1396/11/21 ۰۸:۵۰
متن پیش رو خلاصه گفتوگویی است با هادی غفاری (متولد 1329، آذرشهر) که با فعالیتهای چریکی در دوران پیش از انقلاب شناخته شده است؛ در این گفتوگو به اندیشه مبارزه مسلحانه در میان گروههای مذهبی و غیرمذهبی، سوابق زندان و مبارزات و درنهایت چند و چون محاکمه امیرعباس هویدا در دادگاه انقلاب پرداخته شد که در ادامه میخوانید.
مجید بجنوردی: متن پیش رو خلاصه گفتوگویی است با هادی غفاری (متولد 1329، آذرشهر) که با فعالیتهای چریکی در دوران پیش از انقلاب شناخته شده است؛ در این گفتوگو به اندیشه مبارزه مسلحانه در میان گروههای مذهبی و غیرمذهبی، سوابق زندان و مبارزات و درنهایت چند و چون محاکمه امیرعباس هویدا در دادگاه انقلاب پرداخته شد که در ادامه میخوانید.
برای شروع از مبارزات خودتان، پیش از انقلاب بگویید. من در خانوادهای بزرگ شدم که چهاز جانب پدر و چه از جانب مادرم ذاتاً سیاسی بودند؛ مادر من زندان رفته بود، پدرم هم مبارز بود؛ خودم هم نخستین زندانی که تجربه کردم در نه ساگی بود که علیه شاه اعلامیه مینوشتم و مدت کوتاهی در بند چهار زندان شهربانی زندانی بودم؛ من از همان سالها در خط مبارزه افتادم و به این نتیجه رسیدم که این رژیم حرف حساب نمیفهمد! چون میتوانستند در آن سن و سال با من صحبت کنند و من را توجیه و قانع کنند! در حالی که از همان روز اول با مشت و لگد پاسخ من را در آن سن کم میدادند؛ در دوران دبیرستان هم در فکر تأسیس انجمن اسلامی بودیم و با نوشتههای مرحوم دکتر شریعتی و کم کم با نوشتههای جلال آل احمد راه افتادیم و بعد که به مدرسه دارالفنون آمدم مبارزات بیشتر شد؛ در دوران دبیرستان یک جمع چهار نفره دوستانه داشتیم و باهم در خط مطالعات سیاسی افتادیم؛ حتی در آن موقع کتابهای مارکسیستی مثل «چگونه انسان غول شد» را میخواندیم؛ در آن سالها پدرم هم مدام به زندان میرفت و این حوادث تدریجاً به هدف ما برای براندازی رژیم شاه رنگ و روی خاصی میبخشید.
تا چه میزان در شیوههای مبارزه میتوانستید تحت تأثیر جنبشهای چپ جهانی باشید؟ آنها که اصلاً مبارزه مسلحانه را تبلیغ میکردند و ما باور نداشتیم؛ ایدئولوژی چپ مبتنی بر تفنگ بود در حالی که مبارزه اسلامی مبتنی بر اخلاق بود؛ من هیچ وقت به چپها باور نداشتم و یادم میآید که در زندان به کمونیستها «کامیونیست» میگفتیم! چون کامیونی، ما و حتی خودشان را لو میدادند! ما به مبارزه مسلحانه اعتقادی نداشتیم؛ پدر من به تأسی از اندیشه اسلامی، مبارزه مسلحانه را مفید نمیدانست و فتوای ایشان «الاسلام قید الفتک» بود، فتک یعن ترور و بهطور کل این جمله یعنی «اسلام ترور را قبول نمیکند»؛ همچنین من از پانزده سالگی مقلد امام بودم و امام هم به مبارزه مسلحانه اعتقادی نداشت و مخالف جدی این عمل بود؛ از روحانیت هم تعداد کمیشان به این شیوه مبارزه اعتقاد داشتند.
مثلاً آیتالله میلانی به این شیوه مبارزه اعتقاد داشتند؟ بله، آیتالله میلانی قبول داشتند و آقای هاشمی رفسنجانی هم اندکی بهاین شیوه اعتقاد داشتند.
ادعا میشود که اسلحه ترور حسنعلی منصور را هم آقای هاشمی تهیه کرده بود؟ آن اسلحه را احتمالاً مرحوم آقای غیوران تهیه کرده بودند؛ در ترور حسنعلی منصور با آنکه نخستوزیر رژیم پلید شاه بود و عامل مزدوری بهحساب میآمد، وقتی آقایان مؤتلفه اسلامی نزد امام رفتند تا فتوای ترور منصور را بگیرند، امام موافقت نکرد؛ در آن جلسه مرحوم آیتالله انواری هم بودند؛ هر چه اصرار کردند امام فتوا نداد؛ بنابراین امام به مبارزه مسلحانه هیچوقت روی خوش نشان نمیداد.
پس علت اینکه شما بعدها آموزشهای چریکی دیدید یا از خارج اسلحه وارد میکردید چه بود؟ این سؤال یک پاسخ بیشتر ندارد و آن اینکه این حرکات دفاعی بود؛ برای این بود که اگر ما ناچار شدیم، از اسلحه استفاده کنیم.
شما مدتها در لبنان آموزشهای چریکی دیدید و با عرفات دوستی نزدیک داشتید که طبق گفته خودتان: «مدام میگفت آزادی را با تفنگ میگیریم و آزادی از خان اسلحه رد میشود» آیا افرادی مثل عرفات نمیتوانستند شما را به مبارزه مسلحانه تشویق کنند؟ افرادی مثل آقای عرفات یا ابونضال و دیگران، مفصل با من صحبت میکردند؛ ما حرفمان این بود که ایران غیر از لبنان و فلسطین است؛ در آنجا چارهای جز مبارزه مسلحانه نبود، اما در ایران اگر فردی معمولی بودید باشما کاری نداشتند و تا حدودی میشد اعتراض کرد؛ در آنجا اینگونه نبود چون زمین فلسطینی را گرفته بودند! بحث آقای عرفات بیشتر مبارزه مسلحانه بود؛ حتی یکبار به او گفتم «چرا ازدواج نمیکنی؟» ایشان گفتند: «من با تفنگ ازدواج کردهام!» گفتم: «عروس شما چه کسی است؟!» گفت: «عروس من فلسطین است»؛ البته عرفات آن سالها با عرفات سالهای بعد که تاجر شد وبه تعبیر ما قدری سازشکاری میکرد متفاوت بود. بنابراین من قبل از انقلاب مسلح بودم ولی از اسلحهام استفادهای نکردم؛ اگر روزی بین بیستنفر مسلح گیر میکردم که قصد داشتند من را بزنند طبیعی بود که از اسلحه استفاده میکردم.
از روزهای زندان بگویید؛ چه شرایطی در زندانها حاکم بود؟ یک خاطره قشنگی بگویم از فضای زندان که پدرم حتی مارکسیستها را بهخودش جذب میکرد؛ چون این اواخر همراه پدرم باهم در زندان بودیم؛ یک آقای طاووسیان نامی در زندان بود که جزو بچههای گروه مسلح مارکسیست بهحساب میآمد؛ ماه رمضان بود و یکبار پدرم صبح، طاووسیان را از خواب بیدار کرد که سحری بخورد و روزه بگیرد! طاووسیان بلند شد و گفت: «آقای غفاری! به خدا قسم من مارکسیستم!» پدر به خنده گفت: «تو غلط کردی مارکسیست هستی! تو اگر مارکسیست بودی باید میگفتی به مارکس قسم! چرا گفتی به خدا قسم! تو مسلمانی و حالیات نیست! بلند شو با هم روزه بگیریم!»؛ شوخی شوخی آقای طاووسیان هم نماز خواند و هم روزه گرفت! یا یکی از این بچههای چریکفدایی بود که بشدت لجبازی میکرد؛ یکبار فهمیدیم این آدم در دستشویی در آفتابه ادرار میکند! پدرم به او گفت: «این چه کاری بود که کردی!» گفت: «میخواهم نمازتان باطل بشود.» پدرمبه شوخی گفت: «مرد نامرد! اگر من از این عمل تو اطلاع نداشته باشم که نمازم باطل نمیشود! حالا بر فرض، نماز من باطل بشود به تو چه میرسد.» بعد پدر گفتند: «ما میخواهیم باهم زندگی بکنیم، ما آزادی را برای همدیگر میخواهیم؛ قرار نیست که من یا شما بعد از اینکه پیروز شدیم پدر هم را دربیاوریم. ما قرار است با همدیگر پدرساواک را دربیاوریم.»
با وقوع انقلاب که قضیه عکس شد، اینگونه نبود؟ نه؛ ما به مارکسیستها کاری نداشتیم؛ چون خود من در خط مبارزه با مارکسیستها بودم. این را میگویم که اگر آنها مسلحانه علیه ما قیام نمیکردند به خدا قسم ما با آنها کاری نداشتیم؛ آنها مسلحانه علیه ما قیام کردند؛ از روز اول آزادی، اینها لجبازانه برخورد کردند. انقلاب برای توده مردم بود؛ توده بیتشکیلات و مسلمان و غیرمسلمان و با حجاب و بیحجاب و نمازخوان و غیرنمازخوان بود؛ مردم ایران انقلاب کردند؛ اما منافقین بلافاصله در سال 57 و در میدان آزادی پلاکارد خودشان را بالا بردند و اینگونه جلوه دادند که مردم به رهبری آنها به خیابان آمدهاند! یک خاطره از بعد از پیروزی انقلاب بگویم؛ این خاطره را امروز فقط من شاهد هستم؛ من و شهیدبهشتی و مسعود رجوی و چند نفر دیگر در یک جمعی بودیم؛ آقای بهشتی که در آن موقع رئیسشورای انقلاب بود، به رجوی پیشنهاد داد که او را بهعنوان شهردار تهران معرفی میکند؛ رجوی با عصبانیت گفت: «شهردار دیگر چیست، من فقط رئیسجمهوری میشوم و رهبری با من است!»؛ اگر اشتباه نکنم آقای مهدیان هم در این جمع بودند که خوشبختانه زنده هستند؛ حتی یکبار بعد از اینکه گروه فرقان آقای مطهری را زده بودند، به خانه ایشان رفتیم و من کنار آقای مهدیان نشسته بودم؛ آقای مهدیان به من گفت: «چرا با مجاهدین خلق درافتادی!» من گفتم: «آقا اینها مستبد و آدمکشند و ما را قبول ندارند»؛ موسی خیابانی هم در آن جلسه کنار من نشسته بود و مسعود رجوی هم بود؛ به آقای مهدیان گفتم: «اینها دارند فیلم بازی میکنند و اگر دستشان به امور بیفتد همه ما را از دم تیغ خواهند گذراند»؛ مدتی نگذشت که بیانیه رجوی و موسی خیابانی بیرون آمد که نوشته بودند فرقان زود کار را شروع کرده است! نگفتند چرا فرقان این کار را کرده و مطهری را کشته است! زود شروع کردهاند یعنی چه؟ یعنی اینها به مبارزه مسلحانه علیه ما اعتقاد داشتند.
از روزهای انقلاب بگویید؛ در فاصله 10 روز ورود امام تا 22 بهمن بر شما چه گذشت؟ من به یک تعبیری تهران را فرماندهی میکردم. یک پایم بیتامام بود و یک پایم کل تهران. در روز ورود امام، فرودگاه بودم و همراه آقای مهندس بازرگان و آقای صباغیان و دکتر سحابی و دکتر یزدی با یک اتوبوس از فرودگاه به بهشت زهرا آمدیم؛ من قدمبه قدم، همراه امام و در بیت ایشان در مدرسه رفاه بودم؛ در این فاصله 10روزه مرتب در شهر میچرخیدم؛ یک جیپ ارتشی دستم افتاد که یک سرباز فراری از پادگان به من سپرده بود؛ یادم نمیآید که در این ایام خواب درستی کرده باشم، یا در خیابان میخوابیدم یا نهایتاً دو سه ساعت بیشتر استراحت نمیکردم و دنبال سازماندهی بچهها بودم؛ شاید این تعبیر درست نباشد ولی بیت امام در مدرسه رفاه را مقتدرانه اداره میکردم؛ حتی بعضی آخوندهایی که تا دیروز باشاه همکاری میکردند، میخواستند به دیدار امام بیایند که من به آنها معتقد نبودم؛ من به امام سوابق این افراد را یادآوری میکردم ولی امام میگفتند: «حالا که آمدهاند بگذار بیایند؛ ولشان کن؛ هرکس ظرفیت خاص خودش را دارد»؛ خدا رحمت کند مرحوم آقای حقی را که در یکی از جلسات خصوصی با شوخی به من گفتند: «مشکل آقای غفاری این است که همه ما را خوب میشناسد»؛ امام همه را میپذیرفت و همینها برای ما درس بود؛ بنابراین بخش مهمی از اداره مدرسه رفاه با من بود. یک خاطره از آقای مطهری بگویم؛ هنوز 19 بهمن هم نشده بود که چند نفر از سرهنگهای ارتش به دیدن امام آمدند؛ دم اتاق مدرسه کفشها را درآوردند و روی هم تلنبار شد؛ من دیدم آقای مطهری همه کفشها را جفت کرد و انگاری با یک خط کش، کفشها را میزان کرده بود من عقب ایستاده بودم و او را تماشا میکردم؛ آقای مطهری به کفشها نگاه میکرد و کیف میکرد. مطهری فیلسوف و مجتهد و ملا و فقیه و متفکر و ایدئولوگ، کفش جفت میکرد و بهدنبال عکس گرفتن نبود الان چهرهاش دقیق جلوی چشمم است عبایش را روی دوشش انداخته بود و به کفشها نگاه میکرد و لذت میبرد؛ در آن لحظه به خاطرم آمد که اینها کفشهایی است که به دیدار مراد آقای مطهری آمدهاند، بنابراین یاران مرادش تلقی میشدند. خلاصه نوزدهم بهمن بود که به پادگان دوشانتپه رفتیم و اسلحه خانه را گرفتیم و پادگان بدون خونریزی سقوط کرد؛ ناگفته نماند بچههای مسلح هم همراه من بودند که من در سالهای 53 و 54 و 55 و 56 کادرسازی کرده بودم؛ بعد از دوشان تپه به مهرآباد رفتیم و پادگان مهرآباد را هم در همان 19 بهمن گرفتیم؛ فردا و پسفردایش پادگانهای مختلف را گرفتیم؛ فقط افسریه مانده بود که مقاومت میکرد؛ پادگان عشرتآباد هم روز بیستم و بیست و یکم فتح شد؛ روز 22 بهمن با لباس روحانیت و همراه پوتین و اسلحه در خیابان بودم؛ غروب 22 بهمن پادگان لشکرک را گرفتیم. همچنین روز قبلش از پادگان افسریه تانکها به خیابان آمدند و تا نزدیکیهای میدان امام حسین هم پیش رفتند؛ نخستین تانک که آمد، من داخل تانک پریدم و نارنجکی را داخلش انداختم؛ به یک آن همه از تانک خارج شدند و تانک از کار افتاد؛ باقی تانکها را هم به یک روشی از کار انداختیم و همه سرنشینهای تانکها را گرفتیم و نزدیک بیمارستان بوعلی و کنار دیوار به صف کردیم؛ در همان 22 بهمن، شبانه ساعت دو نصف شب خدمت امام رفتم؛ هیچوقت یادم نمیرود که امام فرمودند: «مواظب باشید از بینی کسی، خونی نریزد».
بعد از انقلاب، هادی غفاری رادرعکسها، در کنار آقای هویدا و در دادگاه محاکمه ایشان میبینیم؛ نقش شما دراین محاکمه چه بود؟ من هیچ نقشی نداشتم؛ اشتباه من این بود که یکبار تماشاچی دادگاه آقای هویدا بودم.
اما تماشاگر معمولی نبودید، اینگونه نیست؟ به خدا قسم تماشاچی معمولی بودم؛ هر کس جز این به من نسبت بدهد دروغ نسبت داده است و من از او نخواهم گذشت. برخی از جمله ابراهیم یزدی، معتقدند زمانی که هویدا در زندان قصر مشغول محاکمه بود، بعد از تنفس میانی جلسه دادگاه، هویدا به راهرو میآید و در نهایت در همان راهرو، یک روحانی با استفاده از کلت هویدا را میکشد و در واقع هویدا پیش از صدور حکم اعدام، کشته میشود؛ برخی ازجمله عباس میلانی از شما بهعنوان روحانی که هویدا را کشتهاست نام میبرند. آقای یزدی از من اسم نبردند؛ در آنجا پر از روحانی بود اما من را حرمت قائل شدند و جلو نشاندند وگرنه عقب من هم روحانی بود؛ حتی من با هویدا حرف هم نزدم؛ با اینکه میتوانستم بیشترین ادعانامه را علیه هویدا داشته باشم؛ فقط یکبار هویدا بلند شد و به آقای محمدی گیلانی و خلخالی گفت: «من عربی هم بلدم دفاع کنم!» و بعد گفت: «توکلتُ علی الله!» اینقدر با فرهنگ دینی جامعه بیگانه بود که توکلت را توکلت تلفظ میکرد! به شوخی گفتم: «صبر کن! الان دادگاه تمام شود و کلت علیالله هم فرامیرسد!» و به ایشان متذکر شدم که حداقل این موارد را یاد میگرفتی؛ خدای من شاهد است جز این یک جمله اصلاً با او حرفی نزدم. هیچکس جز خلخالی و خدا نمیداند چه کسی هویدا را کشت ولی هویدا بدون محاکمه کشته نشد؛ من نشسته بودم که دوبار محاکمه شد و آقای خلخالی حکم را خواند و آقای هویدا هیچ حرفی هم نمیزد؛ متأسفانه صدا و سیمای ما در اوج بیفرهنگی رژیم شاه را فقط فحش میدهد و وقایع را برای نسل جدید باز نمیکند. هویدا چند اداره بزرگ زیر نظرش اداره میشد؛ از جمله سازمان ورزش، اداره اوقاف و ساواک؛ بنابراین گناه او کم نبود.
دادگاه هویدا در زندان قصر بود؛ شما در دادگاههای ابتدایی که در مدرسه رفاه تشکیل میشد شرکت میکردید؟ مدرسه رفاه مربوط به هفته اول بود؛ دادگاه چند مورد اول مثل نصیری و... در مدرسه رفاه برگزار شد؛ من در این دادگاههای ابتدایی نبودم؛ البته به من گفتند بیایم ولی نرفتم؛ با اینکه آقای نصیری را از سال 44 که به پدر من سیلی زده بود میشناختم. نقش نهضت آزادیها در اعدامهای اول انقلاب چه بود؟ آقای بادامچیان معتقدند که نخستین کسانی که وابستگان رژیم پهلوی را اعدام کردند، نهضت آزادیها بودند که در مدرسه رفاه این کار را انجام دادند و بعد از آن امام، آقای خلخالی را منصوب کردند. اشتباه محض است؛ نهضت آزادیها در اعدامها نقشی نداشتند؛ اصلاً آقای یزدی با اعدامها مخالف بود؛ در این اعدامهای ابتدایی مدرسه رفاه، احتمالاً شیخ علی تهرانی شرکت داشت. ناگفته نماند در آن ابتدای انقلاب محاکمه معنا نداشت. آقای فرماندار نظامی تهران که دستور کشتار مردم را داده بود نیاز به محاکمه نداشت. شما جو آن زمان را در نظر بگیرید؛ انقلاب بود و شرایط، آرام و عادی نبود؛ بههر حال محاکمات مدرسه رفاه را آقای محمدی گیلانی و آقای خلخالی انجام میدادند و نهضت آزادیها شرکت نداشتند. اصلاً نهضت آزادیها با اعدام هویدا مخالف بودند.
علت اعدام شتابزده آقای هویدا چه بود؟ در خاطرات آقای خلخالی آمده است که در جریان محاکمه هویدا راههای ارتباطی با زندان را قطع کردند و حتی تلفنها را در یخچال پنهان کردند تا کسی مانع صدور حکم نشود. بهنظر شما عجله آقای خلخالی در اعدام هویدا ازچهجهت بود؟ تلفن را در یخچال نگذاشتند. من خودم آنجا بودم و دیدم که فقط از پریز درآوردند. من و امثال من یک خاطره تلخی از داستان فرودگاه عنتبه داشتیم؛ با این توضیح که بچههای فلسطینی، تعدادی از نیروهای بلندپایه اسرائیلی را در فرودگاه عنتبه گروگان گرفتند؛ برای اینکه بتوانند با این چند نفر گروگان، 600 نفر از زندانیان فلسطینی را آزاد کنند؛ ناگهان اسرائیل از زمین و هوا با هلیکوپتر حمله کرد و اینها را آزاد کرد و همه بچههای فلسطینی را کشت؛ این خاطره در ذهن آقای خلخالی و دیگران وجود داشت؛ در نتیجه قصد داشتند کار را زودتر تمام کنند. اعتراضهای جهانی در این تعجیل تأثیر نداشت؟ همینطور خود آقای هویدا تلاش زیادی میکرد با ارتباطاتی که دارد از اعدام فرار کند. اعتراض جهانی اصلاً تأثیر نداشت. یک خاطره بگویم؛ در یک جلسهای، من کنار آقای خلخالی نشسته بودم؛ یک نفر پهلوی آقای خلخالی آمد و گفت: «ما از طرف آقای هویدا دو میلیون تومان نقدی بهشما میدهیم، محاکمه آقای هویدا را یکی دو ماهی عقب بیندازید، برای ایشان برنامهای هست»؛ آن موقع دو میلیون تومان پول زیادی بود و اینها رسماً به آقای خلخالی پیشنهاد رشوه دادند. بنابراین برنامه آنها این بود که هویدا را فراری بدهند. گذشته از اینها ما خاطره 28 مرداد 1332 را بهیاد داشتیم؛ ملتی که تا روزهای قبلش فریاد حمایت از مصدق سردادند را با یک کودتا به خاک و خون کشیدند.
به چه علت نهضت آزادیها با اعدام هویدا مخالف بودند؟ آقای بازرگان بیشتر یک آدم عاطفی بود؛ آقای یزدی هم عاطفی بود؛ البته دکتر یزدی هر چه آقای بازرگان میگفت قبول میکرد. در مصاحبهای آقای یزدی گفتهاند، به این دلیل با اعدام شتابزده هویدا مخالف بودند که میخواستند ایشان مظلوم نمیرد! و اعتقاد داشتند هویدا باید در یک محاکمه علنی که همه خبرنگاران و... باشند، بهصورت کاملاً قانونی محاکمه بشوند.
یعنی منتظر میماندیم یک 28 مرداد دیگر بشود و همه ما را درو کنند و بعد بیاییم و محاکمه کنیم! هر کس چنین اندیشهای داشت، معلوم بود که سابقه ایران را درست نمیشناخت؛ من که جوانتر از آقای بازرگان و یزدی بودم؛ باید شرایط آن روز را در نظر گرفت؛ هر لحظه امکان داشت کودتا بشود؛ مگر بلند کردن چهارتا فانتوم کاری داشت؟!
تا چه میزان جامعه ایران با این اعدامها موافق بود؟ اگر بخواهیم انصاف را رعایت کنیم، بهنظر میآید که عموم مردم هم با این اعدامها موافق بودند؛ چنانچه تودهایها، مجاهدین، چریکهای فدایی خلق و... موافق بودند و بواقع جامعه خون میخواست؛ شما این را در جامعه حس میکردید؟ قطعاً همینطور است؛ دانشجویان دانشگاه تهران که تیپ روشنفکر ما بودند فریاد میکشیدند که «چرا اینها روی زمین ماندهاند و چرا اینها را نگه داشتهاید و چرا باید نان بخورند!»؛ جامعه بشدت ملتهب بود؛ برای شما تعریف کردم که رانندههای تانک را در نزدیکی میدان امام حسین دستگیر کردم و کنار بیمارستان بوعلی صف کردم تا ماشینی گیر بیاید که به مدرسه رفاه بفرستم؛ من با زحمت مردم را نگه داشتم تا اینها را نکشند؛ مردم میگفتند: «این راننده تانک قصد کشتن مردم را داشت! شما معطل چه هستید و چرا آنها را نمیکشید؟!» به خداوندی خدا قسم من با چه مصیبتی این پنجاه شصت نفر را زنده نگه داشتم؛ در همین هنگام یک اتوبوس را متوقف کردیم تا آنها را انتقال بدهیم؛ راننده اتوبوس که اتفاقاً صورت تراشیده داشت و مثل ما مذهبی نبود، راضی به انتقال آنها نمیشد و میگفت: «آقای غفاری اینها آدم کشتهاند، اینها را زمین بینداز تا من با ماشین روی آنها بروم!» بنابراین مردم عصبانی بودند.
بهعنوان آخرین سؤال بفرمایید جنازه هویدا چه شد؟ با اعدام هویدا دغدغه دادگاه انقلاب این بود که هویدا را کجا دفن کنند. در همان ایام هر کس را دفن میکردند، مردم جنازهشان را بیرون میآوردند و آتش میزدند. بنابراین نگرانی وجود داشت که کجا او را دفن کنیم؛ به یاد داشته باشید درباره مردم انقلابی سال 57 حرف میزنیم نه الان! در یک جلسهای، من هم پهلوی آقای خلخالی و محمدی گیلانی بودم که خانمی بیحجاب با کفش پاشنه بلندی به دادگاه انقلاب آمد و گفت: «آمدهایم جنازه را ببریم» گفتند: «شما که هستید؟» گفت: «من خواهرش هستم»؛ آقای خلخالی نظر من را خواست؛ من گفتم «نظری ندارم! بگذارید از امام بپرسم»؛ زنگ زدم به بیت امام؛ با حاج احمد آقا صحبت کردم و جریان را گفتم تا از امام سؤال کند؛ ایشان پرسیدند و امام موافقت کردند و گفتند: «جنازه را بدهید؛ اما اگر انتقال جسد هزینهای داشته باشد خود خانوادهاش باید هزینه را بدهند»؛ خلاصه جنازه را در پزشکی قانونی مومیایی کردند و تمام هزینهها هم پای همان خانم بود؛ جنازه را به ترکیه بردند و از آنجا ظاهراً به فرانسه و از فرانسه بهاسرائیل (شهر عکا) بردند و کنار پدرش دفن کردند.
نیمنگاه روز 22 بهمن با لباس روحانیت و همراه پوتین و اسلحه در خیابان بودم؛ غروب 22 بهمن پادگان لشکرک را گرفتیم. همچنین روز قبلش از پادگان افسریه تانک ها به خیابان آمدند و تا نزدیکی های میدان امام حسین هم پیش رفتند؛ اولین تانک که آمد، من داخل تانک پریدم و نارنجکی را داخلش انداختم؛ به یک آن همه از تانک خارج شدند و تانک از کار افتاد باقی تانک ها راهم به یک روشی از کار انداختیم و همه سرنشین های تانک ها را گرفتیم و نزدیک بیمارستان بوعلی و کنار دیوار به صف کردیم ؛ در همان 22 بهمن، شبانه ساعت دو نصف شب خدمت امام رفتم؛ هیچوقت یادم نمیرود که امام فرمودند: «مواظب باشید از بینی کسی، خونی نریزد»
منبع: ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید