1394/12/24 ۰۷:۲۸
در هفته آخر سال دستههائی در شهر راه میافتاد، یكی از آنها آتشافروز بود. چهار پنج نفر دست و صورت و گردن خود را سیاه كرده، مقداری خمیر بسر گرفته، روی آن پنبه و كهنه آغشته بنفط گذاشته و آتش به آن میزدند و هریك یك مشعلی هم بدست داشتند و با ضرب تنبك و تصنیفخوانی عده دیگری، دوره افتاده از هر دكان شاهی صد دیناری میگرفتند و ذكر آنها این شعر بود
عبدالله مستوفی: در هفته آخر سال دستههائی در شهر راه میافتاد، یكی از آنها آتشافروز بود. چهار پنج نفر دست و صورت و گردن خود را سیاه كرده، مقداری خمیر بسر گرفته، روی آن پنبه و كهنه آغشته بنفط گذاشته و آتش به آن میزدند و هریك یك مشعلی هم بدست داشتند و با ضرب تنبك و تصنیفخوانی عده دیگری، دوره افتاده از هر دكان شاهی صد دیناری میگرفتند و ذكر آنها این شعر بود: آتشافروز حقیرم سالی یكروز فقیرم دسته دیگری هم باسم غول بیابانی بود كه یك مرد قدبلند درشت قوارهای از پوست گوسفند سیاه، لباس چسبانی از سر تا بپای خود ترتیب داده، عدهای تنبكزن و تصنیف خوان دور او را گرفته، در دكانها شاهی صد دیناری دریافت میداشتند. ذكر غول بیابان این شعر بود: من غول بیابانم سرگشته و حیرانم شخص دیگری هم بود كه یك دوری حلبی كه وسط آن گودی داشت، نوك چوب نازك بلندی كرده و با حركت دست كه بچوب میداد، دوریرا در محور خود در نوك چوب بچرخ میانداخت و گاهی بقدر دو سه ذرع دوریرا بهوا انداخته، باز در همان حال چرخ با چوب خود میگرفت، در حالیكه دوری از دور زدن خود نمیافتاد. با این شخص دوری گردان هم، البته تصنیفخوان و تنبكزن بود. دكانها هم از دادن شاهی صد دینار مضایقه نمیكردند. حاجت بذكر نیست هریك از این دستهها كه راه میافتاد، بچه زیادی جلو و عقب آنها برای تماشا جمع میشدند، بطوری كه گاهی راه عبورومرور سد میشد. ذكاء الملك، میرزا محمد حسین فروغی، استاد ادبیات ما در مدرسه سیاسی میگفت یكسال در اصفهان این دستهها زودتر از معمول راه افتادند و باشكال مختلف از دكانها پول گرفتند. باز هم چند روزی بعید مانده بود، یكروز كلك گلی خالی كه ته آن قدری خاكستر ریخته بودند، بدست گرفته با خواندن تصنیف و ضرب تنبك، دوره افتادند. كلك را جلو صاحب دكان میگذاشتند و همگی میگفتند «اینهم كلك است» و پولی گرفته رد میشدند. شاید جمله «اینهم كلك است» در مواردیكه بهو و جنجال چیز بیاساسی را میخواهند جاندار و حقیقی جلوه بدهند، بعد از این عمل وارد محاورات و بعدها در نوشتهها هم معمول شده باشد. شب چهارشنبه آخر سال، در خانهها آتشافروزی میكردند و زنها باین كار خیلی علاقه داشته، مقداری بوته در یك سمت حیاط كپهكپه میگذاشتند و آتش میزدند و از روی آنها میپریدند. این جستوخیز دو سه بار از سر تا ته تكرار میشد و این ذكر را هم در ضمن میگفتند: غم برو، شادی بیا!محنت برو، روزی بیا! در دفعه بعد این ذكر را كه آتش مخاطب آن بود، باید بگویند: زردی من از تو، سرخی تو از منسرخی تو از من، زردی من از تو عصر سهشنبه آخر سالی از خیابان برق بسمت خانه میآمدم، در جلو دكان نانوائی سر پامنار روبروی قیصریه «١» كه امروز مدرسه متوسطه شده است، یكی از پادوهای دكان كه از طرف استاد مأمور فروش بوتهها، بود برای عرض متاع خود فریاد میزد «خونه گفتند بوته بگیر، یادت نره!» ... عید نوروز رسید ولی ما عزادار بودیم. در آنوقت مرسوم بود اول عیدی كه بعد از وقعه فوتی میرسید، تمام قوم و خویشها و دوستان از صاحبعزا دیدن میكردند. از زنهای خانواده، مادرم از همه صاحبعزاتر بود و ناگزیر تمام قوم و خویشها و دوستان بدیدار عید او میآمدند. ما هم البته كسانی را داشتیم كه از ما دیدن میكردند، برای پذیرائی واردین در بیرونی چای و قهوه و قلیان و در اندرون قاووت هم علاوه تدارك شده بود. تحویل عید در این سال یكی دو ساعت از شب گذشته واقع میشد، نیمساعتی بوقت مانده مادرم ما چهار نفر را به صندوقخانه برد، لباسهای سیاه را از تن ما بیرون آورد و لباس دیگر بما پوشاند در همان صندوقخانه بساط گل و سبزه و شربت و شیرینی مختصری تهیه كرده بود، ولی خود لباس سیاه بر تن داشت، صدای توپ كه تحویل سال را اعلام كرد ما را بوسید، بما تبریك گفت، عیدی بما داد، شربت و شیرینی خوراند، نیمساعتی كه گذشت لباسها را بحال سابق برگرداند و ما را بیرون فرستاد. فردا صبح بدیدن بزرگترهای خانواده رفتیم، عید آنها هم از حیث لوازم پذیرائی مثل عید ما بود، ولی آنها برخلاف هر سال ببازدید ما و مادرم آمدند. منبع: شهروند
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید