1404/4/16 ۰۹:۰۱
مرگ سیاوش، تنها یک اسطوره نیست؛ آینهای است که در آن، تاریخ، معنا، و اخلاق به هم میرسند. همانگونه که عاشورا، تنها یک واقعه نیست، بلکه نظامی رمزی و احساسی و اخلاقی است. از همینجاست که ایرانی میتواند هم عاشورا را بفهمد و هم سوگ سیاوش را بخواند؛ زیرا هر دو، در عمق جان، به یک اندوه ریشهدار گره خوردهاند: اندوه حقیقتِ بیپناه در برابر قدرت، اندوه حقِ مظلوم در برابر شمشیر ظالم.
بررسی تطبیقی اسطوره سیاوش و واقعه عاشورا
مسعود تقیآبادی: در اقلیم جان و جغرافیای جانباختگان، آنجا که تاریخ با اسطوره درهم میتند و افسانه با حقیقت همخانه میشود، دو چهره تابناک از دو افق دور اما همخون، بر قلههای حافظه جمعی ایرانیان قرار گرفتهاند: سیاوش، سلاله کاووس، که بیگناه در دشت توران قربانی شد، و حسین (ع)، فرزند فاطمه و علی، که در صحرای کربلا، شهادت را چون شکوهی آسمانی برگرفت. این دو، چون دو بیت از یک غزل بلندند؛ یکی در شاهنامه، دیگری در مقتل عاشورا. ایده این نوشتار از گفتوگویی ژرف با دکتر محمود فتوحی رودمعجنی برخاست؛ آنزمان که سخن از لایههای تو در توی هویت ایرانی-اسلامی برگرفت. این جستار نه صرفاً در پی همسانسازی این دو روایت است، بلکه در تلاش برای نشاندادن سازوکارهای همپوشان آنها در جان ایرانی؛ همانجا که حافظه تاریخی و اسطورهای در یک همآوایی فرهنگی، مویه میکنند و در واقع تأملیست بر نسبت عاشورا و سیاوش، و آن «مویهی جمعی» که چونان رودی از جان ایرانیان گذشته است.
فردوسی، در بخش «داستان سیاوش»، منظومهای پرشور و دردمند از صداقت و مظلومیت شاهزادگان میسراید. یکی از بیتهایی که امتحان او را درآتش تصویر میکند، این است:
چو از کوه آتش به هامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
در این دو مصرع، آتش نمادی از حقیقت و بیگناهی و «خروش» طبیعت بازتابی است از شفافیت و عظمت رفتاری سیاوش. آتشی که آزمون است اما در دل آن، تطهیر دروغ و نیرنگ نیز نهفته است. سیاوش با گامهای استوار، در میان شعلهها، پاکیاش را اثبات میکند. اما پاکی همیشه در جهان واقع ضمانتی برای رهایی نیست. سیاوش، در غربت توران، به خون کشیده میشود، بیآنکه گناهی داشته باشد:
بنالد همی بلبل از شاخ سرو
چو دراج زیر گلان با تذرو
این بیت، گواه بر آن است که خون مظلوم، حتی اگر بر خاک ریزد، از آن، گلِ راستی و حقیقت خواهد رویید. این تصویر، مقدمهای اسطورهای است برای مرگی دیگر، در سرزمینی دیگر، که قرنها بعد، در کربلا رقم میخورد. اما چگونه میتوان سیاوش را خواند، بیآنکه پژواک «باز این چه شورش است…» در ذهن طنین نیندازد؟ چگونه میتوان از گذرگاه خونین سیاوش گذشت، بیآنکه شیههی اسب بیسوار، دل را از یادگار کربلا نلرزاند؟ این دو واقعه، در دو افق تاریخی و اسطورهای متفاوت، اما در یک میدان احساسی، اخلاقی و آیینی سیر میکنند. یکی شاهزادهای پاکنهاد که به تهمت و مکر گرفتار میشود، دیگری فرزند پیامبر که در ساحت ظلم و بیداد، جان بر سر حقیقت مینهد. هر دو، قربانیان یک تراژدیِ ناتماماند؛ و هر دو، پیکرههایی از «حق مظلوم»، از «نور بیپناه» در دل تاریکیاند.
در شاهنامه، سیاوش با آن چهره ملکوتی و دل پرهیزگار، نه در پی تاج است و نه در پی خونخواهی. او سپه را آراسته، ولی امید دارد که با تدبیر، از جنگ پرهیز شود. آنگاه که خبر لشکر افراسیاب میرسد، مردد است؛ از یکسو صداقت گرسیوز را باور ندارد، و از سوی دیگر، فروتنیاش به او اجازه نمیدهد بیگناه بجنگد. فرنگیس با دلی سرشار از بیم، او را از ماندن در تورانزمین بازمیدارد، اما سیاوش میداند که تقدیر، او را به سوی شعلهها رانده است:
سیاوش بدو گفت کان خواب من
بجا آمد و تیره شد آب من
مرا زندگانی سرآید همی
غم و درد و انده درآید همی
گویی در پیشگویی او، صدای امام حسین (ع) نیز شنیده میشود که در شب عاشورا به یاران خود گفت: «هر کس میخواهد برود، فردا من کشته خواهم شد.» این پذیرش تقدیر، نه از سر ضعف، که از مقام ایمان و ایثار است. هم حسین (ع) و هم سیاوش، لحظهای تن به ذلت نمیدهند. هر دو، در بزنگاه تاریخ، تن به مرگی آگاهانه و معناگر میسپارند؛ و در هر دو، عشق به حقیقت و تنزدایی از قدرت، چون نوری بر چهرهشان میتابد.
در عاشورا، حسین (ع) نیز چون سیاوش، بیگناه و بیپناه در برابر قدرت ظلم میایستد. اما ایستادگیاش تنها سیاسی نیست، معنوی است، وجودی است، حقیقی است. محتشم کاشانی، قرنها پس از آن واقعه، نغمههایی سرود که سوگ عاشورا را در جان فارسیزبانان نهادینه کرد:
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بینفخ صور خاسته تا عرش اعظم است؟
این مرثیه نه تنها بازتاب سوگ کربلاست، که پژواک اندوهی است از نوع سوگ اسطورهای؛ مویهای از جان ایرانی برای آنکه «بیگناه» به تیغ ستم، پرپر شد. محتشم در ادامه میسراید:
خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین
پروردهی کنار رسول خدا حسین (ع)
در این تصویر، حسین (ع) نه تنها یک انسان، بلکه مفهومی کیهانی است؛ نوری که جهان را از معنای مظلومیت و عدالت آکنده میسازد. و این تصویر، آنجا که فردوسی در مرگ سیاوش مینویسد:
همه شهر توران پر از داغ و درد
به بیشه درون برگ گلنار زرد
گرفتند شیون به هر کوهسار
نه فریادرس بود و نه خواستار
چو این گفته بشنید کاووس شاه
سر نامدارش نگون شد ز گاه
بر و جامه بدرید و رخ را بکند
به خاک اندر آمد ز تخت بلند
برفتند با مویه ایرانیان
بدان سوگ بسته به زاری میان
همه دیده پرخون و رخساره زرد
زبان از سیاوش پر از یادکرد
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شاپور و فرهاد و رهام شیر
همه جامه کرده کبود و سیاه
همه خاک بر سر بجای کلاه
جهان، در برابر مرگ حقیقت، سیاهپوش میشود. هم سیاوش و هم حسین (ع)، در روایت خود، به شهادت میرسند؛ اما این شهادت، پایان نیست، آغاز است. آغاز پرسش، بیداری، و تجدید. مسکوب، در کتاب «سوگ سیاوش» به نحوی ضمنی می گوید که مرگ سیاوش، «مرگ اسطورهای» است که در ناخودآگاه جمعی ایرانیان تثبیت شده و همپوشانی بیواسطهای با عاشورا دارد.
سیاوش پیش از مرگ، با همسر باردارش فرنگیس وداعی جانکاه میکند. میداند که فرزندی از او خواهد ماند که روزی بر خواهد خاست؛ همچون نجوای اهل بیت در کربلا که وعده میدهند از نسل حسین (ع)، چراغی افروخته خواهد شد:
ترا پنج ماهست ز آبستنی
ازین نامور گر بود رستنی
درخت تو گر نر به بار آورد
یکی نامور شهریار آورد
و ما میدانیم آن نرینهدرخت، کیخسرو است، همانگونه که زینالعابدین، پیام عاشورا را در خاموشی خود به تاریخ سپرد. سیاوش، همچون حسین (ع)، نه فقط با مرگ که با میراث، با فرزند، با خون خویش، آینده را برمیسازد. این است رمز حیات در دل مرگ.پردهی مرگ سیاوش، پردهی نمایش نیست؛ آیین است، همانند عاشورا. او را در دشت، بیپناه، با زره به تن و خنجر به گلو، به خون میکشانند. گویی همان صحنهای است که شمر بر سینه امام مینشیند، و فرشتگان در حیرت، آسمان را ترک میکنند:
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دوان خون بران چهره ارغوان
چنان روز نادیده چشم جوان
یکی تشت بنهاد زرین برش
جدا کرد زان سرو سیمین سرش
در شاهنامه نیز چون عاشورا، صدای ندامت و اعتراض از دل دشمنان برمیخیزد. از پیران، از مردمان، از سپاهیان. همانگونه که در کربلا، حتی دل برخی از لشکریان یزید نیز میلرزید. و همانگونه که محتشم مینویسد:
آیین سوگ: از اسطوره تا تاریخ
همانگونه که از عاشورا، سنت سوگواری، روضه، تعزیه و تکیهداری در فرهنگ ایرانی زاده شد، از مرگ سیاوش نیز، رگههایی آیینی به جا ماند: در سوگسراییها، در پردهخوانیها، در شمایلنگاریها. سیاوش، چهرهای آیینی شد، نه صرفاً اسطورهای. او نیز چون حسین (ع)، زندهتر از همیشه در حافظهی جمعی ایرانیان زیسته است.
مرثیه و نقالی، تعزیه و نوحه، هریک در طول تاریخ این دو روایت را به زبانهای گوناگون روایت کردهاند. اما ساختار هر دو، از یک تاروپود است: قهرمانی تنها، بیپناهی در برابر قدرت، خشونت سیستماتیک، خون بیگناه، و در نهایت، نوری که از دل تاریکی میتراود. همین تاروپود است که از شاهنامه تا محرم، از نقالی تا روضه، مخاطب ایرانی را با خود میبرد. از این منظر، آنچه امروز در ذهن و زبان ایرانیان به عنوان سوگ عاشورا زنده است، بازتابی است از همان ذهنیتی که با مرگ سیاوش آشناست. و در همین پیوستگی، زبان شعر، بار دیگر به کار میآید؛ زبانی که بتواند این دو رویداد را چون دو چهره یک حقیقت، در کنار هم نشان دهد. سوگ، برای ایرانی، صرفاً عزاداری نیست؛ احضار خاطرهای است از نیکیِ مظلوم و ظلمِ قدرتمند. این احضار، با نوحه و سینهزنی، با روضهخوانی و نقالی، خود را بازتولید میکند و به ساخت حافظه جمعی تداوم میبخشد. همچنانکه یوری لوتمان در نظریه فضای فرهنگی خود بیان میکند، آیینها، نشانهها را زنده نگاه میدارند. عاشورا و سیاوشکشی، دو نشانهاند در دو زبان، اما با یک معنا: مرگ بهعنوان شهادت؛ مرگ بهعنوان بیداری.
آیینهای سوگواری عاشورا و حکایت سیاوش، تنها یادبود گذشته نیستند؛ بلکه جریانی زندهاند که در کالبد فرهنگ ایرانیاسلامی نفس میکشند. این جریان، همواره در میانه شکوه و مویه، نوعی زندگی نو را رقم زده است. از دیرباز، نقالان شاهنامه در قهوهخانهها و بازارها، روایتهای تلخ و شیرین حماسه را با شور و نوای ویژهای به گوش مردم میرساندند. از آن سو، تعزیهخوانان در محلهها و تکایا، سوگ کربلا را به نمایش میگذاشتند و قلبهای مردم را به لرزه میآوردند. این دو گونه روایت، هر چند در ظاهر متفاوت، اما از یک ریشه عمیق میرویند؛ ریشهای که در زمین جان ایرانیان ریشه دوانده است.در زبان هر دو روایت، «خون» نقش کلیدی دارد؛ خونی که هم نشان از پایان است و هم نویددهنده تولد. خون سیاوش، همانگونه که فردوسی میسراید، چون شاخ سرو میروید و بوی مشک تازه میدهد؛ خونی که نه به فنا بلکه به زندگی میانجامد. و خون حسین (ع)، در خاک کربلا، نه تنها به زمین ریخته نشده، که همچون چشمهای زلال، مسیر تاریخ را آبیاری کرده است. در واقع، این مفهوم تداوم عدالت و امید است که در این خونریزیها معنا مییابد.گذشته از این نمادها، زبان شعر، بهویژه در آثار محتشم، ابعاد دیگری از این داستانها را به نمایش میگذارد. محتشم کاشانی، با نغمههای خود، نه تنها سوگ را روایت میکند، بلکه مخاطب را به عمق معنای مظلومیت و قیام فرا میخواند. نگاه کنیم به فرازی دیگر از اشعار او:
چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذروهٔ عرش بَرین رسید
در این بیت، خون حسین (ع) نهتنها لکهای از ظلم نیست، بلکه عنصری است که طبیعت را به واکنش وامیدارد؛ زمین و آسمان، هر دو، تحت تأثیر این رخداد بزرگ قرار میگیرند. این تصویر، تبلور وحدت وجود و مقدسسازی شهادت است؛ همان مفهومی که در اسطورهها و ادبیات عرفانی نیز نمود یافته است.همانند این، در شاهنامه نیز مرگ سیاوش نه فقط یک حادثه تاریخی یا اسطورهای، بلکه یک پیام جهانشمول است؛ پیامی که از ظلم و ستم میگوید و از ضرورت مقاومت.
هم سیاوش و هم حسین (ع)، در روایت خود، به شهادت میرسند؛ اما این شهادت، پایان نیست، آغاز است. آغاز پرسش، بیداری، و تجدید.
زبان مشترک ماتم: از نقالی تا روضهخوانی
از سویی، مرثیه و نقالی، تعزیه و نوحه، هریک در طول تاریخ این دو روایت را به زبانهای گوناگون روایت کردهاند. اما ساختار هر دو، از یک تاروپود است: قهرمانی تنها، بیپناهی در برابر قدرت، خشونت سیستماتیک، خون بیگناه، و در نهایت، نوری که از دل تاریکی میتراود. همین تاروپود است که از شاهنامه تا محرم، از نقالی تا روضه، مخاطب ایرانی را با خود میبرد. علاوه بر این، در هر دو روایت، «تنهایی قهرمان» و «تضاد با جامعه» از عناصر مهم است. سیاوش در میان تهمتها و بیاعتمادیها تنها میماند و در نهایت قربانی توطئه میشود. حسین (ع) نیز در شب عاشورا، در حالیکه یارانش یکی پس از دیگری از میدان میروند، در برابر لشکر ظالم تنها میایستد. این تنهایی، نشانگر پایداری و استقامت در برابر ظلم است؛ پایداری که از جنس ایمان و باور است. زبان سوگ و عزاداری نیز در این راستا نقش مهمی ایفا میکند. نوحهها و مرثیهها، همچون پل ارتباطی میان گذشته و حال، میان قهرمان و مخاطب، عمل میکنند. در نوحههای عاشورایی، این پیوند عاطفی و معنوی چنان قوی است که مخاطب خود را شریک در غم و سوگ میبیند. در روایات نقالی شاهنامه نیز، چنین احساسی جاری است؛ مخاطب با قهرمان همذاتپنداری میکند و اشک میریزد. این همان فرآیند «همذاتپنداری عاطفی» است که به گفته جامعهشناسان، پایه اخلاق اجتماعی را میسازد؛ اخلاقی که در آن وفاداری به مظلوم ارزش محوری دارد. همچنین باید توجه داشت که این آیینها و روایات، بازتولید حافظه تاریخیاند.
یوری لوتمان، نظریهپرداز روسی-استونیایی فرهنگ، در نظریه فضای فرهنگی خود میگوید که آیینها و نمادها حافظه جمعی را زنده نگاه میدارند و امکان انتقال فرهنگ را به نسلهای بعد فراهم میکنند. عاشورا و شاهنامه، هر دو، آیینهایی هستند که در بازتولید مکرر، نقش حافظه را ایفا میکنند و به هویت ایرانی-اسلامی معنا میبخشند.از این منظر، عاشورا و سیاوش، نه تنها دو روایت مجزا، بلکه دو روی یک سکهاند؛ سکهای که در آن شهادت و ایثار، عدالت و مقاومت، مظلومیت و امید، در کنار هم جای گرفتهاند. این همبستگی فرهنگی، زیربنای هویت ایرانی امروز است؛ هویتی که در سوگ، به باروری و بالندگی میرسد.
در این میان، عنصر «خون» در هر دو روایت، چه در خون سیاوش و چه در خون حسین (ع)، نمادی زنده و قدرتمند است. خون، هم رنج و هم رهایی، هم مرگ و هم تولد را نمایندگی میکند. در باورهای ایرانی، خون پاک و مظلوم، خاک را مقدس میکند و به آن نیرو میبخشد. این خونسپاری نه فقط معنایی فیزیکی، بلکه مفهومی روحانی و فرهنگی دارد که با عدالت و حقیقت گره خورده است.از سوی دیگر، هر دو روایت، زبان سوگ را به مثابه «زبان مقاومت» به کار میگیرند. زبانی که در آن اندوه، خشم، و امید به هم میآمیزند و شور زندگی را پدید میآورند. این زبان، در قالب شعر و آیین، امکان گفتوگو با گذشته و حال را فراهم میسازد و به مخاطب اجازه میدهد در روایتهای خود سهیم شود.همچنین باید اشاره کرد که روایتهای عاشورا و سیاوش، هر دو نمونههای بارزی از «سیاست حافظه» نیز هستند؛ یعنی انتخاب و تفسیر گذشته به گونهای که بر هویت، فرهنگ و سیاست روز تأثیر میگذارد. این سیاست حافظه، در طول تاریخ ایران، نقش مهمی در شکلدهی به مفاهیم عدالت، ظلم، و مقاومت داشته است.
مرگ سیاوش، تنها یک اسطوره نیست؛ آینهای است که در آن، تاریخ، معنا، و اخلاق به هم میرسند. همانگونه که عاشورا، تنها یک واقعه نیست، بلکه نظامی رمزی و احساسی و اخلاقی است. از همینجاست که ایرانی میتواند هم عاشورا را بفهمد و هم سوگ سیاوش را بخواند؛ زیرا هر دو، در عمق جان، به یک اندوه ریشهدار گره خوردهاند: اندوه حقیقتِ بیپناه در برابر قدرت، اندوه حقِ مظلوم در برابر شمشیر ظالم. و اینجاست که محتشم و فردوسی، شاعر یک درد مشترکاند. فردوسی، با رستم و سیاوش، تاریخ را اسطوره کرد. محتشم، با زینب (ع) و حسین (ع)، اسطوره را آیین کرد. و ایرانی، از هر دو، فرهنگ سوگ ساخت. فرهنگی که در آن، عدالت نه فقط آرمانی اخلاقی، که روایتی آیینیست. با این همه، نباید فراموش کرد که این دو روایت، گرچه مشترکات زیادی دارند، اما تفاوتهایی نیز دارند. سیاوش، در بستر اسطوره، بیشتر نمادی از مظلومیت بیگناهانه است که سرنوشتش با رنج و کشتار گره خورده است، در حالی که حسین (ع)، در بستر تاریخ و دین، نماد قیامی است که شعور و انتخاب آگاهانه دارد و به قصد اصلاح و بیداری به میدان آمده است.در پایان، باید گفت که این دو روایت، شاهکارهای فرهنگی، دینی و ادبی ایران هستند که از پس قرون متمادی، همچنان زنده و پویا باقی ماندهاند و در روح و جان ایرانیان جاریاند. سوگ سیاوش و عاشورا، هر دو، یادآور اهمیت عدالت، ایثار، و مقاومتاند؛ مفاهیمی که در هر زمان و مکان، انسانها را به سوی روشنایی و زندگی هدایت میکنند.
منبع: ایبنا
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید