنوان پيش شرط زندگي خوب روشن مي‌سازند. چيزهايي از قبيل ثروت و شهرت، «خود» ما نيستند بلكه از متعلقات ما هستند و بنابراين افزودن اين امور خارجي – كه در نظر اكثر مردم هدفي شايسته در زندگي است – به هيچ‌وجه به معني مراقبت از خود نيست و هنر مراقبت از خويشتن با اين كارها فرق دارد. جمله معروف «خودت را بشناس» كه از سقراط حكيم نقل شده، بيانگر اين مساله است كه آدمي نسبت به حقيقت وجودي خود بي‌اعتنا نبوده و همواره به آن مي‌انديشيده است. از مذاهب و مكاتب عرفاني هند گرفته تا فلسفه‌هاي يونان و روم باستان و عرفاي مسيحي و اسلامي تا عصر حاضر همواره شناسايي انسان و توجه به معرفت خود مد نظر بوده است. مصطفي ملكيان در بيست و هفتمين همايش رستخيز ناگهان كه به همت موسسه سروش مولانا برگزار شد، سخناني در باب آثار، ضرورت و نتايج خودشناسي بيان كرد. سخناني كه به گفته خودش موفق به بيان دو سوم آن شد. متن پيش رو خلاصه گفتار ملكيان در همايش ذكر شده است.

****
موضوع سخنراني من «قاعده، ضرورت و آثار خودشناسي است»؛ اولين نكته قابل ذكر اين است نخستين شخص و فرد شاخصي كه بشر را به خودشناسي دعوت كرد، سقراط بود. وي دو اصل بزرگ براي فلسفه خويش قايل بود:١- خود را بشناس. ٢- زندگي نيازموده ارزش زيستن ندارد.
خود را بشناس سقراط به دست نوه فكري‌اش (ارسطو) به «انسان را بشناس» تبديل شد. به زعم اكثر متفكران تبديل «خود را بشناس» سقراطي به «انسان را بشناس» ارسطويي كل سير تاريخ بشري را عوض كرد. خيلي فرق است بين خودشناسي و انسان‌شناسي. وقتي مي‌گوييم انسان‌شناسي يعني شناختن حسن، حسين، علي و همه انسان‌ها. اما وقتي مي‌گوييم خودشناسي يعني اينكه تقي، تقي را بشناسد و حسين، حسين را. يعني هر كسي خود را بشناسد و نه اينكه هركسي به همراه بقيه انسان‌ها بقيه انسان را بشناسد. به عنوان مثال فرض كنيد شما قصد سفر به شيراز را داريد و تا به حال هم به اين شهر سفر نكرده‌ايد. حالا اگر كسي به شما پيشنهاد كرد كه من شيراز را مي‌شناسم و قبل از عزيمت به آنجا من به تو شيراز را معرفي مي‌كنم. بعد اين فرد به شما بگويد كه شيراز خيابان دارد، پليس دارد، جاهاي ديدني دارد، استانداري دارد، قوانين راهنمايي و رانندگي را رعايت مي‌كنند. همه اينها صادق است اما سر سوزني به كار مسافر شيراز نمي‌آيد چون اين سخن درباره شيراز صادق است، به علاوه تمام شهرهاي جهان. شما اگر بخواهيد خود را بشناسيد و بعد به توصيه ارسطو عمل كنيد، وجه مشترك خود را با همه انسان‌هاي ديگر جهان شناخته ايد. شناختن وجه مشترك خود با تمام انسان‌هايي كه در طول تاريخ ظهور كرده‌اند، سر سوزني شما را به شناختن خودتان كمك نمي‌كند. نه به جهت اينكه آنچه در رابطه با كل انسان‌ها صادق است به شما صادق نيست، به اين جهت كه آنچه درباره كل انسان‌ها صادق است، فقط درباره شما صادق نيست. در رابطه با خود شما به علاوه همه انسان‌ها صادق است. چيزي كه در رابطه با شما و همه انسان‌ها صادق است، چيزي درباره شما نيست. اگر به توصيه ارسطو درباب انسان‌شناسي عمل مي‌كرديم، نهايتا ويژگي‌هاي مشترك همه انسان‌ها از بدو تاريخ تا ختم تاريخ را شناخته بوديم. اما اين دقيقا مانند همان است كه ويژگي‌هاي مشترك همه شهرهاي جهان را بشناسيم. همان‌طور كه براي مسافر شيراز شناختن ويژگي مشترك تمام شهرهاي جهان سودي ندارد، براي كسي هم كه قصد خودشناسي دارد شناخت ويژگي مشترك همه انسان‌ها سودي ندارد.
به واسطه نفوذي كه ارسطو در فرهنگ غرب داشت اين فرهنگ به سمت انسان‌شناسي رفت و به نداي خودشناسي سقراط وقعي ننهاد. نداي سقراط را عارفان، فرزانگان و بنيانگذاران اديان و مذاهب جدي گرفتند. ما بعد از سقراط به ندرت فيلسوفي داريم كه روي خودشناسي تمركز داشته باشد.

خودشناسي از منظرمعرفت‌شناسي و اخلاق
يكي از مباحث مهم معرفت‌شناسي، خودشناسي است، چرا كه معرفت‌شناسي به مساله شناخت مي‌پردازد. يكي از چيزهايي هم كه مي‌تواند متعلق به شناخت قرار بگيرد خود آدمي است، بنابراين خودشناسي هم مي‌تواند زيرمجموعه وسيع دانش معرفت‌شناسي باشد. خودشناسي در اين منظر (معرفت شناسي) يك مهارت است كه بعضي دارند و بعضي خير. اما وقتي كه اخلاق به خودشناسي مي‌پردازد، ديگر به اين امر نه به چشم يك مهارت، بلكه به عنوان فضيلت مي‌پردازد. وقتي سقراط مي‌گفت خود را بشناس هم به آن مهارت توجه داشت و هم به آن فضيلت. البته سقراط فضيلت بودن خودشناسي را بسيار بيشتر از مهارت بودن آن مهم مي‌دانست. دعوت سقراط به خودشناسي دعوت به مادر تمام فضيلت‌ها بود. از نظر وي اگر خود را نشناسي، هرچه را كه بشناسي سر سوزني براي تو سودمند نيست و اگر خود را بشناسي و چيز ديگري را هم نشناسي، ضرري متحمل نشده‌ايد.
ما در شاخه‌اي ديگري در فلسفه به نام فلسفه ذهن هم از خودشناسي صحبت مي‌كنيم كه با خودشناسي كه ما در باب آن صحبت مي‌كنيم، متفاوت است. خودشناسي سقراطي، يعني شناختن خود در قسمت‌هايي كه براي به دست آوردن يك زندگي آرماني ضرورت دارد. به عنوان مثال بحثي در ميان فيلسوفان هست كه آيا «خودِ ما» جوهر است يا غير جوهر؟ اما به نظر سقراط اينكه ما جوهر باشيم يا غير آن، هيچ تاثيري در رسيدن به زندگي آرماني ندارد. مهم نيست كه بداني «خودِ تو» جوهر است يا عرض و يا نحوه‌اي از انحاي وجودم. اين مساله كه فيلسوفان ذهن به آن مي‌پردازند از نظر سقراط اهميتي ندارد. چون دانستن آن كسي را به زندگي آرماني نزديك و ندانستنش هم كسي را از زندگي آرماني دور نمي‌كند.

چه چيزهايي را بايد در خود بشناسيم؟
اولين چيزي كه بايد در خود بشناسيم، اين است كه متوجه شويم بزرگ‌ترين آرمان ما در زندگي چيست. آرماني كه همه‌چيزهاي ديگر در زندگي در حال مصرف شدن است، تا به آن آرمان برسيم. همه داشته‌هاي خود را فداي آن آرمان مي‌كنيم. آن ارجمندترين آرمان زندگي تو چي هست؟ ديگر نمي‌توان گفت آرمان تمام انسان‌ها.
 آرمان هميشه از مقوله حالت است. به چه حالتي برسي، ديگر فكر مي‌كني زندگي به مقصد و مقصود خود رسيده است؟
مثلا حافظ مي‌گويد: عاشق شو ارنه روزي كار جهان سرآيد/ ناخوانده نقش مقصود در كارگاه هستي. از نظر حافظ حالت آرماني عاشق شدن است. اما چنين نيست كه همه اين آرمان را داشته باشند. اين بزرگ‌ترين آرمان ممكن است كه در كسي يك آرمان باشد و در كسان ديگر دو يا چند آرمان در «عرض» يكديگر باشد. به نظر سقراط اگر دو يا چند آرمان در عرض يكديگر داشته باشيد، بايد به موارد ديگر هم توجه كنيد؛ اول اينكه اين دو يا چند آرمان با يكديگر سازگار هستند و دوم اينكه اگر روزي ناسازگاري پيدا كردند، كدام را فداي ديگري مي‌كنيد؟ يعني كدام را مهم‌تر از ديگري مي‌دانيد. نكته سوم اين است كه وقتي شما آرمان يا آرمان‌هايي داريد، بايد ببينيد وسايل رسيدن به آن را فراهم كرده‌ايد يا خير؟ در مواردي كه وسايل را آماده كرده‌ايد نقاط قوت شما است و در مواردي هم كه وسايل رسيدن به آرمان را فراهم نكرده‌ايد، نقاط ضعف شما است. اين فقره از خودشناسي به بررسي نقاط ضعف و قوت خود مي‌پردازد. بنابراين نمي‌توان گفت كه نقاط قوت همه انسان‌ها يك چيز است و نقاط ضعف همه انسان‌ها هم همين‌طور. نقاط قوت و ضعف هر انسان بسته به آرماني كه دارد، متفاوت است. مثلا اگر من بگويم «تاريكي اين سالن نقطه ضعف هست يا خير؟» اين بستگي به اين دارد كه شما چه كاري مي‌خواهيد انجام دهيد. اگر تنها بخواهيد صداي من را بشنويد، نقطه ضعف حساب نمي‌شود اما اگر قصد ديدن من را هم داشته باشيد، نقطه ضعف حساب مي‌شود. پس تا هدف را روشن نكنيم، نه چيزي مانع است و نه چيزي ممد. هرگاه من هدفم را عوض كنم جهان آرايه‌اي جديد براي من پيدا مي‌كند. ممكن است ممد‌هايي مانع شوند و مانع‌هايي ممد. اگر شما آرمان‌تان حقيقت‌طلبي باشد، يك چيزهايي ممدتان است و چيزهايي ديگر مانع. اگر هدف شما ثروت‌طلبي باشد، طبيعتا ديگر ممدها و موانع هم متفاوت مي‌شود.
 اين نقاط قوت و ضعف هركدام به دو دسته تقسيم مي‌شوند. يك نقاط قوتي در ناحيه دانايي‌ها داريم و يك نقاط ضعفي هم در ناحيه توانايي‌ها و به همين ترتيب در نقاط ضعف هم وجود دارد. براي كسي كه آرمان اين را دارد تا استاد دانشگاه شود، هرچه بيشتر كتاب خوانده باشد به نفعش است. شكي نيست بين دو نفر كه آرمان عالم شدن را دارند آن كسي كه ٥٠ هزار جلد كتاب خوانده نسبت به آن‌كس كه هزار جلد كتاب خوانده نقطه قوت بيشتري دارد. اما اگر آرمان گريختن از انانيت و نفسانيت باشد، آن‌وقت به حال صوفياني مي‌افتيد كه وقتي قلم و كاغذي از لباس يكي از هم مسلكان‌شان بيرون مي‌افتاد، بيان مي‌كردند كه عورتت را پنهان كن. يعني نشان دادي كه هنوز كتاب مي‌خواني و چيز مي‌نويسي چرا كه در آرماني كه عرفا دارند و آن رسيدن به خدا است، هرچه ذهن خالي‌تر باشد سودمندتر است. اين است كه لغت سواد به معناي سياهي را كه امروزه ما به عنوان معلومات به‌كار مي‌بريم، اول بار صوفيه ما به معلومات گفتند سواد. براي كسي كه هيچ آرماني ندارد جهان آشوبناك است. همه‌چيز برايش بي‌تفاوت مي‌شود و به اين وضع دچار مي‌شود كه هرچه پيش‌آيد خوش آيد. براي كسي كه آرمان ندارد، نه چيزي مزاحم است و نه چيزي كمك كننده. اما براي كسي كه آرمان دارد بعضي از رويدادها مثبت هستند و بعضي منفي، بعضي فرآيندها مثبت و الخ.
آن نقاط قوت و ضعفي كه از جنس دانايي هستند به باورها تعبير مي‌شوند. بعضي از باورها ممكن است براي آرمان ما مفيد باشند و بعضي برعكس. پس شناسايي نقطه ضعف و قوت در قسمت دانايي‌ها يعني شناسايي اينكه كدام باور ما با آرمان يا آرمان‌هاي‌مان سازگاري دارد و كدام يك ندارد. در ناحيه‌هاي توانايي‌ها هم داستان به همين گونه است. دو ناحيه توانايي داريم؛ يكي احساسات، عواطف و هيجانات ما و يكي اراده ما.
در ناحيه دانايي‌ها ما خيلي باورها داريم. آنقدر كه به گفته روانشناسان براي خود فرد هم قابل شناسايي نيست. از باور به چيزهاي كم اهميتي مانند اينكه امروز چند شنبه است تا چيزهاي بزرگي مانند اينكه دنياي پس از مرگ وجود دارد يا نه؟ جهان هدفي دارد يا نه؟
وقتي شما آرمان خود را مشخص كردي و به انبان باورهاي خود رجوع كردي مي‌بيني اين باورها بعضي سودمند هستند كه جزو دانايي‌هاي نقطه قوت به شمار مي‌روند و بعضي ديگر هم در راه رسيدن به آرمان مزاحم هستند كه نقطه ضعف به شمار مي‌رود. از سويي بايد به اين نكته توجه داشت كه باورها را از ذهن بيرون كردن كار آساني نيست. بايد تشخيص داد باورهايي كه در راه رسيدن به آرمان مزاحمت ايجاد مي‌كنند، صادق هستند يا كاذب؟
اگر صادق هستند و مزاحم، بايد در آرمان‌ها تجديدنظر كرد چرا كه معلوم مي‌شود آرمان نادرستي انتخاب كردي. آرماني كه واقعيت‌هاي جهان در برابر آن مي‌ايستد و رسيدن به آن غيرممكن است. در اين صورت بايد در آرمان‌ها تجديدنظر كرد. اما ممكن است باورهايي وجود داشته باشد كه مطابق با واقع نباشند و با آرمان‌ها هم سازگاري نداشته باشند. به عنوان مثال فرض كنيد من آرمانم اين باشد كه از اينجا تا تبريز را در دو ساعت بدوم. بعد در فيزيولوژي و آناتومي مي‌بينيم كه نهايت سرعت يك انسان ٣٥ كيلومتر در ساعت است. در اين صورت من آرماني انتخاب كرده‌ام كه به آن نخواهم رسيد. اگر باور داشته باشي كه فيزيولوژي و آناتومي درست مي‌گويند بايد از آرمانت دست‌برداري، چرا كه اين آرمان‌ها با قوه خيال و فانتزي سر و كار دارد و منطبق با واقعيات نيستند.
اما همان‌طور كه بيان شد ما در ناحيه توانايي‌هاي‌مان هم نقاط ضعف و قوت داريم. مانند دانايي‌ها بسته به آرمان‌مان بايد ببينيم كدام يك از توانايي‌هاي‌مان را كنار بگذاريم و كدام يك را دريابيم. به عنوان مثال يكي آرمانش اين باشد كه يك فيلسوف تراز اول بشود و از سويي يكي از احساسات، عواطف و هيجاناتش هم عشق به پول باشد. خوب اين عشق به پول مزاحم به آرمان است و اگر فيلسوف شدن اهميت مي‌دهد بايد اين توانايي را ناديده بگيرد و ضعيفش كند. اما اگر همان فرد آرمانش اين باشد كه تاجر بزرگي شود اين عشق به پول بسيار مي‌تواند برايش نقطه قوت حساب شود و دايما بايد آن را تقويت كند. در ناحيه اراده هم همين‌طور است، بسته به آرماني كه داري بايد ببيني چه تصميمي مي‌گيري؟ به كدام تصميم‌ها عمل مي‌كني و....
تا اينجا شناخت خود شناخت درون خود بود، از اين به بعد بايد به شناخت خود از يك جنبه ديگر برسيم. مقدمتا بايد بگويم كه هركدام از ما يك بودي. دروني داريم و يك نمود بيروني. الان يك سري ويژگي‌هاي مثبت و منفي در درون من هست كه كسي نمي‌تواند به آن نقب بزند. اين ويژگي‌ها هم دروني هستند و هم بودني. يك سري ويژگي‌ها هم شما از من سراغ داريد كه اين ويژگي‌ها هم بيروني‌اند و نمودي دارند. آنچه در درون من است فارغ از هر ارزش- داوري واقعا حقيقت دارد، اما چيزهاي بيروني من هم هستند كه بقيه هم مي‌بينند و اينها نمود من هستند. اينها نمود من هستند چرا كه در زندگي اجتماعي آدم نمي‌تواند تنها با بود دروني‌اش زندگي كند. به نمودهاي بيروني هم نياز دارد. در خودشناسي يكي از نيازها را مي‌بينيم. ممكن است من به فلان شخص در اين جمعيت بدبين باشم، اگر بخواهم اين بدبيني را آشكار كنم اين همبستگي اجتماعي را از بين ببرد. اگر همبستگي اجتماعي از بين برود من در جهان تنها مي‌شوم. پس من به اين همبستگي اجتماعي نياز دارم و سعي مي‌كنم كه اين همبستگي را از بين نبرم. اين است كه من با يك نقاب زندگي مي‌كنم. نه تنها من بلكه همه با اين نقاب (پرسونا) زندگي مي‌كنند. اين البته به مفهوم «ريا» نيست كه در اخلاق مذموم است.
نمودهاي بيروني هركسي در روانشنانسي شخصيت (personality) و بودِ هركس را منش (character) مي‌گويند. تا اينجا همه فقرات مربوط به بود دروني بود. اما من نياز دارم كه پرسوناليتي‌ام (شخصيت)  را بشناسم.
ممكن است شما به نمود خود توجه كنيد، چرا كه به ارزش-داوري ديگران اهميت مي‌دهيد. قاطبه ما در بند ارزش-داوري ديگران هستيم و از اين رو به شخصيت خودمان توجه مي‌كنيم. مي‌خواهيم جلوه خود را در اذهان ديگران ببينيم. از اين رو بيشتر از اينكه به منش خود توجه كنيم به شخصيت‌مان توجه مي‌كنيم. اما براي كساني كه خودشناسي را شامل حال اين جلوه‌هاي بيروني مي‌دانند از اين منظر نيست. از يك منظر دوم است. آن منظر اين است كه اگر من از شخصيت خودم بي‌خبر باشم، چه بسا بي‌آنكه بخواهم به ديگري درد و رنج وارد كنم و درد و رنج بي‌جهت به ديگران وارد كردن ظلم است. من جلوه‌هاي بيروني خود را بايد بدانم كه يك وقتي حتي به قصد خدمت به ديگران درد و رنج وارد نكنم. مانند كسي كه صوت خوبي ندارد اما گمان مي‌كند كه دارد و با خواندنش كه به قصد خدمت است موجب رنج و درد ديگران مي‌شود.

هماهنگي غرفه‌هاي وجودي
بحث بعدي اين است كه من بايد ببينم همه غرفه‌هاي وجودي‌ام با هم هماهنگ است يا خير؟ چون چيزي كه در درون ناهماهنگ باشد، شكسته خواهد شد. چيزي به بيرون پرتاب نمي‌شود اما در درون نابود مي‌شود. بنابراين هماهنگي دروني و يكنواختي دروني شرط رسيدن به آرمان‌هاست. براي اينكه اين مساله پيش نيايد بايد يك هماهنگي بين تمام ساحت‌هاي وجودي‌مان پديد آوريم و هميشه انسان بايد با خود فكر كند كه اين هماهنگي را حفظ كرده است يا نه؟ براي همين است كه رواقيون و بسياري از اديان شرقي مانند آيين دائو بر تعادل آدمي تاكيد مي‌كردند و مي‌گفتند نبايد الاكلنگ وجودتان دايما بالا و پايين شود وگرنه از درون ويران مي‌شويد. اگر شما از مردن عزيز كسي از درون خوشحال باشيد و به آن فرد تسليت بگوييد، فكر مي‌كنيد كه كلاه سر آن فرد گذاشته‌ايد، در صورتي كه آن ناسازگاري شما را از درون ويران مي‌كند. هرچه وجود يكپارچه‌تر باشد، دوام معنوي، روحاني و روانشناسي بيشتري پديد مي‌آيد. نيروهاي ما در ناسازگاري اجزاي پنج‌گانه‌مان نابود مي‌شود. اين مشكل را يك‌بار براي هميشه نمي‌توان حل كرد. هر از چندي بايد رجوع كنيم به خود. مثلا شايد دو تا از باورهاي من پارسال عوض شده باشد، حال بايد نگاه كنم ببينم خواسته‌ها، احساسات و عواطف و هيجانات من هم متناسب با آن باورها عوض شده؟ اگر عوض نشود اينها در درون همديگر را سايش مي‌دهند وباعث فروپاشي دروني مي‌شود.
در همين‌جا مي‌توان گفت كه خودفريبي بزرگ‌ترين مصداق ناهمانگي دروني است. مثلا مي‌گويد من اين حرفي كه زدم براي خيل مردم بود در صورتي كه براي شهرت بوده است.
اما آخرين چيزي كه من در خودشناسي بايد بشناسم اين است كه آيا اين موضعي كه من گرفته‌ام آيا اينها را آزموده‌ام يا مانند رنگ چشمان و طول قامت به ارث برده‌ام؟ احساسات، عواطف و هيجانات به ارث برده هم ما داريم. مثلا از كودكي شنيده‌ايم كه مي‌گويند درود بر او يا لعنت بر او، كه باعث مي‌شود احساس مثبت يا منفي‌اي در برابر آن فرد يا هرچيز خاص پيدا كنيم. ما خواسته‌ها و عقايد به ارث رسيده داريم. بايد يكي يكي آنها را زير ذره بين بگذاريم و ببينيم از حقانيت‌شان خودمان مطمئن هستيم. ممكن است كه ما خواسته‌ها، احساسات، عقايد خود را از تبليغات، سنت، نياكان، خانواده و القاپذيري به دست آورده باشيم. ممكن است كه ما آرزوهاي‌مان را هم به ارث برده باشيم. خودشناسي به اين هم هست كه بايد آرزو، عقايدها، احساسات آزموده را از آرزو و عقايد ناآزموده جدا كرد و ناآزموده‌ها را دور ريخت. اين هست كه كه زندگي ناآزموده ارزش زيستن ندارد. بگذاريد ارث تنها در ناحيه بدن باشد. در عالم ذهن و روان خودتان باشيد.
حالا اين خودشناسي بايد از چه طريقي صورت بگيرد؟ اول چيزي كه به نظر مي‌آيد اين است كه خودشناسي، خود‌‌شناسي است ديگر، پس شناسنده بايد خود من باشم. اما واقعيت اين است، درحالي كه بخش اعظم خودشناسي توسط خود ما انجام مي‌گيريد بخشي هم بايد در رجوع به بيرون صورت بگيرد. هرچيزي به منش‌تان مربوط مي‌شود خودتان بايد بشناسيد و هرچه به شخصيت مربوط مي‌شود بايد به ديگران رجوع شود. اگر همه بگويند كه شما آدم خشني هستيد بايد قبول كنيد، اما اگر همه گفتند تو آدم بدخواهي هستي، نمي‌توان پذيرفت. چون به درون من مربوط مي‌شود و درون من را هيچ‌كس مانند خودم نمي‌شناسد.
حالا اين ديگراني كه بايد به آنها رجوع شود چه كساني هستند؟ اقوال مختلفي در اين باب وجود دارد، اما قولي كه بيشترين طرفدار را دارد اين است كه بايد از دوستان واقعي پرسيد. چون دو دسته ديگر به غير از دوستان واقعي هستند. يكي دشمنان من كه چيزهايي مي‌گويند كه بدآيند من را مي‌خواهند. دشمنان حتي اگر راست هم بگويند آن چيزي تنها مي‌گويند كه ناخوشايند من باشد. دسته ديگر كساني هستند كه چاپلوسي من را مي‌كنند. اينها تنها چيزهايي مي‌گويند كه تنها خوشايند من باشد. اين است كه سقراط مي‌گفت برشما باد كه از دشمنان‌تان و چاپلوسان‌تان چيزي درباره خودتان نپرسيد چرا كه دشمنان تنها بدآيند شما را مي‌گويند و اين باعث مي‌شود تا عزت نفس‌تان پيش خودتان كم مي‌شود. اما دوست واقعي شما تنها مصلحت شما را بيان مي‌كنيد، چه خوش‌تان بيايد چه نيايد.
اما در روزگار مدرن كساني كه به خودشناسي پرداخته‌اند بيان مي‌كنند كه تنها به دوستان نمي‌توان پرداخت. دوستان آدم نيكخواه هستند اما اين تضمين نمي‌كند كه آگاه هم باشند. پس علاوه بر دوستان بايد به روان‌درمان‌گران هم رجوع كرد. يك مكتب در روان‌ درون‌نگري كه روان‌درمانگري روانكاوانه است و همان مكتب فرويد و نو فرويديان است بيان مي‌كند كه ما حتي علاوه بر شخصيت، منش شما را هم به خودتان مي‌شناسيم كه اين ادعا مخالفان بسياري هم دارد.
روزنامه اعتماد

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: