تحلیلی بر فلسفه قاره‌ای

1396/5/9 ۱۱:۲۳

تحلیلی بر فلسفه قاره‌ای

مفهوم فلسفه قاره‌ای یا اروپایی (continental philosophy) به جریان و سنت فلسفی‌ای اطلاق می‌شود که از لحاظ تاریخی طیف وسیع و متنوعی از مکاتب و دیدگاه‌های فلسفی مانند عقل‌گرایی دکارتی، ایده‌آلیسم آلمانی، پدیدارشناسی، اگزیستانسیالیسم، نوکانتیسم، هرمنوتیک، پست‌مدرنیسم و... را شامل می‌شود و به لحاظ جغرافیایی اما بیشتر در اروپای متصل جریان و رواج دارد.


دیباچه‌ای بر تاریخ فلسفه معاصر غرب

 

 امیر فرشباف: مفهوم فلسفه قاره‌ای یا اروپایی (continental   philosophy)    به جریان و سنت فلسفی‌ای اطلاق می‌شود که از لحاظ تاریخی طیف وسیع و متنوعی از مکاتب و دیدگاه‌های فلسفی مانند عقل‌گرایی دکارتی، ایده‌آلیسم آلمانی، پدیدارشناسی، اگزیستانسیالیسم، نوکانتیسم، هرمنوتیک، پست‌مدرنیسم و... را شامل می‌شود و به لحاظ جغرافیایی اما بیشتر در اروپای متصل جریان و رواج دارد. هرچند که بر پژوهشگران حوزه فلسفه‌های معاصر پوشیده نیست که ملاک‌های مکانی و جغرافیایی، ضوابط دقیقی برای تعیین مرزبندى اندیشه‌های فلسفی نیستند و اطلاق الفاظی همچون فلسفه قاره‌ای یا فلسفه آنگلوآمریکن بر فلسفه‌های اگزیستانس یا تحلیلی، خالی از مسامحه نیست.  شاخصه‌های کلانی برای تحدید و تمایز سنت قاره‌ای از دیگر جریان‌ها مطرح کرده‌اند که اختصارا ذکر می‌شوند:
۱- طرد حجیت علم‌گرایی؛ به معنای نفى اتوریته علوم تجربى و نه به معنای علم‌ستیزی.
۲- تاکید بر ساحت‌های عملی نفس انسان همچون اختیار و آزادی به جای تکیه بر ابعاد نظری، که می‌توان از آن با عنوان تقدم عقل عملی بر خرد نظری یاد کرد.
۳- اعتقاد به عناصر پیشینی در تکوین معرفت
۴- گرایش حداکثری به تاریخی‌نگری در تفسیر

 

 

جریان نوکانتى
پس از هگل، گروهی از اندیشمندان آلمانی به فکر احیای فلسفه کانت درجهت دیگری غیر از فلسفه هگل افتادند. متفکران نوکانتى به سه دسته کلی تقسیم می‌شوند: نوکانتى‌های مستقل مانند دیلتاى و زیمل، نوکانتى‌های مکتب ماربورگ همچون کوهن، ناتورپ و کاسیرر، نوکانتى‌های مکتب جنوب غربی آلمان مانند ریکرت و ویندلباند و... .  شاخصه‌های اصلی جریان نوکانتى عبارتند از: الف) اعتقاد به تفکیک و استقلال قلمروی علوم طبیعی از علوم انسانی. ب) نفى مابعدالطبیعه. ج) توجه به عناصر پیشینی در فرآیند شناخت. د) اصالت نگرش تاریخی و) شناخت پدیداری امور و نفى ذوات مستقل از شناخت.  همان‌گونه که در کانت، سوژه استعلایى منشأ تعین هستی تلقی می‌شود، نزد نوکانتى‌ها هم شیئی محسوس که نامتعین است تا بر فاعل شناسا عرضه نشود تعین و حقیقت پیدا نمی‌کند، اما با چند تفاوت: اولین آنها نفى شیء فی‌نفسه (Nommenon)  کانت است که به ایده محض تبدیل می‌شود آن هم به وجه غایتی تاریخی اما غیرقابل پیش‌بینی. همچنین نزد ماربورگى‌ها - خاصه هرمان کوهن-  سوژه استعلایى جای خود را به «سپهر منطقی» می‌دهد که عنصر ضروری و پیشینی شناخت است که براساس آن کثرت محسوسات نامتعین به یک وحدت فراسویى باز می‌گردد که علت تعین آنها نیز هست.  به بیان دیگر شناخت نزد متفکران مکتب ماربورگ سه مرحله دارد: در مرحله اول جهان کیفیت‌های حسی و در مرحله دوم ادراکات امور حسی از اعتبار ساقط شده و سرانجام اندیشه ریاضی به هستی تعین می‌بخشد و آن را به صورت واحد و ثابت درمی‌آورد. این درحالی است که در مکتب جنوب غربی -  خاصه نزد ریکرت- معیارهای اخلاقی و فرهنگی با معیارهای منطقی و ریاضی ترکیب می‌شوند تا زمینه و شرایط نیل به ساحت خرد کلی برای انسان حاصل شود.

 

 

 پدیدارشناسی
برخی محققان ریشه‌های پدیدارشناسی را به لحاظ تاریخی در ارسطو و حکمای مدرسی قرون وسطی تشخیص داده‌اند، اما به لحاظ تکوین جوهری آن در دوره معاصر باید به نقش فرانتس برنتانو فیلسوف ، روانشناس آلمانی و استاد هوسرل اشاره کرد. هوسرل خود اصلی‌ترین چهره تاریخ پدیدارشناسی و اصیل‌ترین آنها نیز هست. در تحلیل افکار او به افلاطون، ارسطو، متکلمان قرون وسطی، دکارت، لایب‌نیتس، هیوم، کانت، هگل و فرگه برمی‌خوریم که در عین تاثر از ایشان و هضم عناصری از افکار آنها، هم جنبه‌های ابداعی و نوآوری‌های خود را دارد و هم اصالت و استقلال فکری خود را حفظ می‌کند.  پدیدارشناسی نزد هوسرل -همچون هرمنوتیک نزد شلایرماخر و دیلتاى- جنبه روش‌شناختی دارد که در «پژوهش‌های منطقی» در شکل ابتدایی اما دقیقش ظهور پیدا کرده است.  دغدغه مدرنیسم، آگاهی است و یکی از لوازم بحث آگاهی، شرایط تحقق آن است. هوسرل نیز به تبع دکارت و کانت درپی یافتن همان نقطه اتکای ارشمیدسى برای حصول معرفت یقینی و شرایط استعلایى آن بود.  به‌طور کلی پدیدارشناسی هوسرل دو مرحله دارد: ۱- تعلیق (اپوخه) ۲- تحویل (تأویل‌)
تعلیق در  ابتدا نقد تلقی رئالیستی خام و اولیه‌ای است که برمبنای آن تحصل‌گرایان عقیده به وجود عالم مستقل از ذهن انسان داشتند. هوسرل عالم طبیعت را نفى نمی‌کند بلکه دیدگاه طبیعی را اپوخه (تعلیق) می‌کند. درواقع و به بیان دقیق‌تر، این تعلیق، تعلیق حکم است که طبق آن «حکم به وجود یا عدم نومن مستقل از ذهن» تعلیق می‌شود و به اصطلاح درون پرانتز قرار می‌گیرد.  اما تحویل (Reduction) هم که از مفاهیم کلیدی تفکر هوسرل است، مراتب و مراحلی دارد: تحویل یا تأویل پدیدارشناختى منجر به تحویل ذاتی می‌شود و تحویل ذاتی منجر به تحویل استعلایى.
دیدگاه هوسرل در این باب (نفى تلقی رئالیستی از کلیات) ابتدائا هیومى است اما هرچه جلوتر می‌رود از هیوم فاصله گرفته و به افلاطون و افلاطونیان نزدیک می‌شود: وقتی شیئی ذاتی ندارد و صرفا مجموعه‌ای از پدیدار‌هاست (در مقام شهود حسی)، همزمان از ناحیه عقل هم، شهودی بر جسم پرتو می‌افکند و همزمان با شهود حسی یک شهود عقلی رخ می‌دهد که از یک طرف فنومن‌ها را جمع می‌کند (عمل قوام‌بخشی) و از طرف دیگر به فنومن‌ها «صورت» و ذات می‌بخشد (عمل ایده‌بخشی).  قصدیت، التفات یا حیث التفاتی (intentional)  به لحاظى مهم‌ترین و کلیدی‌ترین مفهوم در پدیدارشناسی هوسرل است. دوگانه دیگر در تفکر هوسرل تمایز «نوئسیس» از «نوئما» است. نوئسیس خود ادراک است و نوئما متعلق ادراک. در فرآیند آگاهی، یک جریان و نسبت رفت و برگشت میان نوئما و نوئسیس برقرار است که این نسبت «noematic-noetic» عبارت است از نسبت التفات. نزد هوسرل اصل آگاهی عبارت است از نسبت میان ادراک و متعلق ادراک که قصدیت یا التفات نام دارد و برمبنای آن هر ادراکی ضرورتا در نسبت با یک متعلق، تعین می‌یابد و ادراک محض و مجرد - به سبک (Cogito) دکارت- وجود ندارد.

 

 

 اگزیستانسیالیسم هایدگر
     هایدگر بزرگ‌ترین شارلاتانی بود که تا به حال مدعی نام فیلسوف شده است، او ذاتا یک دهاتی آلمانی بود، یک آدم ساده لوح و متفرعن که مدتی هم لباس نازی‌ها را به تن کرد.  
     هایدگر تیزبین‌ترین تحلیلگر مصائب عصر ما و بهترین امید برای رفع آنها بود، او بزرگ‌ترین فیلسوف قرن بیستم بود.
به قول مایکل اینوود کدامش را باور کنیم؟! قضاوت نهایی درمورد افکار مارتین هایدگر به تعبیر مفسرانش امری به غایت دشوار و حتی غیرممکن است و ما هم در اینجا درپی چنین کاری نیستیم. فقط باید توجه داشت که یافتن خطوط کلی و چارچوب‌های فکری چنین شخصیتی و نظام‌مند نشان دادن فلسفه‌اش دشواری‌ها و تنگناهای خاص خود را به دنبال دارد. خاصه به این دلیل که هایدگر را هم به متقدم و متأخر تقسیم می‌کنند. درطول تاریخ، فیلسوفان بزرگ زیادی بوده‌اند که ادوار فکری مختلف و بعضا متضادی را طی کرده‌اند: ابن‌سینا، ملاصدرا، کانت، ویتگنشتاین و... ازجمله فیلسوفانی هستند که ادوار تفکرشان را می‌توان به متقدم و متأخر و «یک» و «دو» و... تقسیم کرد.  اما فرق فارقى که در این میان وجود دارد، تناقض بین موضع نخست و موضع بعدی امثال ملاصدرا و کانت و ویتگنشتاین است، درحالی که تغییر موضع هایدگر بیشتر شبیه ابن‌سینا است، چه او هم زاویه‌دید و نحوه ورود و خروجش به موضوع و پرسش اصلی تغییر کرده درحالی که از لحاظ مبانی و وحدت موضوعی، میان هایدگر متقدم و متاخر تفاوتی نیست.  در تحلیل و تفسیر تفکرات هایدگر به سه مولفه بنیادی برمی‌خوریم: پدیدارشناسی، وجود‌شناسی و هرمنوتیک. پدیدارشناسی هایدگر متاثر از هوسرل است اما با آن از چند جهت تفاوت دارد: اول آنکه هوسرل پدیدارشناسی را به مثابه روش در معرفت‌شناسی ملاحظه می‌کند، درصورتی که هایدگر آن را به منزله روشی در ساحت وجود‌شناسی تلقی می‌کند که  با ظهور وجه هرمنوتیکى آن تبدیل به دیدگاه می‌شود. تفاوت دیگر پدیدارشناسی هوسرل با هایدگر، افزودن مفهوم Deconstruction  یا بازسازی - که از دو مفهوم انهدام و ساخت ترکیب شده - به دو مولفه تعلیق و تحویل هوسرل است.  هایدگر در ادوار دوگانه تفکرش برای انسان معاصر غربی دو بعد بحران تشخیص می‌دهد: اول بحران بی‌خانمانی انسان است که معلول تلقی دوگانه‌انگارانه دکارت از انسان به مثابه سوژه (فاعل شناسا) و عالم (ابژه مورد شناخت) است. این دره عمیقی که دکارت میان سوژه و ابژه حفر کرده است به بی‌پایگاه شدن و فاصله گرفتن از «در - جهان  - بودگى» انسان انجامیده است و این خود مبدل به یکی از عوامل تحقق بعد دوم بحران یعنی ابتلای انسان معاصر به نهیلیسم وجودی شده است. البته حجاب مابعدالطبیعه غربی (پرداختن به هستومند‌ها به جای تکیه و توجه به هستی) نیز علت دیگر این بحران اجتناب‌ناپذیر است.  هایدگر پرسش از وجود را نه به‌عنوان یک مساله بنیادی اولیه، بلکه به‌عنوان درمان و راه برون‌رفت از این بحران معرفی می‌کند که شأن درمانگرى دارد.

 

 

 دازاین
دازاین، کلید‌واژه دیگری در تفکر هایدگر است. اگر دازاین را «آنجا - بودن» ترجمه کنیم، آن‌گاه در تفسیر لفظ «آنجا» باید از ابعاد مکانی و تلقی‌های جسمانی صرف فاصله گرفته و از آن عبور کنیم، به تعبیر گراهام وایت، هایدگر احساس می‌کند آزاد است طیفی از چیزها را جانشین «آنجا» کند؛ نه‌تنها مکان اجسام بلکه نحوه‌های زندگی، روابط و حتی اموال آدمی.  وی درجهان بودن دازاین را در «هستی و زمان» این‌گونه تعبیر می‌کند: «دازاین بدوا و غالبا درربوده و سرسپرده جهان است... .» این سنخ استعلا درباب معنای واژگان، حداقل متضمن دو معناست: یکی وحدت موضع هایدگر در دوران تفکرش، چه پرداختن و اصالت بخشیدن به زبان امری است که هم در هایدگر هستی و زمان قابل تشخیص است و هم در آثار متأخرش. و دیگر اینکه موضع هایدگر درباب تحلیل حقایق، نه مانند ارسطو، کانت، فرگه و فیلسوفان تحلیلی قضیه‌محور (propositional)  است و نه مانند دکارت و اسپینوزا، مفهوم‌محور (Conceptual) ، بلکه هایدگر - خاصه در اواخر حیات فلسفی‌اش- به واژه‌ها نظر دارد؛ او رویکردهای نحوی و گرامری را سطحی می‌داند و در عبور از این نوع تلقی‌ها، نوعی مرکزیت برای شعر و استعاره را در وجود‌شناسی خود اثبات می‌کند که پروراندن آن استعارات مستلزم‌ گذار از سطح و ظواهر معانی مقولى و در بردارنده امکان‌های نامتناهی‌ای برای پایان بخشیدن به این شب یلدای غفلت از وجود است.

 

منبع: فرهیختگان

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: