کوله‌بار هویت / محمدابراهیم باستانی پاریزی

1399/8/28 ۱۲:۰۵

کوله‌بار هویت / محمدابراهیم باستانی پاریزی

ده پانزده سال پیش که طبق معمول سر پری به پاریس زده بودم، یک روز همولایتی صاحب ذوق پرمحبت، آقای دکتر محمدعلی امین‌زاده (امینی) گفت: «امشب در پاریزی، یک پاریزی مهمان خواهد بود» و بعد دست مرا گرفت و به ایستگاه مرکزی بزرگ پاریس ـ گار دونورد رفتیم‌ و در آنجا، از میان صدها خط‌آهن که مثل خطوط راه‌راه الیجه‌های ترکی به موازات هم قرار گرفته بودند که «هر راهش برَد دل را به راهی»، قطاری را برگزیدیم و وقتی به سی کیلومتری شمال غربی پاریس رسیدیم، برابر تابلوی بزرگ ایستگاهی توقف کردیم که در کمال وضوح به خط درشت لاتین نوشته شده بود: PARISI (= پاریزی). ما به مقصد رسیده بودیم. کعبۀ مقصد کجا و ما کجاها می‌رویم!

 

«به جای لعنت فرستادن به تاریکی، یک شمع روشن کنید.» (کنفوسیوس)

ده پانزده سال پیش که طبق معمول سر پری به پاریس زده بودم، یک روز همولایتی صاحب ذوق پرمحبت، آقای دکتر محمدعلی امین‌زاده (امینی) گفت: «امشب در پاریزی، یک پاریزی مهمان خواهد بود» و بعد دست مرا گرفت و به ایستگاه مرکزی بزرگ پاریس ـ گار دونورد رفتیم‌ و در آنجا، از میان صدها خط‌آهن که مثل خطوط راه‌راه الیجه‌های ترکی به موازات هم قرار گرفته بودند که «هر راهش برَد دل را به راهی»، قطاری را برگزیدیم و وقتی به سی کیلومتری شمال غربی پاریس رسیدیم، برابر تابلوی بزرگ ایستگاهی توقف کردیم که در کمال وضوح به خط درشت لاتین نوشته شده بود: PARISI (= پاریزی). ما به مقصد رسیده بودیم. کعبۀ مقصد کجا و ما کجاها می‌رویم!

پیاده شدیم و به آدرس معهود رفتیم. ما مهمان آقای دکتر هورتاش بودیم، همکلاس قدیم ما، که اصلا سیرجانی است، پسر مرحوم سلیمان‌زاده. او اوایل کار، فامیل ستوده‌نیا داشت و بعد از فوت پدر، فامیل خود را عوض کرد و هورتاش گرفت و برادر دیگر هم نوربخش را انتخاب کرد؛ کاری که کم و بیش می‌کنند و کار چندان خوبی هم نیست که در واقع مقداری از عمر و هویت خود را پشت سر می‌گذارند.

هورتاش در جوانی برای ادامه تحصیلات به فرانسه رفته بود و با درجۀ عالی در حقوق و سیاست بین‌الملل دکتری دریافت کرد و در همان فرانسه با دخترخانمی آشنا شد و کار به ازدواج کشید و با هم به ایران آمدند. دکتر هورتاش در وزارت دادگستری مقامات مهم یافت و یک وقت ـ مثل ابراهیم ادهم ـ همه‌ چیز را پشت سر گذاشت و استعفا کرد و به سیرجان، به خانۀ پدری بازگشت. تابستان‌ها را یک کبار در باغ خود در اسحاق‌آباد می‌بست و با زن فرانسوی و فرزند به کار باغداری و کشاورزی می‌پرداخت و مرید ابن‌یمین شده بود که می‌گفت: اگر دو گاو به دست آوری و مزرعه‌ای…

همسر او نیز آنقدر ایرانی و بهتر بگویم کرمانی، بلکه سیرجانی شده بود که ایام محرم و شبهای عاشورا چادر به سر می‌کرد و به مجالس روضه می‌رفت، و این کار را در آن سالهائی انجام می‌داد که معمولا زنهای ایرانی چادر را طلاق داده بودند. زندگانی‌های آرام، کم‌کم با بزرگ شدن بچه‌ها دگرگون می‌شود، جوانی از بستگان خانم دکتر، از فرانسه به ایران آمد و طبعا از سیرجان بازدید کرد و این ملاقات‌ها منجر به ازدواج دختر هورتاش با آن جوان فرانسوی گردید و هر دو به پاریس آمدند و خانه‌ای در پاریزی Parisi گرفتند. و این همان خانه‌ای بود که این مخلص پاریزی امشب در آنجا مهمان بود؛ چه، آن روزها دکتر هورتاش برای دیدار دختر و داماد و مآرب اُخری، به فرانسه آمده بود و همه اینها اتفاق روزگار بود که همشهری‌ها را دور هم جمع می‌کرد.

از روزی که گفتند دنیا یک «دهکده جهانی» شده است۱ و حتی یک دهکده کوچک جهانی، و ملتها همه با هم ارتباط دارند، طبعاً ایرانیان نیز از این پدیدۀ جدید بی‌بهره نماندند و دههاهزار ایرانی هستند که هم امروز در شهرهای کوچک و بزرگ عالم پراکنده‌اند و من تنها اشاره کنم که دویست سیصدهزار و شاید بیشتر در لوس‌آنجلس آمریکا و هزاران خانوار در فلوریدا و دههاهزار در استرالیا، و هزاران خانوار در آلمان و فرانسه و انگلستان و ایتالیا و سوئیس و تمام نقاط عالم زندگی می‌کنند و من خود یکی از آنها هستم که دخترم حمیده با شوهرش، در جزء سی‌هزار ایرانی هستند که در شهر تورنتوی کانادا زندگی می‌کنند و پسردائی او و همسرش یکی از آن ۱۸هزار ایرانی است که در شهر سیدنی استرالیا خانه دارند و همه فرزند دارند. می‌توانی قیاس جمع مهاجران ایرانی را از همین دو نمونه در پیش داشته باشی، با توجه به اینکه تورنتو شهری است در کانادا که سالی سه ماه زمستان، تقریباً هیچ روزی درجه حرارت از صفر بالاتر نمی‌آید و سیدنی شهری است که برای رسیدن به آن، باید ۱۸ ساعت مداوم در هواپیما بود تا به آنجا رسید و ما هم خانواده پولداری نبوده‌ایم که دلارهای بادآورده را به کانادا انتقال داده باشیم.

این دو نمونه را بدان سبب نام بردم که ما تازه خانواده کم‌جمعیتی هستیم و امکانات مالی برای مهاجرت غیرعادی نداریم. حالا می‌شود مقایسه کرد با خانواده‌ای که ثروتشان از پارو بالا می‌رود و خرج کردن دلار برای آنها از خرج تومان ارزان‌تر و آسان‌تر است. تقریبا کمتر خانواده‌ای را توانی دید که یکی دو تا از نزدیکان آنها، در پنج قاره عالم پراکنده نباشند و طرفین سالی یکی دو بار برای دیدار هم به سفرهای گران‌کرایه دست نزنند.

دیدارها

این پدیده تازه‌ای است که در اواخر قرن بیستم پیدا شده که یکی دو تا هم نیست، فقیر و غنی هم ندارد، و مختص یکی دو جا هم نیست، و به ایرانیان داخل و خارج هم محدود نمی‌شود، در تمام دنیا مشابه و نمونه دارد، و آن این است که بسیاری از قوم و خویش‌ها برنامه دارند که سالی یکی دو بار برای دیدار بستگان به دوردست‌ها سفر کنند و چون جوانان معمولا کار دارند و گرفتارند، این سفرها به پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها بیشتر اختصاص می‌یابد، خصوصا که بسیاری از آنها در پایان خط عمر هستند و لازم می‌دانند که از بستگان مهاجر دیداری بکنند و به همین سبب بسیاری از آنها برنامه دارند که این سفر را حتما انجام دهند. منتهی این پیر و پفتال‌ها به دو دسته بزرگ خدماتی تقسیم می‌شوند: گروهی از تیپ مخلص هستند که نه تنها باری از دوش دختر و پسر و داماد و عروس برنمی‌دارند، بلکه خود یک سربار سنگین هم به شمار می‌آیند. ساعت ده شیرقهوه خود را می‌خواهند، در حالی که خود نمی‌توانند حتی یک چراغ‌گاز یا اجاق برقی را روی درجۀ معین روشن نگاه دارند، زبان خارجی آنها مثل مخلص آنقدر قوی و پیشرفته است که وقتی پستچی پشت در می‌آید که کاغذ را تحویل دهد، به او خواهند گفت: چون صاحبخانه نیست، برود و فردا بیاید! یک دستمال ساده را اتو نمی‌توانند بزنند، یک نیمرو که بپزند، ‌یا شور از آب درمی‌آید و یا بی‌نمک و بدتر اینکه نه تنها پختن یک پلو و کته ساده را هم از عهده برنمی‌آیند، بلکه حتی یک شیرکاکائو و یک چای ساده هم نمی‌توانند دم کنند و آخر کار اگر یک چای به کسی بدهند، مثل مخلص، هم تازه‌جوش است و هم کهنه‌دم، و طبعاً سینی را هم روی میز برخواهند گرداند. بعضی مثل مخلص حتی یک شیر آب گرم و سرد حمام را هم نمی‌توانند تنظیم کنند. کارشان نشستن سر سفره است و بعد از آن، تماشای تلویزیون.

خدمات بعد از فروش

گروه دیگری البته غیر از مخلص هستند که نه تنها سربار نیستند، بلکه گره‌ای هم از کار فرزندان می‌گشایند: اولا زبان می‌دانند، با همسایگان می‌جوشند، بچه‌ها و نوه‌ها را به کلاس و مدرسه می‌رسانند و چون معمولا دختر و پسر یا داماد و عروس، که در آنجا کار دارند و کارشان هم طولانی و سخت است و مثل اینجا هم سالی شصت هفتاد روز ـ و به قول گل‌آقا بلکه بیشتر ـ و ماهی ده پانزده روز غیر از جمعه‌ها تعطیل بی‌خودی ندارند، بنابراین رسیدگی به بچه‌ها کاری مهم است و با وجود پیری، واقعا به نوه و نتیجه‌ها می‌رسند و بعضی از پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها در امور فنی هم وارد هستند: لامپ برق را عوض می‌کنند، نقائص ابتدائی دستگاه‌ها را رفع می‌کنند و خلاصه کارهایی می‌کنند که کمک به پسر یا دختر یا عروس و یا داماد است و من از شما چه پنهان، عنوان این خدمات را گذاشته‌ام «خدمات بعد از فروش» و لابد توضیح آن را می‌دانید که بعض اشیای خریداری شده، یک ضمانت‌نامه خدمات بعد از فروش دارد که کارخانۀ سازنده معمولا تعهد می‌کند که تا فلان سال، یا فلان مدت کار، اگر اشکالی در کار آن دستگاه پیدا شد، آن کارها را کمپانی فروشنده تعهد می‌کند که تعمیرات آن را مجاناً انجام دهد و این کار را در اصطلاح اقتصادی، «خدمات بعد از فروش» نام نهاده‌اند.

وظیفۀ پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها هم در قبال نوه‌های نازنین که محتاج گهواره جنباندن هستند، و غذای خاص می‌طلبند، و راه رفتن باید بیاموزند، و در پارک‌ها به بازی بپردازند، این پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها هستند که این خدمات را ـ البته مجاناً ـ می‌توانند انجام بدهند، اضافه بر اینکه خرید نان و میوه و تعمیرات بعض دستگاه‌های برقی و باز کردن در خانه و جواب تلفن این و آن را دادن و‌ گاهی از طبیب وقت گرفتن و امثال اینها نیز جزء وظایف آنها می‌شود و پختن پلو و آش و کشک بادنجان هم هست. چون تمام عمر را که نمی‌شود ساندویچ و پیتزا توی خیابان و بیابان صرف کرد.

این پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، در کمال اخلاص در آن سرزمین‌های دوردست و ناآشنا به فرهنگ آن قوم، تنها به خاطر فرزندان و نوه‌ها و پیشرفت آنها، در آن سرزمین‌ها می‌مانند و کمک می‌کنند و بسیاری از آنها در همان سرزمین‌ها، تن به خاک می‌سپارند بدون اینکه جسد آنها به کشور اصلی بازگردد و این کمال اخلاص آنان است.

این را هم عرض کنم که همۀ این خدمات «بعد از فروش»، با کمال رضا و رغبت انجام می‌شود و هر پدر و مادری در آرزوی این است که به صورتی خدمتی و کمکی برای فرزندش و نوه‌اش کرده باشد، خصوصا در محیطی مثل آمریکا و اروپا که زن و مرد صبح می‌روند و در واقع می‌دوند پی کار، و شب خسته و مانده برمی‌گردند و این حرف که گفتم، خلاف نظر آن شاعر است که واقعیتی را بیان می‌کند، هرچند بیان همۀ حقیقت نیست:

به روز مرگ، شنیدم که پیر کنعان گفت

که دوست، دشمن جان است اگرچه فرزند است

ممکن است بعضی بگویند که: فلانی دارد استثنا را قاعده می‌کند؛ اولا همۀ مردم که این‌طور نیستند، ثانیا چند تا بچه‌ای که به خارج رفته‌اند که کل جمعیت به حساب نمی‌آیند، ثالثا این خدمات همیشه و همه جا بوده و همیشه خواهد بود و تازگی هم ندارد. بنده باید عرض کنم که: نه، چنین نیست؛ اولا عصر، عصر ارتباطات است. صد سال پیش و حتی پنجاه سال پیش اگر کسی جابجا می‌شد، تقریبا قطع علاقه صورت می‌گرفت. ثانیا یک وقتی مردم در یک خانۀ دسته‌جمعی زندگی می‌کردند و پدر در یک طرف خانه و دختر و داماد در طرف دیگر، و پسر هم در همان گوشه و کنار منزل داشت و امروز چنین نیست؛ یکی در مشرق است و دیگری در مغرب، و شتان بین مشرق و مغرب… یک وقتی همسایه و کنیز و غلام و قوم و خویش‌ها به داد هم می‌رسیدند، و امروز هر کسی سر در زیر بال خود دارد. علاوه بر آن، فرم زندگی به طور کلی دیگرگون شده است.

مهمتر از همۀ اینها، این‌که این امر مختص به خارج‌رفتگان نیست. آنچه گفتم، در مقیاس وسیع در جمعیت شصت هفتاد میلیونی داخل هم صادق است و در مهاجرت‌های داخل‌شهری و برون‌شهری نیز مصداق دارد. و بالاخره اگر هم ربطی به خارج‌شدگان پیدا کند، باز هم صحبت یکی دو تا نیست.

اگر درست باشد که سه چهار میلیون ایرانی تنها در آمریکا زندگی می‌کنند و سی هزار ایرانی تنها مقیم تورنتوی کانادا هست و ۲۵هزار ایرانی هر روز صبح در هلند ناشتائی می‌خورند و صدهاهزار در آلمان و دههاهزار در ونکوور کانادا هستند و من خبر دارم که تنها ۲۲۰۰ مهندس ایرانی در شهر کالگری کانادا کار می‌کنند؛ آری، مهندس در کالگری، که شهر نفت‌خیز کاناداست و بیشتر ایام زمستان (یعنی شش ماه زمستان) چون در کانادا زمستان سالی شش ماه طول می‌کشد، این شهر، بیشتر ایام حرارتش زیر صفر است. با این مقدمات قبول خواهید کرد که اگر تنها ده‌میلیون ایرانی در پنج قارۀ عالم زندگی کنند، دو سه میلیون خانوار می‌شوند و بنابراین سالی حدود دومیلیون پیرزن و پیرمرد یعنی پدربزرگ و مادربزرگ باید به این سفرها دست بزنند و خدمات بعد از فروش را متکفل شوند. پس رقم، رقم کوچکی نیست و یک آمار استثنائی هم نیست و تازه رو به افزایش هم هست. و این از روزگاری است که نفت عالمگیر شد و ارزان شد و هر بشکه آن از یک بشکه آب ارزان‌تر به دست خریدار رسید و بالنتیجه تمام نقاط سردسیر عالم قابل سکونت شد و گرم شد و شوفاژ به خود دید و قابل زیست شد و فی‌المثل جمعیت هفت هشت میلیونی کانادا، طی سی چهل سال گذشته، به ۲۸میلیون نفر رسید و هر روز هم افزون می‌شود. بحث ارتباطات خانوادگی و ازدواج‌های دوگروهه نیز کم و بیش دارد به بوته فراموشی گذاشته می‌شود.

غریبستان

بحث خود را که با داستان مهمانی قریه پاریزی در حومه پاریس شروع کردم، می‌خواهم به اینجا بکشانم که به هر حال، همه این جمعیتی که از شهر و دیار خود جدا شده و در ولایات دیگر سکنی گزیده‌اند، به هر مقام و به هر منزلتی که رسیده باشند، باز هم غریب هستند و باز هم در حکم نای مولانا هستند که از نیستان بریده شده‌اند و به غریبستان افتاده‌اند.

به زندان غریبی بایدش خون جگر خوردن

نمی‌بایست یوسف از چه کنعان برون آید۲

البته همه این مهاجران، ملکه هلند نیستند و ثروت آقاخان را ندارند که برای کانادا یا انگلستان سود و فایده‌ای داشته باشد. بسیاری از آنها با جیب خالی و پز عالی، و البته با یکی دو بازوی کار به آن ولایت وارد می‌شوند، حتی به جای جهاز عروسی، تنها با یک جهاز هاضمه وارد کشور میزبان می‌شوند، ولو اینکه با یک جهاز جنگی به آنجا آمده باشند. این بحث را به عنوان مقدمۀ کتاب «شمعی در طوفان» برای این پیش کشیدم که در این کتاب، مقاله اصلی تحت عنوان «هویت ایرانی» است و اینک همگان آگاهند که در پایان قرن بیستم، مسأله هویت دارد به صورت‌های گوناگون متحول می‌شود، به این معنی: در عین اینکه یک ایرانی، هرجا که هست به هر حال هویت خود را آشکار می‌کند، اما این مسأله هم مسلم است که ثابت‌ماندن و لایتغیر بودن هویت ملی، با این‌همه ارتباطات و تحولاتی که در روابط میان ملتها پیش آمده است، امری است که به‌سادگی آن را نمی‌توان هضم کرد.

ما می‌دانیم که امروز سی چهل میلیون مردم هستند که به عنوان «پناهنده» از کشورهای مختلف فرار کرده و به کشورهای همسایه، بلکه به کشورهای خیلی دوردست رفته‌اند؛ کشورهایی که مطلقا در هویت ملی، با آنها همخوان و هم‌خون و هم‌ریشه‌ نیست. و این البته غیر از میلیون‌ها آدمی است که به دلخواه و به اختیار خود مهاجرت کرده، ساکنان ولایت دیگری شده‌اند. کافی است اشاره کنم که صدها هزار چینی را من در تورنتو دیدم که محله مخصوص به خود دارند، فروشگاه‌ها و آپارتمان‌ها و خانه‌های بسیار از آنهاست. و باز میلیون‌ها هندی و میلیون‌ها افریقایی و میلیون‌ها ویتنامی در پهنه دنیا پراکنده شده‌اند و خود صاحب ثروت و امکانات و کارخانه و کارگاه هستند.

این توطن در دیار مشرق یا مغرب، امروز دیگر به صورت محدود و معدود نیست، بلکه به صورت انبوه است و من از میلیون‌ها ایرانی که در لوس‌آنجلس یا سایر نواحی امریکا زندگی می‌کنند، حرفی نمی‌زنم و تنها اشاره می‌کنم که در سرزمین سردسیر و بیشتر سال یخبندانِ سوئد، هم اکنون بیش از هفتادهزار ایرانی زندگی می‌کنند. با این مقدمات متوجه خواهید شد که مسأله «هویت»، حفظ آن‌، یا رها کردن آن خواه ناخواه، یکی از مسائل عمده تربیتی و اجتماعی قرن آینده خواهد بود و این تنها مختص ایرانیان نیست، همه ممالک دنیای سوم صادرات جمعیت دارند و در عین حال مهاجرپذیر شده‌اند، و کل کشورهای عالم دارند قوانین مهاجرت خود را زیر و رو می‌کنند و از نو می‌سازند و به زبال حال می‌گویند:

تخم دیگر به کف آریم و بکاریم ز نو

کانچه کشتیم، ز خجلت نتوان کرد درو

محلات هندونشین در لندن و سایر شهرهای انگلستان کم نیست و بعد از جنگ ویتنام، هزاران کشتی آوارگان ویتنامی و کامبوجی و به اصطلاح سازمان ملل «مردان قایقی» را در سواحل فرانسه پیاده کرد و محلات حومه پاریس و حتی نیس و مارسی مملو از مهاجران ویتنامی و کامبوجی شد و اینها همه غیر از مهاجران عرب و خصوصاً الجزایری هستند که فرانسه را وطن دوم خود می‌دانند و بسیاری از بلوک‌های بزرگ ۲۲طبقۀ ساختمان‌هایی که پومپیدو در حومه پاریس ساخت، برای اسکان همان آوارگان ویتنامی بود که به قیمت ارزان به آنان اجاره دادند و بالنتیجه رقم تلفن‌های پاریس را از هفت‌رقمی به هشت‌رقمی افزایش دادند.

این کوچ‌نشینی قرن بیستم، طبعاً مسائل و موضوعات تازه‌ای پیش آورده است که پیش از آن به این شدت و حدّت وجود نداشت؛ فی‌المثل هر کدام از این خانواده‌ها دختران و پسرانی دارد که کم‌ و بیش با خارجیان می‌آمیزند و ازدواج می‌کنند. فرزندان آنها که نسل سوم به شمار می‌آیند، با محظورهائی مواجه می‌شوند و من در مورد ایرانی‌ها خصوصا اشاره می‌کنم: پدربزرگ‌ها و مادر بزرگ‌ها اگر زنده باشند و در خانواده آنها زندگی کنند، اغلب به زبان خودشان که فارسی یا ترکی بوده باشد، صحبت می‌کنند. نوعروس و نوداماد لابد بی‌میل نیست که فرزند خردسالش هم فارسی بداند و هم انگلیسی یا فرانسه را خوب بیاموزد. و فرزند خردسال البته…

آری، مشکل از همین جا شروع می‌شود. برای اینکه یک بچه ایرانی بتواند فارسی خوب صحبت کند و گاهی برای قوم و خویش‌ها، عمه و عمه‌زاده و خاله و غیر آن کاغذ به ایران بفرستد، محتاج تحصیلات ابتدائی مفصلی است که وسایل آن البته در خارج فراهم نیست. آن طفل معمولا به مدرسه محله می‌رود که لابد انگلیسی، یا فرانسه، یا سوئدی، یا ایتالیائی، یا آلمانی به او درس می‌دهند و باید تکالیف آنها را انجام دهد و دیگر فرصتی برای آموختن فارسی نیست. پدر و مادرهای ایرانی، در بعضی شعرها که جمعیت ایرانی زیاد است، با هزار زحمت نظر اولیای شهر را جلب می‌کنند تا روزهای شنبه و یکشنبه که مدارس آنها تعطیل است، یکی دو مدرسه را در اختیار بگیرند و از یکی دو معلم بازنشسته ایرانی درخواست کنند که در این روزها به بچه‌های آنها فارسی یا ترکی بیاموزد. ظاهراً کار خوبی است و این امید هست که شعله شمع هویت ایرانی در وجود طفلکان ایرانی لوس‌آنجلسی یا فلوریدائی یا سیدنئی یا تورنتوئی یا مونترالی خاموش نشود.

عرض کردم که اشکال در همین جاست؛ زیرا برنامه تربیتی و آموزشی آن کشورها طوری بسته شده که پنج روز هفته را می‌آموزند و روز شنبه و یکشنبه را بچه‌ها خستگی در می‌کنند: از شهر خارج می‌شوند، به پارک می‌روند، سینما می‌بینند، کوهنوردی می‌کنند، قایقرانی دارند، باغ‌وحش را تماشا می‌کنند و غیره و غیره؛ اما جامعۀ ایرانی ناچار به استفاده از روز تعطیل است و بدون اینکه درسش زمزمه محبتی باشد، ناچار است که: جمعه به مکتب آورَد طفل گریزپای را.

چون هیچ کتاب و برنامۀ مدوّنی و امتحان‌شده‌ای برای تدریس ندارد و کتاب‌های درسی فعلی را هم نمی‌پسندد، ناچار به کتاب‌هایی رجوع خواهد کرد که همزاد متد عصر میرزا عبدالعظیم‌خان است و از نوع کلیله و دمنۀ چاپ همو، و در ردیف منتخب‌الفصحای میرزا حبیب‌الله خان «معلم مدرسه مبارکه قزاقخانه که به تصویب وزارت جلیله علوم و معارف به طبع رسیده»، کتاب را مرور می‌کند. و لابد در آن، این شعر فضل بن عباس ـ شاعر عصر سامانی ـ را می‌خواند. صحبت شمع هویت در پیش است، شاعر در مرگ پادشاهی و جانشینی او گوید:

پادشاهی گذشت خوب‌نژاد

پادشاهی نشست فرخ‌زاد

زان گذشته، زمانیان غمگین

زین نشسته، جهانیان دلشاد

بنگر اکنون به چشم عقل نکو

کانچه از ما گرفت ایزد، داد

گر چراغی ز پیش ما برداشت

باز شمعی به جای او بنهاد

هشتاد درصد ممالک عالم جمهوری شده‌اند و رئیس را انتخاب می‌کنند؛ ولی به هر حال مایه زبان ما همین‌جور چیزهاست و مصیبت کودک فارسی‌خوان ما که دو روز تعطیل را صبح و عصر پشت سر هم فارسی و عربی و ترکی و بعض تکالیف مثل تعلیمات مدنی و تعلیمات دینی خوانده، چیزهایی که مطلقاً در آن ولایت که اوست کاربرد ندارد، مثلا در نماز رو به قبله لابد در کتاب فارسی نوشته به طرف مغرب و در امتداد غروب خورشید طوری بخوانند که خورشید روی شانه چپ آنها قرار گیرد و حال آنکه آنجا که اوست، لابد باید به طرف مشرق خواند و وقتی شعر منوچهری در وصف پائیز و خزان و مهرگان می‌خواند:

خیزید و خز آرید که هنگام خزان است

باد خنک از جانب خوارزم وزان است

او که در سیدنی این شعر را می‌خواند، متوجه می‌شود که مهرگان او در روز چهاردهم بهار است که تازه گلها شکفته شده‌اند و نه تنها باد خنک خوارزم نیست، بلکه باد گرم تابستانی دارد کم‌کم می‌وزد. آخر، بهار نیمکره جنوبی، خزان نیمکره شمالی است و بالعکس٫ کل ادبیات «بهاریۀ» ما در شرق، وقتی در قاره جنوبی بازخوانی شود، بی‌معنی خواهد بود و اطفال ما در هر بخش از آن محتاج تفسیر تازه هستند. «پوستین بهر دی آمد نی بهار» مولانا در سیدنی محتاج تفسیر دیگر است!

اشکال بزرگتر از روز دوشنبه شروع می‌شود که طفل ما به مدرسه محلی می‌رود، و معلم از بچه‌ها می‌پرسد که ایام تعطیل را چه کرده‌اند؟ و هر کدام گوشه‌ای از تفریحات و گردش‌ها و گفتگوهای خود را می‌گویند و یا می‌نویسند و طفل ما خسته و مانده که دو روز تعطیل را کار کرده و تکلیف نوشته، تازه چرت‌آلود، پاسخ‌هایی خواهد داد که عقده درونی او را سخت‌تر خواهد کرد. دیگران در تفریح باغ و بستان بوده‌‌اند و او کلیله و دمنه می‌خوانده است.

کی روا باشد وفای دوستان

من در این بند و شما در بوستان؟

من وقتی می‌خوانم یا می‌بینم که بچه‌های ایرانی، با وجود این مشکلات و این وقت تلف کردن‌ها باز هم در امتحانات و کنکورهای خود موفق هستند و در دانشگاه‌ها و مؤسسات علمی قدم به جلو می‌گذارند و از همگنان عقب نمی‌مانند، واقعا به استعداد و ذوق و شوقی که در هویت آنان نهفته است، آفرین می‌گویم و در عین حال حسرت می‌خورم که چرا سازمان‌هایی با امکاناتی نیست که در این موارد مطالعه کند، و برنامه‌هایی درخور استعداد این اطفال تهیه کند که هم با فرهنگ خود بیگانه نشوند یا کمتر بیگانه نشوند و هم از همسالان خود در مدارس خارجی عقب نیفتند.

من در باب اهمیت زبان فارسی و اینکه رکن احد و ناب اشدّ حفظ هویت ایرانیان همین زبان بوده است، سخن مفصل نوشته‌ام، ولی این هم موجب نمی‌شود که نگرانی خود را ابراز ندارم از اینکه بچه‌های ایرانی در خارج از ایران، که برای دنیایی دیگر تربیت می‌شوند، در باب زبان فارسی چه باید بکنند، و آیا ما اصلا به فکر بوده‌ایم که این طبقه جدید پیدا شده در مدنیت خودمان را، متناسب با اوضاع زمان، و فقط به اندازۀ احتیاج آنان، طبق برنامه‌ای منظم، با فارسی آشنا کنیم؟ البته استثناها را باید کنار گذاشت. کم اتفاق می‌افتد که رضاشاهی به موریس تبعید شود و انگلستانی در مورد حکومت محمدرضاشاه به تردید بیفتد و به توصیه رجال سیاسی، بروند توی قباله کهنه‌ها بیفتند و بخواهند حمیدرضا قاجار را که پسر محمدحسن میرزا ـ ولیعهد احمدشاه ـ بوده و در انگلستان درس خوانده و افسر نیروی هوایی بوده، دوباره بیابند و به تخت پادشاهی دعوت کنند و آن وقت یکباره متوجه شدند که: ای بابا، او که یک کلمه فارسی بلد نیست، چطور می‌تواند با ملت تفاهم برقرار کند؟

مطمئناً هیچ‌کدام از بچه‌های ایرانی نسل سوم که دارند در کشورهای دیگر تحصیل می‌کنند، این امکان را نخواهند داشت که سفیر انگلیس آنها را به ناهار دعوت کند و به او بگوید: از فردا باید شاه ایران شود و آن وقت معلوم شود که طرف، همه محاسن را دارد، جز اینکه فارسی او ضعیف است! بچه‌های ایرانی که در مملکتی دیگر درس می‌خوانند، طبعاً برای آن مملکت تربیت می‌شوند، و در آنجا باید ترقی کنند فراموش نکنیم اگر «تاگور» جایزه نوبل را برد، به خاطر شعر انگلیسی‌اش بود، نه شعرهای بنگالی‌اش؛ و اگر نجیب‌محفوظ باز جایزه نوبل را برد، به خاطر این بود که داستان‌هایش به زبان‌های اروپائی ترجمه شده بود. یک بچه ایرانی اگر بخواهد فردا عضو وزارت خارجه کشوری شود که درآنجا مقیم است، باید به زبان آن کشور مسلط باشد و حتی یونانی و لاتینی را هم بخواند.

در منزل یک دوست همشهری مقیم تورنتو این نکته مطرح شد که: اینها که ولایت را رهاکرده و به دوردست‌ها آمده‌اند، آیا ضرر کرده‌اند یا نفع؟ این مسافرت‌ها اگر به‌ظاهر هم از روی ناچاری نباشد و به هر حال هرچه باشد، یک ناچاری در درون خود دارد ولو آنکه ظاهر نشود. صاحبخانه که خودش معلم مدرسه و مردی صاحب‌نظر است، نظرش این بود که به هر حال ضرر و نفعها را اگر بسنجیم و دستاوردها و از دست‌داده‌ها را اگر سبک سنگین کنیم، معمولا ضرر بیشتر است که قطع علاقه در میان است و عمر گذشته سوخت شده به حساب می‌آید؛ ولی البته این هست که به قول او، بچه‌ها برای درس و کارشان محیطی دیگر دارند و دنیائی جدید و بهداشتی و بیمه‌ای در کار هست و به هر حال، دولت از ساعت تولد طفل، تا لحظه مرگ او، ‌همه جا او را زیر نظر دارد و کم و بیش از آن غافل نیست.

خانم صاحبخانه و میزبان ما، آن شب در قریه پاریزی حومه پاریس، طبعاً از پاریز هم سؤالاتی از من کرد، خصوصا که او ایام کودکی و نوجوانی خود را در سیرجان گذرانده و در مدرسه‌ای که درس خوانده بود، دختر برادر من همکلاس او بوده است و وقتی اشاره کردم که او حالا معلم شده، اشک در دیدگانش حلقه زد؛ چه، خاطرات ایام مدرسه و غروب‌هایی که بیرون سیرجان بوته‌های خودروی اسفند را زیرپا می‌گذاشتند و عطر آن را در صحرا می‌پراکندند، برایش تجدید شد؛ عطری که هرگز در پاریس دیگر در مشام او تکرار نخواهد شد هرچند عطرهای پواسون که لابد در شانزه‌لیزه به دست می‌آورد و آن عطرها را که از یاسهای وحشی کوهستان‌های گراس و کان استخراج می‌شود، به حد کافی در دسترس او هست شک نیست به قول شمس‌الحکماء حکیم لعلی آذربایجانی:

شانزه‌لیزه گلشن فردوس را ماند که هر سو

سرو رقصد، غنچه خندد، گل دمد، بلبل سراید

اما هرچه هست، عطر اسپندهای خودروی دور و بر سیرجان چیز دیگری است. پاریس عطر همه چیز دارد، ولی عطر اسپند ندارد. از جهت اینکه تولد بچه‌های این مهاجران در دنیای دیگر است و با آداب و رسوم دیگر در جامعه‌ای با هویت دیگر، طبعاً هویت ایرانی در آن مقام آسیب‌پذیر است و مصداق قول نشاط اصفهانی:

در بر باد دمادم نکند شمع ثبات

در ره سیل پیاپی نکند خانه دوام

آخر این تیشه به تن آید و این شیشه به سنگ

آخر این می ز سبو ریزد و این شهد ز جام

برای تلفیق میان آنچه پیش آمده و آنچه بوده است، باید مطالعات بسیار کرد و راه چاره جست. می‌شود اشاره کرد تنها به یک نامگذاری طفلی که تازه به دنیا آمده و همراه مادر به فروشگاه می‌رود و اسامی اشیا را به انگلیسی یا فرانسوی می‌شنود و چون به خانه می‌آید، نام همان شئ را به فارسی در زبان مادر و پدر حس می‌کند و درمی‌ماند که اینها چرا آنجا چیز دیگر می‌گویند و اینجا چیز دیگر می‌جویند. دوستی نام پسرش را حمیدرضا گذاشته بود، در مدرسه او را حامدرضی صدا می‌کردند، چون حمید و حامد در خط فرنگی یک‌جور نوشته می‌شوند. بسیاری از آنها که نام منوچهر و اسماعیل بر فرزندان خود گذاشته‌اند، تنها بدین دلخوش شده‌اند که در مدرسه نام آنها را به صورت مرخّم «منو» و «اسی» به راحتی معلمان تلفظ می‌کنند.

نامگذاری بچه‌ها در خارج،‌ از ظریف‌ترین کارهاست، خصوصا که باید کوشش شود که نام با تلفظ فرنگی‌ها بیگانه نباشد و حروفی که از حلق درمی‌آید مثلا عبدالواحد، و ابوالقاضی کمتر در آن به کار رود و در عین حال هویت ایرانی نیز در آن ملحوظ باشد و البته مورد ایراد مقامات سفارت مقیم آن کشور هم قرار نگیرد، آن‌طور که «اندیشه» ـ نوه ما ـ قرار گرفت.

اختلاف خیلی ظریفی میان تعریف «ملیت» با «هویت» هست که تنها در مقام مشاهده و عمل می‌توان به آن برخورد کرد، یعنی تصویر شدنی هست، ولی تعریف‌شدنی نیست. ممکن است یک افغان ملیت ایرانی نداشته باشد، ولی او مطمئناً صاحب هویت ایرانی است. عکس این تصور هم امکان دارد. به عبارت دیگر، فرق ملیت با هویت این است که انسان در مسافرت ممکن است ملیت را جا بگذارد، ولی هویت با آدمیزاد در سفر همراه است. هویت همزاد آدمیزاد است. در برابر، ملیت بود که بانو سونیا ـ زن ایتالیایی‌الاصل هندی‌شناسنامه، همسر راجیو گاندی ـ را به ریاست حزب کنگره هند رساند؛ ولی در عوض، این هویت بود که جلوگیری کرد از اینکه این خانم به نخست‌وزیری هند برسد.

سفر جزء ضروریات زندگی شده است و افزایش جمعیت شهرها و خالی شدن روستاها به دلیل همین سفرهای مهاجرتی است، خصوصاً که بعضی اوقات آدم فکر می‌کند که «چمن خانه همسایه از چمن خانه خودش سبزتر است». در این مقام است که هم قول اخوان ثالث می‌شود و کوله بار می‌بندد و می‌گوید:

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم

ببینیم: آسمان هر کجا، آیا همین رنگ است؟

منتهی، هرکس که در این راه قدم می‌گذارد لامحاله یک چیزی را در پشت سر باقی می‌گذارد و این همان چیزی است که علاقه به وطن و مولد و مسکن نامیده می‌شود، و همان چیزی است که جزء هویت آدمی است و به این زودی‌ها دست از سر آدم برنمی‌دارد.

 

یک ایرانی به هر جا برود، هویت خود را هم همراه می‌برد؛ چنان‌که چه در قطب شمال و چه قطب جنوب، چه در امریکای مرکزی باشد و چه در افریقا، وقتی نوروز فرا می‌رسد، هر ایرانی یک کاسه گندم می‌کارد و چون روز سیزده شد، بگذریم از اینکه نه نوروز کانادا نوروز است نه سیزده سیدنی سیزده که آن یکی هنوز سرمای زیر صفر و برف دارد و این یکی تازه اول خزان است؛ با همۀ اینها، اولین مشکل که پیش می‌آید، این است که چطور آن سبزه را روز سیزده، طبق رسم معمول، به آب بدهند! آخر محیط‌زیست آنجا می‌گوید که هر کس آب را آلوده کند، به فلان مبلغ محکوم به جریمه است.

بگذریم از اینکه صرف گندم کاشتن عید، یک اسراف بی‌خودی هم هست: اگر هر خانواده یک ظرف گندم بکارد، یعنی حدود نیم کیلوگرم، و اگر جمعیت ۶۰میلیونی ایران حداقل پانزده میلیون خانوار باشد، هفت میلیون و نیم کیلو گندم، یعنی بیش از هفت‌هزار تن گندم باطل می‌شود و این البته برای کشوری که سالی سه چهارمیلیون تن گندم از همان کانادا و استرالیا می‌خرد، یک نوع اسرافکاری بی‌جا محسوب می‌شود.

یک روزگاری مسأله هویت، اگر هم مطرح بود، منحصر می‌شد برای رنگ و نژاد، و تنها اولاد سام یا اولاد حام یا یافث، نسبت به یکدیگر ممکن بود حساسیت نشان دهند گو اینکه اغلب هم حساسیتی نشان نمی‌دادند؛ اما امروز، در قرن بیستم کار از این حرفها گذشته است. من وقتی یک دانشجوی چشم اُریب شمال آسیایی را می‌بینم که کره‌ای است، ناچارم از او سؤال کنم که متعلق به بالای ۳۸درجه است یا پائین ۳۸ درجه؟3

گفتم بهترین تعبیر درباره هویت این است که نمی‌شود آن را جا گذارد و همراه نبرد. یک مثل ساده، تعبیر گویاتری به ما نشان خواهد داد. فرض کنید یک ابرقوئی یا روستائی لر، وقتی سفری به هرات کند، برای او هیچ چیز در هرات غریب نیست؛ یعنی او آنجا احساس غربت نمی‌کند، چه، به غریبستان نیفتاده است. کافی است تنها وقت خود را به آنچه هرات هست، مشغول کند. مقصودم به معروف‌ترین آنها که قبر خواجه عبدالله انصاری یا سنگ هفت‌قلم، یا قلعه اختیارالدین باشد، نیست. همه آنچه در آن شهر هست، گویی با او به زبان تاریخ حرف می‌زنند: خواجه خیرات، خواجه مروارید، خواجه رخ‌بند، خواجه خیرچه، خواجه سرم، خواجه سبزپوش، خواجه هفت‌چاه، خواجه ترازودار، خواجه چهل‌گزی، خواجه سنگ‌انداز، خواجه روشنائی، خواجه محمد بندگشا، خواجه غلتانه، خواجه چهارشنبه، خواجه پنج‌شنبه… و دهها خواجه دیگر.

یک ماهانی و یک سگچی ـ همولایتی شیخ علی بابا وقتی به هرات برود، تمام اسامی قوم و خویش‌های اجداد خود را می‌شنود و می‌بیند، شیرازی و یزدی نیز همین‌طور: باباکوهی، بابا علی اخته، بی‌بی‌ نور، بی‌بی حور، بی‌بی بیجه، هفت طفلان، ملاگندم علی، پیرسلیم، پیرلقمه، پیر سیصد ساله، پیر کبوتر، پیر لاله، پیر چهارتخته، پیر نی‌تاز٫، در واقع یک نائینی و یک عقدائی اگر به هرات پا گذارد، هم‌دندان‌‌های پیر هریش و پیر چک‌چکو مثل پیر دوستی لرستان و پیران‌وند و پیر علمدار دامغان و پیر بنۀ پاریز و پیربرف چهارمحال را خواهد دید. همه اینها قوم و خویش‌های مزار شیخ‌علی پرنده هستند که در حدود ساردوی جیرفت یک چنار که ۲۴متر دایرۀ آن است، بر آن سایه افکنده است، هویتی هزار ساله و دوهزار ساله.

حالا بیائیم و فرض کنیم که یک هراتی یا یک جهرمی خود را به پاریس برساند و مهمان همکلاس قدیم خود بشود. وقتی با هم به مترو سوار شوند و بخواهند در ایستگاه‌های مهم و محلات قدیمی شهر پیاده یا سوار شوند، از نام آن ایستگاه‌ها، به هویت ساکنان آن ولایت خیلی خوب پی خواهند برد: ایستگاه سنت‌میشل (که دانشگاه سوربن نزدیک آنجاست)، سنت‌سولپیس، سنت‌ژرمن‌دپره، سنت‌پل، سنت‌دنیس، سنت‌لازار، سنت‌فیلیپ، سنت‌‌کلود (که محله قاجارنشین پاریس است)، سنت‌مارتین، سنت‌ژروه، سنت‌اوئن، سنت‌اگوستین، سنت‌آمبرواز، سنت‌مارسل، سنت‌مور، سنت‌پلاسید (که با اندکی تخفیف با پلاسید مازندران هم‌نشان است)، سنت‌فارگو، سنت‌ژرژ، سنت‌ژاک و بالاخره سنت‌سباستین.4

اگر آنجا یک اسم شرقی هم پیدا شود، حال و هوایش با حال و هوای شرق سازگار نیست، می‌خواهد بئرالحکیم (Bir-Hakeim) آن باشد و می‌خواهد سوربابیلن (Sevre Babylon)، هیچ‌کدام نه بوئی از بابل دارند و نه قطره‌ای از چاه حکیم شمال آفریقا (تونس). یک دانه از آن ریگهایی که سربازان رَمَل ـ سردار هیتلری ـ در آن مدفون شدند، در ساحل سن که این ایستگاه قرار دارد در آن دیده نمی‌شود. از طرف دیگر، فرض کنیم یک فرانسوی، یا یک ساکن ژنو پرواز کند و با هواپیما پس از هفت هشت ساعت پرواز، خود را به کانادا و به کِبِک برساند و در آنجا به شهر مونترال وارد شود. چنین آدمی با آن فرهنگ و سابقه تمدنی و هویتی که دارد، در شهر مونترال کانادا مطلقاً احساس غربت نخواهد کرد. چهارصد و پنجاه سال پیش که فرانسوی‌ها به دهانۀ رودخانه و در واقع دریای سنت‌لوران راه یافتند، به ساختن شهرهای کبک و مونترال دست زدند، اصولا همه کسانی که از اروپا به قصد اقامت در آمریکا راه افتادند، دلایلی برای مهاجرت داشتند که یکی کسب درآمد بود و دیگری نارضایی از حکومت‌ها و سختگیری مذهبیون، و به هر حال، هر کشتی که به آمریکا وارد می‌شد، مسافر آن می‌دانست که دیگر به این زودی‌ها به اروپا بازنخواهد گشت و با این احتمال که قبضه خاکش در ارض جدید بوده باشد، هرچند به حکم قرآن: «ما تَدری نفسٌ بایّ ارض تَموت».

به همین جهت، مردم هر شهر و هر کشوری که مهاجرت کردند، در ساختن شهرها و تصرف نقاط مختلف، کوشش کردند که خاطره شهر و ولایت خود را زنده نگه‌دارند و به ‌همین دلیل است که تقریباً بیشتر شهرهای آمریکا، نام تکراری شهرهای اروپائی را دارند؛ چنان‌که یک لندن نزدیک تورنتو دیدم و یک لندن در جنوب بوستون و یازده لندن در آمریکا وجود دارد! یک سایپرس کنار فلوریدا داریم که همان قبرس خودمان است و یک فرانکفورت در کنتاکی، و یک ممفیس بر روی می‌سی‌سی‌پی و یک بیسمارک در داکوتای شمالی و یک آلبوکرک در نیومکزیکو. نیو اسکوت همان اسکاتلند جدید است و نیویورک همان شهرنو (= یورکشایر)5 و مونت‌پلیه و اگوستا و پورتلند و منچستر (نزدیک بوستون) و آلبانی، باز حدود بوستون، و هاروارد که در بوستون است و در شهر کمبریج قرار دارد و من تابستان سال ماقبل را در کمبریج انگلستان بودم و درباره قراختائیان کرمان صحبت کردم، و نوروز امسال را در کمبریج بوستون بودم و در باب بارز و پاریز در شاهنامه (=برزکوه) صحبت کردم.

اسمهای یونانی و ایتالیائی و اسپانیائی و پرتغالی که دیگر الی‌ماشاء‌الله. همین فیلادلفیا که استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی در آنجا تدریس می‌کند، و ویرجینیا که قسمت عمده شرقی آمریکاست و اوگوستا و ممفیس و هلنا در مونتانا و المپیا در واشنگتن غرب و آتلانتیک‌سیتی که در شرق آمریکاست و جالب‌تر از همه اینها، بت‌لهم (Bethlehem) است که همان بیت‌اللحم است و من دو سال پیش، به دعوت استاد دکتر نرسی جعفری ـ طبیب جراح کم‌نظیر قلب ـ چند روزی در آن شهر مهمانش بودم و به همت او شمال و جنوب و مرکز اقتصاد، از جمله نیویورک را به تفصیل دیدم.

قصد من این است که آن مهاجران که از اروپا گریختند و در آمریکا بار ریختند، در واقع خود را هم در آنجاها پیاده کردند و از شما چه پنهان که من یک «کرمان» هم در آمریکا سراغ دارم که حوالی فرسنو و تولا و کالیفرنیاست و شنیده‌ام که مرحوم حسن‌زاده رفیقی رفسنجانی، وقتی املاک خود را در رفسنجان فروخت و عازم آمریکا و شمال آمریکا شد، پسته‌کاری را در آن سرزمین رواج داد و مزارع اولیۀ پسته خود را کرمان نام نهاد و به همین صورت باقی ‌ماند و کم‌کم شهری شد.

یک خیابان بزرگ هم در نزدیک آبشار نیاگارا پیدا کرده‌ام که نمی‌دانم بر چه مبنائی و به توصیه کدام کرمانی، نامگذاری شده است.

بارانداز اروپائی‌ها در آمریکا، مرکز هویت جدید آنها شد و آن ولایت را به اسم ولایت خود موسوم ساختند. کوه و دریای آمریکا خاطرات اروپا را زنده می‌کند و به همین دلیل است که یک فرانسوی یا سوئیسی و بلژیکی وقتی به شمال آمریکا و کانادا برود، در شرق کانادا سرزمینی وسیع را خواهد دید بزرگتر از فرانسه که آن‌ را فرانسه جدید (Nouvelle France) می‌خوانند و ناحیه کبک و مونترال و قسمتی از اتاوا جزء آن به حساب می‌آید. سه افسر به ‌نام لاورنس، شامپلین و ژاک کارتیه در فتوحات این ولایت سهم داشتند و راه آبی سنت‌لوران به ‌نام یکی از آنهاست و شامپلین به ‌عنوان «پدر فرانسه نو» در سرزمین آمریکا معروف است.

این فرانسویان که در آن سرمای سخت این سرزمین یخ‌بندان را کشف کردند، می‌دانستند که دیگر هرگز روی پاریس را نخواهند دید و نیس را همچنین؛ زیرا در اینجا «سر به ‌نیست» شده بودند. پس هر جا را که کشف کردند و هر چیز را که ساختند، به یاد فرانسه و به نام ولایت و شهر خود ساختند و نتیجه آن شد که امروز ما به ‌نامهایی مثل لوئیزیانا (منسوب به لوئی پادشاه فرانسه) و نئواورلئان (در واقع بدل اورلئان) در آمریکا برخورد می‌کنیم و آبادی‌‌های مونت‌پلیه و جزیره سنت‌هلن و جزیره سنت‌ژوزف و جزیره اورلئان و شهرک سنت‌سیمون و خیابان سنت‌ژان و سنت‌باپتیست و آبشار مونت‌مارسی و رودخانه گرگ در سه رودخانه و غیره و غیره. دیگر خیابان‌ها و کافه‌ها که حساب ندارد و همه اسم پاریسی دارند. همه اینها یاد‌آور خاطرات پاریس‌نشینان در شمال آمریکا هستند.

مقاله ما با این جمله عارفانۀ کنفوسیوس شروع شد که: «به‌جای لعنت فرستادن به تاریکی، یک شمع روشن کنید»، پایان آن را هم با این کلام آبراهام لینکلن زینت می‌دهم که هویت داد به ملت آمریکا، با آزاد‌کردن بردگان و روشنی‌بخشیدن به محیط تار و تیره اجتماع دویست سال پیش آمریکا، آنجا که گفت: «روشن‌کردن یک شمع، بهتر از هزار دشنام در تاریکی است…»

این‌که بعضی‌ها نگرانی دارند که ارتباطات قرن بیست و یکم ممکن است مقدمه تغییر و تبدیل هویت‌ها بوده باشد، کمی بدبینانه است. رشته شمع، روشنائی شمع را تضمین می‌کند و اتفاقا بیش از همه، خود شمع پیش‌بین سرنوشت خود خواهد بود که باید راه خود را با نورافکن‌های هزار شمعی قرن بیستم تشخیص و چشم خود را با نور قوی آن آشتی دهد:

گریه شمع، از برای ماتم پروانه نیستر صبح نزدیک است، در فکر شبِ تارِ خود است

*شمعی در طوفان

پی‌نوشت‌ها:

۱ـ و این حرف را ماک لوهان، نویسندۀ کانادائی به زبان آورده.

۲ـ شعر از حزین لاهیجی است که خودش در بنارس غریب ‌مرگ شد.

3ـ جنگ دو کره یکی از بی‌نتیجه‌ترین جنگهای قرن بیستم بود که سالها طول کشید. جناح کمونیست چین و شوروی از کره شمالی حمایت می‌کردند و دنیای غرب خصوصاً امریکا، از کره جنوبی و بالنتیجه سالها جنگ طول کشید و میلیون‌ها آدم کشته شد، از آن جمله مثلا یک گردان سرباز ترکیه که به کمک کره جنوبی رفته بود، یکجا نابود شد و شمالی‌ها آنها را زیر خاک کردند و بر فراز آن نشانه‌ای نهادند با این عبارت: «در کشور بیگانه، به خاطر بیگانه، جنگ بی‌حاصل، مرگ بی‌افتخار»!

4ـ این «سَنت»‌ها تمام قرون وسطی بر اروپا مسلط بوده‌اند و خصوصاً فرانسه و بالاخص پاریس، همین اسمها ما را به هویت تاریخ رهنمون است: بوی هر هیزم پدید آید ز دود.

5ـ درست مثل یزدی‌ها که به هر شهری مهاجرت می‌کنند، محله یزدنو، و آبادی و یزد‌آباد و یزدان‌آباد ایجاد می‌کنند.

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: