گفت‌وگو با پیتر اشتام، همیشه مجبوری راه خودت را بروی

1395/3/17 ۱۱:۲۷

 گفت‌وگو با پیتر اشتام، همیشه مجبوری راه خودت را بروی

پیتر اشتام، نویسنده سوییسی در طول زندگی‌اش كارهای زیادی كرده است، اول حسابداری خوانده و مدتی هم در این حوزه كار كرده بعد هم روانشناسی را انتخاب كرده و فكر می‌كرد از طریق آن می‌تواند مردم را مطالعه كند، او حتی مدتی روزنامه‌نگاری هم كرده است، اما انگار او همه این‌كارها را كرد كه در نهایت نویسنده شود؛ دنیای ادبیات آنقدر برایش جاذبه داشت كه فكر كرد می‌تواند در داستان‌هایش آدم‌ها را مطالعه كند. خودش می‌گوید كه شخصیت‌های داستان‌هایش بخشی از خودش هستند، جوانی‌اش و حالا میانسالی‌اش. شخصیت‌هایی گیج و سردرگم كه دلیلش را سردرگمی خودش در این دنیا می‌داند


به نظریه‌های ادبی فكر نمی‌كنم فرزند زمانه خودم هستم

زینب كاظم‌خواه : پیتر اشتام، نویسنده سوییسی در طول زندگی‌اش كارهای زیادی كرده است، اول حسابداری خوانده و مدتی هم در این حوزه كار كرده بعد هم روانشناسی را انتخاب كرده و فكر می‌كرد از طریق آن می‌تواند مردم را مطالعه كند، او حتی مدتی روزنامه‌نگاری هم كرده است، اما انگار او همه این‌كارها را كرد كه در نهایت نویسنده شود؛ دنیای ادبیات آنقدر برایش جاذبه داشت كه فكر كرد می‌تواند در داستان‌هایش آدم‌ها را مطالعه كند. خودش می‌گوید كه شخصیت‌های داستان‌هایش بخشی از خودش هستند، جوانی‌اش و حالا میانسالی‌اش. شخصیت‌هایی گیج و سردرگم كه دلیلش را سردرگمی خودش در این دنیا می‌داند. گفت‌وگو در شهر كتاب انجام شد. اشتام این‌بار با خانواده به ایران آمده است، پسرش هم در این مصاحبه او را همراهی می‌كند و سعی می‌كند از میان كلمات انگلیسی كه رد و بدل می‌شود چیزهایی كه تازه به زبان انگلیسی یاد گرفته بفهمد. اشتام بسیار صمیمی است و سختی مصاحبه‌ای كه قرار است به زبان انگلیسی انجام شود را آسان می‌كند. قبل از اینكه سوالات را شروع كنم، ‌قدری از این در و آن در صحبت می‌كنیم تا یخ‌مان باز شود. او می‌گوید كه دفعه قبلی كه ایران آمده بود ٩ سال پیش بود، ‌در دولت قبلی. حالا كه برای بار دوم به ایران آمده احساس می‌كند كه فضا تا حد زیادی عوض شده، به صورت ویژه از كلمه «مردم شادترند»، «ترافیك كمتر است» استفاده می‌كند. او باز هم بهار به ایران آمده و باز هم برای نمایشگاه كتاب در ایران به سر می‌برد.
مصاحبه را از معروف‌ترین كتابش یعنی «اگنس» شروع می‌كنم؛ داستانی عاشقانه و پست‌مدرن. راوی این كتاب نه ماه قبلش در كتابخانه عمومی شیگاگو با اگنس آشنا شده است، او نویسنده درجه دویی است كه اگنس از او می‌خواهد داستانش را بنویسد. داستان اگنس با جملات تكان‌دهنده‌ای شروع می‌شود: «اگنس مرده است. داستانی او را كشت. جز این داستان چیزی برایم نمانده» این جملات ابتدایی داستان پیتر اشتام هستند، از او می‌پرسم كه آیا این جمله از اول برنامه‌ریزی شده بود كه این طور نوشته شود یا نه در طول داستان به ذهن او آمده است. او در جواب می‌گوید كه «گاهی پیش می‌آید كه كسی ایده‌ای در ذهنش دارد، سال‌ها آن ایده را در ذهنش نگه می‌دارد، گاهی وقت‌ها پیش می‌آید آنها را بنویسد و گاهی هم این اتفاق نمی‌افتد
اما او در این میان به شانس هم اعتقاد دارد؛ شانسی كه برای خیلی‌ از نویسندگان ممكن است اتفاق بیفتد و اشتام آنها را این طور تشبیه می‌كند: «گاهی جمله‌هایی از آسمان جلوی پایت می‌افتند و تو اصلا نمی‌دانی آن جمله از كجا آمده
اشتام تنها چیزی كه می‌تواند درباره این جمله بگوید این است كه «این جمله فقط یك جمله است». او این جمله را در كتابش گذاشته و اصلا نمی‌دانسته كه داستان اگنس قرار است به كجا برود؛ همان طور كه در مورد داستان‌های دیگرش هم همین باور را دارد و نمی‌داند داستانی كه شروع می‌كند قرار است به كجا برسد.
او داستان نوشتن را قدری ریسك‌پذیر هم می‌داند، از آن اتفاق‌هایی كه ممكن است برای خیلی از نویسنده‌های بزرگ هم پیش آمده باشد و می‌گوید: «ممكن است ماه‌ها بنشینی و بنویسی ولی در نهایت متنت خوب از آب در نیاید و مجبوری هرچه را كه نوشته‌ای دور بریزی اما به هر حال تو مجبوری همیشه راه خودت را بروی
همه اینها را می‌گوید و در نهایت جمله اول رمان «اگنس» را جمله‌ای اتفاقی می‌داند و برای روشن شدن موضوع مثالی هم می‌زند: «گاهی داری بیرون قدم می‌زنی. مجبوری راهت را پیدا كنی. به اطراف نگاه می‌كنی شاید به راست بروی شاید به چپ. این تصمیم تو است كه كدام را انتخاب كنی.» او مثل زندگی‌اش كه راه‌های مختلف را رفته است، از روانشناسی و حسابداری و روزنامه‌نگاری و در نهایت ادبیات را انتخاب كرده انگار در داستان‌نویسی‌اش هم با همین موضوع مواجه است: «من هیچ‌وقت واقعا نمی‌دانم كه باید كدام راه را انتخاب كنم. شاید بدانم كجا هستم. ولی نمی‌دانم چطور باید به آن برسم
عشق در كنار موضوعات مختلفی كه اشتام به آنها در داستان‌هایش می‌پردازد از بقیه پررنگ‌تر است. از او می‌پرسم كه آیا عشق این همه كه در كتاب‌هایش به آن توجه دارد در زندگی‌ واقعی‌اش هم مهم است یا نه؟ با صراحت تمام می‌گوید: «بله»
از او می‌پرسم آیا عشق را اساس رمان می‌داند یا اینكه بر اساس تجربیات شخصی‌اش فكر می‌كند باید عشق را اساس داستان دانست؟ او برای جواب به این سوال‌ از وجوه مختلف عشق نام می‌برد؛ عشق زن و مرد، والدین و بچه‌ها و انواع دوستی‌ها كه در هر كدام‌شان عشق متفاوتی جاری است.
اشتام در جامعه‌ای زندگی می‌كند كه خودش آن را این طور توصیف می‌كند: «جامعه‌ای سازمان‌یافته، ‌منظم و آرام
او مهم‌ترین تراژدی در زندگی را عشق‌های ناشاد، بیماری و مرگ می‌داند؛ چیزهایی كه بخش‌های غمگین زندگی آدمیان هستند. او البته می‌گوید در كنار اینها سیاست هم هست كه هیچ‌وقت برایش جالب نبوده است. «این‌ها بخش‌های غمگین زندگی هستند. سیاست تنها یك سازمان است كه جالب هم نیست برایم
از اشتام می‌پرسم به جای اینكه سیاست یا تراژدی را در داستان‌هایش بگنجاند از عشق می‌نویسد تا مخاطب را جذب كند اما او این موضوع را رد می‌كند و می‌گوید كه انتخاب عشق در داستان‌هایش به خاطر این نیست كه مخاطب را جذب كند. او عشق را موضوع مورد علاقه‌ خودش می‌داند، ‌البته در این میان مخاطب هم برایش اهمیت دارد و او دوست دارد كه داستان‌هایش خوانده شوند. او البته می‌گوید كه قبلا مقالات سیاسی هم به عنوان روزنامه‌نگار نوشته است. اشتام این موضوع را با نقاشی مقایسه می‌كند و می‌گوید: «نقاشان همیشه دوست دارند بدن انسان را نقاشی كنند زیرا مهم‌ترین و جذاب‌ترین سوژه از هر نظر است. تو می‌توانی حتی یك كفش را نقاشی كنی اما كفش اصلا جذاب نیست. بدن‌ها با هم متفاوت است، عشق هم همین طور است عشق‌های متفاوتی در این دنیا وجود دارد كه تو هر بار می‌توانی به یكی از آنها بپردازی
یكی از ویژگی‌های نثر این نویسنده جمله‌های ساده و كوتاه هستند، این روش برخلاف شیوه نویسندگان آلمانی یا سوییسی است كه جملات پیچیده و بلند در داستان‌های‌شان استفاده می‌كنند، شاید دلیل این موضوع این باشد كه اشتام بیشتر تحت تاثیر نویسندگان امریكایی به خصوص ارنست همینگوی بوده است. خودش هم می‌گوید كه جملاتش ساده و كوتاه هستند و توضیح می‌دهد: «نخستین نویسنده‌ای كه در ٢٠ سالگی زمانی كه شروع به نوشتن كردم، نویسندگان امریكایی به خصوص همینگوی بود. شاید از آنها تاثیر گرفته باشم. البته این را هم بگویم كه در خانواده‌ای بزرگ شدم كه پدر و مادرم به‌شدت می‌خواندند و می‌نوشتند، می‌توانم بگویم خانه‌مان «خانه ادبیات بود» و از كودكی با دنیای ادبیات آشنا شدم
اما او هم مانند هر نویسنده دیگری كه قبلی‌ها روی او تاثیر گذاشته‌اند می‌گوید كه یك نویسنده سوییسی و بعد از آن آلبر كامو روی نویسندگی او تاثیر زیادی گذاشته‌اند.
یكی از نكاتی كه درباره دنیای داستانی اشتام می‌گویند، شباهت داستان‌های او به ریموند كارور، نویسنده امریكایی است، از او در این باره می‌پرسم او اما می‌گوید كه كارور را خیلی دیر خوانده است، وقتی كه نخستین كتابش را نوشته تازه با آثار این نویسنده آشنا شده است. او نخستین بار با كارور زمانی آشنا شد كه فیلم «برش‌های كوتاه» به كارگردانی رابرت آلتمن را دید كه فیلمنامه آن بر اساس ٩ داستان كوتاه و یك شعر از ریموند كارور نوشته شده بود. فیلم داستان ۲۲ شخصیت را به صورت موازی و با ضرب‌آهنگی سریع دنبال می‌كند و حوادث فیلم در لس‌آنجلس اتفاق می‌افتد. اشتام وقتی این فیلم را دید تازه سراغ این نویسنده رفت و آثارش را خواند.
رمان اگنس رمانی است كه در آن مرز بین واقعیت و خیال برداشته شده و نوشتن به كنشی در خلق واقعیت تبدیل شده است. داستان، دو پایان دارد. پایان اول داستان چنان است كه به قول راوی «دلم می‌خواست آن‌طور باشه و آن‌طور هم نوشته بودم» داستان، پایانی خوش داشت. اگنس در گذر از ملایمات در كنار راوی به زندگی خود ادامه می‌داد اما راوی پایان دیگر را هم برای داستان می‌گذارد به نام پایان دوم. راوی این پایان را «تنها پایان ممكن، تنها پایان واقعی» قلمداد می‌كند اما چیزی از پایان دوم رمان نمی‌خوانیم. این پایان در ١٠ صفحه آخر داستان اجرا می‌شود. همه اینها نشانه‌هایی از پست‌مدرن است كه اشتام در داستان‌اش اجرا كرده است، از او می‌پرسم كه آیا به داستان پست‌مدرن علاقه‌ای دارد مثل همه نویسنده‌ها می‌گوید كه «من به نظریه‌های ادبی مانند پست‌مدرنیسم فكر نمی‌كنم. شاید به خاطر این است كه فرزند زمانه خودم هستم
او البته یك چیز دیگر هم می‌گوید، ‌اعتراف می‌كند كه فقط داستان نوشتن در این زمان بسیار سخت است ‌چرا كه همه‌ داستان‌ها را در نهایت از تلویزیون، ‌یا روی پرده سینما یا در هنر مدرن می‌بینیم. همه اینها باعث شده كه اشتام را به این سمت سوق دهد كه داستان نوشتن در این زمان و قرن بیست‌ویكم سخت است.
اشتام دنیای مدرن را مخلوطی از خیال و واقعیت می‌داند، او مرز میان این دو را مرز باریكی می‌داند و می‌گوید كه زندگی ما به گونه‌ای تخیلی است. به دنیای اینترنت اشاره دارد، ‌فیس‌بوك و بسیاری از فضاهای مجازی كه زندگی ما را در مرزی میان واقعیت و خیال قرار داده‌اند. او می‌گوید: «ما چیزهای خیالی زیادی در زندگی‌مان داریم. دوستانی كه ندیدیم‌شان و تنها در صفحات فیس‌بوك ما حضور دارند و ما تصوری از آنها نداریم
اما علاقه اصلی او واقعیت است: «واقعیت قوی‌تر از هر چیز دیگری در این دنیاست.» در دنیایی كه تخیل برای نویسندگی حرف اول را می‌زند او اما حرف دیگری می‌زند و خودش هم می‌گوید كه عجیب است كه به عنوان نویسنده این حرف را بزنی اما با همه اینها او می‌گوید كه قطعا واقعیت را ترجیح می‌دهد.
به نقل قولی از نویسنده محبوبش اشاره می‌كند كه می‌گفت: «دوست دارد چیزها را همان طور كه هست بیان كند.» او هم دوست دارد همان كاری را انجام دهد كه من هم بسیار دوست دارم انجام دهم اما راهش بسیار سخت است. «چطور ما می‌توانیم در یك متن چیزها را همان طوری كه هستند بیان كنیم؟»
اشتام همان طور كه گفته شد روانشناسی خوانده بارها هم از او پرسیده‌اند كه این رشته چه تاثیری در نویسندگی‌اش داشته است، این‌بار هم می‌گوید كه «تحصیلاتش را نیمه‌كاره رها كرده است.» اما می‌گوید كه همیشه می‌خواسته نویسنده شود، گرچه راه‌های مختلفی را رفته اما در نهایت دنیای ادبیات او را جذب كرده است. اما تحصیلاتش در این رشته را نیمه‌تمام رها كرده چرا كه وقتی به پاریس رفته فكر كرده كه در آن شهر بیشتر درباره روانشناسی یاد گرفته تا در دانشگاه. برگشت كه تحصیلاتش را ادامه دهد اما مدتی خواند و دوباره ترك تحصیل كرد. وقتی ازاو می‌پرسم كه تحصیل در رشته روانشناسی چقدر روی شخصیت‌های داستان‌هایش تاثیر گذشته، می‌گوید كه «سعی می‌كنم شخصیت‌ها را تجزیه و تحلیل نكنم. دوست دارم بیشتر حرف‌های‌شان را بشنوم و بفهمم چه می‌خواهند
او هدف همیشگی‌اش از نویسنده شدن این بود كه مردم را مطالعه كند، ‌او حالا به جای اینكه روانشناس شود و مردم را مطالعه كند در داستان‌هایش مردم را مطالعه می‌كند. خودش كه می‌گوید روانشناسی در این شناخت به او كمك زیادی نكرده است و خودش شروع به مطالعه مردم كرده است.
اشتام بر این باور است كه گاهی داستان‌های خیالی از داستان‌های واقعی جذاب‌تر و در عین حال به واقعیت نزدیك‌تر هستند. او زمانی فكر كرد كه خود مردم جذاب‌تر هستند تا خواندن تئوری‌هایی كه در طول سال‌ها در مورد مردم نوشته شده است، ‌همه این چیزها دست به دست هم دادند تا او روانشناسی را ترك كند.
پیتر اشتام حالا در میانسالی به سر می‌برد، وقتی می‌پرسم كه چرا شخصیت‌های داستان‌هایش یا جوان هستند یا میانسال این موضوع را به خودش ارجاع می‌دهد؛ ‌چون زمانی جوان بودم و شخصیت‌هایم هم جوان بودند و حالا آنها با من بزرگ شده‌اند و مسن هستند. «آنها در واقع خود من هستند».
وقتی در مورد سردرگمی شخصیت‌ها سوال می‌كنم دوباره جواب را به خودش ارجاع می‌دهد: «زیرا خودم هم گیج و سردرگم هستم
او دارد با زبان بی‌زبانی می‌گوید كه تجربیات شخصی‌اش روی شخصیت‌هایش هم اثر گذاشته‌اند. گرچه می‌گوید: «آنها خود من نیستند، اما به من ربط دارند. نمی‌گویم كه زنده هستند، شاید باشند، شاید یك جایی در همین دنیای خارج باشند و با من نسبت داشته باشند
 

منبع: اعتماد

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: