1395/8/11 ۰۸:۲۹
«زیباشناسی هگل: هنر، اسطوره وجامعه» اثر دیوید جیمز، «زیباشناسی افلاطون:پرسش از زیبایی» نوشته درو هایلند و «زیباشناسی کانت: مفهومها و مسألههای اصلی» نوشته کریستیان ه. ونتسل سه عنوان کتابی است که با ترجمه عبدالله سالاروند توسط انتشارات نقش جهان هفته گذشته به بازار آمد. عبدالله سالاروند متولد 0631 شهرستان دورود پس از اتمام دوران تحصیل متوسطه به تهران آمد.
سایر محمدی : «زیباشناسی هگل: هنر، اسطوره وجامعه» اثر دیوید جیمز، «زیباشناسی افلاطون:پرسش از زیبایی» نوشته درو هایلند و «زیباشناسی کانت: مفهومها و مسألههای اصلی» نوشته کریستیان ه. ونتسل سه عنوان کتابی است که با ترجمه عبدالله سالاروند توسط انتشارات نقش جهان هفته گذشته به بازار آمد. عبدالله سالاروند متولد 0631 شهرستان دورود پس از اتمام دوران تحصیل متوسطه به تهران آمد. در دانشگاه تهران و در رشته مترجمی زبان آلمانی به تحصیل پرداخت بعد از آن در رشته مترجمی زبان انگلیسی مقطع کارشناسی مشغول تحصیل شد که نیمهکاره رها کرد و به فلسفه علاقهمند شد، سپس در دانشگاه تهران فلسفه غرب را در مقطع کارشناسیارشد به پایان برد و سرانجام فلسفه هنر را در مقطع دکترا در دانشگاه علامه گذراند. وی هماکنون آثاری چون زیباشناسی و ادبیات نوشته دیوید دیویس، زیباشناسی و موسیقی اثر اندی همیلتون، زیباشناسی و نقاشی اثر جیسون گیگر، زیباشناسی و معماری اثر ادوارد وینترز، زیباشناسی و فیلم از کاترین تامسون جونز را به فارسی برگردانده و آماده چاپ کرده است.
آقای سالاروند از مجموعه سه جلدی «زیباشناسی کانت» و «زیباشناسی هگل» و «زیباشناسی افلاطون» بفرمایید. این مجموعه چگونه تدارک دیده شد؟ در چند سال اخیر توجه و اقبال فراوانی به زیباشناسی صورت گرفته و کتابهای زیادی در این حوزه ترجمه شده اما اکثر این کتابها در کلیات بحث کردهاند اگر هم زیباشناسی این فیلسوف یا آن فیلسوف را توضیح دادهاند بسیار اجمالی بوده و رئوس مطالب در زیباشناسی هر فیلسوف را در چند صفحه خلاصه کردهاند. در این زمینه کمبود شدیدی احساس میشود. این بود که تصمیم گرفتم کتابهای زیباشناسی را انتخاب و ترجمه کنم که بر زیباشناسی یک فیلسوف خاص متمرکز باشند. سه فیلسوف را انتخاب کردم که نقش عمده و تعیینکنندهای نه فقط در زیباشناسی بلکه در فلسفه داشتهاند. افلاطون، کانت و هگل. زیباشناسی این سه فیلسوف از ارکان اساسی زیباشناسی است؛ حال آنکه کتابی وجود نداشت که دانشجویان رشتههای فلسفه هنر یا پژوهش هنر یا دیگر رشتههای مرتبط بتوانند به آن مراجعه کنند. این نویسندگان از پژوهشگران برجسته زیباشناسی هستند و حرفهای جالب توجهی در کتابهای خود برای گفتن دارند. ترجمه آنها را سه سال پیش آغاز کردم و فروردین ماه سالجاری به انتشارات نقش جهان سپردم که خوشبختانه بعد از شش، هفت ماه منتشر شد.
نسبت زیباشناسی و فلسفه هنر را چگونه تبیین میکنید؟ اگرچه این دو حوزه از هم متمایز هستند اما همپوشانی دارند. به نظر شما آیا زیباشناسی امری مطلق است یا نسبی؟ آیا امور نسبی قابل نظریهپردازی هستند؟ تا قبل از قرن هجدهم اصلاً چیزی بهعنوان زیباشناسی (aesthetics) وجود نداشت. هر نظریهای که به زیبایی یا به هنر میپرداخت به نام فلسفه هنر شناخته میشد. اما در قرن هجدهم نگرش تازهای در این زمینه پدید آمد. باومگارتن فیلسوف آلمانی در آن زمان نظریهای داد و مدعی علم نوینی شد. او این علم را زیباشناسی نامید که شناخت محسوس به دست میدهد و خواهرِ منطق است که شناخت معقول به دست میدهد. او بود که موجودیت این علم را اعلام کرد و در رساله دکترای خود با عنوان «ملاحظات فلسفی درباره شعر» نخستین بار واژه استتیک را متداول و رایج کرد (هرچند برخی گمان میکنند نخستین بار در کتابی به نام استتیکا این اصطلاح آمده است). بنابراین، از زمان باومگارتن، زیباشناسی بر جنبههای محسوس متمرکز شد و به این سو رفت که تأمل و نظرورزی در جنبههای محسوس یک ابژه باید از فلسفه هنر جدا شود. پس زیباشناسی یعنی تأمل در بعد محسوس ابژه، خواه یک اثر هنری باشد خواه ابزار یا هر چیز دیگری. اما فلسفه هنر یعنی رشتهای که در آن از تفسیر و تحسین هنر و آثار هنری سخن میگویند، نه اشیای غیرهنری. به هرحال، هنوز برخی از اهالی هنر و فلسفه تمایل دارند به پیروی از فیلسوفان بزرگی چون هگل و شلایرماخر و اشلگل تمایزی میان این دو اصطلاح نگذارند، زیرا این سه فیلسوف در درسگفتارهای خود زیباشناسی را با عنوان فلسفه هنر بحث و بررسی میکردند و این دو اصطلاح را به جای هم به کار میبردند. اما برخی اصرار دارند که این دو حوزه را باید از هم فرق گذاشت وگرنه امکانات هنری که در دورههای مدرن و پستمدرن ایجاد شده را نمیشود فهمید. اما درباره این سؤال که آیا زیباشناسی مطلق است یا نسبی، منظورتان را دقیق متوجه نشدم. اگر منظورتان این است که آیا زیباشناسی در مقام علم، به شناخت متقن و مطلق میانجامد باید بگویم زیباشناسی چون به امور محسوس میپردازد و ساختارهای فرمی اشیا را بررسی میکند از یک جنبه به پدیدارشناسی شباهت دارد که میتواند به سمت متقنبودن پیش برود اما مطلق نیست. این بدان معنا نیست که نتواند در این زمینه نظریهپردازی کنند. بسیاری از رشتههای فلسفی و غیرفلسفی مطلق نیستند اما نظریهپردازی میکنند و به تبیین امور میپردازند. اتفاقاً امور را به لحاظ اینکه جزئی و نسبی هستند میشود تئوریزه کرد، اگر مطلق بودند اصلاً قابل مشاهده و قابل تصور نبودند.
آرای افلاطون که بنیاد نظریههای غربی در زیباشناسی را میسازند با هنر میانه خوبی ندارند و در واقع هنرها را بیرحمانه ملامت و مذمت میکرد. این آرا در کتاب« جمهوری» منعکس است. آنجا که به اخراج شاعران از مدینه فاضله حکم میدهد. در مورد نظریات افلاطون در گفتوگوی جمهوری و دیدگاه منفی که نسبت به هنر دارد، چندین نکته وجود دارد که باید به همه آنها توجه داشت. اول اینکه باید بدانیم گفتوگوی جمهوری درباره چیست و افلاطون میخواهد به چه چیزی دست بیابد. موضوع جمهوری، عدالت است. اما افلاطون در گفتوگوی دیگری به نام «قوانین» نیز به تفصیل به «عدالت» میپردازد. گفتوگوی جمهوری بیشتر حالت آرمانی و طرحگونه دارد حالآنکه گفتوگوی قوانین حالت انضمامی داشته و قصد آرمانپردازی ندارد و بر اساس واقعیات جامعه یونان بحث عدالت را پیش میبرد. افلاطون در گفتوگوی جمهوری برای تحقق عدالت دست به تأسیس دولتشهری آرمانی میزند و در همه حوزهها ـ اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و نظامی و کشاورزی و تجارت و آموزش ـ قواعد و چارچوبهای بشدت سختگیرانهای مقرر میکند. نکته دوم این است که در لابلای همین قواعد سختگیرانه، به خود هنر و زیبایی نگاه منفی ندارد و فقط هنر تقلیدی را سرزنش میکند. او صراحتاً میگوید که هنرمندان اگر به تقلید بپردازند جایی در دولتشهر آرمانی ندارند، نه همه هنرمندان. امروزه به هنر تقلیدی هنر طبیعتگرایانه (naturalistic art) میگویند که غایتاش بازنمایی دقیق و موشکافانه از طبیعت است. این نظر اتفاقاً به نفع هنر است و تشویق به نوآوری است. فیلسوفان دیگر هم هنر تقلیدی را نکوهش کردهاند، از جمله کانت که به نبوغ و نوآوری در هنر قائل است و نیز هگل که میگفت هنر نباید در بند طبیعت باشد، بلکه باید از طبیعت فراتر رود چون محتوای هنر، روح است. اگر این فیلسوفان هم میخواستند مدینه فاضله تأسیس کنند مطمئن باشید هنرمندان تقلیدگرا و طبیعتگرا را حذف میکردند. نکته سوم و مهمتر این است که هیچکس در تاریخ فلسفه به اندازه افلاطون به مفهوم زیبایی نمیپردازد و برایش این منزلت را که افلاطون قائل است قائل نیست. شاید این حرف عجیب باشد اما مستدل است و کتاب آقای درو هایلند نیز بر همین مسأله متمرکز است. افلاطون میگوید میان تجربه زیبایی و امکان فلسفه نوعی پیوند و صمیمیت وجود دارد و هیچ چیز چنین پیوندی با فلسفه ندارد. اینکه میبینیم افلاطون چند گفتوگوی خود را به طور کامل به زیبایی اختصاص میدهد، بیوجه نیست و به همین مسأله بازمیگردد. هیپیاس بزرگ، فائدروس، میهمانی. این نگرش افلاطون در کشور ما مغفول بوده، آنهم به خاطر سیطره وجودشناسی رئالیستی، اما در غرب به دو دلیل چنین تفسیری از افلاطون شکل میگیرد یکی ساحت استعلایی است که توسط کانت مستقر شد و دیگری روش پدیدارشناسی است که هیدگر آن را به رسمیت شناخت. به لطف ساحت استعلایی میتوان از امکان فلسفه سخن گفت و به لطف ساحت پدیدارشناسی میتوان از پیوند و صمیمیت میان تجربه زیبایی و امکان فلسفه سخن گفت.
نگرش افلاطون درباره زیبایی چه بود و چه پیوندی میان زیبایی و فلسفه برقرار میکرد؟ آیا نمیگفت هنرها بر سرشت عاطفی اثر میگذارند و لازم است مواجهه با هنرها بخصوص شعر و موسیقی به نحوی باشد که آموزش در طریق درست خود هدایت شود؟ آیا منظور آن است که زیبایی و هنر را باید در مسیر آموزش به کار برد تا جوانان بعد از طی مسیر فیلسوف شوند؟ آنگونه که نویسنده این کتاب آقای درو هایلند نشان میدهد، افلاطون فلسفه را عشق به دانش و خردمندی میداند و اصلاً لفظ فیلوسوفیا که میگویند افلاطون برای نخستینبار به کار برده یعنی عشق به دانش و خردمندی. اگر بخواهیم از حرفهای کلیشهای که در این باره فراوان است پرهیز کنیم، باید جمله افلاطون را تحلیل کنیم. باید بگوییم عشق چیست تا بدانیم عشق به دانایی و خردمندی چیست. اگر این مطلب روشن شود، تناظر میان عاشق و فیلسوف و همچنین آن جمله معروف سقراط که گفت «میدانم که نمیدانم» روشن میشوند. افلاطون در گفتوگوی میهمانی میگوید خردمندی زیباست و بیخردی زشت است. از سوی دیگر میدانیم که زیبایی شایسته عشقورزی است، پس خردمندی چون زیباست شایسته عشق ورزی است، مثل هر چیز زیبای دیگری. اما ما به چیزی عشق میورزیم که آن را نداریم یعنی با فقدان آن مواجهیم. پس کسی به خردمندی عشق میورزد که خردمند نیست. اما در این سخن یک پیشفرض نهفته است و آن اینکه باید بدانیم که خردمند نیستیم تا خواهان آن باشیم. یعنی کسی که عاشق چیزی میشود به این نکته واقف است که آن چیز را ندارد. اگر ما به جهل خود واقف باشیم، در پی دانایی میرویم. کسی که به جهل خود واقف نیست و گمان میکند همه چیز میداند که در پی دانش نمیرود. از اینجا مردم فیلسوف و غیرفیلسوف از هم جدا میشوند. دیوتیما در گفتوگوی میهمانی میگوید فیلسوف وجودی اندرمیانه دارد؛ میان دانایی و نادانی. یعنی از نادانی خود کوچ میکند به سوی دانایی. محرک و برانگیزنده او نیز عشق به دانایی است. در فرهنگ یونان، خدایان چون همه چیز میدانند فیلسوف نیستند. اما انسانی که به جهل خود واقف باشد فیلسوف است. سقراط میگفت «میدانم که نمیدانم» یعنی به جهل خود واقفام، به ناکامل بودن خود واقفام و به همین دلیل به دانایی عشق میورزم. فیلسوف یعنی همین. فیلسوف نه خردمند است و نه غافل!
منبع: ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید