1396/10/9 ۰۹:۲۸
روایتگر فقری تاریخی در سرزمینی دیرینه؛ محمود دولتآبادی در «دیدار بلوچ»
مهدی یساولی: «من اینجایم. در چهارراه چکنم؟ [نام چهارراهی در] زاهدان. شهری گسترده و پهن. با خیابانهای برهم غلتیده. [...] مردان، بیشتریها موقر و آرام و متکی به درون و کمتوجه به بیرون از خود، در پوشاکهای سنگین و پسندیده - از نظر من - راه میروند، مینشینند، لم میدهند و نگاه میکنند. من این پوشش را خیلی دوست میدارم. نجابت و اصالتی دارد. این دستار آویخته بر سینه، این پیراهن بلند و این تنبان خوشحالت که به هنگام گامبرداشتن اینچنین زیبا غلبیرک میخورد و تاب برمیدارد، و این چهرهها را من خیلی دوست میدارم. این پوستهای تیره، عصاره آفتاب را و طعم خاک را و تهاجم باد و شوق به آب را در خود حل و هضم کردهاند.» این روایت زیبا از مردمانی که هزارهها و سدهها مرزداران و مرزبانان جنوب شرقی این سرزمین دیرینه بودهاند، از قلم شیوای محمود دولتآبادی، نویسنده سرشناس، ما را از زمستان ١٣٥٣ خورشیدی که او را به سیستانوبلوچستان کشانده است، به دوردستهای تاریخ میبرد؛ به روزگاران سختی و آشوب، به میانه هنگامههای سخت تاریخ که پارهای بزرگ از مردمان دوردستهای ایران، همواره به دشواری میزیسته و روزگار میگذراندهاند. او در کتاب «دیدار بلوچ»، روایتی از این مردمان و فقر و ناداریشان ارایه میدهد؛ همان فقری که در نوشتههای سفرهای جهانگردان و مسافران ایرانی و غیرایرانی به جایجای این سرزمین در روزگاران گذشته بهویژه در چند سده اخیر همواره بازتاب یافته است. میخاییل سرگیویچ ایوانف، تاریخنگار و ایرانشناس روس در کتاب «تاریخ نوین ایران» چنین تصویری از دهقانان ایرانی در نخستین سالهای سده بیستم میلادی ارایه میکند «استثمار شدید فئودالی باعث فقر عمومی و ورشکستگی دهقانان شد. ناظمالاسلام کرمانی در کتاب خود وضع دهقانان را چنین توصیف میکند که اکثرا گرسنه، مریض و لاغر بودند و فقط پوستی بر استخوان آنها باقی مانده بود و اکثرا قبل از دوران پیری، فرسوده و شکسته میشدند و میمردند. کنسول روس در کرمان در تاریخ ٣٠ آوریل سال ١٩٠٩ گزارش داد که حتی در بم و نرماشیر که نواحی منطقه کرمان به حساب میآیند «در میان مردم، مرگومیرهای ناشی از گرسنگی بچشم میخورد و فقر و فلاکت در دهات، دهقانان را مجبور به چریدن در علفزار و تغذیه از ریشه گیاهان وحشی کرده است.» در جنوب و جنوبشرقی ایران، دهقانان مدت چندین ماه از سال را با خوردن ملخهای نمکزده و آفتابخورده همراه با آرد هسته خرما به سر میآوردند. قحطی و بیماریهای واگیر مانند وبا و طاعون، گاه سراسر کشور را فرامیگرفت.» همین فقرِ جایگرفته در رگ و پی بخشهایی از تاریخ این سرزمین است که نگاه مسافر سیستانوبلوچستان را در نخستین سالهای دهه پنجاه خورشیدی به خود میکشاند و بنمایه روایت او از سفر پنجروزه میشود.
پیروزمندان بر فقر و بیتابی دولتآبادی، نخستین روز سفر به زاهدان، خود را در میانه بلوچها میبیند. او با اشاره به اینکه «این چهرهها از فراسوی تاریخ با انسان سخن میگویند»، آنان را «سفریهای راهوار تاریخ» مینامد که «پیروزمندان بر فقر و بیتابی [... و] ناخوشیها، مرضها، حقارتها و عذابها» به شمار میآیند و در این راه از ابزار «آرامش و بردباری و ژرفنگری ذاتی» بهره جستهاند که به تعبیر دولتآبادی «بازتابی بوده است از موقعیت مکانی و تاریخیشان.» او از همین دریچه، بلوچها را به نشانی از نیای تاریخیشان، یعقوب لیث صفار، «رویگران سرگردان خیابانهای امروزی» بازمیشناسد که به انسان امروزی اطمینان میدهند، میتوانند «به نان و پیازی روزگار بگذرانند.» این توصیف چه اندازه آشنا میآید! همانی است که در دیگر نوشتههای تاریخی جهانگردان نیز میتوان به تماشا نشست؛ رضایت و تسلیمی که ویتا سکویلوست، یک بانوی اروپایی در نخستین سالهای سده چهاردهم خورشیدی، در سفر به ایران دیده و آزموده و در کتاب «مسافر تهران» روایت کرده است «در این مملکت اگر بخواهیم از خشم جاویدان برهیم باید تسلیم و رضا اختیار کنیم. آنگاه است که فارغ از پیشداوریهای اروپاییها میتوانیم آزادانه اروپا را فراموش کرده و چیزهایی را که کاملا برای ما تازه است درک و هضم کنیم.» این فقر ناستوده و آوارگونه تاریخی در این سرزمین اما از کجا میآید؟ پیش از آنکه با محمود دولتآبادی در روایت از فقر و ناداری مردمان سیستانوبلوچستان در دهه پنجاه خورشیدی همراه شویم، روایتی از نوبويوشي فوروكاوا، سرپرست گروه دیپلماتی و بازرگانی ژاپنی در دربار ناصرالدین شاه قاجار در کتاب «سفرنامه فوروكاوا» میخوانیم تا دریابیم یکی از بسترهای مهم فقر در تاریخ ایران چگونه شکل میگرفته است. فرستاده و دیپلمات ژاپنی توصیفی تلخ اما واقعی از پیوند میان حکومت قاجار و مردم ارایه میدهد که تا مغز استخوان آدمی از خواندن آن تیر میکشد «احوال دولت و ملت ايران را كه بنگريم رفتار حكومت با مردم بر روي هم مانند رفتار دشمن با مملكت تسخيرشدهاي است.»
زندگیات چگونه میگذرد؟ ... هیچ! به میانه زاهدان بازمیگردیم؛ روزی از روزهای دیماه ١٣٥٣ خورشیدی. قهوهخانهها در شهرهای ایران، از گذشتههای دور، مکانی برای گردهمایی مردمان به شمار میآمدهاند؛ همچنین نمایی روشن از وضع اجتماعی و اقتصادی شهرها در آنجا به نمایش درمیآمده است. مسافر بلوچستان در سالهای نخستین دهه پنجاه خورشیدی، ناگهان، خود را در میانههای «قهوهخانه میرزا» در زاهدان میبیند «اینجا پاتوق بیکارههاست. بازنشستهها، از کارواماندهها، عبوریها، گداها، و در بعضی ساعات روز دلالها و گاهی هم کاسبها.» او در آنجا با مردی آشنا میشود که بخشی از سفر کوتاهش به جنوب غربی ایران را با خاطرههای آشنایی او نقش میبندد و نخستین نما از تصویر آن «فقر تاریخی» در پی این آشنایی به دست میآید. آن بلوچ «ملک» نام دارد «تازه از محبس آزاد شده. به یکماه نمیکشد. به شرط ضامن و پرداخت ماهیانه صد و شصت و پنج تومان، تا سه سال. چیزی کمتر از هفده ماه در زندان بوده. تریاک قاچاق میکرده که گیر افتاده. سر مرز. زنش مرده. همان یکی دو روز اولی که گرفتار شده [...] مرگهول. پنداشته شویش را خواهند کشت [...] دو تا دختر از خودش بجا گذاشته.» مسافر بلوچستان هنگامی که از مرد بلوچ، بچههایش را سراغ میگیرد، چنین میشنود «به کوه. پیش خواهرم. گاهی یک من آرد برایشان میبرم. اول باید ماهیانه صدوشصتوپنج تومن را بدهم صندوق.» این پاسخ اما شکایتی در پسِ خود ندارد «عزت نفس دارد. در لحنش اصلا شِکوه نیست.» دولتآبادی از او درباره گذران زندگی میپرسد. پاسخ بلوچ «هیچی» است؛ آنجاست که درمییابی آسیبهای اجتماعی در تاریخ همچون فقر و بیکاری چگونه در پی پارهای رخدادها پدید آمدهاند. «هیچی. دیگر نمیگذارند از مرز چیز زیادی وارد کنند. کمپانیهای خارجی آمدهاند و قرارداد بستهاند که جنسها را خودشان وارد کنند. کمپانیها به دولت میفروشند، دولت هم پخش میکند توی بازار. اینست که بیکاره روزبهروز زیادتر میشود. پیش از این در زاهدان اصلا دزد نبود، اما حالا کمکم دارد دزد پیدا میشود. الان پنج نفر به جرم خالی کردن خانه، توی محبس هستند. تا حال سابقه نداشته. از مجبوریست دیگر.»
مرا با فقر دیداری کهنه بوده است آنچه محمود دولتآبادی در سفر به بلوچستان بهویژه شهر زاهدان در دهه پنجاه خورشیدی -زمانهای که سیاستهای توسعهگرایانه دولت پهلوی دوم در پی گرانی بهای نفت در بازارهای جهانی و دستیابی به ثروتی افسانهای از این راه- درمییابد، اما جز «فقر» چیز دیگر نیست؛ پدیدهای که تاریخ دیرینه بخشهایی بزرگ از این سرزمین به علتهای گوناگون با آن همنشین و آشنا بوده است؛ اینگونه است که دولتآبادی نیز به گونهای همذاتپندارانه به توصیف این پدیده رنجآور در جامعه ایران برمیآید. «مرا با فقر دیداری کهنه بوده است. کهنه، به همان کهنگی دیدار مادرم. به همان کهنگی خطوط چهره و چینهای ژرف ابروان پدرم. به ژرفای آن نگاه پیر و روشن. با این همه دیدار سیمای مادر و پدر، حالتهای گوناگون آن هرگز برای انسان کهنه و خستهکننده و تکرار نمیشوند. شاید کهنه بشوند، اما تو نمیتوانی چشم از روی مادرت و فقر برداری. تو از اوئی و او تو را به جهان داده است. تو و او دو جزء یک ترکیب هستید. اینست که فقر، همچنانکه کهنه است، همواره تازه است. زیرا جلوهگاه فقر، آدمیست و در اوست که فقر نمود مییابد؛ و او پیوسته و گوناگون و همیشه نوچهره است. به گمانم تالستوی بزرگ عمارتی در این مضمون دارد که: «فقر به تعداد مردم فقیر، شکلهای گوناگون دارد.» همچنین است. فقر، اگرچه زمینهای واحد به رنگ خاکستری و کبود دارد، اما جلوههای آن در رنگها و رویههای گوناگون پنهان و پوشیده است و گهگاه رخ مینماید. یکی از چهرههای فقر نیز رنگ خون دارد.» فقر اما تنها پدیده تاریخی نیست که در واپسین دهه حکمرانی دودمان پهلوی در قاب دیدگان مسافر بلوچستان مینشیند و بر قلم او روان میشود؛ دوگانگیهای قومیتی نیز نگاه او را به خود میکشاند «در بازارم. [...] نقطه غائی سیر قاچاقچیگری. واسطههای اسکانیافته کالای قاچاق. وگرنه در سایر واحدهای اقتصادی -چه خرد و چه کلان- کمتر چهره بلوچ بچشم میخورد. دستشان به کارهای عمده بند نیست. در همه گاراژها مثلا یک بلوچ دست به کار نمیبینی. [...] کسبه غیربازاری، کسبه خیابانی که در این ده پانزدهسال اخیر پیدا شدهاند غالبا غیربومی هستند. بیرجندی، مشهدی، یزدی و... کارکنان دولت هم به همین قرار.» او باز در سیر و سلوکش در بلوچستان و شهر زاهدان، به فروشگاهی کوچک در کنار قهوهخانه رفته، با صاحب زابلی آن به گفتوگو مینشیند و از زبان او چنین میشنود «آبوهوای زاهدان تا بیستسال پیشتر خیلی بهتر شده، آباد شده، درخت و گیاه کاشتهاند، درخت و گیاه. مردم اینجا تا بیستسال پیش آب از چاه میخوردند. تازه تلمبه آب گذاشتهاند»؛ هرچند گفتوگویشان با این جمله معنادار پایان مییابد «بلوچ جزو واجبات نیست!» همین اشاره کوتاه، دولتآبادی را به چنین باوری میرساند «طی همین مدت کوتاه دریافتهام که چه تبعیض قومی کثیفی بهطور ضمنی در اینجا حاکم است و پنهانی جریان دارد! دلم میخواهد ریشهاش را بیابم.»
خار و خاک ... خاک و خار ... هیچ چیز دیگر نیست هینریش بروگش، جهانگرد آلمانی که در دوره قاجار به ایران آمده است، در کتاب «در سرزمین آفتاب؛ دومین سفرنامه هینریش بروگش، تصویری از ایران سده نوزدهم»، روایتی دگرگونه از فقر و برخورداری مردمان ایران به دست میدهد «معمولا ایران را کشوری فقیر میدانند، اما این گفته صحت ندارد. در ایران ثروتمندان زیادی وجود دارند اما کسی جرأت نمیکند ثروت خود را برای اجرای طرحهایی که برای خود و دیگران سودمند است نظیر احداث راهآهن، کارخانه یا تأسیسات بزرگ دامداری و کشاورزی که برای عمران و آبادانی کشور ضروری است، به کار اندازد.» این تحلیل جهانگرد اروپایی اما دستکم درباره جنوب شرق ایران در تاریخ به هیچروی روایی ندارد؛ دست طبیعت در آنجا تهی است و روزگار با مردمان آنجا ناسازگار بوده است. به نخستین سالهای دهه پنجاه خورشیدی بازمیگردیم؛ به سلوک نویسنده جوان در جنوبشرقی ایران که او را از زاهدان به میرجاوه راه میبرد. همسخنی با شاگرد شوفر در مسیر جاده، دومین نما از بسترهایی را مینمایاند که فقر و شوربختی را در آن روزگار در سرزمین باستانی سیستانوبلوچستان در پی میآورده است؛ یکی، بدسرشتی طبیعت در آنجا و دیگری، بیتوجهی حکومت مرکزی به مردمان آن سرزمین «اول از میرجاوه میپرسم: -میگویند آب خوبی دارد؟ او بیآنکه نگاهم کند میگوید: -خوبست. آبش خیلی خوبست. دورانی که انگلیسیها اینجا بودند برای خودشان آب را از سر پنج فرسنگی لولهکشی کردند و به میرجاوه آوردند. اما حالا لوله را جرم گرفته و راهش تنگ شده، آب کمی پس میدهد. باید راهش را باز کنند. اما از طرف تهران نمیآیند بازش کنند. [...] نمیدانم در قلب و مغز بلوچ چی میگذرد که به بیابان اشاره میکند و میگوید: -میبینی؟ بیآب و آبادی. هیچ چیز نیست! راستی هم هیچ چیز نیست. بیابان زیر یورش آفتاب لهله میزند. دیگر زردنا نیست. بستریست سربی. خار و خاک. خاک و خار. میگویم: -اگر مکینه بزنند چی؟ - آب درنمیآید. چاه باید خیلی گود باشد تا به آب برسد. بعدش هم، تازه اگر آب باشد، کو زمین؟ -این همه زمین؟- شور است. من در شهر زاهدان خانه داشتم. مثل من خیلی بودند که خانه داشتند. خیلی بودیم. زمینهائی را که ما رویش خانه ساخته بودیم به معامله گذاشتند، بعد به ما گفتند بروید بیرون از خانهها. ما نرفتیم، سر خانه زندگیمان ماندیم. یکشب ریختند و صدوسی نفرمان را گرفتند و انداختند زندان. بعد که بیرون آمدیم، دیدیم زمینها را به مشتری فروختهاند. مشتری یک دولتمند یزدی بود [...] بالاخره ما بیجا و مکان شدیم.» قاچاق، تنها راه ناگزیر بوده که گویی آن مردمانِ رانده از دولت و شوکت و مانده در طبیعت بدمایه، بدان میرفتهاند «میپرسم: -وضع خرید و فروش چطور است؟ او خود درمییابد که منظور من از خرید و فروش، همان قاچاق کالاست از آنسوی مرز به اینسوی. جوابم میدهد: -بد، خیلی بد شده. همین ششماه پیش شانزدههزار تومن جریمه دادم. دیگر نمیگذارند جنس بیاوریم. جلو میگیرند. برای اینکه چشمه رزقمان را به کلی کور نکنند، گفتهاند هر کدام بیشتر از ده دوازده تا «کت» حق ندارید بیاورید.»
چرا نمیکوچاید؟ ... ما این خاک را دوست داریم! کوچ و کوچ و کوچ ...؛ این، همان گریزگاه تاریخی از فقر و شوربختی است که ذهن تاریخمند مسافر بلوچستان را به سوی خود میکشد «به یاد مهاجرتهای درون مرزی میافتم و اینکه مردم ما در هر ولایتی که به تنگنای بیش از اندازه اقتصادی-یعنی به بینانی- میافتند، رو به ولایتی دیگر میکنند. این مهاجرت درونمرزی پرسابقه و مداوم است. اینست که همیشه، در همه جای ایران مردانی را میبینی که پراکندهاند از ولایات گوناگون» و میدانیم که این پدیده کوچهای ناخواسته و ناگزیر- که در روزگار مردمان این سرزمین، پیشینهای دیرینه داشته است، در دهههای چهل و پنجاه خورشیدی، در پی دگرگونیهایی در گرایشهای اقتصادی و توسعهگرایانه شهرهای بزرگ بهویژه پایتخت، موجی از شهر به روستا و از دوردست به مرکز (تهران) در پی آورده بود «میپرسم: -با این فشار چطور به استانهای دیگر مهاجرت نمیکنید؟ میگوید: -ما بلوچها اینجا را خیلی دوست داریم. هرجا برویم برمیگردیم همین جا. ما خاک خود را دوست داریم. همین خاکهای خشک و شور را. ما بلوچها از این مرزی که بین ایران و پاکستان کشیدهاند راضی نیستیم. حرف ما اینست که مرزها باید پیشتر میرفت به میان خاک پاکستان.» این پاسخ ساده و غیرتمندانه شاگرد شوفر، ذهن تحلیلگر مسافر را به یکی دیگر از ویژگیهای تاریخی سرزمین چند قومیتی ایران راه میبرد «میبینم که گرایش ملی، همچنان روی و بوی باستانی خود را دارد. مرز و خاک. [...] تا مردم نسبت به خود و نسبت به روابط، بیگانه نگاه داشته شوند، وحدت منافع و وحدت راه همچنان افسانهای بیش نخواهد بود. بار، یکی تا خانه یکی. اما هنگام که تنها فقر و فریب را به تساوی تقسیم کردهاند و بیگانگی را به وفور بخشیدهاند، جز نفاق چه در میانه تواند بود؟ مرد یزدی همان هنگام با مرد سیستانی همروی میشود که میخواهد او را از خانه پدریش براند، و مرد آذربایجانی آن دم شانهبهشانه بلوچ قرار میگیرد که ناچار و ناعلاج در منگنه افتاده است. و زابلی را به طبرستان گذر نمیافتد مگر به نیاز نان! خاک یگانه، مردم یگانه میخواهد. مردم یگانه سفره یگانه میخواهند. سفره یگانه. کار برابر، نان برابر.» فقرِ نشسته بر دامان مردمان جنوبشرقی ایران در روزگار پهلوی دوم اما دلهای آنان را سخت نکرده است؛ این را از گفتوگوی محمود دولتآبادی در واپسین دیدار با ملک -همان دوستِ همسر از دستداده زاهدانیاش- هنگام رختبستن از زاهدان و راهسپردن به زابل میتوان دید -خوب، برادر، من فردا میروم به زابل. بدی خوبی ... او توی فکر میرود. میگوید: -میدانی ناراحتی من چی بود در این مدت؟ [...] - ما بلوچها خیلی مهماننوازیم. ناراحتی من این بود که نتوانستم تو را روی سفرهام ببرم. سفرهام خالی بود. خجلم.»
ریشه گیاه؛ آرد نانشان سومین تصویر از فقر تاریخی مردمان جنوبشرقی سرزمین ایران، در مسیر زابل، نیز در آن شهر، از قلم محمود دولتآبادی در آغازین سالهای دهه پنجاه خورشیدی بازتاب مییابد؛ آنجا که در مسیر زاهدان به زابل، بر تانکری سوار و با دو ژاندارم همسفر میشود که یکیشان چانهای گرم دارد و درباره مسافری سخن میگوید که پول نداشته کرایهاش را به شوفر بدهد و پی کار به زاهدان میرفته است. ژاندارم برایش چنین روایت میکند «والا به خدا! از بعضیهاشان که میپرسم چرا نمیروید به ولایتهای دیگر، آنجاها کار هست، میگویند سرکار به خدا قسم همین کرایه رفتن نداریم.» دولتآبادی جوان، در مسیر و هنگام توقف در تاسوکی -دهی در میانه راه زاهدان و زابل- باز نشانههای فقر را میجوید؛ و چه زود آن را مییابد، همان «هیچ» را «روبهروی مردی میایستم. حالپرسی میکنم. و بعد: -اینجا چند خانوار زندگی میکنند؟ -سی خانوار -کارشان چیست؟ -هیچ. -چطور هیچ؟ (میتوانم حدس بزنم که از زراعت خبری نیست) شتر دارند؟ -نه. -گله؟ -نه. -پس چی؟ -به شهر میروند. عملگی میکنند و میآورند اینجا میخورند. -مگر نمیشود توی شهر کار کرد و همانجا هم خورد؟ -نه. آنجا نمیشود خانه درست کرد. گرانست. خانواده را هم نمیشود به شهر برد. مشکل است. اینجا از این بابت دشواری نداریم.» روایتی دیگر، همسان این، درباره چارهجویی کشاورزان و روستاییان ایرانی در روزگار گذشته، هنگام رویارویی با فقر و شوربختیهای زمانه را در نخستین دهههای حکومت قاجار، از زبان یک فرانسوی میتوانیم بخوانیم. امده ژوبر، فرستاده ناپلئون به دربار فتحعلی شاه قاجار در کتاب «مسافرت در ارمنستان و ایران» دراینباره مینویسد «کشاورز ایرانی کاملا فرمانبردار حکومت است. او فرمان میبرد و رنج میکشد ولی صدائی از او درنمیآید مگر آنکه کارد به استخوانش برسد. ولی اگر مامورین دولتی خیلی به آنان سختگیری کنند آنها از مزرعه خود میگریزند و خانه پدری را ترک میکنند و داخل طبقه ایلات میشوند. با این همه همین که امید کمی به آیندة بهتر در آنان دمیده شود از نو به کار خود میپردازند و با پشتکار و هوشیاری بسیار دست به کار میشوند.» فقر، این همراه همیشگی سلوک مسافر بلوچستان، او را در زابل نیز به خود وانمیگذارد «کنار چهارشنبهبازار مینشینم. [...] مردم فقیر جلوی رویم کپهکپه روی زمین پهن شدهاند و مشغول فروختن نان و آش هستند. فقیران از فقیران نان میخرند و ازکاربرگشتگان کنار دیگچه پیرزن آشفروش مینشینند، نصفی نان و دو یا سه قران آش میخرند و میخورند. اینجا جز نان چیزی خرید و فروش نمیشود. نان و نان [...] من در هیچ شهرستانی اینقدر گدا ندیدهام. بیشتریها کور هستند و یکی عصایشان را میکشد. بعضیها هم تنها هستند.» این نماها اما او را هنگام پرسهزدن در خیابانهای زابل، به جاده زاهدان-میرجاوه میبرند؛ همانجا که با شاگرد شوفر همسخن شده، بخشی مهم از دریافتهایش درباره این پدیده تاریخی را از گفتههای او دریافته بود «به یاد بلوچ همسفرم هستم. همو که با من بر یک صندلی نشسته بود. در راه میرجاوه: آن کوهها را میبینی؟ آدمهائی هستند پشت آن کوهها که دو ماه به دو ماه آرد گیرشان نمیآید. با ریشه گیاه و هیزم روز و شبشان را میگذرانند.»
پایان سفر؛ نوانخانه غیررسمی ... دلم میخواهد بگریم سفر به سرزمین بلوچ و دیدار با بلوچ، هرچند مسافر را با نماهایی از فقر تاریخی مردمان آن سرزمین بیبهره برایشان، روبهرو میکند، اما رهایی از تلخی آن ساده نیست؛ به همان سختی که بر برگبرگِ تاریخ بخشهایی از این سرزمین ثبت شده و در یاد مردمانشان نقش بسته است «به یاد همه آنچه در این پنج روزه دیدهام میافتم. [...] در خیابانم. دیوارهای زابل شانههایم را فشار میدهند. دلم میخواهد بگریم. [...] قدمهایم من را به کوچهای میکشانند. نوانخانه غیررسمی. جای ناداران. مردان و زنان اینسوی و آنسوی کوچه خفتهاند، لمیدهاند، یا سیگار میکشند. نشستهام پیرمرد درویشی که جای محقرش را کنار دیوار پهن کرده میگوید: - جمعیت سیستان زیاد شده و مردم گدائی را بر خود روا میدانند. [...] من دچار سرگیجه میشوم. برمیخیزم و گورم را گم میکنم. امشب دیگر چه شبیست؟! ما دیگر چگونه مردمی هستیم؟! به خود میآیم و میاندیشم: هرچه و هرجور، ما نیز مردمی هستیم.»
محمود دولتآبادی، کتاب «دیدار بلوچ» را دی ١٣٥٣ خورشیدی نگاشته و به سال ١٣٥٦ خورشیدی منتشر کرده است. این کتاب، روایتی ساده و دلنشین اما تلخ از سفر این نویسنده در ٣٤سالگی به منطقه سیستانوبلوچستان به سال ١٣٥٣ خورشیدی است؛ سفرنامهای که طعم «فقر» و رنگ «انسانیت» دارد و نماهایی از تلخیها و تیرگیهای تاریخی یک سرزمین را از یکسو و شکیباییها و مهربانیها مردمانی تنگدست را از دیگر سو مینمایاند
«بلوچ کیست؟» آنچه نگارنده کتاب «دیدار بلوچ»، در این سفر کوتاه از ساکنان جنوب شرقی ایران درمییابد، چند سویه دارد که از همخوانی و همنشینی او با طبیعت پیرامونش بیشتر برآمده است «بلوچ خوی شتر را دارد. مهربان، آرام، بردبار، مقاوم و پرتوان. اما پرکینه، ژرفکینه. همچون کینه شتر. بلوچ نیروئی بکر و خالص است. [...] بلوچ به ظاهر آرام است. کویر پیش از طوفان شن. پیشه بلوچ، کار و قناعت است. سماجت بلوچ، نجابت نخل را دارد در چمبره بیابان و آفتاب و شن»
منبع: شهروند
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید