1395/1/16 ۱۰:۴۱
توماس هابز یکی از مهمترین فیلسوفان سیاسی است که جایگاه ویژهای در تاریخ اندیشه سیاسی داشته است. پنجم آوریل سالروز تولد اوست و منوچهر صانعیدرهبیدی عضو هیاتعلمی دانشگاه شهید بهشتی در گفتوگو با فرهیختگان ضمن برشمردن بخشهای مهم اندیشه هابز، به بحث درباره وجوه گوناگون این فیلسوف سیاسی میپردازد.
توماس هابز را معمار فلسفه مدرن دانستهاند. آیا میتوان چنین عنوانی را برای او به کار برد؟ بهطور کلی جایگاه هابز در تاریخ فلسفه سیاسی غرب چیست؟ ابتدا باید به این نکته اشاره کنم که متاسفانه در ایران نسبت به هابز ستم شده است. خود غربیها به ما یاد دادند که دکارت پدر فلسفه جدید است، درحالی که همانطور که شما اشاره کردید هابز معمار فلسفه جدید بوده است. هابز با دکارت معاصر و هشت سال از او بزرگتر بوده است. آنها با هم مکاتبه داشتهاند و بخشی از کتاب «اعتراضات»، اعتراضات هابز به دکارت است. لایب نیتس که به عبارتی یک نسل بعد از دکارت بوده بسیار با احترام از هابز اسم برده و نامهای نگاشته و از او خواهش کرده که اگر نوشته تازهای دارد برای او بفرستد. هابز عمر بلندی داشت و نزدیک یک قرن (92 سال) زندگی کرده و به همین دلیل است که با دکارت و همه دکارتیها یعنی لایب نیتس، اسپینوزا، مالبرانش، پاسکال و... معاصر بوده است. اسپینوزا در بسیاری از جهات بهخصوص در فلسفه سیاسی متاثر از هابز است و چنانکه میدانید در یونان افلاطون و ارسطو هرکدام به دلایلی با دموکراسی مخالف بودند و دموکراسی را از نوع حکومتهای فاسد طبقهبندی میکردند. بعدا که مسیحیت آمد بنا براین شد که حکم، حکم خدا باشد و ربطی به دموکراسی و غیردموکراسی ندارد. او معتقد بود کتاب مقدس و احکام الهی که در آن آمده، مشخص کرده است که فضیلت یعنی اجرای احکام الهی. این حرف مسیحیت بود اما در قرن 14 اولینبار مارسیلیوس اهل پادوا اعلام کرد حکومت برآمده از حکم خدا نیست بلکه برآمده از رای مردم است. منتها این حرف برای به کرسی نشستن نزدیک به 300 سال را سپری کرد و در قرن 17 یعنی قرنی که توماس هابز میزیست، مطرح شد. در دوره جدید هابز اولین کسی است که رسما و موکدا اعلام کرد که حکومت حاصل قرارداد است و بهصورتی هم حرفهای افلاطون و ارسطو را کنار گذاشت، زیرا آنان ناتورالیست بودند و میگفتند که مبنای حکومت طبیعت است اما هابز این مساله را رد کرد و گفت که حکومت حاصل قرارداد است. البته هابز با دموکراسی موافق نبود هرچند نمیگوید دموکراسی حکومت بدی است بلکه امکان دموکراسی را رد میکند. حرف او این است که دموکراسی ممکن نیست و حکومت ذاتا دیکتاتوری است اما همین حرف که حکومت قائل به قرارداد انسانهاست، ارزش کلیسایی حکومت را کنار زد و کمرنگ کرد. به دنبال او نوبت به افرادی چون اسپینوزا در هلند و جان لاک در انگلستان رسید و آنان به نحوی با تکرار و تکمیل و اصلاح نظرهای هابز، دموکراسی را به معنایی که از قرن 17 به بعد در اروپا مستقر شد، ترویج کردند و جا انداختند. البته دموکراسی مفهومی است که همچنان درحال بازسازی شدن است و دموکراسیای که ما امروز درباره آن سخن میگوییم، میفهمیم و میخواهیم، آن نیست که جان لاک و اسپینوزا میگفتند بلکه کاملتر است. آنان تاکید میکردند که دموکراسی یعنی آزادی عقیده و بیان و دو حق معروف آزادی و برابری. اما دموکراسی امروز مفهوم گستردهتری دارد. دوباره بر این نکته تاکید میکنم جرقه این دیدگاه که حکومت، بنیاد طبیعی و الهی ندارد بلکه حاصل قرارداد انسانهاست، در قرن 14 زده شد و پیش از آن نیز سوفسطاییها در زمان افلاطون اشارهای به این مطلب کرده بودند که حکومت حاصل قرارداد است و اساسا کل فرهنگ به نظر آنها یک ساختار قراردادی است. در دوره جدید ما با نظرات هابز به این نتیجه رسیدیم که حکومت حاصل قرارداد است و به عبارتی حکومت حاصل معماری انسان است که بهعنوان یک محصول بشری قابلاصلاح، تغییر، انتقاد و... است. شما در صحبتهای خود به مفهوم قرارداد اجتماعی اشاره کردید. بیان قرارداد اجتماعی در اندیشه هابز آیا متاثر از شرایط خاص اجتماعی در زمان او بود؟ قطعا همینطور است. ما اصطلاحی به نام ترقی یا پیشرفت داریم که از فرزندان مدرنیته است. برخی مقدمات آن البته پیش از هابز و در قرن 15 با مباحث اخترشناسی کپرنیک و در قرن 16 با کارهای گالیله و هندسه کپلر فراهم شد. به علاوه اطلاعات تاریخی و جغرافیاییای در اواخر قرون وسطی توسط غربیها به دست آمد و آنان با سرمایه کلانی به نام فرهنگ اسلامی آشنا شدند و با استفاده از این منابع توانستند درجات ترقی را پشتسر گذارند. هابز در زمانهای میزیست که مشرقزمین کم و بیش شناسایی شده بود. مثلا اسپینوزا کتاب «دلالهالحائرین» نوشته ابنمیمون اندلسی، که یک دوره فلسفه اسلامی است، را خوانده بود. البته منابع گسترده دیگری نیز از مشرقزمین به دست فیلسوفان غربی رسید و شرایط پیشرفت را فراهم کرد. بهطور کلی کشف آمریکا، آشنایی با مشرقزمین، آشنایی با فرهنگ اسلامی، ارتباط بهتر با آثار یونانی و... شرایطی را به وجود آورد که هابز بگوید حکومت حاصل قرارداد است. نگاه هابز به مقوله وضع طبیعی چگونه بود و چه تفاوتی با سایر اصحاب قرارداد داشت؟ تمایز و دوگانگی طبیعت و فرهنگ مبحثی است که پیشینه آن نیز به سوفسطاییان میرسد. تا آنجایی که بنده خبر دارم سوفسطاییان اولین کسانی بودند که فرهنگ و پدیدههای فرهنگی را از طبیعت و پدیدههای طبیعی متمایز کردند. در اندیشه هابز مساله به این صورت درآمد که انسان دو وضعیت را از لحاظ طبیعی پشتسر میگذارد؛ یکی وضع طبیعی و دیگری وضع مدنی. وضع طبیعی وضعی است که انسان در آن براساس توان طبیعی خود زندگی میکند و معیار آن جمله معروف اسپینوزاست که «حق ماهیهای بزرگتر است که ماهیهای کوچکتر را بخورند» به این معنی که توانایی این کار را دارند. حق در وضع طبیعی یعنی توانایی و اساس آن متعلق به هابز است. در مرحله مدنی به نظر هابز زمانی که فرهنگ تاسیس میشود انسانها از برخی حقوق طبیعی خود صرفنظر میکنند و آن را به حکومت میدهند و حکومت برای اولینبار مفاهیم عدل و ظلم را تعریف میکند و براساس این دو تعریف، مدنیت تاسیس میشود. برداشتهای متفاوت و متضادی از اندیشه هابز در ساحت عمل وجود دارد، دلیل این تفاوت در برداشتها چیست؟ اصولا متفکران بزرگ پر از تناقض هستند و این مساله تنها مربوط به هابز نیست. افلاطون، ارسطو، دکارت و کانت و... نیز چنین هستند. هابز از یکسو، بنا بر اظهارنظر کاپلستون، یک مسیحی متدین است و از سوی دیگر ماتریالیست است و تصریح میکند خدا جسم نامتناهی است. خود این مساله زمینه را برای دو تفسیر ماتریالیستی و الحادی فراهم کرده است، درحالی که او یک مسیحی متدین بوده است. در مورد حکومت، حرف هابز از یک سو این است که حکومت اصلا برآمده از قرارداد است و حرف دیگر او این است که اصلا دموکراسی ممکن نیست؛ به عبارت دیگر او میگوید که حکومت دیکتاتوری است و منطقا این مساله را استنتاج میکند. حرف هابز این است که ماهیت حکومت در عین حالی که محصول قرارداد انسانهاست، دموکراسی نیست. او میگوید انسانها باید حقوق طبیعی خود را واگذار کنند تا مرکزی به نام حکومت شکل بگیرد و اگر انسانها حقوقی داشته باشند، حکومت شکل نمیگیرد. اینکه امروزه گاهی گفته میشود که «مردم چهکارهاند؟» به نوعی حرف هابز است. هابز نسبت به انسان چه دیدگاهی دارد. این سوال را از آنرو مطرح میکنم که ما در تفکر هابز شاهد نگاهی به انسان هستیم که اساسا نسبتی با نگاه ارسطو به انسان ندارد. نگاه هابز با نگاه ارسطو قطعا متفاوت است. باید به این نکته توجه کنید که بین ارسطو و هابز، 1600 سال فرهنگ مسیحیت وجود دارد و متاثر از فرهنگ و کلام مسیحیت است. به لحاظ اعتقادی نیز واقعا به مسیحیت اعتقاد دارد، منتها شرایطی که او در آن زندگی میکند شرایط قرن 17 است و اخترشناسی کپرنیک نظریه زمین مرکزی را باطل اعلام کرده است، گالیله همه توان خویش را برای اثبات همین حرف گذاشته و کلیساییها با مسلمانها آشنا شدهاند. کلیسا معتقد بود که شرط به بهشت رفتن مسیحی بودن است و غیرمسیحیان کافر هستند و به بهشت نمیروند. بعدها کلیسا مجبور شد به تدریج در این رای خود تجدیدنظر کند و کسانی مانند شلایرماخر سعی کردند این مساله را به نوعی توجیه کنند. در قرن 17 که هابز میزیست، روابط اجتماعی بین انسانها گسترش پیدا کرده بود و مسلمانان و مسیحیان در حال شناخت بیشتر یکدیگر بودند و به دلیل حضور مسیحیت بسیاری از مبانی افلاطون و ارسطو به نفع مسیحیت تفسیر شده بود. ما باید هابز را در این شرایط بفهمیم. او هم از ارکان مدرنیته است، هم در حرفهایش تناقضگویی وجود دارد و هم کتاب مهم «لویاتان» را نوشته است.
منبع: فرهیختگان
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید