1395/6/20 ۰۸:۵۲
شمنی «غزلگو» و «نوگو» پیشینه چندانی ندارد اما ریشهدار است.آنچه در «نیمه دوم» مرداد95، در برنامه ای تلویزیونی و توسط سعدیپژوهی برجسته عنوان شد که خود، هم از استادان برجسته فلسفه است و هم منتقدی موفق در اوایل دهه پنجاه و شاعری با چند شعر درخشان، نه حرف تازهای در خود داشت ...
نگاهی به علایق متقابل شعر کهن و نو
یزدان سلحشور : دشمنی «غزلگو» و «نوگو» پیشینه چندانی ندارد اما ریشهدار است.آنچه در «نیمه دوم» مرداد95، در برنامه ای تلویزیونی و توسط سعدیپژوهی برجسته عنوان شد که خود، هم از استادان برجسته فلسفه است و هم منتقدی موفق در اوایل دهه پنجاه و شاعری با چند شعر درخشان، نه حرف تازهای در خود داشت نه متعجبم ساخت گرچه در گفتوگوی رو در روی و هنگامی که امر کرده بود که ضبط صوت را خاموش کنم، از زبان «خود» سخن گفته بود در ابتدای دهه 1380 نه از زبان «نسل خود» و متفاوت گفته بود با آنچه در مرداد امسال گفت البته این متن، پاسخی به گفتههای دکتر ضیاء موحد در مردادماه نیست که زمان از آن گذشته و البته باور هم ندارم سعدیپژوهی برجسته چون او، چندان به آن گفتهها باور داشته باشد؛ گفتههایی چون: «کارهای آقای سایه چیز تازهای ندارد… نه غزل سیمین بهبهانی نه غزل منزوی و نه غزل محمد علی بهمنی، اینها اصلاً شعر نیست.» که برای من یادآور گفتههای دکتر انور خامهای بود که گفته بود شعرهای شاملو را شعر نمیداند آنها نثرهای آهنگین هستند اما شبی نیست که این نثرهای آهنگین را نخواند و با آنها به خواب نرود! دهههاست که موضعگیری اصحاب نیما در قبال شعر کهن، مرا به یاد رمان مشهور «هوراس مککوی» میاندازد که از سرِ اتفاق، محمدعلی سپانلو یکی از شاعران برجسته شعر نیمایی هم ترجمهاش کرده: «آنها به اسبها شلیک میکنند، نمیکنند؟!» انگار بخواهند شعر کهن را که در آستانه مرگ است، از درد و رنج رها سازند با شلیک گلولهای در جمجمهاش! اما شعر کهن، نه فقط در حال موت نیست که به روایت تاریخ ادبی، هم شاعرانش از شاعران نوگو افزونتر شدهاند هم میزان پیشنهادهای نوگرایانهاش از «شعرنو» پیشی گرفته!
نردبان، بام، گفتمان کتمان! چرا فکر میکنیم عمر غزل به سر رسیده؟ یا از آن بدتر، عمر شعر کلاسیک به آخر رسیده؟ البته، نه اینکه مشخص نباشد که اصل این جدل از کجا شروع شده، مشخص است! شاعران کلاسیکگو در آغازِ انقلاب ادبی نیما، هر چه توانستند با گرز گران بر سر و دوش شعر نو کوفتند و هنگامی که در دهه چهل، میدان، از آن شاعران نوگو شد، به جبران آن ظلم که «شاعران سبک بازگشتی پسامشروطه» بر نیما و رویکردهای او روا داشته بودند، سعدی را نفی بلد کردند، فردوسی را ناظم نامیدند، مولوی را مستعد خواندند و هزار سال شعر پارسی را که اعتبار هنر ایرانی بود به ریشخند گرفتند! شعر نو در کودکی خود بود و کودکان چون بر چوبی سوار شوند آن را هی کنند و خود را رستم دستان خوانند! بگذریم که متولیان شعر کهن هم چندان «رخشسوار» نبودند و خود با ظلمی که بر سبک هندی روا داشته بودند، بنیانی را بنا نهادند که بر «نفی بزرگان» استوار بود و نوگرایان دهههای بیست و سی و چهل هم، اکثر و اغلب، خود کهنهسرایان دیروز بودند که شاگردی کرده بودند در چنین مکتبی! و اکنون به مدد انواع نظریههای فرامرزی عصر مدرن که بر «نفی گذشته» استوار بود، جارو به دست گرفتند تا چون «ژدانف» -نظریهپرداز «ممیزی کارگری»- گذشته را به زیر فرش برانند و تاریخ ادبی را از زمان شاعری خود بنویسند که عجیب هم نبود چرا که جملگی از «رفقا» بودند یا مقیم، یا مشتاق خانه «دایی یوسف گرجی»! رفیق استالین، حضور پنهان و آشکاری داشت در مصاحبهها یا متون نظری دهههای بیست و سی و چهل اما حالا چه؟! تداومِ آن «گفتمان» که «برآمدگان» آن عصر، خود در آثار و پنهانترین زوایای ذهن و محافل شخصی، به آن باور نداشتند، به چه معنی است؟ من پیش از این هم از «گفتمان کتمان» که گفتمان غالب دهه شصت قرن پیشین-چه در ایران و چه در فرا مرزش-بوده گفته و نوشتهام، گفتمانی که بر دو اصل استوار است:یک.بر بام شو با نردبانی که بهتر از آن نیابی، دو.نردبان را بینداز و مبارز بطلب که اگر مَردید بر این بام شوید چنانکه من بینردبان بر این بام شدم!
مضمونسازی ما خوب است، مضمونسازی آنها بد! هنگامی که نیما بیرق انقلاب ادبی را برافراشت، نه سپاهی داشت، نه قلعهای، نه مُلکی؛ خود بود و خود و تنها پشتیبانش شعری کلاسیک بود با رویکردهای نوگرایانه به نام «افسانه» که باوجود تمام نوگراییهایش، نه زبانش چندان سُخته بود که گُردی چون «بهار» را مجاب کند که همرزم او شود در این کارزار ادبی و نه افق ذهنیاش چندان پخته، که نوآوری چون «هدایت» را که با نوگرایان فرانسوی حشر و نشر داشت مجاب کند که باید مدافع او باشد در کشوری که 300 سال فاصله زمانی با جهان مدرن را میخواست در یک دهه بپیماید. کهنگویان، که از حق نگذریم قَدَر بودند در شعر هزارساله [گیرم که بازتولیدکننده بودند و در هنر، نفر دوم نامآور نخواهد شد باوجود زحمت زیاد] تا توانستند بر نیما سخت گرفتند اما او هم بر خود سخت گرفت و اگر شعرهایش در اواخر دهه بیست به جایی رسیدند که «بهار» را مجاب کنند که شعر و سخناش بر حق است، از سرِ سختکوشی نیما بود که بسنده نکرد به «آغازگر بودن»، وگرنه شعر او همچون نوگرایان پیش از او، به تذکرهها میپیوست اما چگونه به این مهم دست یافت؟ شعر نیما در بهترین فرازهایش، چیزی نیست غیر غزل یا تغزل که ابتدای قصیده بوده و هست. آنجا که غزل میگوید در فاصله سبک خراسانی و عراقی میگوید و آنجا که زبان تغزل اختیار میکند یادآور بهترینهای فرخیاست؛ این سخن بدان معنا نیست که آثار برخی از پیروان او را -که پنداشتند انقلاب ادبیاش در کوتاهی و بلندی مصراعهاست و بازتولیدکننده شعر کهن شدند با کوتاه و بلند کردن هر مصرع- جدی بگیریم. ایشان شاعران سبک بازگشتی کماستعدادی بودند که توان برآمدن از پس زبان غزل و قصیده را نداشتند و نیما را بهانه سستگویی شاعرانه خود قرار دادند. نیما، غزل و تغزل را در آثار 1328 تا 1338 خود بازآفرینی کرد یعنی دریافت که از قواعد شعر کهن گریزی نیست و تنها باید این قواعد را در جهان نو بازآفرینی کرد؛ این دریافت درست، در شعر تمام شاگردان نسل اول پس از او هویداست، از شاملو گرفته تا اخوان و شاهرودی و نصرت و نادرپور و سپهری؛ برخی زودتر به چنین نتیجهای رسیدند چون اخوان و برخی دیرتر چون شاملو و سپهری اما...رسیدند؛ در نسل دوم هم فروغ با به کارگیری صنایع لفظی و معنوی کهن و البته به کنار نهادن قافیه و ردیف و پرداختن به «مضمونسازی» با بسامد زیاد، به همین نقطه رسید و کار چنان بالا گرفت که حتی شاعری چون یدالله رویایی با تمام رویکردهای مدرنش به شعر «از دوستت دارم» رسید که بازآفرینی غزل بود و به گمان من، بهترین شعر او هم هست. از تو سخن از به آرامی از تو سخن از به تو گفتن از تو سخن از به آزادی وقتی سخن از تو میگویم از عاشق از عارفانه میگویم از دوستت دارم از خواهم داشت از فکر عبور در به تنهایی من با گذر از دل تو میکردم من با سفر سیاه چشم تو زیباست خواهم زیست من با به تمنای تو خواهم ماند من با سخن از تو خواهم خواند ما خاطره از شبانه میگیریم ما خاطره از گریختن در یاد از لذت ارمغان در پنهان ما خاطرهایم از به نجواها من دوست دارم از تو بگویم را ای جلوه از به آرامی من دوست دارم از تو شنیدن را تو لذت نادر شنیدن باش تو از به شباهت از به زیبایی بر دیده تشنهام تو دیدن باش با این اوصاف باید نتیجه گرفت که شاعران شعر نو، در نخستین دهه پیروزی خود در دهه چهل، باید نقطه عطف شعر دیروز و امروز میشدند نه فقط در آثارشان که در بیان هم، اما این گونه نشد؛ کار را چنان بر خود و جامعه ادبی سخت گرفتند که هزار سال شعر فارسی را در چند غزل از حافظ و دو ، سه رباعی از خیام و چند تصویری از نظامی، خلاصه دیدند و باقی را یا ناظم نامیدند یا «باری به هر جهت»؛البته ایشان هم چون شاعران سبک بازگشت به شاعران سبک هندی تاختند نه به همان دلیل که کهنسرایان، بلکه به این «دلیل مدرن» که: نیما باید پس از حافظ ظهور مییافت و اگر نیافت به خاطر عقبماندگی فرهنگی بود! البته نوگرایان دلایل مهمتری هم برای نفی سبک هندی داشتند چرا که هرآنچه نقش «زبان» و «تخیل» و «رویکردهای مدرن» مینامیدند، پیش از ایشان در آثار صائب و کلیم و حزین و بیدل، مخصوصاً بیدل، نمود یافته بود بیآنکه نیازی به شکستن وزن یا سنگقلاب کردن قافیه و ردیف یا حتی گریز از وزن عروضی باشد؛ نوگرایان، سبک هندی را به همان تهمتی طرد کردند که کهنسرایان دوستدار سبک خراسانی و عراقی طرد میکردند: افراط در مضمونسازی؛ شما بخوانید «نو به نو کردن تصاویر، رویکردها، نماها» یعنی هرآنچه خود به آن میبالیدند! حسادت شغلی! نتیجه آنکه اگر نسل اول و نسل دوم شاگردان نیما، بدرستی دریافتند که گریزی از غزل و ساختار آن نیست و حتی در شعر سپید هم از خیرِ استفاده از قافیه و ردیف نگذشتند، نسلهای بعد، بدون توجه به شعرهای ایشان، چشم به دهان ایشان دوختند و خلاف خواست حکیم طوس، هم یک به یک تن به کشتن دادند و هم مُلک شعر به دشمن! اگر این گفته دکتر ضیاء موحد را بپذیریم که: «اصلاً نصف شعر در غزل سروده شده است. یعنی قافیه که بیاید نصف شعر سروده شده است.» پس تکلیف شعرهای سعدی که او آنها را میستاید، چه میشود؟! یا نه! تکلیف بهترین شعرهای نیما و اخوان و شاملو و نصرت و نادرپور چه میشود که حتی در شعرهایی که وزن عروضی، به تساوی رعایت نمیشود، قافیه و ردیف کار خود را میکنند و مضمون را منعقد؟ دکتر ضیاء موحد میگوید: «غزل دورانش سرآمده است. من نمیگویم محال است کسی پیدا شود و غزلیات نویی بگوید چون امکانات زبان بینهایت است اما عملاً بعد از حافظ جز گروهی مقلد نداریم مگر شاعران سبک هندی که داستانش جداست و شعر نیست و مضمونسازی است.» مگر شعر سعدی و بهترینهای شعرهای هزارساله و از جمله حافظ غیر از مضمونسازیاست؟ مگر شعر خیام غیر از مضمونسازیاست؟ مگر شعر نیما و اخوان و نصرت و سپهری و نادرپور و شاملو و فروغ و رویایی و حتی احمدرضا احمدی غیر از مضمونسازیاست؟ مگر شعر شما دکتر موحد، چه در شعر درخشان «بر آبهای مرده مروارید» و چه در کتابهای بعدی، غیر از مضمونسازی است؟ این همه «گفتمان کتمان» و سخره کردن[=استهزا] و به سخره گرفتن[=به بیگاری گرفتن] بیدانشی نسلهای نو که حتی از خواندن بیتی از حافظ یا سعدی ناتوانند و مدعی «آوانگاردیسم»اند، چه معنی دارد؟
چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید! «غزل نو» به شکل اسمی، از ابتدای دهه پنجاه و توسط حسین منزوی و محمدعلی بهمنی و پدرام و کریم رجبزاده و علیرضا طبایی شروع شد اما به شکل رسمی، با همان نخستین غزلهای فریدون توللی و دکتر حمیدی شیرازی شروع شده بود و هنگامی ابتهاج جوان که از شاگردان نیما بود و نیماییسرا، رویکردهای اجتماعی-سیاسی را هم به آن افزود، غزل واقعاً با آنچه پیش از آن بود فاصله گرفت. دیگرشاگردان نیما-بجز اخوان که تعصبی بر این قرارهای عصر مدرن نداشت- البته هیچگاه ابتهاج را به خاطر این «دوسویهگرایی» نبخشیدند اما واقعیت آن بود که اگر غزل ابتهاج و توللی نبود، چگونه باید مخاطبانی که خود و پدرانشان، هزار سال، شعر را به گونهای دیگر آزموده بودند، باور میکردند که «شعر نیمایی» هم شعر است؟ بخش عمده مخاطبان شعر نو در دهه چهل، با اعتماد به تسلط این دو بر شعر کهن، شعر نو را شعر دانستند و شاید همین امر باعث شد که برخی از شاگردان نیما چون محمد حقوقی، با یک درجه تخفیف، شعر توللی و ابتهاج را پلی بدانند که مخاطبان را به شعر مدرن میرساند! با این همه به گمان من، آنچه در ابتدای دهه پنجاه رقم خورد نه حاصل غزل توللی بود و نه نوگرایی ابتهاج، بلکه «غزل نو» با یک رویکرد تجربی توسط یکی از قدیمیترین شاگردان شعر حمیدی شیرازی شروع شد، همان که از فرط عشق به غزل حمیدی، به تنفر درغلتید و روزگاری هم خواست که او را بر دار شعر خویش آونگ کند! از شعرهای کلاسیک شاملو، یک مثنوی و یک قصیده و یک غزل در دست است علیالحساب و باقی را خود مخفی کرد یا در آن دو دفتر قطور که متولیان کودتای سال 32 به یغما بردند، بعدها راهی دفتر تیمور بختیار شد و بعدش هم خدا داند! قصیدهاش، گرچه مستحکم اما بازتولید شعر گذشته بود و از این بحث بیرون؛ مثنویاش به گمان من منحصر به فرد بود و البته کس را جرأت پرداختن به آن نبود و یک بار هم که م. آزاد اشارتی کرد به آن، شاملو برآشفت! روزگاری بود آن روزگاران، که از تعریف دوست هم در قبال شعرِ منتشرشدهشان برمیآشفتند! اما غزل! بایسته است اگر بگویم که بزرگترین دشمن غزل به زبان، خود آغازگر حرکتی شد که از دهه پنجاه به این سو، شاعران غزلگو را چه در حوزه کمیت و چه کیفیت بر صدر نشاند؛ غزل برف شاملو، «رمزواژه»ی دومین انقلاب نیمایی شعر بود: برف نو! برف نو! سلام! سلام! بنشین، خوش نشستهای بر بام پاکی آوردی -ای امید سپید-! همه آلودگیست این ایام راه شومیست میزند مطرب تلخواریست میچکد در جام اشکواریست میکشد لبخند ننگواریست میتراشد نام شنبه چون جمعه، پار چون پیرار نقش همرنگ میزند رسام مرغ شادی به دامگاه آمد به زمانی که برگسیخته دام ره به هموارجای دشت افتاد ای دریغا که بر نیاید گام تشنه آن جا به خاک مرگ نشست کآتش از آب میکند پیغام کام ما حاصل آن زمان آمد که طمع برگرفتهایم از کام خام سوزیم الغرض، بدرود! تو فرود آی برف تازه، سلام!
نشانیهای اشتباه به رهگذران جوان! محمدعلی بهمنی میگوید: «فکر میکنم این غیر مثبت نگاه کردن به غزل اتهامی است که هیچ گاه هم تفهیم نمیشود. واقعاً چرا بعضی از شرایط، ما را باید به جایی بکشاند که بنشینیم و از غزل دفاع کنیم؟! خود این دفاع کردن شاید نوعی بیمهری به شعری است که قرار است مدافع آن باشیم. خود تاریخ از غزل دفاع میکند؛ ما که هستیم که بخواهیم به هر شکلی از غزل دفاع کنیم.» و میگوید: «من مخالف هجوم به غزل بودم چرا که وقتی این اتفاق میافتاد و میگفتند غزل مرده، خود نشانه این بود که هیچ کدام از منتقدان با غزل روزگار آشنا نیستند و هنوز دارند به غزلهایی میاندیشند که خود غزلسرایان معاصر از آنها فرار میکنند؛ بنابراین گفتم میشود از زیر چتر نیما غزل گفت. درباره شاعری که نتوانسته از رودخانه نیما و شگفتیهای بعد از او بهره ببرد میتوانیم بگوییم غزل گفتن مضر است و حتی برای غزل هم مضر است اما نمیتوانیم غزل را نفی کنیم.» با این همه نمیتوان این مورد را نفی کرد که حتی خود «غزل نوسرایان»، زیر سیطره «گفتمان کتمان» به «پردهپوشی» تواناییهای غزل روی آوردند. بهمنی در تئوریزه کردن این «گفتمان کتمان» گفته: «یکی از تهمتهای دیگری که همواره به غزل زده شده است و معلمان و استادان دانشگاه هم همواره آن را تکرار کردهاند، این است که غزل را یک قالب دانستهاند و آن را در قالب غزل محدود کردهاند؛ درصورتی که همین تهمت را نباید پذیرفت؛ چراکه وقتی که به قالب میاندیشیم، خود به خود حصاری در ذهنمان میسازیم که گویی از آن نمیتوانیم عبور کنیم. البته مولانا و برخی قدما از آن عبور کرده بودند ولی به شکل روشنتر، این غزل معاصر بود که این حصار را شکست. اصلاً چرا باید غزل امروز را به یک قالب محصور کنیم که باعث به وجود آمدن چنین ذهنیتهایی برای ما شود.» و سیمین بهبهانی، در عمل غزلهایی سرود که غزل نبودند، یا قصیده بودند یا قطعه یا شعر نیمایی یا حتی چهارپاره! و البته خود هم به این عبور از غزل اشاره کرد در چند گفتوگو و خدایش بیامرزاد که کتمان نکرد! چرا باید کتمان کرد «قالب» بودن غزل را؟ مگر شعر نیمایی، شعر سپید شاملویی و شعر منثور، قالب نیستند با مشخصههایی که به وقت نقد، از آن بهره میگیریم؟ همین «گفتمان کتمان» غزل نو سبب شد تا در دهههای اخیر، با غزلهایی روبهرو شویم که تنها از غزل، تساوی مصراعها را داشتند و چند قافیهای که اگر شکل نوشتاری غزل را از اثر میگرفتید، یادآور آن کتاب تأثیرگذار احمدرضا احمدی میشدند در دهه شصت:«قافیه در باد گم میشود!» غزلهایی که مورد نکوهش بهمنی و حتی بهبهانی قرار گرفتند که البته حاصل نشانیهای اشتباهی بود که ایشان دادند به رهگذران جوان! مضمونسازی به فراموشی سپرده شد در این آثار و حس تغزل نیز! چنانکه اگر بوفضل بیهقی زنده میبود چنین مینگاشت: چون ازین فارغ شدند...از پای دار بازگشتند و مرد تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود، از شکم مادر... بزرگا، مردا، که غزل بود...
منبع: ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید