1394/2/1 ۱۱:۱۰
هگل از مهمترین و مؤثرترین فیلسوفان مغرب زمین است که شناخت غرب بدون شناخت فلسفۀ او ناقص خواهد بود. فلسفه او را میتوان نقطۀ اوج سوبجکتیویسم در فلسفۀ مغرب زمین دانست.
این نوشتار، خلاصه ای است از سخنرانی دکتر علی مرادخانی که ابتدا مفاهیم مختلفی چون ایده، عقل و طبیعت به طور کلی در فلسفه ایدهآلیسم آلمانی را مورد بررسی قرار داده اند. همچنین در این نوشتار، به طور خاص نسبت این فلسفه ها با فلسفۀ کانت، رمانتیسم آلمانی، کلام مسیحی و تاریخ سنجیده شده است.
جایگاه فلسفه هگل در فلسفه غرب مدرن
دوره جدید فلسفۀ غرب را می توان به سه قسمت تقسیم کرد؛ بخش اول، قرن هفدهم است که فلسفه های عقلگرا و تجربه گرا رایج هستند و ارتباط نزدیک با ریاضیات دارند؛ به این معنا که پارادایم نگاه فلسفی بر ریاضیات استوار است.
در قرن هجدهم که دور دوم این سیر فلسفی است، فیلسوفی مانند «کانت» ظهور می کند که پارادایم شناخت را فیزیک نیوتن قرار میدهد و دوره سوم در قرن نوزدهم است که پارادایمِ نگاه فلسفی عوض میشود و ایدهآلیسم آلمانی در فلسفه غرب ظهور می کند. این دوره، سه متفکر شاخص دارد.
اولین شخص از این سه فیلسوف، فردی است است بنام «فیخته»، شخص دوم «شیلینگ» و شخص سوم که بزرگترین از میان این سه نفر است، «هگل» نام دارد. امروزه هنگامی که از ایدهآلیسم آلمانی بحث می شود، معمولاً این سه فلسفه مد نظر است.
برای فهم فلسفه ایده آلیسم آلمانی، ابتدا باید برخی مفاهیم بنیادی مانند ایده، عقل و طبیعت را بررسی کنیم.
مفهوم ایده در فلسفة ایدهآلیسم آلمانی
مفهوم ایده در سنتهای فلسفی مختلف، معنای متفاوتی دارد. در ایدهآلیسم آلمانی، آن چیزی که در خارج منشأ اثر است و آثاری بر آن مترتّب است، ایده است. پس ایده به اصطلاح، یا صفت «ideal» به معنای تصور نیست. منظور از ایده آلیسم که در اینجا به کار میبریم، اصالت ایده است. اگر بخواهیم به زبان هگل بیان کنیم، در واقع ایده عبارت است از جمع بین ذهن و عین. منظور از ذهن و عین در ترجمة ایده، عبارت است از جمع بین «سوژه» و «ابژه».
مفهوم عقل در فلسفة ایده آلیسم آلمانی
در فلسفۀ غربی تعابیر مختلفی از عقل وجود دارد. یونانیها از عقل با دو عنوان تعبیر کردند؛ یکی معنای «لوگوس» و دیگری «نوس». عقل در فلسفۀ افلاطون دو مرتبه دارد. مرتبة بالای آن «نویزیس» و مرتبة پایینتر آن «دیانویا» است و در دوران جدید غرب، مفهوم به معنای عقل ریاضی ایجاد می شود.
ایده آلیسم آلمانی می خواهد از این «rationalism» عبور کند و برگردد به معنای لوگوسِ یونانی. ایده آلیسم آلمانی خصوصاً در اندیشۀ هگل به هراکلیتوس برمی گردد؛ یعنی می خواهد یک تصویری از عقل به دست بدهد که در آنجا بتواند گسیختگی های اهل فلسفه، مقام اثبات و مقام ثبوت را به وحدت برساند.
هگل ادعا کرد که در نقد کانت، هم فیخته دچار خطاست و هم شیلینگ. هگل می گوید کانت درست تشخیص داده که عقل دچار تعارض است، اما این تعارض عیبی برای عقل نیست بلکه حُسنِ عقل است. به این بیان که کانت متوجه نشده بود متعلّق عقل، عالم و جهان واقع است و جهان در دل و بطن خودش دچار تعارض است.
بر این اساس واقعیت عاری از تعارض وجود ندارد. ما صلح کل نداریم و تعارض در جبلّت و درون عالم است. در واقع عقل آیینة آن تعارض است. از اینرو هگل با ارائة تفسیری تازه از عقل در معنای لوگوس و هراکلیتوس، تلاش کرد مجدداً فلسفه را به عنوان یک دانش منسجم که برازندة عنوان علم باشد عرضه کند.
مفهوم طبییعت و غایتمندی آن در فلسفة ایده آلیسم آلمانی
تلقی ای که در فلسفة غرب تا قبل از هگل، از طبیعت وجود دارد و از دکارت تا کانت ادامه دارد، تلقی مکانیکی است. این تلقی به قدری غلبه و سیطره داشت که از دکارت به بعد همه جهان را یک ماشین عظیم الجثه ای تلقی می کردند که قطعاتش به طور مکانیکی، مرتب و منظم کار می کنند.
این نگاه، نگاه مکانیکی به عالم بود که در قرن هفدهم و هجدهم، بحثهای مفصلی در این خصوص در آثار دینی، اجتماعی، سیاسی و... مطرح شد. در این نگاه مکانیکی یک نکتۀ اساسی از طبیعت مغفول ماند که عبارت است از بحث غایت. در نگاه مکانیکی، غایت معنی ندارد، زیرا جاندار و ذی حیات و ذی شعوری وجود ندارد که غایتی برایش مترتب باشد.
در ایده آلیسم آلمانی نگاه مکانیکی به طبیعت، جای خودش را به تلقی ارگانیکی از طبیعت میدهد؛ یعنی طبیعت، زنده، ذیحیات و ذیشعور تلقی میشود. بر این اساس در ایده آلیسم آلمانی، تلقی تازهای از طبیعت و عالم پیدا می شود که در واقع تلقی ارگانیکی است. در این فلسفه، پایین ترین موجود، طبیعت و بالاترین موجود، روح است و این مفهوم البته مقول به تشکیک است.
ریشۀ این نگاه در فلسفۀ هگل به این برمی گردد که در دورهای در غرب که به روشنگری معروف است، تمام مسائل را با عقل ریاضی یا rationalism حل می کردند، اما پس از مدتی که متوجه شدند در بسیاری از مواقع، عقل راهگشا نیست، فهمیدند برای زندگی انسان، مفاهیم دیگری از جمله هنر و موسیقی و... نیز لازم است. این جماعت در تقابل با روشنگری، مکتب رمانتیسیسم را به وجود آوردند. هگل در واقع می خواست از هردو دسته برای فلسفۀ خود استفاده کند.
نسبت فلسفة ایده آلیسم آلمانی با کلام مسیحی
نکتة مهم این است که هگل و شیلینگ تربیت کلامی داشتند و اساساً رفته بودند که کشیش شوند. این مسئله در فهم فلسفة آنها بسیار مهم است، زیرا این نگاه، در فلسفۀ آنها تأثیر داشت. به عناون مثال در این فلسفه ها همیشه از نسبت «تناهی» و «عدم تناهی» بحث می شود. این بحث و مسئلۀ کلامی مهم در مسیحیت یعنی نسبت عیسی مسیح با خدا، یک مسئلۀ کلامی اساسی در مسیحیت است.
بخش عمده ای از فهم غرب به فهم همین مسئلۀ کلامی برمی گردد؛ یعنی بر اساس علم کلام، عیسی مسیح با خدا چه نسبتی می تواند داشته باشد. این مسئله صورت فلسفی پیدا کرد و به رابطۀ بین متناهی و نامتناهی تبدیل شد.
هگل و فلسفه ایدهآلیسم آلمانی
در فلسفة هگل، تاریخ به عنوان یکی از منابع معرفتی لحاظ می شود. همان گونه که عقل و تجربه وجود دارد و از قیاس و استنتاج و استقرا می شود، در حوزۀ شناخت با یک چیز مهمی به نام تاریخ مواجه می شویم. در واقع، میتوان گفت که فکر تاریخی فرع بر فکر فلسفی است و این دو در نسبت با هم فهمیده می شوند.
فلسفۀ هگل عبارت است از سیر از جوهر تا سوژه؛ یعنی هگل می خواهد بگوید واقعیت، فقط طبیعت تصویرشده در فیزیک نیست، بلکه در بُن و بنیاد آن طبیعت هم سوژه (آگاهی) حضور دارد. در بُن و بنیاد طبیعت، روح حضور دارد. ما از جوهر که طبیعت است شروع میکنیم و رهسپار سوژه هستیم. بن طبیعت و بن جوهر عبارت است از سوژه که در هگل یعنی آگاهی.
می توان گفت که که مسئلة اصلی هگل عبارت است از جمع سوژه و جوهر یا جمع آزادی و ضرورت. هگل برای فهماندن این مطلب معتقد است که این وحدت اولیه در یونان بوده است، به این دلیل که در یونان، انسان مانند یک کل دیده می شد؛ به این معنا که دینش جدا از اقتصادش نبود و اقتصادش جدا از سیاستش نبود.
هگل معتقد بود که در یونان، این وحدت وجود داشته و به مرور زمان این وحدت از هم گسیخته شده است. در دوره جدید، باید سعی کرد که آن وحدت اولیه یونانی را مجدداً احیا کنیم. به همین دلیل هگل قائل به «reconciliation» بود. در واقع مسئله هگل به یک معنا نقد دورة جدید است، اما نقدی که به بسط دورة مدرن کمک میکند و نقد تخریبی نیست که ناظر به مبانی نباشد.
هگل معتقد است هر شخص زمانی که در نسبت با دیگری قرار می گیرد، فرد محسوب میشود و در نسبتهای فرد با دیگران است که حقیقتِ فرد تحقق پیدا می کند که این امر عبارت است از دیالکتیک. هر کاری که یک فرد انجام می دهد، در عالم خود دلالتی دارد، اما به محض اینکه با افراد دیگر نسبتی برقرار کند، یک دلالت دیگری پیدا می کند. حقیقت این امر، در آن نسبتی که با دیگری پیدا می کند قرار دارد که در اندیشه هگل دیالکتیک نام دارد.
در پایان باید بگوییم در آلمان تأثیر هگل بسیار چشمگیر بود و برایشان اهمیت اساسی داشت به طوری که هیچ فیلسوف بزرگی نیست که نسبت به هگل بیتفاوت باشد. از اواخر قرن نوزدهم از «دیلتای» تا «گادامر» همگی کم و بیش به هگل توجه دارند و از هگل اثر پذیرفتهاند.
مهر
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید