1396/10/6 ۰۸:۰۱
این را خالد نویسا، معلم قصه «دور از شهر» میگوید؛ در خیمه بازرسی، میانه راه کابل به روستایی دورافتادهای که در آن معلم یک مکتبخانه کوچک است. معلم را به جرم همراهداشتن وسیلهای مشکوک از اتوبوس به خیمه بردهاند. سربازان میپندارند وسیلهای که معلم با خود میبرد، اسلحهای است که آنها نمیشناسند. «سرباز لبهایش را با زبان چسبناکتر کرد، با نگاههایی دوامدار به او دید.
روایت یاریگری ناکام معلم افغانستانی که برای کودکان قریه، دانایی میبرد
مینو میبدی: «این را میبرم قریه، یک مکتب داریم بیخ کوه. میبرم به بچهها نشان بدهم که خردترین زندهجانها هم در جهان هست». این را خالد نویسا، معلم قصه «دور از شهر» میگوید؛ در خیمه بازرسی، میانه راه کابل به روستایی دورافتادهای که در آن معلم یک مکتبخانه کوچک است. معلم را به جرم همراهداشتن وسیلهای مشکوک از اتوبوس به خیمه بردهاند. سربازان میپندارند وسیلهای که معلم با خود میبرد، اسلحهای است که آنها نمیشناسند. «سرباز لبهایش را با زبان چسبناکتر کرد، با نگاههایی دوامدار به او دید. به شی که گیر آورده و روی میزی کج و دستساز گذاشته شده بود، اشاره کرد: «این چیست؟» حسن گفت: «میکروسکوپ است.» [...] سرباز با تندی گفت: «از کجا آوردی؟» حسن گفت: «از کابل» [...] سرباز گفت: «گفتی چیست؟» حسن گفت: «میکروسکوپ» [...] سرباز گفت: «از کجا فایر میشود؟» و دستش را بر استوانه میکروسکوپ قدیمی و معمولی کشید که مثل یک پیرمرد دولا روی میز نشسته بود. حسن گفت: «آتش نمیشود[،] با این موجودات بسیار خرد که با چشم دیده نمیشوند، دیده میشود.» [...] سرباز دوباره پرسید: «از کجا گلوله میخورد؟» حسن گفت: «گلوله نمیخورد، سلاح نیست.» روایت یاریگری، این بار قصه رنج معلمی دلسوز است که میکروسکوپی قدیمی را به دشواری از دکانی در کابل میخرد تا با خود به روستایی دورافتاده ببرد که کودکانش خسته از جنگ، آموختن را بینتیجه و ادامه تحصیل را بیهوده میدانند. خالد نویسا، نویسنده خوشفکر افغانستانی است که پارهای او را چخوف افغانستان انگاشتهاند. او در قصههای کوتاه چخوفوارش، به تاریخ و زندگی اجتماعی مردم فرودست در سرزمینش پرداخته است؛ به رنجها، ناکامیها، شادیها و یاریگریهای آدمیان در روزهای سخت و هولناک جنگ و دودستگی و مهاجرت. یکی از روایتهای زیبا و زنده داستانی او قصهای به نام «دور از شهر» است که روایت معلم قریه و میکروسکوپش را میگوید؛ قصهای که زیست پرمخاطره آدمها را در سالهای جنگ و فشارهای عقیدتی، دوگانگیهای مذهبی و محاکمههای صحرایی در افغانستان روایت میکند. معلم جوان در این روایت، از خطرها و سختیهای جابهجایی میکروسکوپ در جادههای ناامن افغانستان جنگزده آگاه است، اما بر این باور است آن رنج را برای انگیزهبخشی به کودکان پای کوه باید به جان بخرد؛ گویی میکروسکوپ کهنه، رمز امیدواری آن کودکان به زندگی و به آموختن خواهد بود. معلم پیش خود میگوید: «جالب میشود وقتی یوسف ببیند همیشه میگوید درس و سبق به درد نمیخورد و روزی کشته میشویم. شاید این را ببیند و خوشش بیاید». افسر بازرس، با حسن، همان معلم شیردل از مخاطرههایی سخن میگوید که بردن این وسیله در روستایی کوچک در آن سرزمین جنگزده در پی میآورد. افسر گفت: «گفتی میبری قریه؟ خب. آنجا اگر تفنگیها بفهمند که اینطور چیزها را از کابل میآوری، ترا میکشند[،] میدانی؟» حسن روزهایی را در قریه به یاد میآورد که آدمها برای داشتن کتاب کشته شده بودند و یادآوری این واقعیتهای تلخ، سختی کار او و حس شورمندانه یاریگرانهاش را بیشتر مینمایاند. «گرچه قریه ما زیر سایه آنها نیست اما راستی کوزه یکبار میشکند. به خاطر همین کارها برادر یوسف را شبانه در خانه گلوله باران کردند مثل آب سیل آمدند. گفتند زندیق شده است. از کابل کتاب آورده بود. گفته بودند هرکس کتاب بخواند رانده میشود. بیراه میشود. کشتند و رفتند. [...] شام آن روز وحشتناک که سه مرد با سلاح از میان درختان برآمدند، را به یاد دارم. چشمهاشان درست مثل چشمهای گرگ برق میزد. اول خیال کردم دنبال من و پدرم آمدهاند. بعد دیدم راه خود را کج کردند و از زیر درختان کاج رفتند به جان برادر یوسف. اول صدای زنها را شنیدم. و باز صدای سه چهار تا گلوله را که از کنار مستراحشان به گوش رسید». معلم جوان اینها را به یاد میآورد، اما باز میخواهد میکروسکوپ را به قریه ببرد تا درسخواندن برای شاگردان اندوهگین کلاس کوچکش شیرینتر شود. درنگآمیزتر در این روایت، آن است که افسر بازرس هم گویی میخواهد در این یاریگری شریک باشد، از اینرو پیشنهاد میدهد: «اگر به دستشان افتادی بگو ماشین خیاطیست یا چیزی». معلم جوان اما اکنون از همه و بیش از هر چیز از چشمهای کناردستیاش در اتوبوس میترسد که با سادگی برایش گفته بود چه چیز به قریه میبرد. «راستی چه غلط کردم که در بس [اتوبوس] به آن آدم پهلودستم همه چیز را گفتم[،] حتی لاف زدم. او نیز خیال کرد سلاح یا ماینی در دستمال شانهام پیچاندهام. پس از آنکه گفتم چیست[،] چشمهایش عین یک گرگ شد. گفت اینطور چیزها را باید از ملا بپرسم که استفادهاش جواز دارد [...] و باز گفت: با این جن را میبینی؟ خندیدم و گفتم: جن نه، میکروب. موجودات زندهای که در هر چیز میتواند وجود داشته باشد. در آب، در سبزی، در پا و دست و سرت [...] شاید خودش مرا بکشد[.] گفت که معلمها حرفهای خوبی به آدم یاد نمیدهند[.] از جا و نام و نشانم هم پرسید و من مثل یک کودک دلم را خالی کردم. از بچهها از مکتبی که خود ما با دست خود از خشت و گل ساختهایم. از همه گفتم. خوشش نیامد. گفت: دنیا از دست مکتبیها خراب شده». خالد نویسا در این روایت بیمها و هراسهای آدمهایی را بازمیگوید که در جهان پرهیاهوی شرق و در سرزمینهایی رنجبرده از دوگانگیهای فرهنگی، در پی تربیت نسلیاند تا شاید با دستیابی به دانایی و فرهیختگی، فردا زندگی و زیستمانی بهتر برای خود بسازند. نویسا، نادانی آدمهایی را روایت میکند که در گذار زندگی از دانایی میهراسند. او پیروزمندان این همزیستی پرمنازعه را نادانان متعصب برمیشمرد، از همینرو است که قهرمان قصه نویسا نیز در برابر ترس از رویکرد یکی از همین آدمها مقهور میشود و مهربانی یاریگرانه او در حق شاگردان منتظر قریه بدینترتیب به پایانی تلخ گره میخورد. «برگشت و میکروسکوپ را روی تخته سنگی گذاشت. پیرمرد روی تخته سنگ دولا نشست. او سنگ دم پایش را نبرداشت. رفت یکی دیگر را از چند قدم دورتر آورد. نفس را در سینه حبس کرد. سنگ را با زور بلند کرد و در برابر چشمهای همه بر فرق میکروسکوپ کوبید. خودش صدا زد: «آآخ!»[...] میکروسکوپ مثل یک پیرمرد جیغ زد و پس از آن مثل یک پیرمرد مرد. حسن به پارچههایش دست کشید و خون دستش را پاک کرد. مردی از دهانه بس [اتوبوس] صدا زد: «چرا؟» حسن گفت: «به درد نمیخورد.» [...] چیزی میان خنده و گریه زنخش را لرزاند و رفت به بس [اتوبوس] سوار شد. از راهرو که میگذشت همه ازش پرسیدند که چه بود و چرا؟ همه دیده بودند که چه کرد جز مرد پهلودستش که سرش را به شیشه تکیه داده و به خوابی عمیق فرورفته بود.» روایت نویسا اینجا پایان مییابد؛ برشی از تاریخ مردمی که فراموش شدهاند؛ معلمان آگاه اما خسته و مردانی نادان که تنها در خوابهایشان خوشبخت و آراماند و در بیداری، ستیزندگان بیرحم هر روزنه امیدی به سوی زندگی.
منبع: شهروند
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید