1399/5/6 ۰۴:۳۰
26 اسفند 1398 در میان بیداد موج اول كرونا خبر آمد فریبرز رییسدانا در اثر ابتلا به كووید19 درگذشت. حدود یك هفته پیش از آن بستری شده بود و بسیار امید میرفت كه از این مهلكه جان سالم به در ببرد كه با اندوه و تاسف بسیار، چنین نشد. دكتر رییسدانا، اقتصاددان چپگرا، نویسنده، شاعر، استاد پیشین دانشگاه و فعال و كنشگر سیاسی در طول 75 سال زندگی پربار، فراز و نشیبهای زیادی را طی كرد.
گفتوگوي منتشرنشده با فريبرز رييس دانا، اقتصاددان و فعال سياسي
محسن آزموده: 26 اسفند 1398 در میان بیداد موج اول كرونا خبر آمد فریبرز رییسدانا در اثر ابتلا به كووید19 درگذشت. حدود یك هفته پیش از آن بستری شده بود و بسیار امید میرفت كه از این مهلكه جان سالم به در ببرد كه با اندوه و تاسف بسیار، چنین نشد. دكتر رییسدانا، اقتصاددان چپگرا، نویسنده، شاعر، استاد پیشین دانشگاه و فعال و كنشگر سیاسی در طول 75 سال زندگی پربار، فراز و نشیبهای زیادی را طی كرد. او به علت اظهارنظرها و فعالیتهایش، بارها به زندان افتاد و تهدید شد و از دانشگاه اخراج اما هیچگاه از ابراز نظر و حضور فعالانه و جدی در عرصههای سیاسی و اجتماعی باز نماند. بسیاری از راستگرایان سیاسی و اقتصادی و فعالان ملی- مذهبی یا اصلاحطلب، از پیر و جوان، با دیدگاهها و رویكرد او مخالف بودند اما همه بر صداقت و شجاعت و حضور پرشور و هیجانش اذعان داشتند. اوایل اردیبهشت ماه سال گذشته به پیشنهاد و لطف محمد داوری كه پیشتر با رییسدانا در زندان همبند بود، به منزل او در گیشا رفتیم تا با او درباره كار و بار و زندگیاش گفتوگو كنیم. گفتوگو چنانكه میخوانید تا اوایل انقلال 57 پیش رفت و بنا شد باقی به جلسات بعد موكول شود؛ وعدهای كه متاسفانه و با كمال پوزش به دلیل كاهلی نگارنده و عدم پیگیریهای او تحقق نیافت، یك علتش آن بود كه شاید به مخیلهام هم خطور نمیكرد كه دكتر رییسدانا از میان ما برود. مرگ برای دكتر رییسدانا به رغم مشكلات جسمانی با آن همه انرژی و شور و هیجان بسیار نابهنگام و باورناپذیر بود. رییسدانا یك فعال سیاسی چپ ملیگرا بود و مهمترین نمود این دو رویكرد همزمان در دو تصویر ماركس و مصدق بود كه بر دیوار خانهاش نقش بسته بود. در گفتوگوی حاضر با ریشههای این دو گرایش در او آشنا میشویم.
*************
متاسفانه زندگینامهای از شما در اینترنت و فضای مجازی نیست و عمده چیزی كه در مورد شما میدانیم این است كه متولد 1327 هستید، در مدرسه اقتصادی لندن درس خواندهاید و...
این مطالب شایع شده را كنار بگذار. وارد جنبههای دیگر بشو. از من بپرس كه چگونه این آرمان و عقیده را پیدا كردهای. البته پرداختن به جزییات زندگی بد نیست، اما بهتر است درباره حضور اجتماعی من بپرسی. از من بپرس كه چقدر كتاب نوشتهای و چرا اینها را نوشتهای و... آخر برای چه من 44 تا كتاب نوشتهام؟ از كی اجازه گرفتهام؟ بهتر است از بحثهای خصوصی بگذریم. بهتر است از اینجا شروع كنی كه در كودكی چه اتفاقی افتاد كه به این مسیرها آمدهام.
اتفاقا جاناتان اشپربر در زندگینامه خواندنی «ماركس یك زندگی قرن نوزدهمی» (ترجمه احمد تدین) میكوشد از همین جزییات به ظاهر بیاهمیت راهی برای فهم مسیری كه ماركس در زندگی سیاسی و اجتماعی طی كرد، بگشاید.
خب اجازه بده من خودم این جزییات را بگویم، چون اینكه بپرسی تو كی متولد شدهای و پدر و مادرت چه كسانی بودهاند، هنوز روتین و مكانیكی است. اجازه بدهید از اینجا شروع كنم كه در كودكی چه میكردم.
اصلا بفرمایید كجا و در چه خانوادهای به دنیا آمدهاید، خانواده مذهبی بود یا سیاسی یا ...
اینطور خوب است. من متولد تهران هستم. تقریبا همه فرزندان خانواده متولد تهران هستند. خانواده من مذهبی نبودند. عكسهای به جا مانده نشان میدهد كه پدرم با كراوات است و مادرم روسری ندارد. اما مطلقا خانواده ضد مذهبی نبودند. وقتی كه موارد رودررویی با مسائل اجتماعی میشد، با كانال مذهب هم به قضیه میپرداختند. پدر من در علوم آزمایشگاهی درس خوانده بود و اجازه دایر كردن آزمایشگاه به او داده بودند و او را دكتر میخواندند، در حالی كه دكترا نداشت. در بیمارستان امام خمینی (ره) (هزار تختخوابی سابق) ساختمانی هست كه پدرم میگفت آنجا درس خوانده است. پدرم چون تحصیلكرده بود از مدارهای علمی هم به مسائل روزگار نگاه میكرد. مادرم اهل ارومیه و از مادر آسوری بود، پدرش اهل خوی و بزرگشده ارومیه بود. در كتاب آشفتگیهای اجتماعی در ایران كه در كانادا منتشر شده، یك فصل را به تاریخ خونبار خوی اختصاص دادهام و از پدر و مادر مادرم یاد كردهام كه در مقابل متجاوزین به شهرهای خوی و ارومیه مقاومت كردند و جان باختند. من البته پدربزرگ و مادربزرگ مادری را خیلی ندیدهام. بعد از فوت آنها خیلی زود تربیت مادرم را عموها و پدربزرگش (جدم) به عهده گرفتند. در مدرسه امریكاییها در ارومیه درس خواند. خودش میگفت به علت آمدن بیماری، مدتی مدرسه را به تبریز و سپس به همدان منتقل كردند. یك بار در سفر به همدان، مادرم كه هنوز در قید حیات بود، گفت آیا شیرسنگی را هم میبینی؟ گفتم آره. گفت آنجا مدرسه ما بود. هنوز انگلیسی میدانست. میگفت یك گربه داشتم كه مرد و زیر شیرسنگی دفنش كردم. اگر رفتی آنجا بالای سر مزار گربهام هم برو! حالت احساسی عجیبی داشت. من هم البته به توصیهاش گوش كردم. این موضوع خیلی هم كمك كرد. وقتی طرح جامع همدان را كار میكردیم، بچهها میخواستند نكاتی را بدانند. ساختمانی در دوردست شیرسنگی بود كه حدس زدند بازسازی شده مدرسه امریكاییها بود كه در دوران بیماری به آنجا منتقل شده است و بعد از آن به تبریز و ارومیه بازگشته است. تا اینكه بالاخره مادرم بزرگ شد و با پسرعمویش ازدواج میكند و از او صاحب سه فرزند میشود. بعدا به دلیل اختلافهای خانوادگی از او جدا میشود و برای كار كردن به تهران میآید. مادرم سواد خارجی داشت و فرهنگی بود. در تهران همسایگی خاله پدرم زندگی میكند و این موجب آشنایی آنها میشود. آشنایی آنها نیز عاشقانه بوده و سنتی نبوده است. پدرم از خالهاش استفاده كرده بود كه نزد اقوام مادرم یعنی پسرعموهایش برود و صحبت كند. اما مادرم مستقلتر از این حرفها بود.
در مورد پدرتان هم بفرمایید.
پدرم اهل دشت قزوین و تات است. من هم سالهای زیادی در آن دشت بزرگ شدهام. روستایی كه ما در آن بزرگ شدیم، روستای ابراهیمآباد بود. هنوز هست و پدر و مادرم و عموهایم و برادرم و پدربزرگم آنجا دفن هستند. به جز آن روستا پدرم در روستاهای دیگر نیز دست داشت و اجارهداری میكرد و خردهمالكی بود. من مقدار زیادی در آن منطقه تاتنشین عمر گذراندم. یعنی در تهران متولد شدم اما در كودكی به آنجا میرفتم. وقتی پدر و مادرم آشنا شدند، پدرم در خدمت نظام و درجهدار بود و از همان زمان وارد بهداری ارتش شد و از همان زمان هم با دردسرهای فراوان از ارتش فاصله میگیرد و فراری محسوب میشود و به بیمارستان هزار تختخوابی میآید و با مادرم آشنا میشود و دلدادگی عاشقانهای بین آنها شكل میگیرد. با وجود این من به لحاظ سنتی بسیار وابسته به محیط اجتماعی هستم و با وطنم ارتباط عجیبی دارم كه اتفاقا با ایدئولوژی سوسیالیستی و انترناسیونالیستی ما خیلی سازگار نیست، اما من آن را سازگار كردهام. من این سرزمین را دوست دارم، فقط همین. البته حاضر نیستم شووینیست باشم و به نفع مردم ایران آرایم را به جهانیان تحمیل كنم و ایرانیان را برتر از بقیه بدانم. اما این سرزمین را دوست دارم و تعجب میكنم كه چرا بعضی به این بهانه كه سوسیالیست هستند، به خودشان فشار میآورند كه وطنشان را دوست نداشته باشند. البته همه اینطور نیستند..
شما فرزند چندم هستید؟
مادرم از ازدواج اول سه فرزند، دو پسر و یك دختر داشت. آن دو برادر ناتنی فوت كردند اما خواهر ناتنیام الان در امریكاست. مادرم از پدر من هم پنج فرزند داشت كه من در میان این پنج تا، سومی هستم، یك برادر، یك خواهر، من و بعد دو خواهر دیگر كه اولی و دومی در گذشتهاند. طرفه آنكه هر چهار نفر از بیماری یكسانی فوت كردند و این بیماری سراغ من هم آمد، اما شاخش را شكستم! بد نیست یادآوری كنم كه از قضا زندهیاد بهمن كشاورز حقوقدان فقید داماد آن خواهر ناتنی است. این خواهرم دو بار ازدواج كرد. مرتبه اول با یك افسر شهربانی ازدواج كرد كه بعد از كودتای 28 مرداد به عنوان افسر تودهای دستگیر و اعدام شد. بعد با همسر دومش كه همسلولی همسر نخست بود، آشنا و سپس ازدواج كرد. فرامرز برادر بزرگترم هم سرنوشت ویژهای یافت. دست تطاول به خودش دراز كرد.
دوران كودكی شما چگونه سپری شد؟
دوران كودكی من با محرومیت بسیار زیاد همراه نبود. در روستا خیلی زندگی كردم و خیلی زود احساس كردم كه دوست دارم مردمی باشم، اما نتوانستم و نخواستم كه خارج از سلطه پدر بروم. اقتدار او را قبول داشتم و او را دوست داشتم. فرامرز (برادر بزرگ) اما برخلاف من دست به شورشی كور زد و خودش را نابود كرد و در سن 52 سالگی از دنیا رفت. بقیه ما چنین نبودند. در محله ما در خیابان شاپور دامهای زیادی گسترده بود. محرومیت نبود، اما زندگی پر و پیمانهای نبود. موقعی كه پدرم آزمایشگاه داشت، برایم یك اعتباری داشت. در روستا هم یك خرده مالك بود، اما مرد قدرتمندی بود و با خوانین آنجا درمیافتاد. طوری كه فطن السلطنه مجد از بزرگ مالكان سراسر دشت قزوین و داماد سپهدار، از او حساب میبرد. پدرم انسان ماجراجوی قدرتمند دعوایی بود. در جوانی مدتی با حزب توده كار كرده بود و خاطراتی از جلساتش با رادمنش و كشاورز برایم تعریف میكرد. اما از حزب توده بیرون آمده بود و ارتباطش با آنها قطع بود و گرایش ملی پیدا كرده بود. بعد از كودتا شوهرخواهرم اعدام شد. او پدرم را وصی كرده بود. پدرم در بازجویی با تیمور بختیار فرمانداری نظامی تهران رنجور و ناامید شد. تلافیاش را بعدا در زمان اصلاحات ارضی سر خوانین دشت قزوین در آورد (خنده)!
بنابراین این گرایش سیاسی شما به خاطر خانواده نبود؟
مقداری تحتتاثیر شوهر خواهرم بود كه اعدام شد. او مرد جالبی بود، ورزشكار، خوشتیپ، بلندقامت بود و با اینكه افسر بود در رفتارش در كوچه و خیابان از افسری مایه نمیگذاشت و هرجا كه مثلا افسریاش میخواست در میان مردم اثر بگذارد، حس میكردم كه شرمنده میشود. او شبیه تختی بود. البته من بعدا با تختی دوست شدم. تختی شرمنده میشد اگر پهلوانی و قدرتش مایه احترام میشد. این را از نزدیك میدیدم. شوهر خواهرم هم همین بود، بوكسور بود، موتورسوار بود و شنا میكرد و البته گاهی هم می میخورد. به نظرم روحیه عجیبی داشت. سالها بعد كه در احوالاتش غور كردم، دریافتم عجیب نیست كه چنین آدمی در آن زمان به اندیشههای چپ گرایش پیدا كند. آن زمان چپ بودن فقط در حزب توده بود.
دبستان شما كجا بود؟
من دبستان مولوی در خیابان مولوی میرفتم. خانه ما سر چهارراه گمرك و شاپور بود. من بچه شاپور هستم. از آن طرف به روستا میرفتم، خلاصه یك پا در شهر و یك پا در روستا داشتم. این شیوه زندگی شخصیت من را «دایكوتومیك» (دوگانه) و مرا دچار انشقاق شخصیتی كرد. در روستا مردم فوقالعاده فقیر اما سادهدل و دوستداشتنی و مهربان را میدیدم و در شهر خانوادهام را میدیدم كه وضعشان نسبتا خوب بود. البته از اشراف درجه یك تهران نبودند. اما شرایطشان بد نبود. این شكاف و جدایی و تفاوت سطح زندگی زیر پوست من نفوذ میكرد و نمیتوانستم از آن فرار كنم. من را به خود مشغول میداشت. بعضی محرومیتها در مقایسه با برخی اعضای فامیل مادرم كه با بچههایشان به خانه ما میآمدند، نوعی حسادت من را تحریك میكرد. الان تقریبا مطمئن هستم كه این حسادت شخصی نبود، خاطرهای بود كه از روستا داشتم. فكر میكردم مقداری بار آن خاطره من را به این حسادت میكشاند.
در مدرسه معلم یا آموزگاری بود كه در شما تاثیر خاصی بگذارد؟
معلمها روی من تاثیر بد گذاشتند. دو- سه معلم داشتم كه به خاطرم مانده. یكی خانمی كه بعدا معلم قرآن ما شد. هنوز چهرهاش را به خاطر دارم. بچه بودم و شلوار كوتاه پوشیده بودم. با كناردستیام زیاد حرف زدم. آن معلم خیلی با تركه روی پای من زد و آزارم داد. این رفتارش باعث شد كه از درس دادنش بیزار شوم. او نماد مهربانی نشد. در حالی كه بعدا كه بزرگ و بالغ شدم، خانه ما در شاپور كنار مسجد سادات هندی بود، برادر آیتالله شریعتمداری امام جمعه آن مسجد بود. مهربانیهایی كه بعدا از كسانی كه به آن مسجد میرفتند و ته دلشان مصدقی بودند، تاثیر زیادی روی من گذاشت و باعث شد در آستانه بلوغ برخی گرایشهای مذهبی در من نهادینه شود. در حالی كه آن معلم من را فراری داد. یك ناظم هم داشتیم كه به خاطر یك بچه پولدار كه لباسهای زیباتر از ما میپوشید، دو- سه بار به من ظلم كرد. آن بچه علیه من شكایت میكرد. آن ناظم جلوی سایر دانشآموزان دو- سه تا مشت به سینه من زد. سالها بعد شبی با دوستان به میخوارگی رفته بودیم و صبح زود با چند نفر از دوستان غزلخوان و كت به دوش به یك كله پاچه فروشی در پل امیربهادر رفتیم كه پاتوق میخوارگان شب زندهدار بود. ادعایی برای خودم داشتم و قد و بالایی پیدا كرده بودم، با اینكه تحصیلات و گرایشهای سیاسی هم داشتم، اما به هر حال آن ادا و اطوار را هم داشتم، لذت داشت خود را لوطی دیدن و پهلوان تصور كردن. خلاصه آن شب آن ناظم را در كلهپاچهای امیربهادر دیدم. هنوز سرم گرم بود. یقهاش را گرفتم و گفتم تو هنوز مسوول شخصیت من هستی و تو را نمیبخشم. اگر آن دو كلمه درس را به من نداده بودی، تو را داخل این دیگ كلهپاچه میانداختم، چون به یادم مانده! به این ترتیب ظلم، ستم، تبعیض، تفاوت زندگی شهر و روستا در شكلگیری شخصیت من موثر بود. پس غیر از پدرم، شخصیت شوهرخواهرم در من تاثیر بیشتری گذاشت. اما در آستانه بلوغ در شاپور در آن محله دو گروه حضور پر رنگ داشتند، یكی مصدقیها كه در یك قهوهخانه بودند و یك قهوهخانه بالاتر تودهایها بودند. محلهای پر از ماجرا بود.
این ماجرا به سالهای پایانی دهه 1330 بازمیگردد؟
بله، جو جبهه ملی دوم تهران و شهرهای بزرگ را فرا گرفته بود. من به میتینگ جبهه ملی دوم در جلالیه رفته بودم و از شعارهای تندی كه زندهیاد داریوش فروهر میداد، تحتتاثیر قرار گرفته بودم. صحبتهای سنجابی، دكتر صدیقی و الهیار خان صالح را شنیدم. حرفهای سنجابی بیشتر به دلم نشست. به هر حال بچههای محل من را به این فضاهای سیاسی كشاندند.
مطالعات شما از كجا آغاز شد؟
من درسخوان بودم و بهرغم ماجراجوییها همیشه شاگرد اول میشدم. گاهی كه شاگرد دوم یا سوم میشدم، نارضایتی را در روحیه پدرم میدیدم و خودم هم ناراحت میشدم. به شاگرد اول حسادت نمیكردم، خودم ناراحت میشدم. اصلا تجربه حسادت را زیاد ندارم. سه- چهار باری كه در زندگی حسادت كردهام، آنقدر نادر بوده كه به خاطرم مانده است و میدانم كه آن مرتبهها برای چه بوده است. مثلا وقتی استاد بودم، دختران را به گردش علمی برده بودم و مرد جوان دریانوردی دخترها را دور خودش جمع كرد. آن حسادت را به خاطر دارم. موارد دیگر را نیز به خاطر دارم. اما پیش از آنكه جبهه ملی مرا با خودش ببرد و سپس جزنی و دیگران مرا در دیدارهای جمعه در خانه دكتر غلامحسین خان صدیقی كشف كنند یا من آنها را توسط احمد جلیل افشار شناسایی كنم، مطالعه را آغاز كرده بودم، اما با كتابهای خیلی سطحی مثل امیرارسلان. پدرم تشویق میكرد. بعدا یاد گرفتم كه سر لالهزار بروم و از انتشارات معرفت كتاب كیلویی بخرم. بعدا خلاصهای از كتاب «نود و سه» (نوشته ویكتور هوگو) به دستم رسید. كتاب گم شد. بعد كه مادرم پرسید چه كتابی میخواهی، گفتم نود و سه را برایم بخر. منظور هوگو چهارمین سالگرد انقلاب كبیر فرانسه در 1793 است (كه سالی پرتلاطم است و اتفاقات مهمی از جمله اعدام لویی شانزدهم و ماری آنتوانت در آن رخ میدهد). با خواندن این كتاب كیف كردم و انقلابی شدم. ژوزف شنیس شخصیت من را تسخیر كرد، دانتون، مارا (شخصیتهای انقلابی در انقلاب كبیر فرانسه) و ... را دوست داشتم. از روبسپیر اصلا بدم نیامد. از دوره وحشت روبسپیر كیف كردم.
اینها مربوط به 15-14 سالگی شما میشود. دبیرستان كجا رفتید؟
دبیرستان حكیم نظامی میرفتم. آنجا دیگر وارد جبهه ملی شدم و سریعا در سازمان جوانان جبهه ملی رشد كردم و به كمیته مركزی سازمان جوانان جبهه ملی آمدم. این كمیته تحتتاثیر دو شخصیت شناختهشده و بهشدت ضد چپ بود: محمد علی خنجی و دكتر حجازی. این موضوع من را آزار میداد زیرا این دو شخصیت را دوست داشتم، زیرا به هر حال همه همحزبیها را دوست داشتم و احساس عاطفی را سریع پیدا میكردم. اما این دو ضد جزنی بودند و فعالیتهای جزنی را در جبهه ملی محكوم میكردند. كارهای او را بد نمیدانستند، خرابكاری میدانستند. دكتر حجازی یك بار در جمع گفت من باید درباره روحیه فریبرز صحبت كنم، تعجب میكنم! این روحیه ضد سازمانی و ضد مصدقی است. من پرسیدم چرا ضد مصدقی است؟ و درگیری ما شروع شد. به تدریج به این فكر افتادم كه ما آمدهایم علیه شاه و برای ایران مبارزه كنیم، اما اینجا بدل به محل تبلیغات علیه حزب توده شده است. من كه تودهای نیستم و اشكالات آنها را هم میدانم و تایید میكنم، اما قرار نیست اینجا پاتوق فحش دادن به حزب توده باشد. اینجا قرار است به ما آموزش مبارزه ملی و ضد شاه بدهند. در آن زمان من عضو جدی جبهه ملی بودم و حتی از دبیرستان حكیم نظامی ده- دوازده نفر عضو گرفته بودم. ضمن آنكه در سازمان جوانان بودم و اداره منطقه پنج آموزش و پرورش با من بود. در دبیرستان ناظم مقتدری داشتیم كه بعدا فهمیدم با ساواك همكاری میكند به اسم حسن سرور. سرور یك بار بعد از اینكه انشایی نوشته بودم، سر كلاس ما و پیش من آمد و كاغذی داد كه در آن نوشته بود به دفتر برو، با تو كاری دارم. در دفتر من را تحویل مامورهای ساواك داد. در خیابان امیریه نرسیده به امیرانتظام بالاتر از پل امیربهادر دفتری متعلق به ساواك بود كه تازه تشكیل شده بود. سرهنگ محبوبی نامی در آنجا كار میكرد. آنجا من را بازجویی كردند. یك مامور ساواكی پایین راه پله، دم در به من گفت (نمی دانم چرا؟!) یك وقت نترسی، هیچی نیست، محكم بایست، لازم نیست همه چی را بگویی، بلبل زبانی نكن، همان كاری كه كردی را بگو و نترس! دیگر هم آن مامور را ندیدم و نمیدانم چرا این سخن را گفت. اما به هر حال شناخت پلیس سیاسی و ضرورتش از همان زمان در من پدید آمد. بعدا آن جمله مشهور تروتسكی كه گفت كسی كه پلیس سیاسی را نمیشناسد، غلط میكند كه كار سیاسی كند، برای من معنادار شد. آن مامور عضو آن سازمان بود و همواره این سوال در من پدید آمد كه چرا این نكات را به من گفت. خلاصه سرهنگ محبوبی مرا تهدید كرد و گفت چه كردهای؟ گفتم انشا نوشتهام. گفت انشایت كو؟ گفتم دوستان شما آن را دارند. آن دانشآموزی كه در كلاس به من گفت انشایت را بده میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم، بعدا به دانشكده افسری رفت! فكر میكنم آن دانشآموز مامور بوده و من او را نمیبخشم. از سرهنگ پرسیدم مگر در انشایم خلاف قانون اساسی صحبت كردهام؟! خندید و گفت: آهان، معلوم است آموزش دیدی؟!
بنابراین فضا پلیسی بود.
بله، كاملا اینطور بود. هر كس میگوید دوره شاه آزادی بود، بسیار بیجا میگوید. در سالهای 1339 تا 1342 جو را جبهه ملی دوم مقداری شكسته بود. اما 15 خرداد موجب شد كه دولت حمله و سركوب كند. رهبری 15 خرداد با آیتالله خمینی بود. آن زمان 6-5 ماه بود كه با نام (امام) خمینی آشنا شده بودیم و بعد جبهه ملی در حاشیه رفت و ترسید. بیژن جزنی گفت كه جبهه ملی ترسیده است. او گفت پیشبینی میكردم كه اینها مرد میدان مبارزه نیستند. به من گفت كه دكتر مصدق هم اینها را به آن صورت قبول ندارد. برای دكتر مصدق برخی از این شخصیتها قابل قبولند و نمیتواند به زبان بیاورد. مصدق آن زمان سالهای آخر عمرش را طی میكرد و در احمدآباد محصور بود. جزنی میگفت نامههای او دلیل این ادعای من است. بعد از آن جبهه ملی تحت الشعاع (امام) خمینی قرار گرفت و رنگ باخت. ما هم كه رادیكال بودیم و به سخنرانی آیتالله خمینی در قم رفتیم. به یاد دارم كه نوروز بود. من هم رادیكال بودم و هم تقابل میان فرودستان و ثروتمندان در روحم غلیان میكرد.
در آن زمان شما حدودا 16-15 سال سن داشتید.
بله، در قم بعد از سخنرانی آیتالله خمینی، با دوستانم شعری از كارو (شاعر ارمنی چپگرا) را در مسجد دستهجمعی خواندیم: صحبت از عید مكن بگذر و راحت بگذار/زاده فقر كجا و طرب فصل بهار. خیلی خوشحال بودم از اینكه اینطور آرمانم را بیان كردهام. مردم در مسجد به ما نگاه میكردند، بعضی با تردید. از چشمانشان محافظهكاری عجیبی خواندم. حس كردم.
به هر حال شما آدم مذهبی نبودید.
بله، البته من در سالهای آخر دبیرستان تا ابتدای دانشگاه مذهبی شدم، اما از سال دوم دیگر اینطور نبودم. به قم برای بیان اعتراضمان رفته بودم.
آنجا در قم آیا برای آن افراد مهم نبود كه شما مذهبی نیستید؟
آنها نمیدانستند كه ما مذهبی هستیم یا خیر. فقط به ما مشكوك نگاه میكردند و احساس میكردند كه ما از آنها نیستیم.
بسیاری دهه چهل را دوران اوج شكوفایی اقتصادی و تجدد آمرانه میدانند. تجربه شما از این دهه چطور است؟
اقتصاد دهه 1340 در ابتدا بد بود و شكست خورده، در دوره امینی ورشكستگی اقتصادی و اولین ركود اقتصادی كشور اتفاق افتاد. به یاد دارم وقتی كشتیگیران از مسابقات برگشته بودند، نخستوزیر علی امینی در دیدار با ایشان گفت كه شما كشتیهایتان را گرفتید و برگشتید، اما نمیدانید كه من چند روز است با بودجه كشتی میگیرم و نمیتوانم آن را مشخص كنم. بعد هم كه امینی كنار گذاشته شد. شاید هم ماموریتش پایان یافت. به نظر میرسد كه شاه امینی را برای پاسخ به خواستههای امریكا برای اصلاحات در ایران لازم داشت. از میان این اصلاحات، آنچه به نظر من ارزشمند بود اصلاحات ارضی است. شك ندارم كه اصلاحات ارضی در ایران دگرگونی اجتماعی ایجاد كرد. این اصلاحات اگرچه ساخته و پرداخته غرب بود، اما ضرورت بود. به همین سبب جریانهای چپ مثل حزب توده آن را تایید كرد. جبهه ملی هم اصلاحات را تایید كرد و گفت: اصلاحات آری، دیكتاتوری خیر. بحث حق رای زنان در انتخابات هم اهمیت داشت، درست است كه انتخابات صوری بود، اما بود. در آن زمان ذهنیت برتری جنسیتی مرد بر زن در بیشتر خانوادهها بود، حتی در خانواده ما هم چنین بود. بعدا كه بزرگ شدم، خیلی روی شخصیت خودم كوبیدم تا این اصل بزرگ انسانی یعنی برابری جنسیتی مرد و زن را بپذیرم. این را چپها به من یاد دادند. اما در آن زمان اولویت ما اصلاحات ارضی بود و بحث اعطای حقوق زنان را جدی نمیگرفتیم. خلاصه تا سال 1343 و 1344 اقتصاد مشكل داشت، اما از این سالها به بعد از طریق برنامههای عمرانی كشور وامهایی به ایران آمد. برنامه سوم اولین برنامه پنجساله بود. برنامههای اول و دوم كه از زمان مصدق شروع شد، هفت ساله بودند. برنامه اول البته متوقف شد. در برنامه سوم، وامها مطرح شد. بعد از اصلاحات ارضی، افزایش پول در جریان ناشی از اصلاحات ارضی، رونقی نیمبند و شهری به وجود آورد و ساختمانسازی كه در زمان علی امینی زمین خورده بود، به شدت رونق گرفت. من البته در میان فقیران و محرومان نبودم، اما به خاطر دارم كه آن محدودیتهای اقتصادی و ركود در زندگی ما هم تاثیر گذاشته بود و مثلا پدرم را به صرفهجویی واداشته بود.
پس اهمیت دهه 1340 از چه بابت بود؟
درخشانی دهه 1340 به دلیل پایهگذاری خیلی چیزها بود مثل درخشش جبهه ملی و شكلگیری مقاومت چپ كه اگرچه در جامعه شناخته نشد اما الان میتوانیم بگوییم درخشان بود. گروه جزنی در اواخر دهه چهل گرفت، پایهگذاری مقاومتها و گروههایی مثل ستاره سرخ و گروه فلسطین و آرمان خلق در دهه 1340 بود. از سال 1349 به بعد، جنبش مسلحانه و سیاهكل شكل گرفت. البته میتوان حركت سیاهكل را شتابزده خواند و به برخی وجوه آن انتقاد داشت. اما این انتقاد، ایراد اساسی محسوب نمیشود. جریان مسلحانه، نتیجه جوش و خروش عجیب دهه چهل بود و نتیجه سركوب شاه در 15 خرداد و از آن مهمتر سركوب دولت ملی دكتر مصدق كه محبوب بود و هنوز هم برای من محبوب است و تصویرش را به دیوار خانهام زدهام و هیچگاه برداشته نمیشود. ضمن آنكه در دهه 1340 تاسیس جبهه ملی تاثیرگذار بود و از دل آن در سال 1341 نهضت آزادی بیرون آمد. من نامه دكتر مصدق را توسط دكتر مسعود حجازی دیدم كه به جبهه ملی گفته بود نهضت آزادی را بپذیرند. عدهای از این دستور ناراحت بودند اما ناگزیر بودند كه انجام دهند. كسانی كه از این اتحاد ناراحت بودند، به نظرم كارهایشان مشكوك بود. شنیدهام نامه دیگری هم از مصدق هست كه نیروی سوم و خلیلی ملكی را در جبهه ملی راه بدهید. البته من این نامه را ندیدهام. من شنیدم كه از جانب دكتر مصدق به جبهه ملی توصیه شده بود كه اینقدر حرف و حدیث علیه حزب توده نزنید و كارتان را بكنید و برای خودتان دشمنتراشی نكنید. درخشندگی دهه 1340 از اواخر آن و از 1346 به بعد بروز پیدا كرد كه گروه اولیه ستاره سرخ شكل گرفت. خاطرهای هم از آن سالها دارم. من با فروغ فرخزاد حشر و نشر داشتم و شاگردش بودم. سمت بزرگتری برای من داشت و احترام زیادی برایش قائل بودم. گاهی اوقات او را در كافههای خیابان استانبول میدیدم. گاهی هم به كافهای نزدیك پارك ساعی میرفتیم. بعدا میدانید كه گفتند تصادف كرده است، اما من مشكوك بودم. مقالهای در كتاب «گفتامدهایی در شعر معاصر ایران» در این باره نوشتهام و آنجا به تردیدم راجع به نحوه مرگ فروغ فرخزاد اشاره كردهام. یكی از دلایلم این است كه من شعر «كسی كه مثل هیچكس نیست» را از زبان خود فروغ شنیدم. مشهور است كه او در آن شعر میگوید «من خواب دیدهام كه كسی میآید/ كسی كه مثل هیچكس نیست/ من خواب یك ستاره قرمز دیدهام/ و كور شوم اگر دروغ بگویم...» اما در شعری كه برای من خواند، میگفت: «من خواب یك ستاره سرخ دیدهام...» او در آن سالها گرایشهای مائوئیستی پیدا كرده بود. من فكر میكنم به واسطه با برخی بچههای گروه ستاره سرخ مرتبط بود. باید از علی پاینده كه از یادگارهای درخشان دهه 1340 است و زندانهای طولانیمدت كشید، در این رابطه پرسید. البته علی پاینده هم از جبهه ملی شروع كرد و بعدا با ستاره سرخ كار كرد. خلاصه اینكه ما در اواخر دهه 1340 با واقعه سیاهكل (19 بهمن 1349) خودمان را پیدا كردیم.
به آشنایی خودتان با فروغ اشاره كردید. آیا با روشنفكران دیگری مثل آل احمد هم آشنایی داشتید؟
من آل احمد و بهآذین را وقتی دانشجو بودم، در تالار ایران دیدم كه بعدا آن را تالار قندریز خواندند. رویین پاكباز و محمدرضا جودت و قندریز نقاشان مدرنی بودند كه آثارشان را آنجا به نمایش میگذاشتند. ما هم اعتراض میكردیم و میگفتیم كه اینها چیست؟!
آثار آل احمد را هم خوانده بودید؟
بله. كانون نویسندگان اول از سال 1347 شروع به كار كرد و من این چهرهها را آنجا میدیدم. میرحسین موسوی و همسرش خانم زهرا رهنورد را آنجا دیدم. البته نمیدانم در آن زمان خانم رهنورد همسر آقای موسوی بود یا نامزدش بود. به هر حال خانم موقر و وفادار و محترمی بود. ایشان از ما بزرگتر بودند. خلاصه در آن زمان تحتتاثیر آل احمد قرار گرفتم، به ویژه وقتی غربزدگی را خواندم. در همان سالهای جنگ 1346، اعراب از اسراییل شكست خوردند و این برای ما گران تمام شد. گروهی درست كردیم و پولهایمان را جمع كردیم و یك سری پاكت به اسم قلابی یك شركت حملونقلی درست كردیم و بیانیهای نوشتیم و در آن بیانیه دولت شاه را محكوم كردیم كه تو قاچاقی به دولت اسراییل بنزین دادهای و این اسراییل سرزمین پیغمبر خدا و قبله اول مسلمین را غصب كرده است. این اعلامیهها را به اداره پست دادیم و پست چند نوبت آنها را در خانه مردم توزیع میكرد. در آن زمان هنوز رسوبات احساسات مذهبی در من بود. البته الان كه آن احساسات مذهبی در من نیست، اما من به صورت سرسخت طرفدار خلق فلسطین و مقاومت علیه اسراییل هستم. این روحیه امروز در من نه از احساسات دینی آمده و نه از روحیه ضد یهودی كه به دروغ ما را به آن متهم میكنند. صادقانه میگویم كه بهترین دوستان من در انگلستان یهودیان بودند، اما یهودیان كمونیست و مخالف صهیونیسم كه از امریكا فرار كرده بودند، زیرا رهبری جنبش ضد جنگ ویتنام را به عهده داشتند. ما اینها را انگلستان در خانههای خودمان ماوی میدادند.
برگردیم به آل احمد...
بله، آل احمد مرد مقتدری بود. من سال 1346 برای تحصیل رشته اقتصاد به دانشگاه رفتم. البته در دوره دبیرستان ریاضی خوانده بودم. هنوز هم كار من اقتصادسنجی است.
چی شد كه اقتصاد را انتخاب كردید؟
تصادفی بود. من در سال 1344 در دانشگاه تهران رشته مهندسی كشاورزی قبول شده بودم، اما تحملم نكردند و اخراج شدم. بعد به دانشگاه ملی (شهید بهشتی كنونی) آمدم. در آن زمان پدرم بعد از برخوردهای اصلاحات ارضی به زندان افتاده بود. او از زندان به من پیغام داد كه پولی برایم ذخیره كرده و حالا كه از دانشگاه اخراج شدهام، بهتر است با آن پول در دانشگاه ملی (كه آن زمان پولی بود) ثبتنام كنم. البته كمی بعد از اینكه پدرم از زندان آزاد شد، خودم بازداشت شدم! خلاصه آن پول را دادم و در امتحان دانشگاه ملی شركت كردم و قبول شدم. در مصاحبه دانشگاه با دكتر امین عالیمرد آشنا شدم. آن مرد بزرگ به من علاقهمند شد، استاد من شد و برای همیشه باهم دوست شدیم. او استاد علوم سیاسی بود. تا پایان عمر با او دوست بودم، در خارج از كشور فوت كرد. در این سالها هر وقت به ایران میآمد، او را میدیدم. رابطه من با او، مثل رابطه شمس و مولانا بود. من به او خیلی علاقه داشتم. در یك دوره معاون هویدا شد. بعد از انقلاب برخی سازمانهای چپگرای بیهوده میخواستند او را در صحن دانشگاه ملی ایران محاكمه كنند، من خواستم دفاع از او را به عهده بگیرم. بچههای فدایی گفتند كه این كار را نكن، برای سازمان بد میشود! جواب دادم من كه عضو سازمان شما نیستم! من از حقیقت دفاع میكنم. او اینكه شما میگویید نیست. او مامور سیا نبوده است. به آنها گفتم بعد از آزادی اول از دست ساواك، دكتر عالیمرد تنها كسی بود كه از راز من آگاه شد. او همكار ساواك و سیا نبود. خلاصه من در مصاحبه دانشگاه، مورد تایید دكتر عالیمرد قرار گرفتم و قبول شدم، اما دختر عمو و پسر عمویم كه از خانوادههای ثروتمندی بودند، در این امتحان پذیرفته نشدند. او من را پذیرفت. البته من همیشه درسخوان و باهوش بودم. بعد از اینكه از دانشگاه تهران بیرون آمد، یك سال ولنگاری كردم و نزدیك بود كه روزگار مرا به جاهای دیگری بكشاند.
علت اخراج از دانشگاه تهران چه بود؟
من را نپسندیدند. شلوغ كاری سیاسی كرده بودم. البته آن زمان ارتباطی با جایی نداشتم، ولی اعلامیه مینوشتیم و پخش میكردیم. گفتند كه ثبتنام تو مشروط است و مرا بیرون كردند. خلاصه بعد از اخراج از دانشگاه تهران، یك سال ولنگاری داشتم و دست به همه كاری میزدم و شورشی شده بودم. در سال 1346 جلال آل احمد به ما یاد داد كه شاه به اسراییل بنزین فروخته است. در حالی كه اینطور نبود. نمیدانم چرا آل احمد این را گفت. او با چیزی كه بد بود، تا ته خط پیش میرفت! ضمن اینكه روحیه سازمانیافتهای نداشت و سازمانیافتگیاش سیاسی نبود. او در كانون نویسندگان هنر عجیبی از خودش نشان داد. در خبر است (!) كه وقتی نزد جلال آل احمد كه بهشدت ضدتودهای بود، میروند و میگویند میخواهیم كانون نویسندگان تشكیل دهیم، آل احمد میگوید بدون به آذین تودهای نمیتوان كانونی تشكیل داد. باز شنیدم كه همین مساله را با به آذین مطرح میكنند، میگوید بدون جلال آل احمد نمیشود كانونی تشكیل داد. این جالب است. یعنی دو روحیه متضاد وقتی به یك هدف معین میرسند، كانون تشكیل میشود. اما من بعدا متوجه شدم كه زندهیاد جلال آلاحمد خیلی چیزها را به ما انداخت، واقعیت نبود. اما آلاحمد لنینیست نبود، اگر با لنین حشر و نشر داشت، میدانست كه این دستور لنین است كه در سیاست هرگز دروغ نگویید، حتی اگر در پیشرفت سیاسی بسیار به نفع شما شود، حتی اگر حقیقتگویی به ضررتان شود، حقیقت را بگویید. ما در آینده سیاسی كارها داریم و با این دروغها كاری از پیش نمیرود. البته آلاحمد كار سیاسی نمیكرد، اما كار روشنفكری شجاعانهای میكرد. محبوبیت داشت. آن زمان ما تحتتاثیر او بودیم، بعدا كه غربزدگی را خواندیم، دگرگون شدیم.
این مواردی كه میفرمایید را آلاحمد زیاد گفت، مثل مرگ صمد بهرنگی یا مرگ غلامرضا تختی...
من اولین كسی هستم كه در مورد مرگ فروغ شك كردم، اما در مورد مرگ تختی شك نكردم. من تختی را میشناختم و در جبهه ملی با او آشنا شدم. در كلاسهای دكتر خنجی با او اصول سوسیالیسم میخواندیم. این كلاسها در قنادی سینا در میدان انقلاب برگزار میشد، همان قنادی كه ابتكارش در نان خامهایهای بزرگ بود. آن قنادی متعلق به روحالله خان جیرهبندی بود. روحالله خان از آخرین بازماندگان كسانی است كه باهم در جبهه ملی كار میكردیم و از آخرین كسانی است كه زنده مانده است. در انتهای دهه 1340 ما را با گروهی از جمله حسن خرمشاهی و حاج اكبر حاج محمد كاشی و پسرش ناصر و برادر كوچك قاسم لباسچی جبهه ملی (؟) و فرخزاد (ربطی به فرخزاد معروف ندارد) به اتهام برنامهریزی و سازماندهی برای ترور شاه دستگیر كردند. در آن پرونده روحالله خان جیرهبندی هم بود. علی حاج عباسعلی كه پهلوان بزرگی در محله ما بود را هم گرفتند. در آن زمان دارودسته شعبان جعفری از این پهلوان بزرگ حساب میبردند. او پهلوان وفادار و مصدقی بود. با قهوهخانه بالایی كه تودهای بودند، فرق داشت. در قهوهخانه بالا كسانی مثل حبیب بلشویك و حبیب بشكهساز بودند. آنها هم پهلوان بودند. حبیب بشكهساز كه آن قدر پهلوان بود كه تسمههای چوبی دور بشكه را با انگشت شست خودش میبست. یكی دیگر از پهلوانان ممدعلی حیدر دارچینی هم به آن قهوهخانه رفت و آمد میكرد. او هم تودهای بود و به طرز مشكوكی در جاده چالوس كشته شد، به نظر میرسد كار ساواك بود. در آن محله دار و دسته ممد علی مسعودی هم بودند كه طرفدار شاه بودند. دست تقدیر مرا به دسته تودهای هدایت كرد، همانطوركه در جبهه ملی به مسیر بیژن جزنی رفتم. بعد از دستگیری جزنی با گروه پیمان و جاما (جنبش آزادیبخش ملی ایران) كار میكردم. وقتی میخواستم به مطب دكتر سامی در خیابان لبافینژاد (تیر سابق) بروم، دیدم دم در شلوغ است. در نانوایی نرسیده به مطب ایستادم. مشغول به صحبت با ناصر نانوا شدم و یواشكی آنجا را نگاه كردم. دیدم دكتر سامی را بیرون آوردند و كتش هم روی دستش است. دستش را شكسته بودند. اگر رفته بودم، مرا هم میگرفتند. خلاصه آنكه این تصادفها نقش زیادی در زندگی من داشتند، اما به هر حال خودم هم به دلیل این گذشته پرشور در جریانها شركت میكردم.
برگردیم به تختی...
با تختی در پستوی مغازه روحالله خان جیرهبندی كه برای شیرینیپزی استفاده میشد، مینشستیم و دكتر خنجی به ما اصول سوسیالیسم درس میداد. بعدا تختی را در كمیته محلات جبهه ملی دیدم. بعد كه جبهه ملی تعطیل شد، با او دوست شده بودم و تحتتاثیر شخصیت عجیب با حیا و محجوب او شدم. روح عمیق پهلوانی در او حضور داشت و سر به زیر بود و به مصدق وفادار بود. بدون اینكه شلوغ كند، علیه شاه و كودتا و آن نظام ستمگر موضع داشت. در كنگره اول جبهه ملی وقتی كه ضیا ظریفی دانشجو با بختیار سر اینكه دانشجویان میگفتند شما محافظهكارید و انقلابی نیستید و یكی به دو و قهر كرد، تختی نزد ضیا ظریفی آمد و او را بغل كرد و گفت به خاطر من برگرد. میدانم حرفهایت چیست و ته دلم با تو همراه است و تو درست میگویی، اما اجازه نده كه شاه برنده شود.
روایت شما از مرگ تختی چیست؟
به نظرم او خودكشی كرده است. روحیه عجیبی داشت و در تنگنای عجیبی قرار گرفته بود. برای او طلاق دادن همسرش بسیار دشوار بود. مثل حالا نبود كه طلاق و جدایی به این سادگی باشد. آن موقع پذیرش انتشار این خبر كه تختی از همسرش جدا شده برایش ساده نبود، از سوی دیگر برخی رفتارها و حرف و حدیث مزخرف مردمان دهندریده و دور و وریهای شاه و شاپور غلامرضا برایش سنگین بود. به نظر من به او توهین شد.
در مورد صمد بهرنگی چه میگویید؟
من فكر میكنم صمد را غرق كردند.
خیلیها میگویند كه شنا نمیدانست و خودش غرق شد...
من همه را شنیدم و میشنوم. اینكه گفتند كشته شدن او دروغ است را فرج سركوهی راه انداخت. من نمیدانم چرا میگوید این حرف دروغ است. آن فردی كه آنجا حضور داشت، در ژاندارمری كار میكرد و بعد هم او را زندان انداختند. خیلی مشكوك بود. ضمن اینكه شاید اصلا آن فرد هیچكاره بوده است. لحظاتی معین از او غافل شدند. پاسگاه ژاندارمری كمی دوردستتر آنجا بوده و یك لحظه دوست او به او گفته بیا كارت دارم و بعدا هم به زندان افتاد. بچههای تبریز كه تحقیق كردند، من را قانع كردند كه صمد توسط مامورین ساواك مستقر در ژاندارمری منطقه كشته شده است. كسانی او را به ارس بردهاند و احتمالا هم نمیدانستند كه او را برای چه میبرند.
14 اسفند 1345 دكتر مصدق فوت شد. واكنش شما به مرگ او چه بود؟
حالمان بد شد. ابدا اجازه ندادند كه مراسمی برگزار شود. دانشجویان دانشكده معماری از دانشگاه ملی سراغ ما آمدند و خواستند مراسمی بگیرند، اجازه ندادند. آقای شاهحسینی كه او را از جبهه ملی میشناختم و خیلی هم خاطرات خوبی از او داشتم، هم با تختی حشر و نشر داشت و هم یكی از نزدیكان دكتر مصدق بود، زیرا مرید آیتالله زنجانی و او هم به مصدق وفادار بود. اینها مخفیانه آنجا رفتند و او را غسل دادند و زیر همان اتاق او را دفن كردند. ما میدانستیم كه مصدق وصیت كرده كه باید او را در محل شهدای 30 تیر دفن كنند. آیتالله زنجانی خطبهای خاص میخواند به این معنا كه متوفی را به عنوان امانت در آنجا گذاشته است. همانطوركه دكتر شریعتی را در زینبیه سوریه دفن كردند و قرار است بعدا به حسینیه ارشاد منتقل كنند.
در آن زمان فضای دانشگاه ملی به چه صورت بود و چه استادانی داشتید؟
یكی از استادانم چنان كه گفتم، دكتر عالیمرد بود، استاد ما در اقتصاد دكتر خسرو ملاح و دكتر منوچهر فرهنگ درس میدادند. در فوق لیسانس استادان خوبی آورده بودند. فضای سیاسی دانشگاه خوب نبود، اما چهرههای سیاسی داشتیم. در آن زمان دانشكده معماری بچههای پر شور و هیجانی داشت. وقتی تختی مرده بود، به دانشكده معماری رفتم، دانشجویان شلوغ كرده بودند. بچههای شجاع و جسوری بودند. با شماری از دوستان در منزل علیرضا مزارعی بودیم، مثل علی حجت پسر تیمسار حجت اراكی. میخواستیم فردا برای تختی مراسمی در دانشگاه برگزار كنیم. نمیدانستیم چه باید كرد. علی حجت به ما سرنخ داد. ساعت 12 شب به خانه دكتر بینا رییس دانشگاه ملی زنگ زدیم. مستخدم او گوشی را برداشت و گفت بفرمایید. من گفتم فردوست هستم و از ساواك زنگ میزنم، ایشان را بیدار كن! او را بیدار كرد و گوشی را گرفت و بله قربان گفت! گفتم فردا گروهی از دانشجویان میآیند و بین دانشكده اقتصاد و معماری، پرچم بر میدارند و شلوغ میكنند، اینها بچههای خودمان هستند، كاری به كارشان نداشته باشید و یاریشان بدهید. بله قربان گفت! فردا همینطور هم شد. دانشجویان راستگرا و سلطنتطلب گفتند كه شب امتحان ما است و درس از كله ما میپرد. دكتر خسرو ملاح كه رییس دانشكده اقتصاد بود، خودش را رساند. مطمئن هستم كه دكتر بینا به او اطلاع داده بود. آمد و گفت به به، تظاهرات میروید، من هم كمك میكنم. آن آدمی كه تز من را به خاطر انتقاد از بازار مشترك اروپا و عدم انتقاد از بازار مشترك اروپای شرقی پاره كرده بود، حالا میگفت كه من خودم در تظاهرات شركت میكنم! بعد دستش را در جیبش كرد و مبلغی در حدود 100 تومان آن روز در آورد و گفت این را هم خرج كنید! این تو خالی بودن او را نشان میداد! كسانی مثل علیرضا مزارعی و علی حجت و كوروش ثقفی نگاهی به هم كردیم و سرمان را تكان دادیم و پرچممان را تكان دادیم و تا سر مقبره شمشیری كه تختی دفن شده بود، رفتیم. شعار ما پهلوانی و كرم و آزادگی بود.
شما با گروه خلیل ملكی هم رابطه داشتید؟
من به گروه ملكی در دوره جبهه ملی علاقه داشتم و به آنها نزدیك شدم. اما خیلی زود جزنی و گروهش من را از آنها نجات داد. ما گروههایی را تشكیل دادیم كه دست به اسلحه نمیبردند. من هیچوقت چریك نبودم. ما به مبارزه خلقی و تودهای اعتقاد داشتیم. آن زمان هم حزب توده نبود. من یك روز هم در عمرم عضو حزب توده نبودم. اما یادگارهایی كه از زمان جزنی در ذهنم مانده زیاد است. از این گروه به آن گروه میرفتیم. گروهی كه بهطور مشخص تشكیل شد، رازلیق بود كه رهبری آن به عهده سیامك ستوده بود كه الان در كانادا است و تلویزیون دارد و در پیام افغان برنامه دارد. گروه رازلیق كار سیاسی میكرد. دو- سه تا اختلاف میان ما پیش آمد. رازلیق دهكدهای در سراب است. یك كتیبه قدیمی هم در آنجا هست. چند نفر از دوستانم كه من به این گروه معرفی كرده بودم، تحتتاثیر سیامك قرار گرفتند و با او بودند.
اختلافهای شما سر چی بود؟
سیامك فكر میكرد كه ما باید مسلح شویم. این آغاز شكلگیری گروههای مسلحانه است. من اینطور فكر نمیكردم و به مبارزه تودهای- خلقی سیاسی اعتقاد داشتم، اگرچه با دوستان چریك ارتباط داشتم. خود سیامك به خصوص با برادران رضایی خیلی مرتبط بود. دیگر اختلاف نظر ما این بود كه آنها گرایشهای مائوئیستی داشتند و فكر میكردند بهترین نیروهای انقلابی در روستاها پیدا میشود. من هرگز چنین دیدگاهی نداشته و ندارم زیرا در روستاها زندگی كرده بودم و میدانستم كه روستاییان مردمانی محافظهكار هستند و انقلابی نمیشوند. تجربه سیاهكل هم این نكته را نشان داد. سومین علت مخالفت من با سیامك این بود كه خیلی انسان سختگیری بود و سختگیریهای نالازم میكرد. اصلا قرار بود كه ما مخفی باشیم، اما قرار نبود كه از همه چیز ببریم. ما كه در خانه تیمی زندگی نمیكردیم. من آن انضباط را بر نمیتابیدم و میگفتم ما را خرفت میكند. به او میگفتم باید آزاد باشیم كه بگردیم و كوشش و جستوجو كنیم. این اختلاف نظرها باعث شد كه من از گروه او جدا شوم. اما وقتی كه اینها تحت تعقیب قرار گرفتند، احساس كردم كه مطلقا نمیتوانم اینها را رها كنم. سیامك بعدا به زندان افتاد. یكی از بچههایشان به اسم هایده دستگیر شد. بعد از دستگیری هایده دوستم غلام كه به واسطه من جذب گروه رازلیق شده بود، نزد من آمد و گفت تو از خیلی مسائلی كه بعد از جدایی پیش آمد، خبر نداری. من باید از ایران بروم. او را با خودم به شمال بردم، آنجا شناسایی شدیم. ساواك ما را تعقیب كرد. به تهران بازگشتیم. در خانهای كه بودیم، یكی خبرچینی كرده بود. او را به خانه خواهرم در تهرانپارس بردم. طبقه پایین خانه خواهرم كرسی گذاشته بودم. گفتم اینجا بمان و از خواهرم و همسرش خواهش كردم كه به او رسیدگی كنند. بعدا من بازداشت شدم و در كمیته ضد خرابكاری گیر افتادم. حدس میزدند كه من غلام را میبینم. امین عالیمرد به نوعی سفارش من را كرده بود، به یك نفری كه قبلا شاگرد دانشگاه ملی بوده است. اما چرا حرف امین عالیمرد را گوش كردند! نمیدانم. بهانه كردند كه من را آزاد بگذارند تا من بگردم و غلام را پیدا كنم. سرتاپای مرا جستوجو كردند. تهرانی، بازجوی مشهور ساواك كه بعدا در ابتدای انقلاب اعدام شد، بازجوی من بود و از من میپرسید كه تك تك این كلیدهای درون جیبت مربوط به كجاست! تك تك كلیدها را روی درها چك میكرد! یك كلید زیادی آمد. گفت این مال كجاست! گفتم لابد مربوط به جایی است كه قفل آن را عوض كردهام! گفت این كلید جایی است كه غلام آنجاست! پرسید كجا عوض كردهای؟ گفتم كلیدسازی در خیابان كاخ (فلسطین كنونی!) جالب است كه كلیدساز را آورد و روبهرو كرد! خوشبختانه كلیدساز گفت كه برای او كلید عوض كردهام. من اصلا نفهمیدم كه چرا آن كلیدساز به من لطف كرد. گفت و رفت. یك لباس زنانه در خانه من پیدا كرده بودند كه از خارج آورده بودم. گفت این برای كیست؟ گفتم به سفارش برای یكی از همكاران در دانشگاه آوردهام. در آن زمان من به رغم مخالفت ساواك و شخص هویدا، به سفارش دكتر امین عالیمرد در دانشگاه ملی تدریس میكردم. جالب است كه آن خانم دكتر را هم آوردند و از او پرسیدند. او گفت این لباس اندازه من نیست! تهرانی گفت تو این لباس را برای نامزد غلام آوردهای و چون به غلام خیلی علاقه داری، از طریق او این لباس را برای نامزدش آوردهای! خلاصه اینكه بعد از آزادی دیگر به خارج رفتم. این همان روزی است كه امین عالیمرد میدانست كه من میخواهم به خارج بروم. پشت سر امین عالیمرد خیلی حرف و حدیث بود! اما او من را لو نداد. من به خارج رفتم. وقتی سیامك ستوده دستگیر شد، غلام اشتباه بزرگی كرد و به خانه برادرش رفت. صبح او را گرفته بودند. در حالی كه من جور كرده بودم كه به تركیه بیاید. معلوم نشد چه كسی او را لو داده است. آنها در دادگاه به 15-10 سال زندان محكوم شدند، من هم غیابا به 10 سال زندان محكوم شدم.
جرم شما چه بود؟
همكاری با گروه مخفی. من نگفته بودم كه از آنها جدا شدهام، ضمن اینكه اصلا در دادگاه هم حضور نداشتم و حكم به صورت غیابی صادر شده بود. ضمن آنكه اگر دادگاه هم بودم، چنین حرفی نمیزدم. سالها بعد، غلام در اثر بیماری فوت كرد. او خاطرهای برای من از دادگاه تعریف كرد كه نقل آن خالی از لطف نیست. او میگفت در دادگاه خیلی به ما بد و بیراه میگفتند. من خانهای را كه آنها در آن بازداشت شده بودند، گرفته بودم. البته خودم بعدا از آنها جدا شده بودم. غلام میگفت، در دادگاه مطرح شد كه وقتی به خانه ریختیم و اسباب و اثاثیه را بیرون میآورند، همه چیز بود، كتاب، حشیش، اسلحه و .... غلام میگفت من از این ادعاها خیلی ناراحت شدم و اعتراض كردم كه آن ساعت گرانقیمت و عتیقه را چه كردید؟! خلاصه زهر خودش را ریخته بود!
منبع: روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید