گذاری بر زندگی روزمره در روستاهای ایرانی از دریچه تاریخ اجتماعی

1396/8/14 ۰۷:۴۶

گذاری بر زندگی روزمره در روستاهای ایرانی از دریچه تاریخ اجتماعی

علی اشرف درویشیان که سال‌ها درباره زندگی در روستا داستان نوشته است، قصه‌ای به نام «ندارد» دارد؛ روایتی نرم و دلنشین که معلم مهربان روستا راوی آن است. قصه، تعامل معلم مهربان را با یکی از دانش‌آموزان رنجور و بیمار مدرسه می‌‌نمایاند که چون شناسنامه ندارد نام فامیلش همچون بیشتر بچه‌ها «ندارد» است. این داستان، به تنهایی چشم‌اندازی نمادین و رسا از زیست مردم روستا را در یک بریده تاریخی به نمایش می‌گذارد؛ تصویری از فقر و ستیز برای بقا در دل روستایی محروم که اربابانش، تاجران خشکبارند و مردمان فقیر ده، دندان‌هایی شکسته برای خندان‌کردن پسته‌های ارباب «جویا که شدم، معلوم شد که مادرش برای مش‌باقر تاجر خشکبار ده کار می‌کرده. کارش خندان‌کردن پسته بوده.


آمیزه‌ای از شادی، گفت‌وگو، غم و فقر
 

 

فقر، پسته خندان، ماش شیطونو و قالی
نسیم خلیلی : علی اشرف درویشیان که سال‌ها درباره زندگی در روستا داستان نوشته است، قصه‌ای به نام «ندارد» دارد؛ روایتی نرم و دلنشین که معلم مهربان روستا راوی آن است. قصه، تعامل معلم مهربان را با یکی از دانش‌آموزان رنجور و بیمار مدرسه می‌‌نمایاند که چون شناسنامه ندارد نام فامیلش همچون بیشتر بچه‌ها «ندارد» است. این داستان، به تنهایی چشم‌اندازی نمادین و رسا از زیست مردم روستا را در یک بریده تاریخی به نمایش می‌گذارد؛ تصویری از فقر و ستیز برای بقا در دل روستایی محروم که اربابانش، تاجران خشکبارند و مردمان فقیر ده، دندان‌هایی شکسته برای خندان‌کردن پسته‌های ارباب «جویا که شدم، معلوم شد که مادرش برای مش‌باقر تاجر خشکبار ده کار می‌کرده. کارش خندان‌کردن پسته بوده. پسته‌هایی را که دهانشان بسته بوده با دندان باز می‌کرده و روزی بیست‌وپنج ریال می‌گرفته. پس از سال‌ها کار دندان‌هایش ریخته و بیکار شده». این توصیف، یک تکه از زیست روزمره مردم روستا را در گذشته نشان می‌دهد. تلاش برای بقا و مبارزه با کاستی‌های زندگی هماره در گذر تاریخ، جزیی از روزمرگی مردمان روستا بوده؛ چنان که در دیگر روایت‌های روستایی نیز به نمونه‌هایی گوناگون از این فقر محتوم و اندوه‌بار اشاره شده؛ پدیده‌ای که به اندازه‌ای عادی و طبیعی بوده که پاره‌ای مسلم از زندگی هر روزه به شمار می‌آمده است؛ مثلا قصه تلخ «ماش شیطونو» در روایت جاندار هوشنگ مرادی‌کرمانی در «شما که غریبه نیستید» که بچه‌ها را در بهار نه به دشت و بازی، که پای دار قالی و کار و زحمت می‌کشانده است «ماش شیطونو، می‌آید که بچه‌ها را برای قالی‌بافی به گوک ببرد. می‌گویند در گوک که نزدیک روستای ماست قالی‌بافی فراوان‌تر از سیرچ است. پدر و مادرها از بدبختی و نداری بچه‌های نازکرده‌شان را به قالی‌بافی می‌فرستند». شاید به دلیل رنج‌های برآمده از این شکل زیستن بوده که موج مهاجرت از روستا به شهر همواره معضلی بزرگ در تاریخ اجتماعی ایران به‌شمار می‌رفته است؛ روستاییانی خسته از جنگ با طبیعت و محرومیت، برای زندگی بهتر به شهر می‌رفته‌اند با همان ویژگی‌های زندگی فقیرانه روستایی، سرگشته در شهر! منصور یاقوتی از نویسندگانی به شمار می‌آید که در روایت‌هایش، به مهاجرت روستاییان به شهر به‌عنوان بخشی دیگر از این روزمرگی محتوم پرداخته است. کنشگران این روایت‌ها مثلا در کتاب «کودکی من» هرچند با نگاهی منتقدانه به بسترهای اجتماعی شهرنشینی می‌نگریسته‌اند اما باور داشته‌اند زندگی در شهر می‌تواند رهایی آنان از روزمرگی توان‌فرسا باشد که در آن ناگزیرند هر روز، اسبان خان را نعل ببندند تا مزرعه مردم را لگدکوب کنند؛ سخنی که آهنگر روستا با تلخی بر زبان می‌آورد و رفتن به شهر را تشویق می‌کند. این مهاجرت‌ها رخ می‌دهد اما در پس ذهن و جان روستاییان مهاجر، خاطره زیست پرشور روزمره در روستا همواره زنده است و در روایت یاقوتی در کتاب «کودکی من» نمایان می‌شود «در ده اگر مرغ عمه فانوس می‌مرد مردم دلداریش می‌دادند. گاو عمو حسن اگر شبدر می‌خورد و می‌ترکید ده عزادار می‌شد. مردم به سرکشی‌اش می‌رفتند و او را دلداری می‌دادند. ... در ده تنها ارباب بود که مانند مجسمه بی‌مصرفی تنها و بیگانه مانده بود».
 

 

‌بازار و گفت‌وگو و برگ چای و حبه قند
زیست روزمره مردم در روستا، آمیزه‌ای از شادی و گفت‌وگو، غم و فقر، شعر و لبخند و شور زندگی است؛ صدای جوی آب است و امید به زندگی بهتر همراه با غم نان و معیشت سخت؛ محمدعلی اسلامی‌ندوشن خاطره‌های کودکی خود را در روستای زادگاهش در کتاب «روزها» با این منظره توصیف می‌کند «همیشه در قسمت‌هایی که جوی آب می‌گذشت، بروبیا و رونق بود: بچه‌ها به بازی مشغول بودند، چهارپایان را به آب خوردن می‌آوردند، و زن‌ها برای ظرفشویی و رختشویی نشسته بودند و وراجی می‌کردند. تازه عروس‌ها با پیراهن سرخ و سبز خود بهترین خودنمایی خویش را بر لب جوی داشتند. ساعد جوان خود را که تا آرنج بالا زده بودند در معرض تماشا می‌گذاشتند و رخت می‌شستند».
مرادی‌کرمانی نیز در کتاب «شما غریبه نیستید» راوی بخشی از همین روزمرگی‌های شیرین و زنده است. او مثلا به جلسه‌های شعرخوانی پیرمردان روستا اشاره کرده، می‌نویسد «چند تا دکان بقالی و آهنگری و قصابی دم حمام و مسجد بود که ما به آن بازار می‌گفتیم. صبح‌ها و عصرها پیرمرد‌ها دم دکان‌ها گوش‌تاگوش می‌نشستند و باب کیف از زمین و زمان و آسمان حرف می‌زدند و شعر می‌خواندند. کسانی که شعر گفته بودند شعرشان را با صدای بلند می‌خواندند. شعرها بیشتر مذهبی بود و یا شوخی و دست‌انداختن یکدیگر. شاعرهای آبادی‌های دور و بر توی شعرشان نیشی به آنها می‌زدند و آنها هم توی شعرشان جواب دندان‌شکنی حواله‌شان می‌کردند».
گاه نیز البته این هم‌نشینی‌ها و گفت‌وگوها نه در بازار که کنار قلعه روستا انجام می‌شده است، گویی قلعه‌ها همچون تفرجگاه‌هایی بوده‌اند که مردم روستا زمان بیکاری، اندوه و رنج، آن‌جا با هم وعده دیدار داشته‌اند. امین فقیری در قصه‌هایش بارها به این محفل‌های گفت‌وگو پیرامون قلعه‌های روستاها اشاره کرده است. او در کتاب «دهکده پرملال» با اشاره به این گردهمایی‌ها، همچنین به بخشی از بحران‌های زندگی روزمره روستاییان در تاریخ اجتماعی معاصر نیز پرداخته است؛ آنگاه که بیکاری و فقر با زیست روزمره روستاییان آمیخته می‌شده است «گندم و جو را که کاشتند اول بیکاریشان بود. تمام سینه‌کش آفتاب می‌نشستند و از این‌جا و آن‌جا حرف می‌زدند از گذشته و آینده. غیبت از این و آن و بعد که خسته می‌شدند مرغی را به‌عنوان نشانه به شاخه یا ناودانی آویزان می‌کردند و با تفنگ پوز پر می‌زدند- تیری دو تومان و بعد قاپ می‌زدند. کبریت‌بازی می‌کردند. زمستان برای دهقانان فصل آرامش، رسیدن به خانواده و شهر رفتن‌های بیخود بود. پاییز که گذشت ناگهان همه به‌طور یکسان متوجه بی‌بارانی شدند. دم قلعه صحبتشان بالا می‌گرفت. از خدا صحبت می‌کردند از کریمیش[.] دعای باران که نداشتند بخوانند چون همیشه راضی بودند. طبیعت راضی‌شان می‌کرد. آبشان را تنگ تأمین می‌کرد ... نه باران می‌آمد و نه برف، آب چشمه به واسطه برف زیاد می‌شد.‌ سال بدی را انتظار داشتند.‌ سال سختی معیشت و غم نان».
این گردهمایی‌ها بر پایه پاره‌ای روایت‌ها گاه به اندازه‌ای برای روستاییان مهم و زندگی‌بخش بوده است که سازمان و نظامی برای آگاهی‌رسانی به اهالی روستا داشته‌اند تا به آنان خبر دهند جلوی قلعه، بازار یا حمام گرد آیند؛ نمونه‌ای از چنین کنشی را در توصیف هوشنگ مرادی‌کرمانی از «سفید مهره» می‌توان سراغ گرفت «صدف بسیار بزرگی است که هر وقت می‌خواهند همه را جلوی حمام جمع می‌کنند، کسی می‌رود روی بام مسجد در آن می‌دمد فوت می‌کند، صدای هوی بلندی از آن درمی‌آورد همه خبردار می‌شوند».
این‌که چرا مردم روستا گردهمایی در بازار را بیش از دیگر جاها دوست می‌داشته‌اند، بی‌تردید به حسی زندگی‌بخش بازمی‌گردد که در بازارهای ایرانی وجود داشته است؛ آن‌جا می‌توانسته‌اند چای و قند و زندگی بخرند و در پهنه‌ای ژرف غرقه شوند. خسرو خسروی در کتاب «پژوهشی در جامعه روستایی ایران» نمونه‌هایی گوناگون از بازار و نقش اجتماعی و جان‌بخش آن در روستا آورده، بر این باور نبض زندگی روستایی در همان بازارهای کوچک و محقر می‌گذرد که رخوت روستا را با هیاهوی نشست‌ها و برخاست‌های خود شکسته، گاه لوکیشن روایت‌های عاشقانه روستاییان نیز بوده‌اند، چنان که این واقعیت در دوبیتی‌های فولکلوریک روستایی هم بازتاب یافته است «دختری در پنج‌شنبه بازار دیدم/ بختم از دیدار او بیدار شد». خسروی می‌نویسد «بازار علاوه بر این‌که محل دادوستد و مبادله اقتصادی است فضای اجتماعی نیز ایجاد کرده است مانند دایره همسرگزینی و روابط چهره‌به‌چهره و تشکیل دادگاه‌های خودمانی ... [در واقع] مسجد و بازار و مجلس روضه و عزاداری و عروسی و حمام و کشتزارها و یا محل شستشوی لباس و ظروف در کنار رودخانه‌ها و یا چشمه‌ها محلهایی است که مادرها عروس خود و پسرها همسر آینده خود را انتخاب می‌کنند».
این ویژگی تپندگی بازارها در زیست روستایی البته به اقلیمی ویژه منحصر نبود، روستاها در همه جغرافیای ایران زندگی و ماندگاری خود را به بازار وام‌دار بوده‌اند، حتی بازارهای محقری که احمد محمود در روایت خود در کتاب «غریبه‌ها و پسرک بومی» توصیف می‌کند؛ بازارهایی که در نزدیکی شرکت نفت به شکلی موقت ساخته شده بودند تا کارگران دزفولیِ رمیده از روستا، نیازمندی‌های خود را از آنها تهیه کنند «نان‌های خانگی، سبزی‌های پلاسیده، میوه‌های له‌شده و دکان‌های توسری‌خورده و برپاشده با مقوا، با تخته، با حلبی. تو بازارچه همه چیز به درد می‌خورد. یک تکه سیم بی‌مصرف. یک متر طناب پوسیده. دو ذرع گونی نخ‌نماشده. برای افراشتن سایبانی و یا سقفی که خانه‌ای باشد در حاشیه نخلستان برای تازه از راه‌رسیده‌ای و دکانی باشد برای کاسب تهی‌دستی».
محمدعلی اسلامی‌ندوشن اما توصیف‌هایی بهتر و رساتری از بازار و دادوستد در روستا دارد؛ او در کتاب «روزها» افزون بر آن‌که بر زیست تپنده بازار در روستا مهر تایید می‌زند، دشواری زندگی روزمره در روستا را نیز به روشنی نقش می‌بندد «همه مغازه‌های ده محدود به چند عطاری بود. دکه‌های کوچکی با یک دریچه که گاهی می‌بایست خم شد و به آنها داخل شد. توی دکه چند خمره و چیلک و قوطی گذارده بود که اجناس مورد احتیاج روزمره روستاییان در آن بود، از نوع قند و شکر و خرما و انجیر و ادویه‌جات و دواهای گیاهی و نفت و چند قلم دیگر. رعیت‌های فقیر خرده‌خریدهای خود را از این دکان‌ها می‌کردند ... این دکان‌ها تا اندازه‌ای پاتوق هر محله بودند زیرا ارباب‌ها و ارباب‌زاده‌های بی‌کار محله، عصر که می‌شد، جلو آنها جمع می‌شدند و می‌نشستند و حرف می‌زدند. این جمع‌شدن خود حالت رونق به دکان می‌بخشید، ولی از سوی دیگر گاهی کاسب‌ها آن را خوش نداشتند زیرا بودند مشتریان زنی که خجالت میکشیدند و با دیدن جمعیت مرد جلو نمی‌آمدند و به این صورت به اصطلاح مشتری رد می‌شد ... نمی‌توانم وصف کنم که چقدر همه چیز محقر بود. گاهی زنی چند شاهی پول به گوشه چارقد خود می‌بست و می‌آمد[.] چند برگ چای یا چند حبه قند می‌خرید یا دوا و توتون چپق برای شوهرش یا به اندازه یک چراغ موشی نفت. اکثر خریداران زن بودند گاهی هم بچه. اگر می‌خواستند نسیه بکنند، لحن شرمگین به خود می‌گرفتند، و صاحب دکان، برحسب آن‌که طرف او چه کسی هست، اعتباردار هست یا نیست، روی خوش نشان می‌داد یا روی تلخ ... ترازوی کعب‌داری که بود بر زمین می‌زد و جنس را می‌کشید. نگاه مشتری فقیر می‌بایست بر ترازو باشد که آن را خشک نکشد، حتی نیم مثقال هم نیم مثقال بود. ترازو داور میان مشتری و کاسب بود و نقش بسیار مهمی داشت. کاسب‌ها هر یک شهرت خود را داشتند که می‌گفتند این یکی سنگش ‌تر است و آن یکی خشک یعنی کم‌فروش است. در بسیاری از موارد جنس‌به‌جنس معامله می‌شد یعنی مشتری مقداری انقوزه یا کتیرا یا کورک یا پوست گوسفند می‌آورد و در مقابل جنس می‌گرفت. حتی پیش می‌آمد که اندکی گندم یا جو بیاورند و این دیگر نشانه اضطرار کامل بود، زیرا می‌بایست از نان خودشان در ازای چند مثقال قند و شکر و دوا بزنند. این نشان می‌داد که احتیاجی واجب‌تر از نان در کار بوده است. در این حال قیمت‌گذاری جنس عرضه‌شده با دکاندار بود و طبیعی است که آن را کمتر از نرخ روز برمی‌داشت. یکی از رقت‌انگیزترین منظره‌ها بود و نشانه فقر عمیق ده که زنی با مثلا ٢٥ درهم گندم می‌آمد و قند و چای برای شوهر بیمارش می‌خواست؛ تن لاغرش پیچیده در یک چادر کهنه، پابرهنه، با خضوع و حجب ...».
 

 

مردان سپید روستا
گندم و رقص گندم‌زار و آرد و آسیابان نیز تکه‌هایی مهم از زندگی روزمره مردم روستایی‌اند. آسیاهای بازمانده شاید بهترین خاطره‌ها از آسیابان‌هایی سپیدفام باشند که در روستاها می‌زیستند و قوت غالب مردم روستا را تامین می‌کردند. روایت‌هایی از آسیا و آسیابان‌ها در پاره‌ای نوشته‌ها و خاطره‌نگاری‌ها، این تکه‌های سپید زندگی در روستا را در برابر سیاهی‌های رنج و فقر و بی‌عدالتی می‌نمایانند. مرادی‌کرمانی در «شما که غریبه نیستید» درباره آسیابان روستا می‌نویسد آسیای آب روستا با همه جا فرق می‌کند. زیر زمین است. همه چیز در آن‌جا سفید است. روی هر چیزی آرد نشسته است. انگار علی آسیابان را ایستانده‌اند و دو کیسه آرد روی سر و لباس و ریش و سبیلش خالی کرده‌اند. فقط سیاهی چشم‌هایش پیداست. مژه‌ها و ابروهایش سفید است. آسیا تاریک است و فقط نور از سقف آسیا پایین می‌آید. نوری که پر از آرد است. وقتی وارد آسیا می‌شویم هیچ چیز و هیچ‌کس را نمی‌بینم. فقط صدای گپ‌گپ و خرخر ساییدن سنگ‌ها را می‌شنوم. و می‌بینم که زن‌ها و مردها کنار کیسه‌های کوچک و بزرگ گندم و جو و ارزن و ذرت نشسته‌اند و در انتظارند. آسیا مثل قصه‌هاست. قصه‌های قدیمی جن و پری. صدای گپ‌گپ و خرخر ساییدن سنگ‌ها و نرم‌کردن گندم و جو. راه‌رفتن آدم‌ها توی غبار آرد».
اسلامی‌ندوشن نیز در کتاب «روزها» نگاهی معرفت‌شناسانه به آسیا دارد «چون طول ده شیب تند داشت، سه آسیا بر سر راه آب درست کرده بودند. تنوره‌های بلند داشتند که آب در آنها به چرخش می‌آمد، و صدای زنده و شیرین دستگاه بلند بود. این، مهمترین کارخانه‌ای بود که در ده وجود داشت. سنگ آسیا با صدای یکنواخت خواب‌آوری می‌چرخید و گندم یا جویی را که نرم‌نرم از دهانه دلو به جانب آن سرازیر شده بود، خرد می‌کرد و از دهانه دیگر بیرون می‌داد. در این محوطه، همیشه برو بیا بود. زن‌ها و مردها و بچه‌ها نشسته بودند، منتظر نوبت. هر کسی مقداری غله توی سفره‌ای با خود آورده بود. خود آسیابان شخصیت مهمی به حساب می‌رفت. با سراپا و ریش و مژه‌های گردآلود، که از آرد به سفیدی می‌زد. پابرهنه راه می‌رفت. گندم‌ها و جوها را پیمانه می‌کرد، و پس از آن‌که تازه یعنی دستمزد خود را برمی‌داشت، معادل آن را آرد می‌داد. گاهی حرکت سنگ را تند می‌کرد و گاهی کندتر و دهانه دلو را تظیم می‌نمود. حالتی به خود می‌گرفت که گویی یک صنعتگر ماهر جانشین‌ناپذیر است».

 

 

از نوای حق دوست تا گازولک

در میان همه روزمرگی‌ها اما تکه‌هایی از باورهای موهوم و بی‌پایه را نیز در زیست روستاییان می‌توان جست؛ اندیشه‌ای که جهان‌بینی آنها را می‌نمایاند یا واکنش منفعلانه روستاییان در برابر رنج‌ها، بیماری‌ها و گره‌های کور زندگی است. این جهان‌بینی خرافی، گاه خود را در تفسیر آنها از یک پرنده مخوف گاه در درمان‌های عجیب و غریب دردها و بیماری‌ها به شیوه‌هایی سنتی نشان می‌داده است. مرادی‌کرمانی از زبان مادربزرگ خود در کتاب «شما که غریبه نیستید» روایتی درباره جغد دارد که در روستا مرغ حق دوست آوازه داشته است «کسی بوده که با یتیم‌ها دوست می‌شده. ظاهرا از اونا سرپرستی می‌کرده ولی حقشونو می‌خورده. یتیم‌ها آه می‌کشیدن و فرشته‌ها نفرینش می‌کردن. خدا به صورت پرنده‌ای گنده و بدشکل درش می‌آره. که فقط شب‌ها می‌تونه بپره و این‌جا و اون‌جا بره. روی درخت‌ها بشینه. روی دیوارهای خرابه بشینه و حق‌حق کنه. روزها چشم‌هاش رو می‌بنده که تو روشنایی چشمش به چشم یتیم‌ها نیفته. خدا این‌جوری تنبیه‌اش کرده. کنار هر خونه‌ای که روی درخت بشینه، اون خونه خراب می‌شه. آدماش می‌میرن یا آواره می‌شن».‌ هانری ماسه در کتاب «معتقدات و آداب ایرانی» به این روایت افسانه‌آمیز اشاره کرده، می‌نویسد «جغد را کوکوم می‌نامند. زیرا جغد پیرزنی است که تغییر شکل داده است. این پیرزن با خواهش خواهرش بر سر میراث اختلاف داشت و دو ثلث از مرده‌ریگ را برای خودش می‌خواست. خواهرش که اوقاتش تلخ شده بود فرار کرد و خواهرش را تنها گذاشت درحالی‌که این خواهر مبدل به بوم شده بود. از آن به بعد او منتظر خواهرش است و می‌گوید بی‌بی جون دو تا تو، یکی من. به روایت دیگر جغد دانه‌ای از اندوخته کسی را خورد. این دانه در گلویش گیر کرد. به همین سبب حق‌حق می‌کند تا زمانی که از گلویش سه قطره خون بچکد».
روایت دیگر درباره طب سنتی و خرافی روستاییان را علی اشرف درویشیان در کتاب «از این ولایت» و در قالب شیوه درمانگری زنی به نام «بی‌بی وسط» گفته است؛ روایتی غمبار که همان سیاهی محتوم زندگی روزمره در روستا است «بی‌بی وسط با سربندی بزرگ که مثل دیگ بود گوشه اتاق نشسته بود. سربند با جثه کوچک و گردن باریکش هیچ تناسبی نداشت ... چند تکه نان خشکه، دو سه تا نعل اسب، مقداری ادویه و چند تا قوطی خالی روغن نباتی که از میانشان خش‌خش چندش‌آوری به گوش می‌رسید در اطرافش پراکنده شده بود ... بچه را گرفت و روی زمین به پشت خواباند. قنداق را باز کرد. پای راست و دست چپ بچه را به هم نزدیک کرد و با دهان موچه کشید. بعد پای چپ و دست راستش را به هم نزدیک کرد و دوباره همان صدا را تکرار کرد. بلندش کرد و دو سه بار با کف دست به پشتش زد و رو کرد به زمین که جای بچه بود و گفت: هر چه درد و بلا داره بیفته به گرده تو. درد و بلاش برای تو ... [و سرانجام] با احتیاط دستش را میان قوطی کرد و ... سوسک سرگین غلتانی به نام گازولک در کلاه بچه کردو کلاه را سر بچه گذاشت و با نواری محکم بست. وردی زیر لب خواند و رو به کلاه گفت: دشمنی با حضرت عباس کردی اگر اذیت این بچه بکنی‌ای خدا خودت بچه‌ام را نجات بده الاهی آمین». بچه فردای آن روز سخت و هولناک درمان، در گهواره‌اش جان داد اما میل به خرافات در درمان‌های سنتی یادگاری ماند از همان ستیز سخت و دشوار آدمیان فقیر روستایی با زندگی ...

 

منبع: شهروند

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: