1395/10/12 ۰۸:۴۵
در طول تاریخ اسلام، اختلاف درونی برخی علوم اسلامی باعث ایجاد تعامل و تخاصم بین این رشتهها شده است و همواره علمایی چند بودهاند كه سعی در حل این اختلافات داشتهاند. یكی از جریانهایی كه با مخالفتهای بسیاری مواجه شده، تصوف است و بیشتر این مخالفتها نیز حول مفاهیمی چون شریعت، طریقت، حقیقت و ولایت بوده است. مؤلف كتاب «شریعتگریزی یا ولایتپذیری» بر آن است تا با بررسی ابعاد مختلف این مباحث، در جهت رفع سوءتفاهم ها و نزدیكکردن علوم عرفانی به سایر علوم اسلامی گامی بردارد. گفتگوی زیر كه پیشتر در ماهنامه «اطلاعات حكمت و معرفت» به چاپ رسیده، پیرامون همین موضوع است.
ساسان یغمایی: در طول تاریخ اسلام، اختلاف درونی برخی علوم اسلامی باعث ایجاد تعامل و تخاصم بین این رشتهها شده است و همواره علمایی چند بودهاند كه سعی در حل این اختلافات داشتهاند. یكی از جریانهایی كه با مخالفتهای بسیاری مواجه شده، تصوف است و بیشتر این مخالفتها نیز حول مفاهیمی چون شریعت، طریقت، حقیقت و ولایت بوده است. مؤلف كتاب «شریعتگریزی یا ولایتپذیری» بر آن است تا با بررسی ابعاد مختلف این مباحث، در جهت رفع سوءتفاهم ها و نزدیكکردن علوم عرفانی به سایر علوم اسلامی گامی بردارد. گفتگوی زیر كه پیشتر در ماهنامه «اطلاعات حكمت و معرفت» به چاپ رسیده، پیرامون همین موضوع است.
در طول تاریخ در مواجهه با جریان تصوف و عرفان، دو رویكرد كاملاً متفاوت دیده میشود: از سویی عدهای از آن جانبداری كردهاند و از سوی دیگر برخی علما نقدهای جدی به آن داشتهاند وحتی به ردّ و جرح اندیشهها و آداب و سلوك پرداختهاند. تحلیل جنابعالی در كتاب «شریعتگریزی یا ولایتپذیری» دربارة این دو رویكرد چیست؟ اگر كسی بخواهد در این زمینه كتابی بنویسد، باید چندین حوزه را همزمان با هم در نظر بگیرد. از یك سو، صوفینمایانی هستند كه بر اثر كجفهمیشان، نتوانستند بهخوبی از منابع اصیل عرفان استفاده كنند. درنتیجه سخنانی گفتند كه پایه و اساسی ندارد. برای مثال میتوان از بكتاشیه نام برد كه شیعه هم هستند. اگر نظر آنها را در باب شریعت درنظر بگیریم، یك نگاه انحرافی است كه هماكنون در سوریه و تركیه نزدیك به 20میلیون نفر پیرو دارند. آنها از حدیثی از امام صادق(ع) استفاده میكنند؛ ولی آن را در جهت اهداف خود معنا میكنند و از معنای اصلی حدیث منحرف میشوند. از سوی دیگر عرفانهای نوپدیدی ایجاد شدهاند كه به علت عدم شناخت صحیح از عرفان، برداشتهای اشتباهی از مفاهیم عرفانی داشتهاند و اینها عامل دیگری جهت نقد بر كل متصوفه شدهاند. از طرف دیگر، با عارفانی مواجهیم كه اصالت داشتهاند و سخنانشان هم صحیح است، اما برداشت برخی فقها و متكلمان دربارة آنها اشتباه بوده و این سوءفهم باعث بروز مشكل شده است. مثلاً افرادی نظیر ابنجوزی یا ابن تیمیه یا آقامحمدعلی كرمانشاهی، برداشتهای اشتباهی از سخنان عرفای راستین داشتهاند. بنابراین كسی كه میخواهد كتابی در باره این مسائل بنویسد، چندین محور را باید درنظر بگیرد.
به سه جریان كه باعث مخالفت و نقد متصوفه شد اشاره نمودید. در خصوص تفاوت دیدگاه صوفیان اصیل با رویكردهای انحرافی عرفانی هم بفرمایید. در طول تاریخ عرفا و فقهایی را میبینیم كه عرفان را بهطور دقیق و صحیح فهمیدهاند و جریانی صحیح در حوزة عرفان ایجاد كردهاند؛ افرادی چون میثم بحرانی، ابنابیالجمهور احسائی، علامه حلّی و محمدتقی مجلسی و دیگران. جریان اصیل عرفانی ریشه در احادیث و قرآن دارد و در این گروه هیچ انحرافی مشاهده نمیشود؛ یعنی دقیقاً شریعت را تأیید میكنند و قائلند كه شریعت، طریقت و حقیقت با هم پیوند دارند و بنده در كتاب مذكور به 24 مثال، اشاره كردم كه نشان میدهد این امور با هم پیوند دارند و به هیچ وجه این عرفان اصیل شریعت را نفی نمیكند؛ یعنی اینكه میگویند «اذا ظهرت الحقایق، بطلت الشرایع»، اصلاً به معنای گذركردن شریعت نیست، بلكه به معنای سیر صعودی و گذشتن از این مرحلة احوال است، و هر مرحله، شریعت خاص خودش را دارد. در عرفان اصیل، مانند بحث عشق حقیقی و مجازی كه از مجرای اصلی خودش منحرف نشده باشد، همه حقیقی هستند و ما عرفان غیرحقیقی نخواهیم داشت؛ آن گونه كه مولانا میگوید: عشق حقیقی است، مجازی مگیر این دم شیر است، به بازی مگیر وقتی همه چیز الهی میشود، همه چیز مظهر اسمای حق میشود و انسان به عنوان صورت حق، صفات الهی را به تجلی میرساند. در این صورت همه چیز در انسان خیر است و در خدمت كمال او خواهد بود. برای مثال همین هوای نفس اگر رشد پیدا كند، میشود میل؛ در مرحلة كاملتر میشود محبت، كاملتر كه میشود، میشود عشق و كاملتر كه شد، میشود خُلّت. در مراتب هستی همه چیز نیك است، همه چیز خیر است. غضب وقتی رشد پیدا كند، منجر به خیر میشود؛ مثلاً وقتی كسی جهاد انجام میدهد، ریشهاش در غضب است. مجاهد باید غضب و عصبیت داشته باشد؛ ولی اگر این صفات در جهت كمال صرف نشود، در جهت منفی به كار گرفته میشود. بنابراین وقتی از عرفان و عشق حقیقی میگوییم، به این معناست؛ اما وقتی این بعد را در نظر نگیریم، به خاطر آن انحرافها منجر به عرفان مجازی و غیرحقیقی میشود و اینها كاذباند.
بنا به تعریفی كه از شریعت مطرح نمودهاید كه دو معنای عام و خاص دارد، جایگاه و نقش آن را در تصوف چگونه تبیین میكنید؟ ما اصول دین داریم و فروع دین. اصول مهمتر است یا فروع؟ اصول اساسیتر است. اگر توحید را ندانید یا قبول نداشته باشید، معاد و نبوت را قبول نداشته باشید، دیگر چه سیر و سلوكی میخواهید انجام دهید؟ شریعت و اعمالی مثل نماز و روزه و... دیگر معنایی ندارد. حال سؤال این است: با چه چیزی به اصول میرسیم؟ با «علم». به فروع با چه میرسیم؟ با «عمل»؛ به همین خاطر است كه در اسلام به علم به این میزان اهمیت داده میشود و عالم را بالاتر از زاهد در نظر میگیرد. زاهد فقط میكوشد كه خود را نجات دهد، عالم میخواهد معرفتی ایجاد كند كه صورت حق را اثبات كند و جامعه را به آن سعادت برساند. درست است كه با انجام عمل هم شخص، به سعادت میرسد، اما به سعادت فردی، به همین خاطر علم در اسلام بسیار اهمیت دارد. وقتی میخواهیم از شریعت بگوییم، ابتدا باید آن را درك كنیم. سیدحیدر آملی، خواجه عبدالله انصاری و سایر عرفای بزرگ میگویند شریعتی داریم برای عوام، نماز یا روزه را كه میخواهد توضیح بدهد، میگوید نماز به این كیفیت نماز عوام است، در مرتبه بالاتر، نماز خواص است و در مرتبه بالاتر، نماز خاصالخاص است؛ چون در مرتبه بالاتر، عمل عمیقتر میشود. هرچه علم و معرفت شما عمیقتر شود، شناخت شما عمیقتر میشود. به همین خاطر گفته میشود «حسناتالابرار سیئاتالمقربین»؛ یعنی اعمالی كه برای عوام حسنه محسوب میشود، برای عارفان بزرگ، سیئه است. مثلا فرمودهاند اگر نماز بخوانید، خدا شما را به بهشت میبرد و نعمتهای بهشتی نصیبتان میشود. این امر بدی نیست و اشكالی ندارد، اما اگر فردی عمیق شد، عارف شد، نگاهش به بهشت عوض میشود و توجه به بهشت و نعمتهای بهشتی را به نوعی حجاب میداند. همینی كه برای فرد عادی حسنه است، با این نگاه یعنی صرف رسیدن به نعمتهای بهشتی برای عارف تبدیل به سیئه میشود. بنابراین میبینیم كه عبادات دارای مراتبی هستند. سعدی میگوید:
گر مخیر بكنندم به قیامت كه: چه خواهی؟ دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را اگر اختیار بدهند كه چه میخواهم، من حضرت حق را میخواهم. چنین نمازی نماز افراد خاص است. ابن ابیالجمهور احسائی قائل است كه عرفا ترك عمل ندارند، بلكه بحث ترك ملاحظه عمل را دارند. همین گونه است؛ یعنی شما وقتی اعمالی چون نماز و روزه و سایر اعمال را انجام میدهید، نباید نگاهتان به اعمالتان باشد و این یعنی ترك ملاحظه عمل، نه ترك عمل. نماز را نباید مقابل خدا قرار بدهی و این رسیدن به یك مرحله لطیفتر است.
اگر آنان اعمال شرعی را به جای میآورند، چرا شاهد انتقاد فقها هستیم؟ این به خاطر رفتار برخی از صوفیان بوده كه از معرفت كامل برخوردار نبودند و قائل بودند كه خدا را عبادت كنید تا به یقین برسید. وقتی به یقین رسیدیم، چه؟ پاسخ این صوفیان ظاهری این بود كه دیگر عبادت لازم نیست! اما نظر عرفای حقیقی چنین نیست؛ آنها مثال پشت بام و نردبان را میآورند. بدین منظور كه چون تجلیات الهی لایتناهی است، این فیوضات لایتناهی است، شما با این نردبان هیچ گاه به پشت بام نمیرسید، چون دائم این تجلی در حال آمدن است و دم به دم نو میشود. بنابراین عارف هیچگاه به جایی نمیرسد كه بخواهد ترك عمل كند. در كتاب مذكور به گروههایی اشاره كردهام مانند بكتاشیه، اباحیه و در برخی موارد اسماعیلیه، و در مورد عرفانهای نوظهور (به عنوان نمونه اشو) هم توضیحاتی آوردهام كه تمام اینها برداشت غلطی درباره مفهوم تكلیف داشتهاند. در حالی كه تكلیف هیچگاه ساقط نمیشود. اگر از شریعت گذر كردی و به طریقت رسیدی، طریقت شریعت خاص خودش را دارد. عمل ترك نمیشود، بلكه ملاحظه عمل ترك میشود.
گفتهاید كه طریقت همان نور باطن شریعت است كه انسان را به سوی حضرت حق راهنمایی میكند و مراد از آن، آراستهشدن به كمالات عقلی است. به نظر میآید میخواهید به نوعی تأویل اشاره نمایید. مفسران گفتهاند كه تأویل كی درست است: زمانی كه ارتباط ظاهر با باطن قطع نشود. اساساً باطنیگری، دو گونه است: یكی غالیانه كه باطل است و دیگری باطنیگری معتدل كه جمع بین ظاهر و باطن است. او كه دم از حقیقت و طریقت میزند، هرگز نباید ظاهر شریعت به هم بخورد، شریعت باید عمیق شود. نماز، همان نماز است؛ منتها یكی نماز عوام است، یكی نماز خواص و یكی هم نماز خاصالخاص. یكی نمازی است كه حضرت علی(ع) میخواند، یكی هم نمازی است كه ما میخوانیم؛ در ظاهر یكی است، اما عمق عمل متفاوت است.
معنی تكلیف نزد عرفا با معنای ظاهری آن متفاوت است؟ وقتی عملی كه میخواهید انجام دهید، خلاف میل شما باشد، برایتان سختی دارد. اما اگر با فطرت شما هماهنگ شود، آسان میشود، مثل زمانی كه غذا میخورید، چون با طبیعت شما سازگار است، برایتان امر دشواری نیست. وقتی نگاه شما به عالم هستی عوض میشود، باعث همسویی عمل با فطرت میشود. اگر به شما گفته شود این غذایی كه قرار است بخورید، مسموم است و شما نظر به مسموم بودن غذا داشته باشید، دیگر به لذت غذا فكر نمیكنید. معرفتی كه عارف به كنه عمل پیدا میكند، آن معرفت برایش لذتآفرین میشود. وقتی احساس میكند آن عمل در جهت رسیدنش به كمال است، این عمل برایش نه تنها معنای تكلیف به مفهوم رنجآور و سختبودن ندارد، بلكه عملی لذتبخش خواهد بود.
پس از بررسی مفهوم شریعت و جایگاهش در نزد عارفان اصیل، بحث مهمی را در كتاب مطرح كردهاید كه بررسی ارتباط مفاهیمی چون ولایت، تأویل و ظاهر و باطن است. لطفا در این خصوص هم توضیح بدهید. «ولایت» در عرفان ما بسیار مهم است، یعنی كلیدیترین مسئله ولایت است. ابنعربی بحث مهمی در این باره دارد؛ او میگوید تا قبل از پیامبر اسلام(ص) هر نبیی میآمد، كنارش انبیای دیگر هم بودند، برای مثال همراه موسی، هارون است، سایر انبیا نیز به همین روال بودهاند؛ اما پیامبراكرم(ص) كه آمدند و نبوت ختم شد، در كنارش «ولی» میآید. چون نبوت از امور ظاهر است، در خصوص پیامبران گذشته، با شریعت همراه بود و باید آن را توضیح میداد؛ بنابراین انبیای دیگر بودند تا آن شریعت را توضیح بدهند. اما زمانی كه نبوت ختم شد، «تنزیل» تمام شد و امر «تأویل» آغاز شد. «ولی» باطن «نبی» است. در این موضع فعلاً منظورمان «امام» در اصطلاح شیعه نیست؛ برای مثال حضرت موسی(ع) را در نظر بگیریم. همین نبی، دو جنبه دارد: یك بار با خلق سخن میگوید و این، امر نبوتش است و یك بار این نبی، باید وحی را از بالا بگیرد، این جنبهای كه نبی، وحی را از باطن میگیرد، جنبه ولایتش است. به همین خاطر هر نبیی ولی هم هست. نبی یك جنبه باطنی دارد، كه ولایتش است. و وقتی كه میخواهد وحی را به مردم ابلاغ نماید، جنبه نبوت و رسالتش پدیدار میشود. این جنبهای كه وحی را از بالا میگیرد مهمتر است یا جنبهای كه وحی را به مردم ابلاغ میكند؟ البته جنبهای كه وحی را از بالا میگیرد مهمتر است؛ بنابراین باطنش كه ولایت است مهمتر است. زمانی كه نبوت ختم شد، آن جنبه باطنی نبی كه ولی بود، با امر ولایت مرتبط شد و ادامه پیدا كرد. جنبه باطنی نبی، نباید ختم شود؛ چون رابطه خدا با بشر كه قطع نمیشود. بنابراین آن جنبه باطنی نبی به امام منتقل شد. دیگر نیازی نیست كه انبیای اقماری موجود باشند، چون تنزیل، تمام شده است. به جای آنها، «ولی» میآید كه همان امام است. ابتدا ساحت تنزیل بود، حالا ساحت تأویل است. وقتی كه نبوت باطن شد، ولایت میشود. تنزیل هم باید باطن شود كه میشود تأویل. «امام»، باطن «نبی» است و ریشه اصلی عرفان اینجاست. نبوت و تنزیل قطع شد، ولی ارتباط قطع نشده است؛ زیرا باطن نبوت در امام ادامه پیدا كرده است. ابزار امام چیست؟ تأویل است. به این خاطر در تشیع تأویل به این میزان مهم است. اهل سنت به تأویل اهمیت نمیدهند، چون آن باطن را ندارند. آنها میگویند نبوت كه ختم شد، ولایت هم ختم میشود؛ یعنی همه چیز تمام شد. وقتی نبوت ختم شد، خلافت جای امامت نشست. خلافت هم، ظاهر است. تا زمانی كه نبی بود، خودش با باطن ارتباط داشت. روح آداب ظاهری را از باطن سیراب میكرد. چون خودش ولی هم بود. اما خلیفه كه جای نبی آمد، (اگر به فرض خلافت را جانشین نبی بپذیریم،) خلیفه جای نبی است، اما بدون باطن؛ یعنی دین، با خلیفه بدون باطن میشود و وقتی بدون باطن شد، دین تبدیل میشود به سلفیگری، اخباریگری و امری ظاهری!
با توجه به این نكته كه بسیاری از صوفیان از اهل سنت هستند، برای این خلأ پیشآمده یعنی فقدان شخصی كه متولی ساحت باطنی است، چه راهی درپیش گرفتند؟ عدهای در اهل سنت ـ عمدتاً صوفیان ـ این كمبود را احساس كردند كه خلیفه ساحت باطن را ندارد؛ چون نسبت به اهل ظاهر، آدمهای عمیقتری بودند، آمدند به جای «امام» كه در شیعه مطرح است، «قطب» و «ولی» و «غوث» را در عرفان مطرح كردند. ولی نكته اینجاست كه اینها بدون ارتباط با خداوند، چگونه باطنی هستند، چرا كه این افراد، باید باطن نبی را ادامه دهند و این امر، رابطهای حقیقی، لازم دارد و امری قراردادی نیست. بنابراین اگر بخواهد مرتبط با باطن نبی باشد، باطن حقیقی نبی، كسی جز امام نیست و بدین گونه عرفای اهل سنت غیر مستقیم باطن امام شیعی را پذیرفتند. بدین صورت كه اسناد فرقهشان را به یكی از ائمه ربط دادند. اكثر فرقههای آنها ـ به غیر از نقشبندیه ـ خود را منسوب به حضرت علی(ع) یا امام صادق(ع) یا امام رضا(ع) كردند. بنابراین امام را باطن نبی دانستند به گونهای كه اگر فتحی بخواهد در ظاهر برایشان حاصل شود، باید ربطی به باطن داشته باشد. كسانی مثل نجمالدین كبری، شیخ محمد لاهیجی یا بعضی از عرفای اهل سنت. یكی از مریدان اهل سنت آمد نزد عارفی و گفت: «من چلّه نشستهام، اما فتحی برایم حاصل نشد، چه بكنم؟» مرشد گفت: «فقهت چیست؟» گفت: «حنفیام.» گفت: «برو شافعی شو.» آن مرید بعد از مدتی باز مراجعه كرد، گفت: «باز هم نشد.» گفت: «برو فقه جعفری را عمل كن»؛ زیرا میفهمید كه آن باطن، با ظاهر ارتباط دارد. و این امور زمینه را برای گرایش به شیعه فراهم كرد. به وسیله این ارتباط با باطن كه ائمه داشتند و تنفیذی كه گرفتند، كمكم به این نتیجه رسیدند، وقتی این امامان هستند، چرا با واسطه به آنها برسیم؟ بنابراین عدهای از این صوفیان، شیعه شدند. مثلا در كبرویه، نجمالدین كبری، شاگردش سعدالدین حمویه، شاگردش عزیز نسفی و بعد هم شاگردش محمد نوربخشیه، شیعه شدند. همچنین ذهبیه هم شیعه شدند و اكثر سلسلههای صوفی كه در حال حاضر شیعهاند، سابق بر این همگی از اهل سنت بودند.
در عصر حاضر برخی افراد به سوی عرفانهای نوپدید و یا غیر اصیل روی آوردهاند، درحالی كه طبق گفتههای شما اصل و اساس عرفان حقیقی در تشیع است. علتش چیست؟ در طول تاریخ اشتباهاتی انجام دادهایم. ما شیعیان جای اینكه روی امر ولایت تكیه كنیم، این آموزه را كمتر مورد توجه قرار دادهایم و بیشتر زمان و امكانات و بحثها و درسهایمان حول فقه شیعی و ظاهر اعمال، انجام گرفته است. البته منظور، انكار اهمیت فقه نیست، فقهای بسیاری در طول تاریخ زحمت كشیدهاند تا فقه جعفری حفظ شود و گسترش یابد؛ اما مسئله ولایت، امری بسیار مهمتر است، چرا كه در برابر آن ولایت دیگری نداریم. اگر میخواهیم تشیع توسعه پیدا كند، باید به آموزههای ولایت بیشتر بپردازیم، باید از طریق عرفان، اقدام نماییم. نباید عرفان را از خود برانیم. چون بُعد عرفانی تشیع است كه دارای قدرت است، آن هم قدرتی معنوی و به جرم اینكه تعداد اندكشماری فرقه انحرافی پدیدآمده است، نباید اصل عرفان را از دست بدهیم. اگر به عرفان شیعه بیشتر توجه شود و تبلیغ شود، خواهیم دید كه سیل عظیمی به سمت تشیع میآیند. شاید یك سلفی هرگز به سمت شیعه گرایش پیدا نكند؛ ولی عارفان چون اهل باطن هستند، سهلتر به این سمت گرایش پیدا میكنند. اما اینكه در میان شیعیان از پیدایش و گسترش گروههای انحرافی جلوگیری میشود، به این خاطر است كه وقتی شما اصل را دارید، نباید به دنبال فرع بروید. اصل عرفان ائمه هستند. در مقابل ائمه نباید دكانی باز شود. اگر در اهل سنت این اتفاق افتاد و گروههای غیر اصیل و كاذب به وجود آمدند، برای این بود كه دستشان تهی بود؛ ولی وقتی دستشان با تعالیم ائمه پر شود، از این اعمال و گروهها دوری میكنند.
آیا نیازی است كه عارفان شیعی به انجام سیر و سلوكی غیر از آنچه در تعالیم ائمه آمده است، دست بزنند؟ وقتی عبادت امام علی(ع) را داریم، هیچ عارفی به آن حد نمیتواند نزدیك شود. آن حضرت به دفعات در حال عبادت و ذكر به حالت بیهوشی میرسیدند. به طوری كه فردی ایشان را در این حالت در نخلستان مشاهده كرد، سراسیمه به حضرت زهرا(س) گفت: «به گمانم علی وفات نموده است. چون دیدم بدنش مدتهاست كه كاملاً بیحركت بر زمین افتاده است!» و آن حضرت فرمودند: «این حالت برای علی بسیار پیش میآید.» هیچ عارفی به این مرحله نمیرسد. چون آنها به اصل دسترسی ندارند. بنابراین مسجد باید همان خانقاه باشد، به مكان دیگری نیاز نیست. بعضی دراویش، ارثی از صوفیان گذشته بردهاند و در مباحثی كه به هم تنیده شده است، گرفتار شدهاند!
منبع: اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید