1399/4/30 ۰۴:۳۰
در روزهایی كه همه چیز دست به دست هم دادند و روزگار ما را مملو از خبرهای تلخ كردند، نصراله پورجوادی 77 ساله شد، فیلسوف، ادیب و مترجمی كه با چشمهای به ظاهر بیاعتنایش همه چیز را رصد میكند و در ته جانش نگرانی عمیقی برای ایران رخنه كرده است، همان پورجوادی كه شاید در روزهای عادی نتوانیم به او نزدیك و همصحبت شویم، اما پا گذاشتن در یك دنیای دیگر و مرور گذشته و گاه نقد كارنامهاش باعث شد او با ما جوانان خام همكلام شود و گذشتهاش را با دیده نقد رصد كند. نقدی كه این روزها بیش از هر زمان دیگری به آن نیاز داریم و در میان امید و ناامیدی بر آن باشیم تا از لابهلای تقویم گذشته گرههای امروز را رصد كنیم
ماهرخ ابراهیمپور: در روزهایی كه همه چیز دست به دست هم دادند و روزگار ما را مملو از خبرهای تلخ كردند، نصراله پورجوادی 77 ساله شد، فیلسوف، ادیب و مترجمی كه با چشمهای به ظاهر بیاعتنایش همه چیز را رصد میكند و در ته جانش نگرانی عمیقی برای ایران رخنه كرده است، همان پورجوادی كه شاید در روزهای عادی نتوانیم به او نزدیك و همصحبت شویم، اما پا گذاشتن در یك دنیای دیگر و مرور گذشته و گاه نقد كارنامهاش باعث شد او با ما جوانان خام همكلام شود و گذشتهاش را با دیده نقد رصد كند. نقدی كه این روزها بیش از هر زمان دیگری به آن نیاز داریم و در میان امید و ناامیدی بر آن باشیم تا از لابهلای تقویم گذشته گرههای امروز را رصد كنیم .
***********
در دوران جوانی چه كتابهایی را میخواندید؟ از چه كسانی تاثیر پذیرفتید؟
باید دید چه دورانی از سنین جوانی مورد پرسش شماست، در اواخر دوره دبستان یادم هست «چهل طوطی» و «امیر ارسلان» میخواندم. بزرگتر كه شدم، قبل از 18 سالگی، كتابهای دیگری میخواندم. قدری انتخاب كتابها متفاوت شد، در نوجوانی كتابهایی در زمینه ادبیات، تاریخ و فلسفه بود و گاهی هم رمان مطالعه میكردم. شاید بهتر است بگویم اغلب رمان میخواندم. در كل به ادبیات، تاریخ اندیشه و تفكر علاقه خاصی داشتم؛ برای نمونه یادم هست كه در دوران دبیرستان به كتاب عیسی صدیق «روش نوین در آموزش و پرورش» برخوردم و اگرچه كتاب درسی نبود، اما بر حسب علاقه همان موقع گویا تازه چاپ شده بود كه گرفتم و آن را خواندم. هفده، هجده سالگی هم كتابهای صادق هدایت، احمد كسروی و امثال آنها را كه در دسترس بود، مطالعه میكردم. درباره تاثیر افراد بر شخصیتم باید بگویم تاثیرپذیری از فرد مشخصی را به یاد ندارم، اما برخی معلمانم توجه و علاقهام را جلب كردند، یكی از آنها، مهرداد اوستا (محمدرضا رحمانی) بود كه در دوران دبیرستان به ما ادبیات فارسی درس میداد، سیدجلال مروج و همچنین آقای وزیری نامی از دیگر معلمانم بودند (وزیری كه اسم كوچكش یادم نیست) ادبیات تدریس میكرد و من خیلی سعی كردم به او نزدیك شوم. در دوران دانشگاه هم معلمی كرمانی بود به نام آقای نبهی كه بعدا در دانشكده ادبیات در رشته فلسفه دكترا گرفت. به ما فلسفه درس میداد. تكیه كلامش فرانسیس بیكن و دكارت بود و وقتی من این اسمها را میشنیدم تحت تاثیر قرار میگرفتم. درباره تحصیل در دانشگاه وضع به كلی فرق كرد. برای ادامه تحصیل در دانشگاه، به امریكا رفتم و آنجا درس خواندم.
چرا امریكا را برای تحصیل انتخاب كردید؟ (چه سالی رفتید، چه سالی برگشتید؟)
به این دلیل كه زبان انگلیسی یاد گرفته بودم و آن موقع اغلب همسن و سالهای من علاقه داشتند در امریكا تحصیل كنند و من نیز همراه این موجی شدم كه علاقه داشت برای ادامه تحصیل به امریكا برود، بنابراین دلیل خاص دیگری نداشت. دلیلی كه مثلا در امریكا شخص خاصی باشد كه ترغیبم كند به آنجا بروم. نه. داعی نداشتم. در اوایل زمستان41 به امریكا رفتم و در اواخر سال 46 برگشتم. كمتر از پنج سال طول كشید تا لیسانس (یا كارشناسی) گرفتم.
چرا از امریكا برگشتید؟
میدانستم كه این سوال را میكنید. همه از من میپرسند. باید بگویم قصد داشتم بین دوره لیسانس و مراحل بعدی تحصیل قدری فاصله باشد، اگرچه یكی از حوادثی كه منجر به این شد تا امریكا را ترك كنم، تصمیم به تحصیل در كانادا بود. آن موقع دانشگاه تورانتو در كانادا در حوزه فلسفه قرون وسطی قوی بود، (البته هنوز هم هست) و من تصمیم داشتم به آنجا بروم. برای همین باید ویزای كانادا میگرفتم و برای گرفتن ویزا یك نفر به عنوان حامی، باید هزینه مرا در سفارت كانادا در تهران تضمین میكرد. آن موقع پدرم فوت كرده بود و من با نامه از برادرم خواستم اینكار را بكند و او نكرد و همین موضوع باعث شد تا امریكا را ترك كنم، بدون اینكه بتوانم به كانادا بروم؛ لذا به اروپا رفتم و كشورهای مختلف را گشتم به قصد اینكه به هندوستان بروم، دوست داشتم درباره هند و ادیان هندی بیشتر بدانم. پس به ایران آمدم كه بعدا به هندوستان بروم ولی دیگر ماندنی شدم. در واقع به شكلی تقدیر این بود به ایران برگردم، وقتی هم كه برگشتم احساس راحتی و آرامش كردم، زیرا از غربت و دربهدری خسته شده بودم.
تحصیل در امریكا و سفرهایی كه در اروپا داشتید، چه تاثیری بر شخصیت شما گذاشت، در یك جمله اندوخته شما از این سفرها چه بود؟
خیلی زیاد، در واقع مهمترین بخش زندگی من همین دوران بود و به نوعی سرنوشتساز. سفری كه مرا با دنیای دیگر و عالم دیگری آشنا كرد و آنچه آموختم، چه از طریق حضور در دانشگاه و چه زندگی در اجتماع هر دو در تحول شخصیتم نقش داشت. آن موقع كه در امریكا بودم، دهه 1960 یك نوع انقلاب فرهنگی در امریكا رخ داد و شهری كه در آن سكونت داشتم یعنی سانفرانسیسكو درست در وسط این تحولات بود و من هم جوان و نترس بودم و دوست داشتم همه چیز را از نزدیك ببینم و حضور در این وقایع و لمس آنها از نزدیك برایم خیلی سرنوشتساز بود. در واقع میتوانم بگویم همان جریانات انقلاب فرهنگی دهه 60 در من تاثیر بیشتری به جا گذاشت تا درس و كلاس و دانشگاه. آن موقع حضور در جامعهای كه بستر تحولات فرهنگی بود و تماس با افرادی كه آماده تحول بودند، شخصیت مرا متحول كرد. بنابراین اگر بخواهم برایتان تشریح كنم حوادث دهه 60 چه تاثیری در جامعه امریكا داشت، در چند جمله نمیتوانم بیان كنم، همین قدر بگویم دورانی بود كه جامعه امریكا را دچار تحول كرد و از آن به بعد ارزشها چه در نحوه تفكر و چه نگاهی كه به دین وجود داشت، عوض شد، زیرا قبل از آن یك دید پوزیتیویستی حاكم بود. در آن میان برخی موضوعات عرفانی در هندوستان و ژاپن و همچنین تصوف توجه مرا جلب كرد و اینها مسائلی بود كه بر اثر تحولات دهه 60 در غرب روی داد و این علایق در من برانگیخته شد.
آیا توجه شما به پژوهش در عرفان ناشی از همین تجربه دهه 60 میلادی بود؟
بله، كاملا. من دانشجوی فلسفه بودم و فلسفهای كه مرا به خود جلب كرد در بیرون از دانشگاه بود و آن موقع در واقع عرفان بود، چه در هندوئیسم، چه در مسیحیت، چه در اسلام و من با توجه به زمینههای اعتقادی كه به عنوان یك ایرانی مسلمان داشتم به عرفان اسلامی روی آوردم. من اولین كتابهایی كه در زمینه عرفان اسلامی و تصوف خواندم در امریكا بود. آنجا بود كه من درباره تصوف شروع به خواندن كتابهایی كردم. منطقالطیر عطار را اولین بار در امریكا و به كمك ترجمه انگلیسی خواندم. در آن سالها با كتابهای گرجیف كه مكتب خود را عرفان مسیحی میخواند، آشنا شدم. گرجیف و اوسپنسكی معروف شده بودند و من همه كتابهای آنها را خواندم.
وقتی به ایران برگشتید اوضاع به چه شكل بود و شما چه كردید؟ اگرچه با توجه به آنچه بیان كردید شخصیت شما بیشتر متاثر از فرهنگ بود تا سیاست، یعنی در ادامه نوع رویكرد شما معطوف به فرهنگ میشد نه مشغولیات سیاست و كارهای سیاسی.
بله، ذوق و سلیقه من اصولا با مسائل یا امور فرهنگی است، ادبیات، فلسفه، تاریخ، به خصوص تاریخ اندیشه، اینها چیزهایی است كه من در زندگی دنبال كردهام. من اگر هم میخواستم یك فرد سیاسی باشم، نمیتوانستم.
در واقع با تكیه بر نگاه به فرهنگ توانستید در نشر دانشگاهی با افراد متفاوت و سلایق گوناگون كار كنید و موفق باشید؟
در واقع بعد از انقلاب من به عنوان یك دانشگاهی و فرهنگی در مركز نشر دانشگاهی شروع به كار كردم و حاصل آن كار ترجمه و تالیف كتابهای دانشگاهی و چاپ نشریات متعدد بود و سیاست و مسائل سیاسی در آن جایی نداشت و من هم اهلش نبودم، حتی همان اوایل انقلاب كه خیلیها سعی میكردند خودشان را انقلابی جا بزنند، من چنین رویكردی نداشتم، اگرچه با انقلاب موافق بودم، اما رفتار انقلابی نداشتم و نمیخواستم داشته باشم.
چرا با انقلاب موافق بودید؟
چون تصور میكردم اگر رژیم شاه برود همه چیز از بین نخواهد رفت، فكر میكردم محسنات و خوبیها میماند و خوبیهای دیگر اضافه خواهد شد. آزادی سیاسی خواهیم داشت. دروغ و دزدی از بین خواهد رفت. یك كلیپی هست كه رهبر فقید در آن به ملت ایران میگویند كه ما فقط مادیات را برای شما نمیآوریم. معنویات شما را هم تامین میكنیم. مردم این حرف را جدی میگرفتند. این حرف خیلی بامعنی است. نشان میدهد كه مردم به دنبال چیزهایی بودند كه معنویات خوانده میشد و آقای[امام] خمینی میگفت ما انقلاب كردیم كه این معنویات را به شما بدهیم. امروزه آن وعده وزنی ندارد، ولی در سال 57 و 58 این حرف خیلی معنی داشت. این را هم بگویم كه یكی از دلایلی كه من از رژیم شاه خوشم نمیآمد، علاقه شاه به مسائل اتمی بود كه آن را سفت و سخت دنبال میكرد. من و برخی همفكرانم از سیاست اتمی كردن ایران بدمان میآمد و برایمان سوال بود چرا شاه باید به دنبال اتمی كردن ایران برود؟ چرا چنین خطر و ریسكی را میكند و چرا میخواهد كشور را به مواد رادیواكتیو آلوده كند؟ آن موقع برخی میگفتند زبالههای اتمی كشورهای دیگر در ایران دفن میشود و این از جمله سخنانی بود كه علیه شاه گفته میشد و ما هم بر اساس همین شنیدهها با سیاستهای رژیم شاه مخالف و معترض بودیم. میگفتیم چرا شاه به فرهنگ بومی توجه نمیكند، در واقع برایمان مصداق این بیت بود كه «آنچه خود داشت از بیگانه تمنا میكرد» در واقع برخی مخالفان بر این نظر بودند كه اگر فرهنگ ایرانی و آنچه در داخل كشور وجود دارد، تقویت شود، زندگی بهتری برای ایرانیان به همراه خواهد داشت. بهطوری كه حتی 10 سال پس از انقلاب هنوز این تفكر وجود داشت و مخالفت با رژیم شاه كمرنگ نشده بود و تصور اینكه كسی بخواهد طرفدار شاه باشد باید یك آدم عقبافتادهای باشد. به امروز نگاه نكنید كه بسیاری از تفكرات و تصورات عوض شده و با سالهای ابتدای انقلاب قابل مقایسه نیست. امروز ارزشها تغییر كرده است، اما آن موقع ارزشها به این شكل نبود، اینكه بیشتر مردم دنبال انقلاب نباشند، قدری عجیب بود. شما مقالات برخی نویسندگان را در دهه اول انقلاب بخوانید. بعضیها معتقد بودند كه شاه جامعه را به طرفی سوق داده بود كه باید انقلاب میشد. البته، نه این چیزهایی كه پیش آمد، نه، تغییر و تحول میخواستند. هر چند كه یك عده هم دنبال انقلاب نبودند و نمیخواستند كه رژیم تغییر كند. لااقل، نه اینقدر عمیق.
قدری عجیب است فردی در امریكا تحصیل میكند، بعد با انقلاب همراه میشود و به سمت بازگشت به سنت میرود!
اشاره كردم زمانی كه خارج از ایران در حال تحصیل بودم مصادف با دهه 60 بود و در آن دهه این تفكر جا افتاد كه مدرنیته تمام شد و لذا یك نوع پستمدرنیسم در جهان رواج پیدا كرد، اگرچه پستمدرنیسم در اروپا مطرح شد و در امریكا به شكل دیگری بود. درباره تحولات دهه 60 در یادداشتهای فیسبوكی توضیح مفصلی نوشتهام كه آن تحولات چه بود؟ دنبال چه بودند و آن موقع جوانان چه میخواستند؟ به هر حال اینكه میگویید عجیب است یك نفر كه از امریكا به وطن برمیگردد به دنبال بازگشت به سنت است! بله وقتی من برگشتم و حرف از سنت و فرهنگ بومی میزدم، خیلیها تعجب میكردند كه چه میگویم و به دنبال چه هستم؟ اما آن موقع این ایده محدود به شرق نبود و دامنه وسیعتری داشت و حتی در غرب هم افراد زیادی به دنبال ایدههای بومی بودند. هرچند نمیتوانم در یك مصاحبه آنچه گنجایش بحث در یك كتاب یا مقاله مفصل دارد را در چند جمله خلاصه كنم.
شما در سخنرانی مراسم بزرگداشت زندهیاد منوچهر ستوده گفتید نگاه خوبی به مظاهر ملی چون شاهنامه و تخت جمشید وجود نداشت. به نظرتان آن موقع چطور میشد در میان آن شور انقلابی از این مظاهر ملی دفاع كرد؟ آیا میتوانستید نسبت به تهدید خراب كردن مجسمهها و اماكن ملی بیتفاوت باشید؟ این رفتار ناشی از چه چیزی بود؟
در اواخر رژیم شاه و اوایل انقلاب یك نوع اینهمانی میان رژیم شاه با ایران و ایراندوستی پدید آمده بود و مخالفت با شاه و دنبال انقلاب رفتن در واقع مخالفت با ناسیونالیسمی بود كه چه از لحاظ سیاسی و چه فرهنگی در رژیم شاه بود. بنابراین در واكنش به این ناسیونالیسم یك نوع بیتفاوتی نسبت به هویت ایرانی چه در سالهای پایان رژیم شاه و حتی سالهای ابتدای انقلاب به وجود آمد، بیتفاوتی در بین كسانی كه چپ، انقلابی یا اسلامی بودند؛ لذا بیاعتنایی نسبت به ایران و ایراندوستی شكل گرفت كه آثار آن در مخالفت با مظاهر ملی ظاهر شد. برای همین در سخنرانی مذكور اشاره من به این بود كه ما نباید به هویت ایرانی بیاعتنا باشیم و همان سالها هم این را در گفتار و كردار خودم نشان دادم، ببینید افرادی كه از ایران رفته باشند و در خارج از كشور زندگی كرده باشند، اغلب قدر ایران را بیشتر میدانند به ویژه زمانی كه فرد در دوران جوانی به خارج از كشور برود و طعم غربت را بچشد، حس و حالشان متفاوت است با كسانی كه از ایران بیرون نرفته باشند. ایران و وطن حس دیگری به وجود میآورد.
چقدر با این نظر موافقید؛ شما پس از بازنشستگی صریحتر شدهاید و راحتتر انتقاد میكنید به اصطلاح روشنفكر شدهاید؟ تعریف شما از روشنفكر چیست؟
نمیخواهم وارد تعریف روشنفكر شوم، اما درباره صراحت و نوع انتقاداتم باید بگویم شاید به نوعی درست باشد كه قبلا در اظهارنظرهایم مسائلی را رعایت میكردم. ملاحظاتی داشتم. ولی امروز دیگر اینگونه نیست، البته در همان زمانها هم اگر شما نوشتههای مرا در «نشر دانش» بخوانید و با جو آن زمان مقایسه كنید، میبینید كه من حرفم را میزدم. برای مثال نخستین مطلبی كه درباره دفاع از فردوسی نوشته شد، من در نشر دانش نوشتم یا نخستین بحث و مقالهای كه درباره پلورالیسم دینی مطرح شد، من در نشر دانش قلمی كردم، میتوانید بروید و مقالههای مرا در آن سالها تورق كنید. به هر حال برگردم به صراحت گفتار. انتقاد به برخی مسائل به این دلیل است كه دیگر جای هیچ مدارا نیست و به نوعی ما از یكسری مسائل قطع امید كردهایم، شاید تا دیروز امید داشتیم كه آنچه قبل از انقلاب وعده داده شده بود، محقق شود، اما وقتی به تدریج وعدهها فراموش شد، بالطبع آدم ناامید میشود و میفهمد كه در واقع به دنبال سراب بوده و اینجاست كه زبان به نقد میگشاید. وقتی میگویید چرا از قبل نقدهای صریح نكردم، باید بگویم در دهه 60 و 70 هنوز جای امید بود كه در آینده آنچه وعده داده شده، شكل واقعیت به خود بگیرد، اما وقتی در 20 سال اخیر وضعیت بد و بدتر شده، قطع امید كردهام و دریافتهام آنچه فكر میكردم عملی نخواهد شد و پیشرو سراب است. به هر حال اینطور نبود كه فقط من چنین رویه و روحیهای داشته باشم، باید بگویم خیلیها سوار این قطار بودند و به مرور پیاده شدند. برخی افراد زود متوجه شدند و كنار كشیدند، اما برخی دیگر دیرتر فهمیدند و در نتیجه دیرتر هم از قطار پیاده شدند. بنابراین چنین نبود كه من تصمیم بگیرم صراحت بیشتری داشته باشم، در گذشته آنطور رفتار كردم كه در باطنم میگذشت و این تغییر و تحولات را در نوشتههای خودم بروز میدادم و اگر امروز میبینید كه این تحولات صریحتر و تندتر است به دلیل تغییر و تحولی است كه در درون من پدید آمده است.
در یك مصاحبه گفته بودید كاش به مطالعه شاهنامه بیشتر پرداخته بودید، به نظرتان چرا شاهنامه اینقدر مهم است؟
به نظرم ما نه تنها به شاهنامه بلكه به فرهنگ ایرانی جفا كردهایم و امروز كه یكی، دو سالی است در حال خواندن متون كهن مربوط به فرهنگ و اندیشه ایران زمین از جمله دینكرد هستم، بیشتر درمییابم كه چقدر به این فرهنگ و تفكر جفا و چقدر این متون مهم بوده و ما از آنها غفلت كردهایم. به چه دلیل از این میراث فكری غفلت كردهایم؟ چون فرهنگهای بیگانه آمد و آنها بر سر فرهنگ ایران و هویت ما زدند. به همین دلیل میگویم اگر میتوانستم دوباره از اول شروع كنم نه تنها برای مطالعه شاهنامه وقت بیشتری مینهادم، بلكه سراغ زبانهای ایران باستان میرفتم و به جای یونانی خواندن ابتدا پهلوی و فارسی باستان میخواندم و سعی میكردم با گذشته خودم یعنی ایران بیشتر آشنا شوم.
از صحبتهای شما اینطور استنباط كردم شعار بازگشت به سنت ناموفق بود و طی40 سال هویت ایرانی در پرده مانده است؟
اول ببینیم چه كسانی شعار بازگشت به سنت را سر دادند. برخی از كسانی كه مدعی این سخن شدند اگرچه بروز نمیدادند، اما اصلا ایران را دوست نداشتند! باور كردنی نیست برخی كسانی را میشناسیم كه حس ایراندوستی و وطندوستی ندارند یا حسشان ضعیف است. به هر حال یك عده بودهاند كه مدعی شدهاند در ایران پیش از اسلام چیزی نبوده و هر آنچه بوده از دوره اسلامی شروع شده و قبل از آن اصلا خبری نبوده است و میراثی كه از ایران قبل از اسلام مانده یك مشت اراجیف و مزخرفات است. این دست سخنان جملاتی است كه برخی دوست دارند مدام آن را تكرار كنند. من چند ماه پیش در یك میهمانی بودم و گفتم شاهنامهخوانی در شهرهای مختلف ایران رونق پیدا كرده و جوانها به خصوص به خواندن شاهنامه علاقهمند شدهاند. دو، سه نفر با من مخالفت كردند. یكی از آنها محقق و نویسنده معروفی است كه اسم نمیبرم و سالها درباره مولوی و شمس و مثنوی مطالعه و تحقیق كرده و وقتی من آن حرف را زدم، گفت: نه، مردم بهطور جدی علاقهمند به شاهنامه نیستند. یكی دیگر كه دوست قدیمی من است مرا متهم به نژادپرستی كرد و گفت تو ضد عربی و ضد عرب بودن اولین كاری كه میكند در خوزستان است و شما به عربهای خوزستان توهین میكنید و آنها را میرانید. من نمیدانم شاهنامهدوستی چه ربطی به نژادپرستی دارد. بعضیها حتی مثنوی را بزرگ میكنند (البته مثنوی بزرگ هست) كه بزنند تو سر شاهنامه. ببینید هر كس كه با شاهنامه مخالفت كند یا به آن بیاعتنا باشد به نظر من در ایراندوستی و وطنپرستی او خلل هست. شما نمیتوانید ایران را دوست داشته باشید ولی به شاهنامه بیاعتنا باشید.
تعریف شما از وطن چیست؟ شما وطن را در چه میبینید؟
مفهوم وطن در قدیم نزد عرفا و اشراقیونی چون سهروردی (شیخ اشراق) به معنای ساحت بالاتر وجود یعنی عالم مینو بوده است، چیزی كه هانری كربن میگوید اقلیم هشتم و سهروردی میگوید عالم مثال. در ایران قدیم عالم مینو میگفتند در مقابل گیتی كه عالم محسوس است. آنها به عالم مینو وطن میگفتند، چون معتقد بودند روح آدمی جایگاهش در آنجاست و خانه و وطنش همانجاست و حب وطن یعنی دوست داشتن عالمی كه روح به آن تعلق دارد. این مفهوم و معنایی بود كه در قدیم نسبت به وطن داشتند و آنچه در اینجاست به نام «ایران» برای ما مظهر آن وطن است و ایرانیهای اشراقی وقتی كه تعریف از وطن (ایرنویچ) میكردند، میگفتند این ایران سایه آن وطن یا مظهر آن است؛ مثل مظهر قنات. شما هزاران كیلومتر قنات را در زیرزمین نمیبینید و فقط مظهر آن را میبینید. ایران برای ایرانیان به منزله مظهر عالم مینوست. البته این مظهر برای مردم دیگر فرق میكند. من برای خودم و هموطنانم میگویم كه ایران مظهر آن عالم است. به نظرم مساله ژن و DNA مطرح است، یعنی تمام ژنهای من پیوند و پیوستگی دارد با كشوری كه اجداد من متعلق به آن بودند و من در آن به دنیا آمدهام، مثل آبی كه از زیر قنات عالم مینو بوده و آمده تا به جهان چشم گشوده و اكنون هم در آن هستم. این كشور برای من مظهر آن ساحت علوی و عالم بالاست و من با تمام وجودم تعلق خود را به آن حس میكنم. من نمیدانم بگویم اینجا به من تعلق دارد یا من به اینجا. من هر روز صبح اولین كاری كه میكنم تماشای كوه البرز از پنجره اتاقم است و این تماشا به من آرامش میدهد و خاطرم را جمع میكند كه در كجا هستم و در كنار این كوهها قرار گرفتم و در این خاك هستم و خورشیدی كه به اینجا میتابد، به من حس تعلق به خاك وطن را میدهد. این نگاه من به وطن به لحاظ جغرافیایی است و از منظر فرهنگی، اینجا، زمینی است كه من به آن تعلق دارم و در اینجا آرامش و سكون پیدا میكنم و برای همین معتقدم من از این خاكم و این خاك هم متعلق به من است و این حس در من وجود دارد و بر این باورم همه ما كه اجدادمان در این كشور بودند، مال اینجا هستیم، همه اركان وجودمان به این آب و خاك تعلق دارد. این تعلق در حاق وجود ما هست، زیرا وطن ما مظهر همان عالم مینو است و روح ما در آنجا آرامش و آسایش پیدا میكند. آوازی هست كه محمد نوری میخواند و میگوید: «در روح و جان من میمانی ای وطن» ولی من میگویم: «در تو میآرامد روح و جان من، ای وطن».
آینده ایران را چگونه میبینید؟
دلم میخواست بگویم امید دارم و آینده را روشن میبینم،با این حال دلم میخواهد گشایشی صورت بگیرد، هر چند بسیار نگران ایرانم. با این حال امیدوارم قدری تحول مثبت صورت بگیرد و كشور ما از این مخمصه بیرون بیاید.
منبع: روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید