«ورقه و گلشاه»: عاشق و معشوقی که به دست پیغامبر (ص) زنده شدند

1396/5/3 ۱۲:۰۷

 «ورقه و گلشاه»: عاشق و معشوقی که به دست پیغامبر (ص) زنده شدند

منظومه عاشقانه و پرسوز و گداز «ورقه و گلشاه» اثر عیوِقی، یکی از آثار کهن و ارزشمند ادبیات فارسی است درباره سرگذشت عشقِ پر سوز و گداز یک پسرعمو و دختر عمو که ناکام از دنیا می‌روند، اما پس از آنکه به معجزه پیغامبر اکرم (ص) زنده می‌شوند، به وصال هم می‌رسند.


منظومه عاشقانه و پرسوز و گداز «ورقه و گلشاه» اثر عیوِقی، یکی از آثار کهن و ارزشمند ادبیات فارسی است درباره سرگذشت عشقِ پر سوز و گداز یک پسرعمو و دختر عمو که ناکام از دنیا می‌روند، اما پس از آنکه به معجزه پیغامبر اکرم (ص) زنده می‌شوند، به وصال هم می‌رسند.
 

«خسرو» و «شیرین»، «لیلی» و «مجنون»، «یوسف» و «زلیخا»، «فرهاد» و «شیرین» ، «وامق» و «عذرا» و «ویس» و «رامین» این‌ها نام شماری از سرشناس‌ترین عاشقان و معشوقانی است که سرگذشت عاشقانه پُر فراز و نشیبِ آنان، موضوع سرایش تعدادی از بهترین آثار غنایی و عاشقانه تاریخ ادبیات فارسی شده است.
ماجرای عشق شکوهمندِ خسرو به شیرین و نیز دلبستگیِ خالصانه فرهادِ کوهکن به شیرین را حکیم نظامی گنجوی به زیبایی در مثنویِ «خسرو و شیرین» روایت کرده و پس از او نیز دیگر شاعرانی چون امیرخسرو دهلوی و دیگر مقلّدان نظامی به نظمِ آن پرداخته‌اند؛ هرچند پیش از نظامی نیز فردوسی بزرگ داستان خسرو و شیرین را در «شاهنامه» آورده است.
«لیلی و مجنون» را نیز نظامی جاودان ساخته و مقلّدانش نیز به پیروی از او بارها و بارها آن را از نو سروده‌اند. از «وامق و عذرا» عنصریِ بلخی نیز گرچه جز بیت‌هایی اندک باقی نمانده، اما بعد از وی شاعرانی چون قتیلی بخارایی و خواجه شعیب جوشقانی و میرزا محمدصادق نامی اصفهانی این داستان عاشقانه‌ یونانی را دوباره به نظم کشیده‌اند.
«ویس و رامین» را هم که داستانی بازمانده از عهد اشکانیان بوده است، فخرالدین اسعد گرگانی به رشته نظم کشیده و «یوسف و زلیخا» را هم که به نادرستی به فردوسی نسبتش می‌دادند، بار دیگر در قرن نهم به ذوق و کوشش خواجه مسعود قمی و نورالدین عبدالرحمن جامی سروده می‌شود تا روایت‌هایی دیگر از این «احسن القصصِ» قرآن کریم در گنجینه ادبیات فارسی به یادگار بماند.

** ورقه و گلشاه؛ منظومه‌یی عاشقانه با طعم فراق

اما در کنار این مثنوی‌های عاشقانه، یکی از کهن‌ترین داستان‌های عاشقانه ادبیات فارسی که خوشبختانه از گزند حوادثِ روزگار محفوظ مانده و امروزه در دسترسِ فارسی زبانان است، منظومه‌ ای است به نام «ورقه و گلشاه». این مثنوی را شاعری به نام «عیّوقی» سروده که تاریخ سرایش آن به احتمال بسیار قبل از پایانِ سده پنج هجری است.
این مثنوی که مانند بسیاری از منظومه‌های داستانی قرن‌های چهارم و پنجم چون «شاهنامه» فردوسی و «وامق و عذرا» عنصری در بحر متقارب مثمن محذوف / مقصور (فعولن فعولن فعولن فعل / فعول) سروده شده، ماجرای عشقی پر سوز و گداز بین دو عاشق و معشوق از یکی از قبیله‌های عرب، به نام «بنی شیبه» را روایت می‌کند؛ عشقی که با درنوردیدن مرزهای فراق و هجران، به تراژدی نزدیک می‌شود و پس از آن به شکلی معجزگونه وصال را برای عاشق و معشوق دل‌سوخته رقم می‌زند.
از عیّوقی، شاعری که «ورقه و گلشاه» را سروده، اطلاعی در دست نیست جز اینکه به قول مرحوم استاد دکتر ذبیح ‌الله صفا مصححِ «ورقه و گلشاه» با توجه به اشاره‌های شاعر در متنِ اثر، تنها می‌دانیم که او فردی مسلمان بوده و سرایش این منظومه را در بهارِ یک سال آغاز کرده و در همان سال به انجام رسانده است؛ و نیز این را می‌دانیم که عیّوقی اثر خود را به نام «سلطان محمود» درآورده است:
«تو عیّوقیا گَرت هوش است و رای / به خدمت بپیوند به مدحت [= ستایش] گرای
به دل مِهر سلطانِ غازی بجوی / به جان مدح سلطان محمود گوی
ابوالقاسم آن شاه دین و دُوَل / شهنشاه عالم، امیر ملل»
(ورقه و گلشاه به تصحیح دکتر ذبیح‌ الله صفا، صفحه 3)
درباره اینکه این «سلطان محمود» کدام محمود است، دیدگاه‌های گوناگونی مطرح شده است، زیرا در فاصله 138 سال از 387 تا 525 هجری قمری، سه نفر با نام «محمود» به حکمرانی می‌رسند. نخست، یمین‌الدوله ابوالقاسم محمود بن سبکتگین، معروف به سلطان محمود غزنوی، که از 387 تا 421 در نهایت اقتدار سلطنت کرد. دوم، محمود بن ملکشاه سلجوقی، پسر ترکان خاتون بود که از 485 تا 487 حکومت کرد و با مرگش، سلطنت به برادرش، برکیارق، رسید. سومین محمود نیز، پادشاهی است به نام محمود بن محمد بن ملکشاه سلجوقی که از 511 تا 525 ق حکومت کرد.
مرحوم استاد صفا در مقدمه «ورقه و گلشاه» نوشته‌اند که با توجه به لفظ «غازی» که در شعر عیّوقی آمده، منظور شاعر به احتمال فراوان همان سلطان محمود غزنوی است که به لقب «غازی» نیز در تاریخ شهره است. (ورقه و گلشاه، صفحه چهار و پنج)

** ماجرای عشق پسرعمو و دختر عمو

منظومه «ورقه و گلشاه» داستان عشق جانسوز پسر جوانی به نام «ورقه» به دختر عمویش، «گلشاه»، است که در راه این عشق، دوری‌ها، جنگ‌ها، بی‌وفایی‌ها و خون دل‌خوردن‌های بسیاری پیش می‌آید. این دو عاشق و معشوق، فرزند دو برادر از قبیله «بنی شیبه» اند؛ پدر ورقه، «هُمام» نام دارد و پدر گلشاه، «هلال».
ورقه و گلشاه از کودکی در کنار هم بودند و با هم بالیده و رشد کرده و نزد معلم درس آموخته بودند. این دو که از کودکی با هم اُنس داشتند، دل به هم می‌بازند و عشق یکدیگر در خانه دل خویش جای می‌دهند. پدر و مادرهایشان که حال فرزندان خود را می‌بینند، جشنی در قبیله برپا می‌کنند تا گلشاه را به عقد ورقه درآورند.
نغمه چنگ و آوای موسیقی فضای قبیله را پُر کرده بود و همه اهل حیّ یا همان قبیله آماده جشن عقد این دو یار صمیمی شده بودند که ناگهان:
«برآمد ز گردون و هامون خروش / مصیبت شد آن شادی و ناز و نوش
زمین شد پر از مرد شمشیرزن / که بُد پیشِ شمشیرشان شیر، زن
سپاهی همه سرکش و تیره رای / همه دیو دیدار [= چهره] و آهن قبای
ز بهرِ شبیخون و از بهر کین / تو گفتی که بَررُسته‌اند از زمین
همه تیغ‌ها از نیام آخته [= بیرون آورده شده] / همه کینه و جنگ را ساخته...
به کُشتن همی گردن افراشتند / کسی را همی زنده نگذاشتند
براندند بر خاک بر، سیل خون / شد از خونِ گُردان [=دلیران] زمین لاله‌گون» (پیشین، صفحه 10)
ربیع بن عدنان، سالار قبیله بنی ضبّه (در سه منزلی قبیله بنی شیبه) که به گلشاه علاقه‌مند بود و چندین بار با فرستادن پیغام او را از پدرش خواستگاری کرده، اما پدر گلشاه به پیام‌های او پاسخی نداده بود، وقتی می‌فهمد که قرار است گلشاه را به عقد ورقه درآورند، با مردان جنگجوی خود به جشن عقد ورقه و گلشاه حمله می‌کند و پیش از عقد آن دو دلداده، با کشتن شماری از اهل قبیله، جشن را به هم می‌ریزد و گلشاه را نیز همراه خود می‌برد.
ربیع، گلشاه را نزد خود می‌نشاند و با تقدیم کردن زر و سیم و گوهرهای گرانبها به گلشاه، با مهربانی و فروتنی از عشقِ پرشورِ خود به او سخن می‌گوید. در همین حال گلشاه چاره‌ ای می‌جوید و با نقش بازی کردن، به ربیع می‌گوید که تا زنده است، در خدمت او خواهد بود و جز او به کسی نخواهد اندیشید، اما از ربیع می‌خواهد که یک هفته به او زمان دهد تا آماده پیوند زناشویی با ربیع شود:
«چو بگذشت یک هفته از کار من / نباشد کسی جز تو سالار من
تو را جای روبم [= جاروب می‌کنم] به گیسوی خویش / تو را دانم اندر جهان شوی خویش...
ربیع بن عدنان به گفتارِ اوی / بِبُد شاد و ایمن شد از کارِ اوی
نبود آگه از مکر سرو سَهی / به دام اندر آویخت از انبُهی...» (پیشین، صفحه 14)

** لشکرکشیِ عاشقِ دلخسته برای بازپس‌گیری معشوق از دست ربیع بن عدنان

از آن سوی، ورقه و اهل قبیله‌اش به خود می‌آیند و می‌فهمند که ربیع بن عدنان گلشاه را ربوده است؛ از این‌رو، مردانِ جنگی قبیله با همراهی ورقه و پدرش برای گرفتن انتقام و رها کردن گلشاه، راهی منزلگاه قبیله بنی ضبّه می‌شوند. ربیع نیز با آگاه شدن از این ماجرا، جنگ‌آورانِ قبیله خویش را جمع می‌کند تا مقابل بنی‌شیبه بایستند.
ربیع پیش از رفتن به میدان، بار دیگر نزد گلشاه می‌آید تا از وفاداریِ دخترِ بنی‌شیبه نسبت به خویش مطمئن شود. ربیع به گلشاه می‌گوید: ورقه و جنگیانِ بنی‌شیبه برای جنگ آمده‌اند؛ می‌خواهم بدانم تو دلت با من است یا با ورقه. زیرا اگر دلت با من باشد، از یک جهان دشمن نیز نخواهم ترسید و به پشتیبانیِ عشق تو لشکر دشمن را درهم می‌شکنم. گلشاه اما باز هم نقش بازی کردنش را برای ربیع ادامه می‌دهد تا بتواند از چنگ او به سلامت رها شود:
«بدو گفت گلشاه، کِاِی نام‌جوی / میاندیش وز دشمنان کام جوی
که تو تا قیامت مرا مهتری [= سرور من هستی] / ز صد ورقه بر من گرامی‌تری
شب و روز من در وفای تواَم / پرستنده خاک پای تواَم
ربیع ابن عدنان عجب شاد شد / به گفتار او از غم آزاد شد» (پیشین، صفحه 19)

** نبرد دو مرد عاشق / کشته شدن پدرِ ورقه

ربیع در مصاف تن به تن با لشکر ورقه، چهل مردِ جنگی را از پای درمی‌آورد و آن‌گاه رجز می‌خواند که به جای افراد عادی، یکی از سالارانِ لشکر به مصافِ او بیاید. او با فریاد زدنِ اینکه گلشاه او را نسبت به ورقه ترجیح داده، به آشکارا ورقه را به میدان فرا می‌خواند. ورقه نیز که خونش به جوش آمده، رزم‌جامه بر تن محکم می‌کند و آماده رفتن به نبرد با ربیع می‌شود که ناگاه، پدرش، همام، جلو او را می‌گیرد و نمی‌گذارد که به آوردگاه برود و به جای پسر، خود به میدان می‌رود.
پس از زد و خورد بسیار بین ربیعِ جوان و پدر ورقه که پشتش خمیده بود و مویش سپید، عاقبت پدر ورقه به دست ربیع کشته می‌شود. ورقه را مرگ پدر جَری‌تر می‌کند و او هم برای بازپس‌گیریِ ناموسِ خویش و هم به قصد گرفتن انتقام خون پدر، برای کشتن ربیع به میدان می‌آید.
جنگی دشوار بین ربیع و ورقه در می‌گیرد؛ جنگی که حفظِ جان، مقصود دومِ طرفین از آن است و خواست نخست و اصلی هر یک از دو جنگجو، به دست آوردن جانان، یعنی گلشاه است. این مصاف تن به تن، هم رقیب را برای همیشه از میدانِ عاشقی و زندگی بیرون می‌کند و هم معشوق را به جنگجوی پیروز می‌بخشد. بنابراین، دو دلاور هرچه در توان دارند، می‌گذارند تا جانِ یکدیگر را بستانند. نخست با نیزه به یکدیگر ضربه می‌زنند، که پس از چندی نیزه‌ها می‌شکند؛ سپس با شمشیر نبرد می‌کنند که شمشیرها نیز خرد می‌شود؛ به گرزهای سنگین دست می‌بَرند، اما شدت ضربه‌ها موجب می‌شود کف دست‌هایشان تاول بزند و نتوانند کارِ جنگ را با گرز ادامه دهند؛ پس دوباره شمشیر و نیزه در اختیارشان می‌گذارند:
«به میدان در، آن هر دو خسرونژاد / به کینه بگشتند چون تندباد
ربیع ابن عدنان برآورد خشم / یکی حمله کرد آن سگ شوخ چشم [= بی‌حیا]
سر نیزه بگذارد بر رانِ اوی / که از درد آزرده شد جان اوی
اَبر [= بر] پهلوی اسپ رانش بدوخت / رخِ ورقه از درد دل برفروخت
پیاده شد از اسپ، اسپش بمرد / پیاده بر آن خستگی حمله بُرد
یکی نیزه‌ ای زد به بازوش [بازوی ربیع] بر / که بردوخت بازو به پهلوش بر
ولیکن به جانش نیامد گزند / ز بازوی خود نوک نیزه بکند
تَنِ هر دو در بندِ غم بسته شد / همین خسته گشت و همان خسته شد» (پیشین، صفحه 30 و 31)
درست است که منظومه «ورقه و گلشاه» اثری است عاشقانه و در شمارِ ادب غنایی، اما در بخش‌هایی از این داستان که سخن از جنگ و میدانِ نبرد و اسپ و گرز و شمشیر به میان آمده، عیوّقی به خوبی صحنه‌های رزمی را به تصویر کشیده و با توصیف‌های ساده، عینی و روان، رزم‌گاه و رزمجو و رزم را به شکلی دیدنی برای خواننده تعریف کرده است.

** گلشاه وارد میدان نبرد می‌شود / نجات دادن و اسیر شدن

اما افزون بر افرادِ دو لشکر که رزمِ تن به تنِ دو عاشقِ زخمی را نظاره‌گر هستند، این نبردِ عشقی یک تماشاگر ویژه نیز دارد: گلشاه. عیوّقیِ شاعر در ادامه روایت خویش تعریف می ‌کند که گلشاه نیز رزم جامه می‌پوشد و روی خود را نیز می‌پوشاند و در کسوت سربازان، به آوردگاه می‌آید و از یک سو ورقه را می‌بیند که رانش زخمی شده و از سوی دیگر ربیع را که خون از بازویش جاری است. معشوق نبرد دو مردی را که سرنوشتش به سرنوشتِ آنان گره خورده است، به دقت نظاره می‌کند. ورقه سوار بر اسبی دیگر حمله تازه‌ ای را آغاز می‌کند، اما به ناگاه اسبش با سر به زمین درمی‌آید و ورقه نقش بر زمین می‌شود و در چشم بر هم زدنی ربیع را خنجر به دست، روی سینه خود می‌بیند.
ربیع می‌خواهد سر از تن ورقه ببرد و کار را یک‌ سره کند و همه این‌ها را گلشاه دارد با دلی پُر از خون تماشا می‌کند. ورقه که مرگ را حتمی می‌بیند، در آخرین لحظه ربیع را سوگند می‌دهد که اجازه دهد یک بار دیگر روی گلشاه را ببیند:
«بگفتا بر این دل میافزای درد / به حق خداوند جبّار و فرد
از آن پیش تا کِم [= که مرا] درآری ز پای / یکی روی گلشاه ما را نمای
کنونم مکُش، دست و پایم ببند / بِبَر نزد آن زادسرو بلند
به دیدارِ آن ماه مهمان کنم [= مرا مهمان کن] / به پیش وی آن‌گاه قربان کنم» (پیشین، صفحه 34)
ربیع خواست او را می ‌پذیرد و با خفت و خواری او را حرکت می‌دهد تا نزد گلشاه ببَرد. در این حال، گلشاه سوار بر اسب، نقاب از رخ باز می‌کند و شتابان نزد ربیع و ورقه می‌آید. ربیع گمان می‌کند که گلشاه از دوری او بیتاب شده و به میدان آمده تا او را ببیند، اما گلشاه در یک لحظه ناغافل نیزه خویش را بر جگرگاه ربیع بن عدنان می‌زند و او را می‌کشد. سپس سوی ورقه‌ی دست در بند می‌آید و دست‌های او را باز می‌کند و هر دو شادمان نزد لشکریان بنی شیبه بازمی‌گردند.
از آن سو اما جنگیانِ بنی ضبه را اندوه و ماتمِ مرگِ ربیع فرامی‌گیرد. یکی از دو پسر ربیع، بر سر نعش خونین پدر می‌آید و سوگند یاد می‌کند که انتقام خون او را بگیرد.

** ورقه تلافی می‌کند

پسر بزرگ ربیع به میدان می‌آید و ورقه نیز با پای مجروح خویش برمی‌خیزد تا به جنگش برود، اما گلشاه مانع می‌شود و خود با پوشیدن جامه رزم و گذاشتنِ خودِ جنگی برسر، با چهره‌یی پوشیده به مصاف پسر بزرگ ربیع می‌رود و او را می‌کشد. در ادامه پسر کوچک ربیع به خون‌خواهیِ پدر و برادر به مصافِ گلشاهِ روی‌پوشیده می‌رود.
بین دو سوار، جنگی سخت در می‌گیرد که ناگاه کلاه‌ خود از سر گلشاه می‌افتد و پسر ربیع درمی‌یابد که این سوار، «گلشاه» است؛ و با دیدن روی و مویِ اوی، عاشق گلشاه می‌شود.
«پسر گفت: ای دلربای بدیع [= خوش، نیکو، تازه] / منم نامور، غالب ابن ربیع...
کنون ای پری‌چهره‌ی خوب‌روی / به یک سو نه این کینه و گفت و گوی
مرا با تو امروز پیکار نیست / مرا جفت نیّ و تو را یار نیست
برادرم بر دست تو کشته شد / پدرم از بلای تو سرگشته شد
کنون کین دل از مِهر گمراه گشت / ز جنگت مرا دست کوتاه گشت
نجویم ز تو کینه‌ی هیچ کس / مرا در جهان چِهرت ای دوست بس
کنون گر به مِهرم تو رغبت کنی / بپایی و با بنده صحبت کنی،
تن و جان و مالم همه آنِ توست / دلم بسته‌ی عهد و پیمان توست» (پیشین، صفحه 41)

با امتناع گلشاه از پاسخ دادنِ به عشقِ هوسناکِ ابنِ ربیع، زد و خورد بین آن دو ادامه می‌یابد تا اینکه گلشاه به دست وی اسیر می‌ شود.
ورقه اما با اسیر شدن گلشاه، شب ‌هنگام به لشکر دشمن می‌زند و خود را به در خیمه پسر ربیع می‌رساند و می‌بیند که پسر ربیع در حالی که در یک دست جام باده دارد و در دست دیگر خنجر، نیمه مست روی تخت نشسته و گلشاه با چشم گریان و دستِ از پشت بسته، پایین تخت روی زمین افتاده است.
پسر ربیع ابتدا به نرمی می‌خواهد دل گلشاه را نسبت به خود نرم کند، اما با مقاومت او، تهدید می‌کند که دختر را خواهد کشت. از این‌رو، سوی گلشاه خیز برمی‌دارد تا دست تعدی به وی دراز کند که ناگاه ورقه به داخل خیمه حمله می‌کند و با یک ضربت شمشیر، سر از تن ابن ربیع جدا می‌کند و معشوقِ خود را نجات می‌دهد و به لشکرگاهِ خودی و نزد پدر گلشاه بازمی‌گردند.

** ناداریِ ورقه و شرط پدر گلشاه

پس از اتفاق‌های جنگ با بنی ‌ضبه و کشته شدن پدر، ورقه کمی که حال جسمی و روحی خود را باز یافت، خواست دوباره ازدواج خویش با گلشاه را به یاد خانواده عموی خویش بیاورد و اقدامی کند، اما غم ناداری بر دلش سایه افکند، زیرا او همه دارایی خانوادگی خود را در حمله ربیع به جشن عقدش از دست داده بود و چیزی نداشت؛ و گرچه جان و آینده‌ گلشاه را نجات داده بود، اما چون دستش از دینار و درهم خالی بود، نمی‌توانست برای وصال اقدام کند، زیرا می‌ دانست در نظام قبیله‌ای محال است عمویش دختر زیبا و پُرخواهانِ خود را به جوانی نادار و بی مکنت بدهد. عیّوقی به همین مناسبت درباره «ناداری» زیبا گفته است که:
«به مردی تو گر بیشی از روستم / نگیری تو نام، ار نداری دِرَم
دِرَم‌ دار همواره باشد عزیز / نیرزی پشیز ار نداری پشیز» (پیشین، صفحه 48 و 49)
از آن سوی ماجرا، بزرگان و سرمایه‌دارانِ عرب نیز پی‌ در ‌پی به خواستگاری گلشاه می‌آمدند و با بخشیدن مال و ثروت بسیار، می‌خواستند رضایت پدر گلشاه را برای ازدواج با وی به دست آورند. در چنین حال و اوضاعی، ورقه نزد زن عموی خود، یعنی مادر گلشاه می‌رود:
«بدو گفت: ای مادرم، زینهار [= امان بده] / بدین عاشق خسته‌دل رحمت آر...
که بر جان من سخت شد بند تو / شدم بسته‌ی مِهر فرزند تو...
کنون من ز عم داد خواهم همی / ز تو، خاله فریاد خواهم همی
شما نیک دانید سامان من / که گلشاه دارد دل و جان من
به بیگانگانش مده، گر دِهی / گرفتار گردی به خونِ رهی [= بنده، غلام؛ منظور «ورقه» است]...
سوی بابِ [= پدر] گلشاه پیغام من / بِبَر، گو مَبُر از من آرام من
حق بابکم [یعنی پدر ورقه] را نگه دار تو / روان وُرا [= روح او را] خیره مازار [= بیهوده میازار] تو
مرا شاد گردان به پیوند خویش / مکن دورم از روی فرزند خویش» (پیشین، صفحه 51)
مادرِ گلشاه، پیام ورقه را نزد شوی خویش می‌برد. پدرِ گلشاه از فداکاری ورقه برای نجات جان گلشاه و از مهر و علاقه این دو به یکدیگر یاد می‌کند و می گوید که شایسته‌ترین فرد برای شوهریِ دخترش و دامادیِ او ورقه است اما چون از مال و ثروت بی‌بهره است، باید برود نزد دایی (خال) خود که در یمن حکمرانی دارد و از او سرمایه‌ ای بگیرد و باز گردد تا به وصال گلشاه برسد.

** پیمانِ عشقی که شکست / رفتن ورقه به یمن برای یافتن سرمایه

ورقه آماده رفتن به یمن می ‌شود تا به کمک دایی خود، منذر که شاه یمن است و فرزندی هم ندارد، سرمایه‌ ای به دست آورد و نزد گلشاه بازگردد. او پیش از رفتن، نزد گلشاه می‌رود تا عهد عاشقی را با یکدیگر محکم کنند:
«به زاری چنین گفت: ای بِنت عم / قضامان جدا کرد خواهد ز هم
همی تا زیَم در وفای تواَم / اسیر تو و خاک پای تواَم
گر از مِهر من بر دلت باک نیست / مرا جایگه بهتر از خاک نیست
وگر با مَنَت هست پیوند مِهر / مَبُر دل ز مِهر من ای خوب چهر» (پیشین، صفحه 54)
گلشاه نیز که در آتش عشق ورقه بی‌تاب است، با سخنان خود می‌کوشد ایستادگی خود را بر سر پیمان عشق با ورقه، به او نشان دهد:
«چنین گفت کِاِی نُزهت [= شادی، نشاط، خرّمی] کام من / ز نامت مبادا جدا نام من
به مِهرم دل و جانت پیوسته باد / به بندِ وفا جانِ من بسته باد
میان من و تو جدایی مباد / ز چرخ فلک بی‌وفایی مباد
گر از روی من می‌بتابی تو روی [= روی بگردانی] / مجویم؛ وگر جویی از خاک جوی» (همان)
اما گلشاه که گویی دلش از جانب پدر و مادرش مطمئن نیست، به ورقه می‌گوید که پیش از رفتنِ به یمن بار دیگر نزد پدر و مادرش رود و از آنان قول بگیرد که تا زمانی که برنگشته، گلشاه را به عقد خواستگاری دیگر درنیاورند. ورقه نیز چنین می‌کند و راهی یمن می‌شود.
زمانی که ورقه به نزدیکی یمن می‌رسد، کاروانی را می‌بیند و از اهل کاروان اوضاع یمن را جویا می‌شود. کاروانیان می‌گویند که شاه بحرین و امیر عدن به یمن حمله کرده‌اند و شاه یمن و همه بزرگان و سران یمن را به اسیری گرفته و شهر را نیز محاصره کرده‌اند. از سران یمن، تنها وزیرِ شاه است که گرفتار نشده و درون شهر به محاصره است.
ورقه با زیرکی شبانه به درون شهرِ محاصره شده وارد می‌شود و به دیدار وزیر می‌رود. وزیر ماجرای اسارت شاه و بزرگانِ یمن را به ورقه می‌دهد. ورقه از وزیر درخواست هزار سوار جنگاور می‌کند و وزیر به خواسته‌اش جامه عمل می‌پوشاند. روز بعد ورقه و لشکر کم‌تعدادش به بیرون شهر می‌روند تا در برابر سپاه پنجاه هزار نفره بحرین و عدن بجنگند.
در مصاف تن به تن، ورقه با رجزخوانی‌های دلیرانه خود، پهلوانان دشمن را به مبارزه می‌طلبد و در این جنگ‌های رو دَر رو شصت و سه نفر از جنگیانِ دشمن را می‌کشد. به هر روی با دلاوری‌های او، لشکر کم تعداد یمن موفق می‌شود سپاه دشمن را شکست دهد. ورقه دایی خود و بزرگان یمن را آزاد می‌کند و سر شاه بحرین و امیر عدن را نیز می‌برد و در پیش دایی خویش، شاه یمن می‌اندازد. شاه یمن نیز به پاس قدردانی از خواهرزاده شجاعِ خویش، دیار و درهم و گوهر و اشتر و اسب و استرِ فراوانی به ورقه می‌بخشد تا او بتواند با سرمایه‌ ای بسیار و دلی پر امید، به وصل گلشاه برسد.

** شاه شام و عشق به گلشاه

در نبود ورقه، شاه شام که آوازه گلشاه را شنیده بود، در هوای او پرسان پرسان راه قبیله بنی‌شیبه را پیش می‌گیرد و پس از چندی به منزل‌گاه گلشاه می‌رسد و با وعده تقدیم ثروت بسیار، او را از پدرش خواستگاری می‌کند. هلال (پدر گلشاه) اما به قولش با ورقه وفادار می‌ماند و به شاه شام پاسخ منفی می‌دهد. شاه شام که نمی‌توانسته دل از گلشاه‌ برکند، پیرزنی را با دادن زَر و یاقوت مجاب می‌کند که برود و دل مادر گلشاه را نسبت به وصلت او با دخترش نرم کند.
پیرزن می‌رود و وعده‌های مالی دلفریب شاه شام را با آب و تاب برای مادر گلشاه نقل می‌کند و آن ‌قدر در گوش او می‌دمد که مادرِ گلشاه، قول ورقه زیر پا می‌گذارد و راضی می‌شود تا پدر گلشاه را نیز راضی کند.
«بخواند آن زمان باب گلشاه را / بگفت و نمودش بدو راه را
که گر مال خواهی و دیهیم [= تاج] و تخت / دلش را گشاده کن از بند سخت
که گر بسته‌ی مِهرِ شامی شوی / به نزد همه کس گرامی شود
بدو به زنی دِه تو گلشاه را / مر آن عاشق زار و گمراه را
ز شامی مگر شاد و خرّم شود / غم ورقه اندر دلش کم شود
نیابی تو داماد هرگز چُنوی / که هم مال‌دار است و هم خوب‌روی» (پیشین، صفحه 71 و 72)
هلال اما با حرف زن مخالفت می‌کند، ولی زن او را تهدید می‌کند که اگر به حرفش گوش ندهد، از او جدا خواهد شد. به هر روی، مکر زنانه‌ مادر گلشاه کارگر می‌افتد و در حالی که گلشاه و ورقه از آن‌چه قرار است بر سرشان بیاید، بی‌خبرند، پدر رضایت می‌دهد که دخترش به عقد شاه شام درآید، اما به یک شرط؛ و آن اینکه هیچ کس از افراد قبیله از این وصلت خبردار نشود تا مبادا ورقه از این اتفاق آگاه شود.

** زاری ورقه بر سور گوری که در آن مرده‌ ای نیست!

گلشاه وقتی از ماجرا خبر می‌ یابد، اشک‌ریزان و بی‌تاب در غم دوری و جدایی از ورقه می‌نالد، اما مادرش به دروغ می‌گوید که ورقه مرده است. این حال گلشاه را بدتر می‌کند و به تمام او را افسرده می‌ کند و به هر ترتیب جهاز عروسِ غم‌زده را آماده می‌کنند تا راهی دیار شام شود. گلشاه که مرگ ورقه را باور ندارد، پیش از رفتن، یکی زره و انگشتری به غلام خود می ‌دهد و می‌گوید به یمن رود و آن را به ورقه بسپارد و نیز سفارش می‌کند که هیچ از ماجرای ازدواج او و شاه شام چیزی نگوید، زیرا می‌داند ورقه طاقت نمی‌آورد و دق می‌کند.
در هر صورت گلشاهِ ماتم‌ گرفته همراه با شویِ ناخواسته‌ی خویش به شام می‌رود. پدر، گوسفندی را به جای وی در گور می‌گذارد و به اهل قبیله می‌گوید که گلشاه مرده است.
از سویی، گلشاه که دل در گرو یارِ دیرینِ خود، ورقه، داشت، به هیچ روی حاضر نبود تن به زناشویی با شاه دهد، از این روی یک بار با خنجر می‌خواست قلب خود را بشکافد که شاه مانعش می‌شود. او آب پاکی را روی دست شاه می‌ریزد:
«وُرا گفت گلشاه: کِاِی شهریار / ندانم تو را در جهان هیچ یار
ولکن نخواهم بُدَن یارِ کس / مرا در جهان یار ورقه است و بس
هر آن کو به خلوت کند رایِ من / نبیند به جز در لحد جای من» (پیشین، صفحه 78)
شاه نیز چون از صمیم دل عاشق گلشاه است، خواست او را می‌پذیرد و می‌گوید:
«تو با من به خوبی سخن گوی بس / که از تو مرا دیدن روی بس» (همان)
از آن سوی غلامِ گلشاه به یمن می‌رسد و انگشتری و زره و پیغام گلشاه را به ورقه می‌دهد. ورقه نیز نگران با دارایی فراوانی که به دست آورده، شتابان به منزل‌گاه بنی شیبه می‌رود و خبر مرگ گلشاه را از پدر او می‌ شنود و از هوش می‌رود.
ورقه‌ی ناامیدِ دل‌خسته را بر سر گور دروغینِ گلشاه می‌برند و او به زاری بر سر گور، با معشوق خویش سخن می‌گوید:
اَیا آفتاب درخشان، دریغ / که پنهان شدی زیر تاریک میغ [= ابر]
اَیا تازه گلبرگ خوشبوی من / شدی شاد نابوده از روی من» (پیشین، صفحه 82)
ورقه که امید خود را ناامید می‌دید، زر و سیم و اسب و اشتر و همه سرمایه‌ ای را که از یمن آورده بود، به غلامان خویش می‌سپارد تا به یمن بازگردانند. این اتفاق پر و مادر گلشاه را پشیمان می‌کند اما در آن وقت دیگر پشیمانی سودی نداشت.

** دست تقدیر ورقه را به کاخ شاه شام می‌برد

ورقه دل از دنیا بریده، روز و شب بر سر گور گلشاه بی‌تابی می‌کند تا اینکه یکی از دخترکان زیباروی قبیله که از ماجرای ازدواج گلشاه و شاه شام آگاه بود، دلش بر ورقه می‌سوزد و حقیقت را به وی می‌گوید. از این‌ رو ورقه بی‌درنگ راهی شام می‌شود. در نزدیکی شام، راهزنان بر ورقه می‌تازند و او به جنگ با آنان برمی‌خیزد و شماری را می‌کشد و مابقی فرار می‌کنند، اما در این زدوخورد، ورقه نیز زخم‌های کاری برمی‌دارد، به گونه‌ ای نزدیک چشمه‌ ای بیهوش می‌شود و از اسب روی زمین می‌افتد.
ازقضا شاه شام نیز که با خدم و حشم خود از شکار باز می‌گشته، پیکر مجروح ورقه را می‌بیند و دلش بر وی می‌سوزد و در حالی که نمی‌داند این جوان کیست، فرمان می‌دهد که او را به قصر بیاورند تا مداوایش کنند.
در قصر، ورقه به واسطه کنیزکی که پرستاری او را عهده دار است، انگشتریِ یادگار از گلشاه را به دست محبوب می‌ رساند و گلشاه با دیدن انگشتری، از وجود ورقه در قصر مطمئن می‌شود و به هر ترتیب عاشق و معشوق یکدیگر را می‌بینند:
«چو گلشاه رخسار ورقه بدید / یکی باد [= آه] سرد از جگر برکشید
بگفت آه وز پای شد سرنگون / ز بالا درآمد به خاک اندرون
چو ورقه بدید آن دلارام را / مر آن ماه خوش‌خوی پدرام را
بنالید وز درد دل گفت آه / درآمد سرش سوی خاک سیاه
بدید آن مر این را و این مر وُرا / دل هر دو سوزان بُد اندر برا
برآمد ز هر دو به یک ره خروش / ز هر دو به یک راه ببرید هوش
زمانی برآمد، به هوش آمدند / دگرباره اندر خروش آمدند
چنین گفت گلشاه کِاِی ابن عم / همی خون شد اندر بَرَم دل ز غم
کنون چشمم ای یار مِهرآزمای / به دیدار تو کرد روشن خدای
بگفت این و بنهاد سر بر زمین / به سجده به پیش جهان آفرین (پیشین، صفحه 96)

** آزمودن شاه شام ورقه و گلشاه را

گلشاه که از دیدار ورقه سر از پای نمی‌ شناسد، شاه شام را خبر می‌کند و ورقه را به او معرفی می‌کند. شاه شام نیز پس از دیدار با ورقه، چون از علاقه آن دختر عمو و پسر عمو به هم آگاه است، آن دو را تنها می‌ گذارد تا با یکدیگر سخن کنند، اما از گوشه‌ ای مخفیانه آن دو را زیر نظر می‌گیرد تا راستی ورقه و وفاداریِ گلشاه را بسنجد.
«بدین حال می‌بود تا صبح روز / که رخشید خورشید گیتی فروز
نه زین و نه زآن دید نامردمی / چو این، باوفا دید و آن، آدمی،
شه شام شد شادمان بازِ جای [= شادمان بازگشت] / بشد ایمن ازکارِ آن دلربای» (پیشین، صفحه 99)
به هر ترتیب، ورقه و گلشاه بی‌آنکه از حدود حیا و پاکدامنی تجاوز کنند، با یکدیگر سخن می‌گویند و بر روزگار هجران اشک می‌ریزند.

** وداع ورقه و گلشاه

«چو یک چند بر حالشان برگذشت / دل ورقه از عشق آشفته گشت
بترسید کِش کار گردد تباه / چو بسیار پاید [= بماند] به نزدیک شاه،
گشادش زبان ورقه خوب رای / که ای دختر عم، به حقّ خدای
که گر در همه عمر از روی تو / شوم سیر وز عشرت خوی تو
اگر در بلا بایدم زیستن / شب و روز از درد بگریستن
ولیکن ز شوی تو ای سرو بُن / شکوهم [= واهمه دارم]؛ فزون زین نگویم سخن
نباید [= مبادا] که آید مَرُو را گران / که هست این جوانمرد، فخر مِهان
بود نیز کِش [= که او را] خوش نیاید که من / بُوَم با تو یک جای ای سیم تن» (پیشین، صفحه 100 و 101)
گلشاه بشدت ناراحت می‌شود و از ورقه می‌خواهد دست‌کم تا بهبودی کامل در قصر بماند، اما ورقه‌ پاکدل تصمیم خود را گرفته و به سختی از گلشاه دل می‌کند و از شام می‌رود. عیّوقی لحظه وداع ورقه و گلشاه را بسیار سوزناک تصویر کرده است:
«به گلشه همی ورقه با آفرین / همی گفت: ای دوست، سیرم ببین
که فرسوده کردی دلِ زار من / برآسود گوشَت ز آزار من
چو گردم تو را غایب از چشمِ سَر / ز گُم گشتنم زود یابی خبر
چو بر من اجل بگسلد [= باز کند] بندِ سخت / به دارالبقا [= آخرت] افکنم زود رخت
بَرَم مهر روی تو و خوی تو / بَرِ آفریننده‌ی روی تو
تو از حالم اَر هیچ یابی خبر / حق دوستی را به من برگذر
زمانی بر آن خاک من کن درنگ / که از کُشته‌ی خویش نایدت ننگ
چنین گوی کِی [= که ای] کُشته‌ی زار من / ستم‌دیده یار وفادار من
اَیا خسته‌ی بسته‌ی مِهرِ من / شدی سیر نادیده از چهر من
بگو این و بر من به زاری بموی [=گریه کن] / کُشنده توای، جز شهیدم مگوی» (پیشین، صفحه 104 و 105)
شاه شام که این بی‌تابیِ عاشقانه‌ی عاشق و معشوق را می‌بیند، از اینکه گلشاه را به عقد خود درآورده، پشیمان می‌شود و ورقه را سوگند می‌دهد که اگر او بخواهد، حاضر است گلشاه را طلاق دهد تا آن دو به هم برسند. اما ورقه صمیمانه از شاه شام تشکر می‌کند و از همه جوانمردی‌هایش در حق خود سپاسگزاری می‌کند؛ آن‌گاه راه نامعلوم خود در پیش می‌گیرد و می‌رود.

** مرگ ورقه

ورقه چون از نزد گلشاه به درمی‌آید، گلشاه او را غلامی می‌بخشد که همراهی‌اش کند. در راه بیابان رفته‌رفته حال جسمی ورقه بد و بدتر می‌شود، به گونه‌ ای که حتی طبیبی که در راه به هم برمی‌خورند نیز نمی‌تواند کاری برایش بکند و ورقه در میان راه از غم عشق گلشاه می‌میرد. غلامش با همراهی دو مسافر پیکر او را به خاک می‌سپارد و همان دو مسافر را راهی قصر گلشاه می‌کند تا او را از مرگ ورقه خبر دهند.
آن دو پیک به قصر گلشاه می‌رسند و مرگ ورقه را به او خبر می‌دهند. با شنیدن این خبر، دنیا به چشم گلشاه تیره و تار می‌شود و پیوسته زاری و شیون سر می‌دهد.
«سه روز و سه شب همچنان در عذاب / همی بود بی‌خورد و بی‌هوش و خواب
ز کارش چو آگاه شد شاهِ شام / دویدش برِ ماه بت کِش خرام [= منظور گلشاه است]
بگفتش: چه بود ای دلارامِ من / بگو هین که تیره شد ایام من
بگفتش [گلشاه]: که ای خسرو دادگر / به گیتی چه باشد از این زارتر
که آن ماه رخشان و آن دُرّ پاک / نهفته شد اندر دل تیره خاک
الا هم‌کنون ای گرامی رفیق / بِبَر مر مرا سوی گور صدیق
که تا خاک او را بگیرم به بَر / ببوسم من آن خاک را سر به سر
شاه شام نیز که خود از شنیدن خبر از دست رفتنِ ورقه بسیار نارحت و افسرده شده بود، خدم و حشم را فرا می‌خواند و همراه با گلشاه بر سر گور ورقه که در دو منزلیِ کاخش قرار داشت، می‌روند.

** جان دادنِ گلشاه

هنگامی که گلشاه و شویش با همراهی گروه بسیاری از مردمان به محل گور ورقه می‌رسند، گلشاه طاقت از دست می‌دهد و زاری کنان از بالای کجاوه‌ مَرکَبی که بر آن سوار بود، خود را به زمین، روی گور ورقه می‌اندازد و در حالی که قبر وی را در آغوش گرفته، زاری کنان نوحه سر می‌دهد:
«همی گفت: ای مایه‌ی راستی / چه تدبیر بود آن که آراستی؟
چنین با تو کِی بود پیمان من / که نآیی دگر باره مهمان من...
همی گفت: جُور است؛ از این جُور چند؟ / اجل کِی گشاید دلم را زِ بند؟
چه بِر خوردن است [= بهره‌مند شدن] از جوانی مرا؟ / چه باید کنون زندگانی مرا؟
به چه فال زادم من از مادرم؟ / که تا زاده‌ام به عذاب اندرم...» (پیشین، صفحه 114)
گلشاه که گویی دیگر چیزی جز ورقه و مرگ او را پیش چشم نمی‌دید، همچنان‌که روی خاک گور ورقه افتاده بود، خطاب به یار سفر کرده گفت:
«کنون چون تو در عهد من جانِ پاک / بدادی، شدی ناگهان زیر خاک،
من اندر وفای تو جان را دهم / بیایم رُخَم بر رُخَت برنهم» (پیشین، صفحه 115)
گلشاه این را می‌ گوید و لحظه‌ ای بعد نفسش بند می‌آید و جان به جانان تسلیم می‌کند و می‌ میرد. با دیدن این اتفاق، زاری و شیونِ مردمان و شاه شام دوچندان می‌شود. شاه شام که سراپا ماتم و اندوه است، دستور می‌دهد که گلشاه را نیز کنار ورقه به خاک بسپارند تا بدین سان عاشق و معشوق به وصال هم برسند. آن‌گاه فرمان می‌دهد که بالای گور آن دو یار وفادار، گنبد و بارگاهی بسازند. بدین ترتیب آن‌جا معروف می‌شود به «قبور شهیدان» و مردمان از جای‌های گوناگون به زیارت گور آن دو دلداده می‌آمدند.

** زنده شدن ورقه و گلشاه به دست پیغامبر اکرم (ص) / ایثار شاه شام

عیّوقی شاعر تعریف می‌کند که چون سالی از این ماجرا می‌گذرد و خبر این عاشقیِ پر سوز و داغ به گوشه و کنار عالم می‌ رسد و نیز حضرت پیغامبر اکرم (ص) نیز از این داستان آگاه می‌شوند. روزی که حضرت رسالت پناه (ص) به همراه یاران خویش از یکی از غزوه‌ها و جنگ‌های مسلمانان باز می‌گشتند، به شام می‌روند و بر سر گور ورقه و گلشاه حاضر می‌شوند. شاه شام بسرعت خدمت حضرت می‌رسد و ماجرا را تعریف می‌کند.
حضرت پیغامبر (ص) به شاه شام می‌گویند که اگر می‌خواهد ورقه و گلشاه به اذن خداوند زنده شوند، باید جهودانِ شام را به اسلام بخواند. شاه شام بسرعت نزد جهودان می‌رود و آنان که خود در مرگ گلشاه و ورقه عزادار بودند، با کمال میل اسلام را می‌پذیرند.
آن گاه حضرت محمد (ص) به نماز می‌ایستند و از خداوند می‌خواهند که آن دو عاشق و معشوق را به قدرت خویش زنده گرداند. حضرت جبرائیل (ع) بر رسول‌الله (ص) نازل می‌شود و می‌گوید که از عمر شاه شام شصت سال باقی مانده است. اگر او حاضر شود که بخشی از عمر خویش را به ورقه و گلشاه ببخشد، آن دو زنده خواهند شد.
حضرت رحمت للعالمین (ص) پیغام حامل وحی را به شاه شام می‌رساند و شاه شام این‌چنین پاسخ می‌دهد:
«بگفتا بدین هر دو فرّخ همال [= همتا، قرین، شریک] / چهل سال بخشیدم از شصت سال
که تا هر یکی بیست سالِ دگر / بمانیم بی بیم و بی دردسر
پس از بیست سال اَر بمیرم رواست / که آخر تنِ آدمی مرگ راست» (پیشین، صفحه 121)
بدین ترتیب، با ایثار شاه شام و با دعای حضرت پیغامبر (ص) و به اذن خداوند، ورقه و گلشاه زنده شدند. همگان به شادی پرداختند و شاه شام پادشاهی به ورقه بخشید و آن دو عاشق و معشوق تا پایان عمر در کنار هم با شادکامی زیستند.

** منظومه «ورقه و گلشاه» چگونه از غبار تاریخ به در آمد؟

مرحوم استاد دکتر ذبیح‌الله صفا که مثنوی «ورقه و گلشاه» را تصحیح کرده‌اند، در مقدمه‌ی این اثر نوشته‌اند که نخستین بار مرحومان دکتر عباس اقبال آشتیانی و دکتر احمد آتش (استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه استانبول) نسخه‌هایی از این منظومه را در کتابخانه‌های استانبول پیدا کردند و تا پیش از آن، کسی از وجود چنین اثری آگاهی نداشت.
این داستان، همچنان که خودِ عیّوقی نیز اشاره کرده، دارای اصلی عربی است. مرحوم استاد صفا این داستان را از جهت فراق و جدایی رخ داده بین عاشق و معشوق، بی‌شباهت به دیگر داستان عاشقانه عرب، یعنی «لیلی و مجنون» نمی‌دانند؛ اما شباهت واقعی «ورقه و گلشاه» را به سرگذشت شاعر عرب، عروة بن الحزام العذری، با دختر عمویش، عفراء بنت عقال، می‎‌دانند؛ «و حتی باید به یقین گفت که همان داستان است که در میان ایرانیان تغییرات کوچکی یافته و با عنوان 'داستان ورقه و گلشاه' معروف شده است». (مقدمه ورقه و گلشاه، صفحه نه)
داستان ورقه و گلشاه به زبان‌های ترکی و کردی نیز سروده و ترجمه شده که نسخه‌هایی از آن امروز در دست است. در زبان فارسی نیز افزون بر نسخه‌ عیوقی، روایتی دیگر و متأخر از این اثر در بحر هزج مسدّس محذوف یا مقصور (مفاعیلن مفاعیلن فعولن / مفاعیل) سروده شده که دو نسخه خطی از آن موجود است. (مقدمه ورقه و گلشاه، صفحه سیزده)
از ویژگی‌های ورقه و گلشاه عیوقی، غزل‌های کوتاهی است که در جای جای داستان، در میان قالب مثنوی، از زبان شخصیت‌های داستان بیان شده است. این غزل‌ها دارای زبانی نرم و اغلب گویای احساس عشق و یا حزن و اندوهِ شخصیت‌ها است.

** نسخه تصحیح و چاپ شده «ورقه و گلشاه»

مرحوم دکتر ذبیح الله صفا، استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران و محقق برجسته تاریخ و ادبیات فارسی، منظومه «ورقه و گلشاه» عیّوقی را به استواری تصحیح کرده‌اند و در سال 1340 بر آن مقدمه‌ ای فاضلانه نوشته‌اند. از ویژگی‌های این چاپ، لغت‌نامه‌ ای است که استاد صفا در پایان بدان افزوده‌اند تا خوانندگان را در دریافت معنی واژه‌های دشوار، یاری‌گر باشد.
این کتاب به همت انتشارات دانشگاه تهران چاپ و منتشر شده است.

* ارجاع‌های به متن منظومه در گزارش حاضر، بر اساس همین نسخه چاپ دانشگاه تهران بوده است.
خبرگزاری ایرنا بر آن است که گنجینه آثار ادب فارسی را بازمعرفی کند تا با آگاهی‌ افزایی نسبت به داشته‌های ارزشمندمان، در راه آشتی دوباره مردم سرزمینمان با کتاب‌های ارزشمند ادبیات کهن فارسی قدمی برداشته باشد.
بدین منظور، هر نوبت یکی از متن‌ های کهن ادبیات فارسی در سلسله نوشته‌هایی با عنوان «آشتی با ادبیات فارسی» به طور اجمالی معرفی خواهد شد. پیش از این در نخستین، دومین و سومین شماره از این مجموعه، کتاب‌های «قابوس‌نامه»، «سفرنامه ناصر خسرو» و «مرصادالعباد» معرفی شد و در این نوبت نیز «ورقه و گلشاه».

 

منبع: ایرنا

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: