ماجرای دانشجویان ما در خارجه ( قسمت اول - 1337) / سید محمد علی جمال‌زاده

1393/11/21 ۱۲:۱۹

ماجرای دانشجویان ما در خارجه ( قسمت اول - 1337) / سید محمد علی جمال‌زاده

در این اواخر در روزنامه های ایران مقالاتی دیده شده در باب اینکه آیا جوانان ایرانی که در امریکا تحصیل می کنند حق دارند بعلت اینکه معتقدند در ایران بآنها کار مناسبی که تامین زندگی و آبروی آنها را بکند نمی دهند در امریکا بمانند یا نه .این قضیه درپاره ای از مجالس و محافل ایران و چه در خارج از ایران موضوع مباحث و گفتگوهائی شده است.

 

 آماده سازی برای انتشار: محسن نوزعیم

در این اواخر در روزنامه های ایران مقالاتی دیده شده در باب اینکه آیا جوانان ایرانی که در امریکا تحصیل می کنند حق دارند بعلت اینکه معتقدند در ایران بآنها کار مناسبی که تامین زندگی و آبروی آنها را بکند نمی دهند در امریکا بمانند یا نه .این قضیه درپاره ای از مجالس و محافل ایران و چه در خارج از ایران موضوع مباحث و گفتگوهائی شده است.

مسلم است که آرزوی هر ایرانی وطن دوستی این است که جوانان ما همانطور که پادشاه ما فرموده بخانه خود یعنی بایران برگردند و از بعضی سختیها ومحرومیت هائی که لازمه ابتدای هر کاری است هراسان نباشد و ((سنگ زیرین آسیا)) باشند و بعضی ناهمواریها را بر خود هموار سازند ولودر کار ترقی و رفاه و رستگاری وطن و هموطنانشان پیشقدم هم نباشد لااقل کمک و همدست و یارو و یاورآنها باشند. جوانان ما یعنی عده قلیلی از آنها می گویند ما هم اهل ایرانیم و ما هم وطنمان و هموطنانمان را دوست داریم و بمصداق ((غریب را دل سرگشته در وطن باشد)) از وقتی از ایران دور افتاده ایم بیشتر و بهتر فهمیده ایم که وطن چه چیز خوبی است وچقدر عزیز است و هرگز نعمت اقامت در فرنگستان و امریکا محبت هموطنان را از خاطر  ماحو نساخته و نخواهد ساخت چیزی که هست می ترسیم اگر برگردیم در ایران برای ما اسباب کار فراهم نباشد و بی کارو گرسنه بمانیم و با فسادی که از آن گریزانیم مواجه شویم و ازینرو صلاح خود را در آن می دانیم که در جائی بمانیم که بما کارهای آبرومند میدهند وزندگی آبرومندانه ما را تامین می نمایند.

پیش از آنکه بحل و فصل این موضوع بپردازیم و وارد مرحله داوری بگردیم بخاطرم آمد که شاید بی مناسیت نباشد قصه ای که روزی دوست ناکمم شادروان صادق هدایت در موقعی که دو نفری تنها روی تخت سنگهای رودخانه خشک در کنار دهکده قلهک نشسته و گپ می زدیم برایم حکایت نمود وگفت خیال دارد بصورت داستانی بنویسد(وگمان می گمک عاقبت هم ننوشت ویا اگر بعدها نوشته بر من مجهول مانده است) بطور اجمال در اینجا نقل نمایم ومعلوم است که از عهده صد یک لطف و ملاحت بیان معروف او بر نخواهم آمد.

گفت خیال دارم قصه ای بدین مضمون بنویسم، دو نفر جوان ایرانی دانشجو در فرنگستان باهم عهد وپیمان می بندند که پس از پایان تحصیلاتشان به ایران برگردند وبا تمام قوای خود درراه خدمت بهموطنان بکوشند وجوانی و آینده و جان خود را در کف گرفته بهیچ وجه از فقر وسختی وبیچارگی و حتی از زندان و شکنجه و مرگ نترسند. برای اینکه این عهد و پیمان مقدس کاملا مسجل باشد با نوک قلمتراش هر یک از آنها دست خود را مجروح می کنند و با خون خود قرار داد مبارک را که نوشته اند امضاء می کنند. عاقبت تحصیلتشان هم بطور دلخواه بپایان می رسد و به ایران برمی گردند. آتش عشق و امید چنان سر تا پایشان را مشتعل داشته که چشمشان هیچ بدی و زشتی را نمی بیند و شوق بخدمتگزاری و فداکاری با اندازه ای بر روح پاک و تابناکشان مسلط و چیره است که سر از پا نمی شناسد و واقعا در راه مقصد و مقصود سرو دستار ندانند که کدام اندازند ولی افسوس که آن فرشته بدخواهی که از سایر جاهای دنیا دامن فرا چیده و بر سقف لاجورد اندود محیط ما چون عنکبوت گرسنه در کمین نشسته است و در مقابل آرزوی مقبلان دیوار می کشد چنانکه افتد ودانی کار خود را بطور شاید و باید انجام می دهد و وقتی دو نفر رفیق جوان ما از خواب لذت بخش فداکاری و جان فشانی بیدار و هشیار می کردند که خود را گوشه زندان کذائی قصر در یکی از آن سولدانیهای نامبارکی می بیینند که بنده ترین بندگان خدا را از هر تصمیم و تلاشی که سهل است از عمر و زندگی هم یکسره بیزار می سازد.

در ابتدا از چند هفته محکومیت صحبت درمیان است ولی در آن جائی که ایمان فلک رفته بباد که به کیست و کدام خدا بیامرزی است که غم دوستان بی نام و نشان و می کشد ومخصوصاً تهیدست و جیب و کیسه خالی ما را داشته باشد. هفته ها بما هها و ماهها بسالها می کشد و عاقبت روزی از روزها بدون آنکه ابداً معلوم شود برای چه و بکدام علت و سبب یکی از آن دو نفر را آزاد می کنند و دیگری همانجا ماندگار می شود. اما سرانجام روزی برات آزادی او نیز صادر می گردد و بیرونش می اندازند.

قوایش تحلیل رفته و علیل و خسته و بیچاره است. هیچ میل و رغبت بمعاشرت با مردم ندارد. از نشست و برخاست با دوست و آشنا لذت نمی برد. روماتیسمی که در زندان قوز بالا قوزش گردیده عذابش می دهد. شبها خوابهای پریشان نمی گذارد درست بخوابد. وسیله طبیب و دوای حسابی ندارد. در گوشه خانه محقر پدر و مادری افتاده است و مادر پیرش که از غم و غصه بکلی درهم شکسته است تنها پرستار و غمخوار اوست. دستش دیگر بکتاب و قلم هم نمی رود. از دنیا و مافیها و حتی  از رؤیت مادرش هم سیر و بیزار است. چندبار بوسیله مادرش درصدد جستجوی رفیقش برمی آید و تیرش بسنگ می خورد و بدون آنکه از این راه اندوهی بخود راه دهد نه علاقه و بستگی مخصوص بزند گانی دارد و نه برایش قوت و بنیه ای باقی مانده که پایانی بچنین زیستی بدهد. ماهها می گذر و کم کم بهاری می رسد. روزی با صرار مادرش لباس می پوشد آباد و آن طرفها می بیند. سرگردان است و مانند سگ ولگرد بدون هیچ مقصد و مقصودی این ور آن ور می رود.

ناگاه جمعیت زیادی از زن و مرد و کوچک و بزرگ جلب توجهش را می کند که بطرف امامزاده ای که در همان اطراف واقع است روان است او هم با جمعیت براه می افتد و معلوم می شود چندماه پیش امامزاده معجز کرده است و پیر زنی را که سه چهار سال از تمام تن فلج بوده شفا داده است و از آن تاریخ ببعد هفته ای نمی گذرد که در یکی دو معجز نکند.

در صحن امامزاده جمعیت چنان زیاد است که جای سوزن برای انداختن باقی نمانده است. قشقره و همهمه عجیبی است و هر کس سعی داردخود را به ضریح برساند. زن و مرد مانند دیوانگان و مصروعین دور ضریح را گرفته اند و بوی کلفتی که روی مقبره روشن کرده اند انسان را گیج می کند  ، زیارت نامه خوانها هم همه با عمامه های سیاه و سبز صدا ها را درهم انداخته اند وغلغله السلام علیک، اسلام علیک چنان بلند است که اگر توپ در کنند کسی نمی شنود. از فرط گرما و دود و بوی بیه و عرق پا بدن نفسش به تنگی می افتد وبهرزحمتی هست خود را از میان ازدحام بیرون می اندازد. در بیرون در گوشه ایوان رواق چشمش بسید جلیل القدر سیاه چرده پرریش وپشمی می افتد که تسبیح بیک دست وعصای آبنوس در دست دیگر در میان جمعی از خدام امامزاده ایستاده است ومردم خود را بدست و پای او می اندازد می بوسند ومی بویند ونذر ونیاز از نقد و جنس مانند باران در اطرفش می بارد. معلوم می شود متولی باشی امازاده است و دعایش مستجاب و آب دهانش شفا بخش هر مرضی است و همین قدر که دستش را بر روی عضو مریضی بگذارد درد هر قدم شدید باشد فورا تسکین می یابد.

متولی باشی در نظر رفیق ما آشنا می آید. درست که نگاه می کند می بیند رفیق هم عهد وهم پیمان خودش است که بدین و شکل قواره درآمده است. خودتان می توانید حدس بزنید که چقدر تعجب می کنید. مات و متحیر همانجا خشکش می زند و آنقدر این پا و آن پا می کند تا ازدحام کمتر می شود و اقای متولی باشی با دست یکسانی که دست سینه اطرافش را گرفته اند اشاره می کند که متفرق بشوند وچای و شربت می خواهد.

رفیقمان با ترس و دلی هر چه تمام تر آهسته آهسته نزدیکتر می رود وسلام می هد. از جواب سلام می فهمد که یارو هم اور را شنخاته است. ده دقیقه بعد دو نفری و ارد باغچه خنک و مصفائی می شوند که در همان جوار امزاده واقع و دارای عمارت تازه ساز وبسیار شکیلی است و تعلق بحضرت آقا دارد. نوکر و پیشخدمت تعظیم کنان نزدیک می شوند وآقای سفارش شربتی وشیرینی و میوه می دهد.

همینکه حضرت تولیت پناهی عمامی وشال و عباوردار بکنار می گذارند و <<رب دوشامبر>> شیک خود را می پوشند ومجالی برای صحبت و درد دل پیدا می شود رفیق ما می پرسد این دیگر چه رنگ وچه بساطی است. اگر بمن می گفتند دربان تاتر <<فولی برژه>> پاریس شده ای زودتر باور می کردم تا اینکه متولی امامزاده شده ای و معجزه و کرامت می کنی.

آقای متولی باشی قاقاه بنای خنده را می گذارد وپس از آنکه پی درپی دو سه گیلاس کنیاک در چاله گلو که ریش و پشم مانند گردن بند کلفت و قطوری از پشم بز آنرا پوشانیده می اندازد بدینقرار لب به سخن می گشاید: پس ازرهائی از زندان کم کم فهمیدم که خربزه آب است و باید در فکر نان بود وپس از آنکه مدتی باین دروآن درزدم و دستم بجائی بند نشد فهمیدم که مردم این آب و خاک دو دسته اند یک دسته خر وساده لوح ونادان و دسته دیگر رند و حقه باز و نادرست، دیدم خداوند تمام نعمت خود را در حق این دسته دوم تمام کرده است و رویهم رفته هم حقه بازی بخریت ترجیح دارد و سواری بهتر از سواری دادن است و بنا بمقدمات و تصادفاتی که حالاموقعش نیست که تفصیلش را برایت نقل کنم هشت ماه پیش با چیدن دوز و کلکها استادانه یکنفر زند گدائی را در کوچه پیدا کردم که در مقابل حق الزحمه و وعد و وعید حاضر شد خودش را با فلیجی بزند و همین امامزاده که ویران و فرسوده در کنار شهر افتاده بود واحدی بسراغش نمی آید معجزه کرد و او را شفا داد و من هم بکمک خوابهائی که می دیدم و امامزاده بم (بمن) ظاهر می شد و دستور هائی می داد دارای شهرت گردیدم اولی متولی باشی امامزاده شدم و حالا دیگر نانم کاملا تو روغن است و همه جا محترم و مغرزم و از صدقه سر این حضرت دین و دنیایم نجات یافته است و تو هم اگر مایل باشی و استعدادی در خود سراغ داشته باشی برایت در همین امامزاده کار مناسبی پیدا خواهم کرد که نان مفت پر شالت بگذارند و دستت را ببوسند و آب وضویت را برسم تبرک و درازء ریال و اسکناس علیه السلام با طراف و اکناف این خاک ببرند.

رفیق دوم می گوید خانه ات آبادان حرفی ندارم که در زمره نمکخوران این درگاه باشم ولی آخر مگر فراموش کرده ای که ما با هم چه عهد و پیمانها داشتیم. مگر یادت نیست که با خون خود امضا کردیم که خدمتگزار خالص و خلص این آب و خاک و این مرد باشیم.

متولی باشیم با لبخند ملیح و معنی داری پشت چشم را نازک می کند و می گوید نه عزیزم هیچ فراموشی نکرده ام و همین الان درست مثل این است که دارم با نوک قلمتراشی که یادگار وطن بود دست خودم را می برم که با خون خودم قرار دادمان را امضا کنم ولی چیزی که هست یک قطره از آن خون امروز دیگر در بدن من نیست و اقامت در این محیط و محشور بودن با این امضا کنم ولی چیزی که هست یک قطره از آن خون امروز دیگر در بدن من نیست و قامت در این محیط و محشور بودن با این مخلوق خون امر بکلی عوض کرده است و این آدمی که با این ریش و پشم و با این سرتراشیده و با این تسبیح و عصا می بینی ابدا آن جوانی نیست که آن روز آن عهد و پیمان را بایکدنیا صداقت و خلوص و یک عالم ایمان و ایقان با خون خود امضا کرد. آن آدم امروز دیگر برای من آدم مجهول و ناشناسی است که گاهی بیادش می افتم دلم برایش می سوزد و از ساده لوحی و صافی و صادقی او خندم می گیرد.

این بود بطور اجمال قصه ای که صادق هدایت برایم نقل کرد و یقین دارم که روح پرفتوح با لطف و گذشتش ناراضی نیست که من جسارت ورزیده قصه او را سالها پس از خودش نقل کردم.

اینک رسم بنظر و عقیده ناقص خودم. وقتی در مقابل جروبحث که این اوقات درباره دانشجویان ایرانی در خارجه و مخصوصاً در امریکا آغاز شده است قرار می گیرم و ادله و براهین طرفین را می شنوم و از یکطرف شخص اول مملکتمان را می بینیم که با لحنی تأثر آمیز دانشجویان و جوانان ایرانی دعوت می نماید که بخانه خود برگردند و نخست وزیر مملکتشان را می شنوم که با آن همه تشدد که از اشتغال خاطر و التهاب درونی بر می خیزد در این زمینه سخن می راند و از طرف دیگر هموطنان جوان و پاک و خوش نیت را می بینیم که می گوید در این مملکتی که شما ما را بدانجا می خوانید کسی خواهان ما نیست و  گرسنگی و سرگردانی و بی اعتنائی ما را تهدید می کند و بخوبی می دانم که الحق حرفشان آنقدرها هم بی اساس نیست متحیر می مانم و درست حالت آن قاضی داستانی را پیدا می کنم که قصه اش معروف است و می گویند وقتی طرفین ادعا درمحضرش حضور بهمرسانیدند و اول مذهبی مطلب خود را با کمک ادله و براهین به عرضش رسانید متقاعد گردیده گفت حقا که حق با تست و سپس همینکه نوبت بمدعی علیه رسید و او نیز دلایل خود را بیان نمود بازقاضی تصدیق کنان گفت الحق که تو نیز حق داری. در آنوقت صدای زنش از پشت پرده بلند گردید که چنین قضاوتی لایق ریشت. چطور ممکن است که مدعی و مدعی علیه هر دو حق داشته باشند. قاضی لحظه ای مکث نموده می گوید حالا که خودمانیم بین و بین الله تو هم حق داری.

اکنون من نیز وقتی کلاه خود را قاضی می کنم و وجدان و انصاف را داور قرار می دهم از یکطرف می بینم هموطنانم کاملا حق دارند منتظر باشند جوانان مدرسه دیده و تربیت یافته ما پس از انکه سالها با پول ایران اعم از آنکه دولت داده باشد یا پدر و مادر خودشان در خارجه درس خوانده چیزهای فهمیده و تجربه ها آموخته اند و با ممالک متمدن و مردم چیز فهم آشنا شده اند، بمملکت خود که احتیاج مبرم بعلم و فهم دارد برگردند و چنانکه بدان اشاره رفت ولو مربی و رهنما و پیشقدم مردم در ترقی و تمدن و رفاه و آبادی هم نشوند لااقل دستیار و یار دانا و مهربان آنها باشند و برای اینکه هموطنانشان با آب و نان و مسکن و حمام و کتاب و طبیب و دوائی برسند و دارای آسایش و رفاهی کردند آنچه را چنته دارند بیرون بیندازند. می گویند اگر جوانان ما که لذت اقامت در فرنگستان و امریکا زیر دندانشان مزه کرده دیگر به ایران برنگردند ترقی و رستگاری ما با این وسایل محدوده خودمانی قرنها بعقب خواهد افتاد. می گویند اگر جوانان ما وطن وهموطنانشان را فراموش کنند وعلاقمند بسعادت وآسایش آنها نباشد ما آنها را بی غیرت و بی حتمیت خواهیم دانست وآنها از خود نخاهیم شمرد واز آنها بیزار خواهیم بود ومحبت آنها را یکسره از قلبمان بیرون خواهیم کرد. می گویند تا شما با دردهای اجتماعی مملکتتان آشنا نشوید کجا می توانید دوا و درمان بر آن پیدا کنید وچگونه خواهید توانست پزشکهای معالج ما بشوید. وانگهی مگر بسیاری از جوانان ما که مثل شما در خارجه درس خوانده بودند وبه ایران برگشتند ولو مدتی هم کوتاه یاد از باسختیها و ناملایماتی دست بگریبان بودند سرانجام بکار و مقام و رفاه نرسیدند ومگر عده ای از آنها امروز مهمترین مشاغل این مملکت را ندارند ودارای خانه و زندگی ودستگاه رسید و ما نمی خواهیم یا این عوالم که اسمش فساد است سرو کار پیدا کنیم. هموطنتان در جواب آنها می گویند شما حق ندارید نادانسته واز طریق بی انصافی تمام هموطنانتان را محکوم بسازید چون در میان همین اشخاص کم نیستید کسانی که صالح و درست و پاکدامن بوده و هستند وبا وجود این بمقامهای موثر و بمناصب که صالح  و درست و پاکدامن بوده و هستند وبا وجود این بمقامهای موثر وبمناصب عالی رسیده اند وامروز کار میکنند وخدمت واقعی انجام می دهند و وجودشان واقعا عالی رسیده اند وامروز کار می کنند وخدمت واقعی انجام می دهند ووجودشان واقعا ناقفع است و مورد احترام هموطنشان نیز می باشد. می گویند ما الان در این مملکت عده نسبتا زیادی پزشک و جراح و دندانساز و کحال و مهندس و معمار داریم که عایدات مشروعشان شاید از عایدات بسیاری از همکاران خودشان در خیلی از ممالک ما هنوز سیزده چهارده هزار پزشک کم دارد و برای کارهای بزرگی از قبیل سدسازی و راه و خط آهن و پل و تونل و آبیاری و کارهای مهم دیگری که در بیش و همه دارای بودجه و اعتبار است آدم لازم داریم و پیدا نمی شود. در مملکت ما فریادها بلند است که برای تعمیر ترالکتورهائی که مدام برعده آن می افزاید آدم و آتیله و اسباب و ابزار وجود ندارد و هنوز کسانی پیدا نشده اند که جواب این احتیاج مبرم را بدهند. جوانان تحصیل کرده ما اولا همه دلشان می خواهد در طهران بمانند و حتی آنهائی هم که اهل ولایات و ایالات هستند از برگشتن بمحل آباء و اجدادی خود و یارفتن بنقاط دور دست دیگری که خیابان پهلوی و لازار و اسلامبول و سینما و بارو کاباره و غیر ندارد امتناع می ورزند وحتی ویلان بودن در طهران را بکار های عایدی دارد در شهر های کوچک و قرار قصبات ترجیح می دهند. ما می دانیم برای کسی که سالها در فرنگستان در ناز و نعمت بزرگ شده و در پاکها و خیابانهای شیک و پاک و قشنگ گردش کرده و با مردم فهمیده و تربیت شده و خانمها و دوشیزه های پاک و پاکیزه و کتاب خوان و هنر پرور نشست و برخاست کرده و یبه تاتر سینما و موزه و کتابخانه رفته است به اسانی نمی تواند بم حیط جدیدی که فاقد این چیزها مگر نباید بدست همین قبیل جوانهای تحصیل کرده و دنیا دیده بیاید از طرف دیگر جوانان تحصیل کرده ما دلشان می خواهد از همان روز اولی که در اداره و سازمانی وارد کار می شوند رئیس و مدیر و مشاور باشند و کسی حق نداشته باشد بالادست و رئیس آنها باشد و مدام ایراد وارد می آورندکه علم ما از رئیسمان بیشتر است و نمی خواهند زیر بار <<دیسپلین>> بروند و برای تجربه و سن و سابقه خدمت احترامی قائل نیستند و ما هر چه به آنها می گوئیم اخر قدری هم صبر وحوصله داشته باشید تا همینقدر که از پیج و خمهای مراحل اولیه خدمت و انجام وظیفه گذشتید و با امور و روش کار اداری آشنائی بیشتری حاصل کردید وسوابق خدمتی پیدا نمودید وضمنا قابلیت ولیاقتی هم نشان دادید. شما هم رئیس ومدیر خواهید شد چنناکه عده ای از شما شده اند سرخ می شوند و پرخاش کنان جوابهای تشدد آمیز می دهند و بدون آنکه گوششان با این حرفها بدهکار اینها همه حرف است در این مملکت ترقی بسته به هوچیگری و داشتن حامیان گردن بودیم و ولو بگدائی هم بود در همان جائی که درس خوانده بودیم مانده بودیم واین در صورتی است که بچشم خود می بینند کسانی از بین خودشان که لزوم << دیسپلین>> و مشغول گردیده از عهده کار خود بر آمده اند و لیاقت و دانائی خود را باثبات رسانده اند بسرعت ترقی کرده بمقام و حقوق شایسته رسیده اند وامروز دیگر از کار و سرنوشت خود رضایت دادند و مردم و مملکت نیز از آنها راضی هستند.

این بود بطور خلاصه ایرادهائی که هموطنان ما از دولت و ملت بدانشجویان ایرانی که در خارجه تحصیل می کنند ویا کرده اند به ایران برگردند وارد می سازند وحالا که خودمانیم اغلب این حرفها منطقی ودرست بنظر می آید بخصوص که خود را قم این سطور که ساکن شهر ژنو هستم در دالانهای دانشگاه این شهر مکرر اعلانهائی دیده ام که از طرف اداره سرپرستی دانشجویان ایرانی بدیوارها زده شده است و برای ادارات و وزارتخانها وسازمانهای رسمی ایران در جستجوی طبیب ومهندس و مکانی سین جراح و داندانساز وغیر هستند و حقوقهای خوب هم می دهند وشرایطشان هم کاملا قبول قبول است.

مجله ادبیات و دانش و هنر امروز "سخن"- فروردین ماه 1337 - دوره نهم - شماره 1- صفحات 31 تا 47

انسان شناسی و فرهنگ

 

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: