معلم توسعه

1404/5/27 ۱۱:۰۷

معلم توسعه

فرشاد مومنی جهانبگلو را «معلم توسعه» نامید و گفت: تنها یک درس ارائه می‌کرد: اقتصاد توسعه. اما نه یک ترم، بلکه نه ماه پیوسته. جذابیت درس چنان بود که همه دانشجویان داوطلبانه می‌آمدند. امتحان کتبی نداشت؛ معیار اصلی‌اش نحوه مشارکت و کیفیت پژوهش بود. در کلاس‌هایش، بیزاری‌اش از تملق و چاپلوسی آشکار بود و شکوفا می‌شد وقتی می‌دید دانشجویانش بی‌پروای نقد می‌کنند.

فاطمه مهاجری: هشتصد و هفتاد و هفتمین شب از شب‌های مجله بخارا با همکاری انتشارات خوارزمی به بزرگداشت امیرحسین جهانبگلو (۱۳۰۲ ۱۳۷۰) اختصاص یافته است. این نشست عصر شنبه، بیست و پنجم مردادماه ۱۴۰۴، از ساعت پنج بعدازظهر در سالن خزر فرهنگسرای نیاوران با سخنرانی ژاله آموزگار، عبدالحسین آذرنگ، فرشاد مؤمنی، امیر حقیقت جوان و علی دهباشی برگزار شد.

عشق به معرفت تا واپسین لحظه

در بخش آغازین مراسم عبدالحسین آذرنگ عنوان کرد، در گفت‌وگوی تلفنی با خجی (خجسته کیا) همسر دکتر جهانبگلو که نزدیکان به او «خجی» و به دکتر جهانبگلو «امیر» می‌گفتند روایتی از واپسین روزهای زندگی این استاد و متفکر شنیده شد. خجی در این گفت‌وگو یادآور شد:

«امیر مصمم بود در مراسم شرکت کند. به من گفت: می‌آیی دنبالم؟ یکی از بستگان‌مان درگذشته بود و امیر که مبادی آداب بود، می‌خواست حضوری تسلیت بگوید. وقتی رسیدم، امیر آماده می‌شد. به من گفت: می‌توانی کمربندم را ببندی؟ دیدم آخرین سوراخ کمربند هم فایده ندارد. کمربندش را درآوردم و حدود یک وجب بعد از آخرین سوراخ، سوراخ تازه‌ای ایجاد کردم تا دور کمرش بایستد. امیر بلندبالا را دردهای جانکاه خمیده کرده بود و به روزهای پایانی زندگی نزدیک می‌شد. دیگر هیچ مسکنی درد را آرام نمی‌کرد و حتی مورفین هم اثر نداشت. به کسی پناه برده بود که می‌گفتند نیروی فوق‌العاده‌ای دارد و می‌تواند دردش را دور کند. به سختی تا دم ماشین رسید و به محض نشستن پرسید: از کتاب‌های تازه چه خبر؟ تازه چه خواندی؟ عشق به معرفت تا واپسین لحظه هوشیاری‌اش با او بود.»

عبدالحسین آذرنگ: دردش مصیبت فهمیدن بود

سپس عبدالحسین آذرنگ در سخنان خود به تحلیل ویژگی‌های شخصیتی و فکری امیرحسین جهانبگلو پرداخت و گفت: این ویژگی عشق به معرفت چرا در او پدید آمده بود؟ آیا فقط خصلت شخصی او بود یا ریشه در نسلش داشت؟ بنده جزو نسلی هستم که در دهه‌های ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ پرورش یافت. کودتای ۲۸ مرداد که رخ داد، من شش هفت ساله بودم. شماری از اطرافیان ما از پیامدهای کودتا بی‌نصیب نماندند. چهره دژم پدرم، حزن عمیق مادرم و اندوه بستگان، فضای خانه را غم‌آلود کرده بود. نسل من هدف مستقیم تیرهای بلا نبود، اما ترکش‌های پیاپی بر ما هم نشست. در دوره دبیرستان که شعر اخوان ثالث را می‌خواندیم و می‌شنیدیم "زمستان است، سرما سخت سوزان است"، فضای کودکی و نوجوانی‌مان شعله‌ور می‌شد. تجربه‌های حسی قابل انتقال نیست. ما نسل امیر، او را حس می‌کردیم.

او افزود: چند سالی که از کودتا گذشت، هم‌اندیشان امیر از زندان آزاد شدند و زندگی را از نو آغاز کردند. من از طریق خانواده و محیط اطراف در جریان احوالشان بودم و تغییر و تحولاتشان را دیدم. قاعده‌ای را بارها آزمودم: کسانی که آرمان بلندشان را از دست می‌دهند، اگر آرمان دیگری جانشین آن نکنند، سقوط‌شان حتمی است. امیر از جمله آرمان‌گرایانی بود که پس از شکست، هدف دیگری را جست. شاهرخ مسکوب و حسن کامشاد نیز همین راه را رفتند.

آذرنگ ادامه داد: امیر در جستجوی ریشه‌ها و معرفتی عمیق، به مطالعه گسترده در زمینه‌های مختلف پرداخت؛ درباره ایران، تاریخ و گذشته‌اش تعمق کرد، سفرهای بسیاری رفت و از دیدنی‌های کشور بازدید نمود. به عرفان روی آورد و در پی انسان کامل بود. او تدریس می‌کرد و دانش، بینش و تجربه‌های زیسته‌اش را به دانشجویان انتقال می‌داد. شاگردانی که ارزش این صمیمیت را درک می‌کردند، به جرگه دوستانش راه می‌یافتند. در مناسبات فکری، هیچ‌چیز جای ساعت حضور و دم گرم را نمی‌گیرد، و امیر این امکان را فراهم می‌ساخت.

به گفته آذرنگ: او فروتن بود اما غرور و گردن‌کشی نیز داشت، به‌ویژه در برابر اهل کبر. در تشکیلات حزبی نیز فرمانبردار نبود و چون‌وچرا می‌کرد. همین روحیه بعدها در محیط‌های اداری نیز مانع از استمرار همکاری‌اش شد. دستیابی به سمت‌های مهم برایش ممکن بود، اما از فضاهای رسمی می‌گریخت. امیر و دیگر استعدادگرایان نسلش نمی‌خواستند همه چیز را به سیاست فروبکاهند و سیاست را در چارچوب‌های ایدئولوژیک محدود کنند. به همین دلیل معلمی برای او دریچه آزادی بود. او ارتباط با دانشجویان را اصل می‌دانست، نه صرفاً نوشتن فرمول بر تخته سیاه. اقتصاد درس می‌داد، اما اقتصاددان خوب را کسی می‌دانست که فلسفه، تاریخ، ادبیات، جامعه و هنر را بشناسد. دانشجویانش را به رمان‌خوانی تشویق می‌کرد؛ زیرا معتقد بود رمان نزدیک‌ترین چیز به زندگی است.

آذرنگ تاکید کرد: اگر به نوشته‌ها و ترجمه‌های امیر نگاه کنیم، رشته‌ای منسجم نمی‌یابیم. این تاوان کندوکاو در زمینه‌های متنوع است. اما او به استادی روشن‌اندیش، ایران‌دوستی آگاه و روشنفکری جستجوگر بدل شد، هرچند به همه آرزوهای بلندش نرسید.

او در پایان گفت: امیر جهانبگلو میراث انسانی جستجوگر و معرفت‌جو را پیش روی ما گذاشت؛ استادی که دانسته‌ها و تجربه‌های زیسته‌اش را به نسل بعد انتقال داد. او شجاعانه با واقعیت روبه‌رو شد و آزاد و آرام از میان ما رفت. اجازه دهید احساس خود را با شعر علی‌محمد حق‌شناس، دوست او، بیان کنم:

یک کوهسار پرسش بی‌پاسخ بود،

یک جویبار زمزمه در باد،

صد آسمان تامل بود،

دردش مصیبت فهمیدن بود،

دردش همین شنیدن بود،

یک دشت مهربانی،

یک کوه آشنایی بود.

امیر حقیقت جوان: عشق به ایران، عشق به حقیقت

امیر حقیقت جوان، یکی از شاگردان و نزدیکان امیرحسین جهانبگلو در مراسم بزرگداشت او با یادآوری خاطراتی از سال‌های آشنایی و شاگردی نزد این استاد، سخنان خود را با این بیت آغاز کرد: «به نام دوست، پیران سرم عشق جوانی به سر افتاد / آن راست که در دل نیفتم، به در افتاد.»

او گفت: هرگاه به یاد او می‌افتم چه هر چند روز یک بار و چه بسا هر روز افسوس و سرور هر دو در دلم موج می‌زنند و در جدال‌اند. افسوس از آن‌که در اوج بالندگی و جوشش از میان ما رفت و او را از دست دادم، و سرور از آن‌که توفیق شاگردی و دوستی با یکی از ویژه‌ترین انسان‌ها نصیبم شد. این سرور همواره پیروز است؛ نه فقط به خاطر آن‌که او دوست داشت ما با نشاط زندگی کنیم، بلکه زیرا نفس شناخت و زیستن در کنارش تجربه‌ای منحصر به فرد بود که در جان آدمی درختی از نشاط و شوق می‌کاشت.

او ادامه داد: روزی که پایم به دانشگاه تهران رسید، یکی از تصمیم‌هایم دیدار با امیرحسین جهانبگلو بود. اما او فقط در مقطع کارشناسی ارشد تدریس می‌کرد و فریب جوانی مرا به تعویق انداخت. ناگهان به قول فردوسی "یکی نقض بازی کند روزگار"، دوستان اهل شتاب گفتند به دیدار استاد می‌رویم، و من نیز همراه شدم. دو ماه نگذشته بود که داستانی دیگر آغاز شد.

او یادآور شد: تابستان ۱۳۶۶، در خانه‌اش در اختیاریه، حلقه‌ای کوچک از دوستان گرد او جمع شدیم؛ در باغچه‌ای که آب قنات از میانش می‌گذشت. در همان جلسه نخست، مهم‌ترین موضوع زندگی را با ما در میان گذاشت: "بچه‌ها، باید تصمیم بگیرید که چگونه آدمی می‌خواهید باشید." کتابی نشان داد و گفت: "این قهرمان این جهان است؛ قهرمان خشونت، پول و خوشگذرانی. و آن سوی دیگر، شاهزاده مشکین در رمان بلدن. راه گریزی نیست؛ باید انتخاب کنید." او خود، راه شاهزاده مشکین را برگزید، با آگاهی از رنج و سختی چنین زیستنی، اما سرشار از نشاط و شجاعت جستجوی حقیقت.

در ادامه افزود: جهانبگلو مسیرهای متفاوتی را آزمود؛ از دوران مذهبی و همکاری با جلال در چاپ کتابی، تا علاقه به فلسفه و مدرنیته، و سپس گرایش به عدالت انسانی و پیوستن به حزب کمونیست فرانسه. اما او همواره در جستجوی حقیقت بود و هیچ‌گاه دل‌بسته دریافت‌های خود نمی‌شد. آتش صداقت در جانش آن‌چنان بود که در نهایت از حزب توده جدا شد و خود را از سیطره فلسفه مارکسیسم نیز رهانید. دو نیرو همیشه همراهش بودند: عشق به ایران، جدای از ایده‌های شونیستی، و عشق به حقیقت.

او تاکید کرد: امیر بسیار می‌خواند، بیشتر می‌اندیشید و کمتر می‌نوشت. مهم‌ترین ویژگی‌اش معلمی بود؛ نه به تعریف مدرن، بلکه به معنای سنتی آن: معلمی که با شاگرد می‌زید، در لحظه لحظه زندگی‌اش حضور دارد و نه با گفتار، بلکه با رفتار می‌آموزد. مهربانی عظیم و بی‌چشم‌داشتش، نیرویی بود که شاگردان حتی آنان که نیم قرن از او جوان‌تر بودند را به او پیوند می‌داد و جان‌ها را دگرگون می‌کرد. در جاذبه وجودی‌اش نمی‌توانستی بد باشی. با او بودن شوقی می‌آفرید برای بهتر بودن.

او در ادامه گفت: به باور او، زندگی فرصت انتخاب‌های پیوسته بود، نه انتخابی یک‌باره. همواره می‌گفت باید از آنجا که نشسته‌ایم برخیزیم و قدمی فراتر نهیم. چنین بود که هر بار از جایی که رسیده بود، باز برمی‌خاست و پیش می‌رفت.

او سپس خاطرات واپسین سال‌های زندگی استاد را بازگو کرد: از سال ۱۳۶۶ تا ۱۳۷۰، هر روز به دفترش در دانشگاه می‌رفتم و اغلب تا خانه همراهش بودم. تابستان ۱۳۶۹، آغاز دردهای مداوم بود که نشانه‌های سرطان از آن پدیدار شد. وقتی از سفر پاریس بازگشت، تحلیل رفته بود. از آن پس، هر روز عصر در خانه‌اش جمع می‌شدیم؛ دوستان و شاگردان حلقه‌های کوچک معرفت و گفتگو را ادامه می‌دادند. محمد معین، که بعد استاد دانشگاه لاهور شد، خانه و زندگی‌اش را رها کرد و در خانه استاد ماند تا یاورش باشد. در همان روزهای تلخ، استاد هر فرصتی را برای معلمی غنیمت می‌شمرد.

او یکی از شب‌ها را چنین روایت کرد و گفت: مدتی است موضوعی ذهنم را مشغول کرده. اکنون که با هر نفس مرگ را به چشم می‌بینم، درمی‌یابم همزمان زیستن را هم تجربه می‌کنم. این احساس نه ویرانگر که راهگشاست. او تا آخرین لحظات، درس حقیقت و مواجهه شجاعانه با واقعیت را می‌آموخت.

در پایان، وی خاطره آخرین شب زندگی استاد را بازگفت: شب‌های آخر، بیشتر حافظ می‌خواندیم. او گاه چشم بر هم می‌گذاشت و خواندنمان را تصحیح می‌کرد. آن شب آخر، خواست همه زودتر بروند. انگشت‌شماری ماندیم. گفتیم می‌رویم تا فردا صبح بیاییم. گفت: بیشتر بمانید، شاید فردا نباشم. و فردا، بامداد شش صبح، از آغوش شاگردش به آسمان پر کشید.

روایت دیگری از روزهای بیماری و نگاه جهانبگلو به رنج و زندگی

در ادامه بزرگداشت امیرحسین جهانبگلو، یکی از نزدیکان او به بازگویی تجربه‌های شخصی و دیدگاه‌های استاد در دوران بیماری پرداخت و گفت: روز به روز شاهد بودم که بیماری چه تاثیراتی بر زندگی او گذاشته است؛ گاهی غذا می‌خورد و گاهی نمی‌خورد، و تغییرات رفتاری و جسمی او آشکار بود. اما بیش از اینها، آنچه برای من اهمیت داشت، تاملی بود که بیماری در اندیشه او پدید آورد. این بیماری چگونه نگاهش به زندگی را تغییر داد؟ چه تاثیری بر تفکرش داشت؟

او ادامه داد: در تحلیل خودم دیدم که وی همیشه در بسیاری از اوقات شاد نبود. فکر کردم علتش چیست. گاهی می‌اندیشیدم ناشی از بیماری است یا شاید اضطرابی که با بیماری همراه است. بعضی انسان‌ها هیچ چیز را در دل نگاه نمی‌دارند، اما بعضی دیگر، مثل او، بارها حادثه‌ای را در خود فرو می‌برند. هدف او این نبود که فقط وانمود کند رنج کمتری می‌برد؛ بلکه حقیقتاً می‌خواست رنج کمتری را تجربه کند. او می‌گفت: آدمی در کنار بیماری به آن عادت می‌کند. این عادت نه به معنای تسلیم، بلکه به معنای یافتن راهی برای تحمل کمتر رنج بود.

وی افزود: هدف اصلی او این بود که بگوید انسان یعنی چه؟ معنای آدم بودن چیست؟ وقتی دو نفر با هم زندگی می‌کنند خواه زن و شوهر باشند، خواه پدر و پسر یا رفیق و همدم آن زندگی مشترک باید کمترین رنج و بیشترین شادی را داشته باشد. به باور او، زندگی به ریاضت کشیدن نبود. می‌گفت: سخنم این نیست که لذت را کنار بگذاریم؛ انسان باید از شادی‌ها و لذت‌های مشروع بهره ببرد، اما همه اینها باید در جهت آن باشد که رنج انسان کمتر و سرور و بهجت روح بیشتر شود.

وی یادآور شد: او بارها تاکید می‌کرد: بهجت روح هدف زندگی است، نه ریاضت کشیدن. می‌گفت متاسفانه در سنت‌های فکری و حتی مذهبی ما بیشتر به دنبال ریاضت رفته‌ایم تا شادی. این با عقل و تجربه انسانی سازگار نیست. بارها از زبان او شنیدم: مهم‌ترین آرزویم این است که تو، یا هر انسانی دیگر، رنج کمتری ببری. اگر من به‌عنوان پسر یا همراه آرزویی داشته باشم، این است که تو رنج کمتری ببری و شادی بیشتری داشته باشی. این روایت نشان می‌دهد که جهانبگلو حتی در بستر بیماری نیز بر یک اصل پای می‌فشرد: کاستن از رنج انسانی و افزودن بر شادی و نشاط روح.

دکتر فرشاد مومنی: جهانبگلو معلم توسعه و متفکری بی‌بدیل

در ادامه مراسم بزرگداشت امیرحسین جهانبگلو، دکتر فرشاد مومنی سخنرانی کرد و گفت: این غم بزرگی است که مراسم بزرگداشت او پس از نزدیک به نیم قرن از کوچ او برگزار می‌شود. این خود جای تأسف دارد و در عین حال واکاوی چرایی چنین تأخیری برای آینده ایران ضرورتی انکارناپذیر است. امیرحسین جهانبگلو در مقام یک متفکر توسعه، محور را قدرت اندیشه‌ورزی می‌دانست و همواره ما را دعوت می‌کرد به بنیادی اندیشیدن. این نوع تفکر، مرزبندی داشت با سطحی‌نگری و تک‌بعدی‌نگری مسلط در ساختار توسعه‌نیافته و رانتی کشور.

به گفته دکتر مومنی، بنیادی اندیشیدن نزد جهانبگلو معانی چندگانه داشت: یکی میان‌رشته‌ای فهمیدن مسائل بود، دیگری اعتنا به جایگاه بحث در تاریخ اندیشه بشری، و از همه مهم‌تر توجه به بنیان‌های فلسفی هر تفکر.

او سپس به اوصاف شخصی استاد اشاره کرد: قدرت خطابه و بلاغت او دانشجویان را مسحور می‌کرد. جبروت و صلابت داشت، اما به همان اندازه، بلکه بیشتر، دلی نازک و سرشار از عاطفه. نزدیک که می‌شدی، احساسات لطیف انسانی‌اش را می‌دیدی. سلوک او با شاگردان، سرشار از حریت بود؛ و تفکر انتقادی را پیش از همه نسبت به خود اعمال می‌کرد.

دکتر مومنی خاطره‌ای نقل کرد: یک بار در جلسات خصوصی هفت تا نه، که خود استاد آن را "جنگ برای رسیدن به صلح" می‌نامید، گفت دیشب برای تفنن چند سطری از کتاب استالین خواندم، اما از شدت شرم و انزجاری که از گذشته‌ام پیدا کردم، به خودم فحش‌های رکیک دادم و دیگر نتوانستم ادامه بدهم. این میزان بی‌رحمانه نقد کردن خویشتن، ویژه او بود.

او سپس جهانبگلو را «معلم توسعه» نامید و گفت: قانون خاص خودش را داشت و تا پایان عمر زور نظام رسمی آموزشی به او نرسید. تنها یک درس ارائه می‌کرد: اقتصاد توسعه. اما نه یک ترم، بلکه نه ماه پیوسته. جذابیت درس چنان بود که همه دانشجویان داوطلبانه می‌آمدند. امتحان کتبی نداشت؛ معیار اصلی‌اش نحوه مشارکت و کیفیت پژوهش بود. در کلاس‌هایش، بیزاری‌اش از تملق و چاپلوسی آشکار بود و شکوفا می‌شد وقتی می‌دید دانشجویانش بی‌پروای نقد می‌کنند.

دکتر مومنی با ذکر خاطراتی از دوره شاگردی و نگارش پایان‌نامه، عمق رابطه استاد و شاگرد را نشان داد: او با موضوع پایان‌نامه شاگردش زندگی می‌کرد. حتی گاه بیش از خود دانشجو درگیر می‌شد. در زمان دشواری معیشتی من، شخصاً به معاونت پژوهشی دانشگاه رفت و با قدرت استدلال و نفوذ کلام، پایان‌نامه‌ام را به عنوان پروژه تحقیقاتی ثبت کرد تا کمک مالی دریافت کنم. اما هیچ‌گاه این لطف‌ها را مستقیم بر زبان نمی‌آورد. حتی مقالات خارجی کمیاب را خود ترجمه می‌کرد، هزینه می‌پرداخت، کپی می‌گرفت و با فروتنی به دست من می‌داد، و تنها می‌گفت: "خیلی دلم می‌خواهد ارزیابی تو را از این متن بدانم."

او افزود: یکی از معیارهای معلمی‌اش این بود که اگر روزی شاگردان احساس کردند زحمتی که او برای کلاس کشیده کمتر از تلاش جمع دانشجویان است، باید او را با لگد از کلاس بیرون کنند. اما متقابلاً خود همواره ده برابر شاگردانش برای هر جلسه وقت می‌گذاشت.

مومنی سپس به جایگاه اندیشه‌ای جهانبگلو پرداخت: او در سطحی می‌اندیشید که مقایسه‌اش با متفکرانی چون ادگار مورن و کورنلیوس کاستوریادیس بیراه نیست. ترازش چنان بود که بسیاری از روشنفکران و متفکران ایرانی در حوزه‌های ادبیات، فلسفه، اقتصاد و هنر، وقتی ایده کم می‌آوردند، راهی جز رفتن به مهمانی خانه او و خجسته خانم نداشتند.

او همچنین خاطره‌ای از غیرتمندی استاد نسبت به ایران نقل کرد: یک بار صبح زود، با خشم و بغض از کتابی که درباره دربار پهلوی خوانده بود گفت: احساس تحقیر ملی به من دست داد. با حالت متضرعانه‌ای گفت: وقتی نزد نخست‌وزیر می‌روی، به او قسم بده که با عملکردشان کاری نکنند زبان اینها دوباره بر مردم ایران دراز شود.

در پایان، دکتر مومنی تاکید کرد: اندیشه‌های جهانبگلو در حوزه توسعه، بسیار پیشگام و ممتاز بود. او نخستین کسی بود که در دهه ۱۳۳۰ آینده‌شناسی را به ایران معرفی کرد و حتی سال‌ها پیش از دیگران، آلوین تافلر را به جامعه ایران شناساند. او دامنه مباحث توسعه را از انسان کامل عزیزالدین نسفی تا تسخیر کرات می‌دانست. به همین دلیل بود که می‌گفت: توسعه فقط علم اقتصاد نیست، توسعه زیستن انسان است.

ژاله آموزگار: خجسته کیا، همدم و یار همیشگی جهانبگلو

در پایان مراسم بزرگداشت دکتر امیرحسین جهانبگلو، ژاله آموزگاربه سخنرانی پرداخت و با اشاره به جایگاه همسر استاد گفت: من شخصاً افتخار آشنایی اصولی با دکتر جهانبگلو را نداشتم و در زمینه کار ایشان هم تخصصی ندارم. اما خواستم در این محفل در پایان مجلس چند دقیقه وقت شما را بگیرم تا از بانویی نام ببرم که بیش از چهار دهه عاشقانه همراه و همدم جهانبگلو بود؛ بانویی تحصیل‌کرده، هنرمند، خوش‌ذوق، پژوهشگر، نویسنده و مترجم: خجسته کیا. او در سال ۱۳۳۶ پس از دوره‌ای آشنایی و علاقه، پیمان زناشویی با دکتر جهانبگلو بست و در تمام سال‌های پایانی عمر ایشان، دلسوزترین پرستار بود. بانویی که در نهم مرداد امسال، ۹۲ ساله شد؛ زنی خوش‌سیما که زیبایی جوانی‌اش هنوز در چهره دوست‌داشتنی‌اش نمایان است.

آموزگار با اشاره به فعالیت‌های هنری خجسته کیا افزود: او از نادر هنرمندانی است که تحصیلات جدی آکادمیک در رشته تئاتر داشت و از مدرسه تئاتر اریک در انگلستان فارغ‌التحصیل شد. پس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۳۶، فعالیت‌های هنری خود را آغاز کرد. نخستین بار در نمایشنامه "مرغ دریایی" اثر چخوف، که خود آن را ترجمه کرده بود، به صحنه رفت. همچنین در نمایشنامه "سیاه" اثر علی نصیریان و نمایش "گلدان" بهمن فرسی نقش‌آفرینی کرد. او با بزرگان تئاتر چون علی نصیریان، جمشید مشایخی، محمدعلی کشاورز، اسماعیل داورفر و دیگران همکاری داشت و عضو گروه «مروارید» بود که سرکیسیان تاسیس کرده بود.

به گفته آموزگار، برجسته‌ترین کارنامه هنری خجسته کیا نمایشنامه‌ای درباره حسین بن منصور حلاج بود: نمایش "عیادتی بر مصیبت حسین بن منصور حلاج" در سال ۱۳۴۹ بر اساس متون کهن فارسی نوشته و کارگردانی شد و از درخشان‌ترین آثار اوست.

او سپس به وجوه دیگر فعالیت‌های کیا اشاره کرد: با تسلطی که به زبان‌های انگلیسی و فرانسه داشت و با آشنایی عمیق با ادبیات غرب و متون کهن ایرانی، آثار خواندنی و ابتکاری بسیاری آفرید. از جمله کتاب "شاهنامه فردوسی و تراژدی آتن" که در آن شاهنامه را با تراژدی‌های یونانی مقایسه کرده است؛ "خواب و پندارش" که به تحلیل پدیده خواب در ادبیات ایران و جهان می‌پردازد؛ "سخنان سزاوار زنان در شاهنامه" که نقش و تصویر زنان شاهنامه را بررسی می‌کند؛ "قهرمان بادها در قصه‌ها و نمایش‌ها" که به عناصر نمایشی داستان‌های ایرانی می‌پردازد؛ و "آخرین سیاوش" که در آن به جنبه‌های اسطوره‌ای و ایزد نباتی بودن سیاوش پرداخته است.

آموزگار افزود: این آثار تنها بخشی از نوشته‌های اوست. همچنین ترجمه‌های متعددی دارد، به‌ویژه از آثار فرزندش، دکتر رامین جهانبگلو، از جمله "فلسفه آموزش"، "در جستجوی نامتناهی"، "وجدان بشر" و گفت‌وگوهایی با آیزایا برلین.

به گفته او، خجسته کیا در سال‌های پایانی زندگی به مطالعات فرهنگ هند و هنرهای شرقی گرایش بیشتری یافت: او تا امروز نیز هر روز پس از صبحانه کتابی برمی‌دارد و در بالکن کوچک و باصفای خانه‌اش مطالعه می‌کند. هرچند فراموشی گاه‌به‌گاه به سراغش آمده، اما همچنان اهل کتاب و اندیشه است.

آموزگار افزود: کمتر کسی می‌داند که او زنی نیکوکار بود. به‌ویژه در مورد دختران نوجوان زندانی در کانون اصلاح و تربیت، بارها به دیدارشان می‌رفت، پای درد دلشان می‌نشست و برایشان معلم خیاطی، زبان و کاردستی می‌یافت. می‌کوشید پس از آزادی، زندگی سالمی داشته باشند و با کمک خیرین برایشان سرپناهی فراهم کند. بسیاری از آن دختران به پایمردی او زندگی تازه‌ای یافتند.

او در پایان گفت: خجسته کیا از زنان بزرگ و در حاشیه تاریخ است؛ زنانی که نمونه‌هایشان در این سرزمین کم نیست. همراهی او با دکتر جهانبگلو و نقش بی‌بدیلش در فرهنگ، هنر و نیکوکاری، یاد و نامش را در کنار بزرگان این سرزمین ماندگار می‌کند.

منبع: ایبنا

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: