1402/1/16 ۱۲:۰۴
خاستگاههای شكلگیری طبقه متوسط ایرانی كجاست؟ این طبقه یا گروه یا قشر اجتماعی، چگونه شكل گرفت و چطور توانست در نزاع گروهها و طبقات، دست بالا را بیابد؟
نقد و بررسی كتاب «توانا بود هر كه دانا بود» علم، طبقه و تكوین جامعه مدرن ایرانی 1330-1280»
محسن آزموده: خاستگاههای شكلگیری طبقه متوسط ایرانی كجاست؟ این طبقه یا گروه یا قشر اجتماعی، چگونه شكل گرفت و چطور توانست در نزاع گروهها و طبقات، دست بالا را بیابد؟ سیروس شایق پژوهشگر تاریخ معاصر و مطالعات اجتماعی، در كتاب خواندنی و مهم «توانا بود هر كه دانا بود» بر موضوع دانش انگشت تاكید گذاشته و نشان میدهد كه چگونه نخبگان این طبقه توانستند با به دست گرفتن علم مدرن و نهادهای مربوط به آن به سكانداران قطار پیشرفت جامعه ایران به معنایی كه از این مفهوم در نظر داشتند، بدل شوند. مارال لطیفی پژوهشگر علوم اجتماعی این كتاب را ترجمه كرده است. مدرسه تردید در نشستی با حضور مولف و مترجم این كتاب و ابراهیم توفیق و مهدی یوسفی به نقد و بررسی این كتاب پرداخته است. حسین شیخ رضایی مدیریت این جلسه را به عهده داشت. آنچه میخوانید گزارشی از مباحثی است كه در این جلسه مطرح شد.
********
قدرت گرفتن مدرنیستهای / ایرانی حسین شیخ رضایی:
پرسش اصلی كتاب این است كه عاملان تطبیق علم مدرن غربی با جوامع مدرن استعماری و نیمهاستعماری چه كسانی بودند؟ علم در صورتبندی اجتماعی آنها چه نقشی داشت و چرا این گروه از علم همچون چارچوبی برای فكر و عمل اصلاحجویانه اجتماعی استفاده كردند؟ چرا در پی انقلاب مشروطه علم به ابزاری راهبردی در شكلدهی جامعه مدرن ایرانی تبدیل شد؟ دو بعد مهم از این پرسش در كار ما برجسته شدهاند: یكی آنكه دانش علمی غربی چگونه جرح و تعدیل شد تا برای طبقه متوسط مدرن شهری ایران سرمایه فرهنگی و اقتصادی فراهم كند، دیگر بعد مهم پرسش ما این است كه مدرنیستها چگونه همراه با دولت تلاش كردند تا از دانش زیست پزشكی برای كنار زدن موانع اجتماعی، تقویت ایران و تبدیل آن به جامعهای متحد، شایسته و مدرن استفاده كنند.
درباره نقش اجتماعی علم در یك دوره تاریخی صحبت میكنیم. اما نكته جالب پیوندی است كه نویسنده میان علم و طبقه در ایران ایجاد میكند و میكوشد تحلیلی مبتنی بر طبقه ارایه كند. ایشان میگویند تحلیلهای طبقاتی درباره ایران مدرن كم دیده میشود و به تحلیل نقش دانش علمی مدرن در ابعاد فرهنگی و اقتصادی شكلگیری طبقه میپردازد. این پرسش كه تمایل طبقه متوسط مدرن ایرانی به ارتقای موقعیت كلی خود در جامعه از طریق پیشبرد منافع اقتصادی و حرفهای، ترویج دیدگاههای فرهنگی و افزایش توانایی تاثیرگذاری بر صورتبندی جامعه ایرانی چگونه كاربست علوم زیست پزشكی را تحتتاثیر قرار داد، در این پژوهش مورد توجه ویژه بوده است.
ایده اصلی كتاب این است كه در جوامع تحت استعمار نوع خاصی از طبقه حول محور دانش مدرن ظهور كرده است. این طبقه كه در پرتو دانش علمی خود كسب اعتبار كرد، در شكافهای موجود بین جامعه محلی و دنیای تحت سلطه دولتهای استعمارگر و طبعا طبقات بورژوازی غربی پدید آمد. صنعتی شدن نیروی اصلی موثر در شكلگیری طبقات كارگر و بورژوا در غرب بود. اما در مناطق استعماری و نیمهاستعماری طبقه اجتماعی به خصوصی كه بر پایه دانش علمی شكل گرفت، نه صرفا تحتتاثیر بازتوزیع سرمایه اقتصادی در سطح جهانی، بلكه با قرار دادن دانش علمی مدرن در جایگاه محوری، سرمایه فرهنگی و اندكی سرمایه اقتصادی ظهور كرد.
شكلگیری این طبقه همراه با افول حكومت قاجار و روی كار آمدن دولت پهلوی و اتفاقاتی است كه در سطح بینالمللی رخ میدهد. نكته جالب آنكه نویسنده نشان میدهد چگونه این گفتمان مبتنی بر علم مدرن با گفتمان ناسیونالیسم حاكم در دوره پهلوی اول پیوند میخورد و ادعاهایی از این دست مطرح میشود كه آنچه علم مدرن به ما میگوید، پیش از این نیز در سنت فكری ایرانی، ایران باستان یا ایران قبل از اسلام وجود داشته است.
كتاب در فصل اول كلیاتی درباره تغییرات قرن سیزدهم تا قرن چهاردهم به خصوص در شیوه مقابله با بیماریها میآورد. از دورهای صحبت میكنیم كه روند كند كاربست علم غربی هنوز در آن زمان به شكلگیری یك طبقه اجتماعی جدید نینجامیده است. فلسفههای دوم و سوم، به یك معنا چارچوب نظری كتاب است كه با تكیه بر مفهوم سرمایه بوردیو و نگاه رابطهای به تعریف طبقات، به بررسی این موضوع میپردازد كه علوم مدرن چه نقشی در شكلدهی بنیان طبقه متوسط مدرن داشتند. در بخش دوم كتاب كه شامل سه فصل هست، به شكل خاص بر علوم زیست پزشكی متمركز میشود. در فصل چهارم كه عنوانش خطرات مدرنیته است، صحبت از این میشود كه چطور نوروفیزیولوژی و روانپزشكی برای رسیدگی به تحولاتی كه در اثر تكنولوژی در شیوه سنتی زندگی رخ داده بود، مورد استفاده قرار گرفت. فصل پنج با عنوان زیست قدرت، به مساله بهداشت، به نژاد و علم ژنتیك میپردازد و فصل ششم راجع به جایگاه روانشناسی است و اینكه چگونه روانشناسی به موضوع تقویت اراده، خواه اراده فردی و خواه اراده ملی در آن دوره تاریخی مورد بحث پیوند خورد.
كتاب برای علاقهمندان به تاریخ اجتماعی ایران و به ویژه تاریخ اجتماعی علم در ایران بسیار مفید است و جزییات جالب توجه فراوانی در آن هست. ایده اصلی كتاب پیوند مساله علم، طبقه اجتماعی و به ویژه دانشهای مربوط به زیست پزشكی است.
پژوهشگر فلسفه و مطالعات علم
توانا بود هر كه دانا بود / سیروس شایق:
من این كتاب را به عنوان تز دانشگاهی در سال 2004 نوشتم و بنابراین حدود 20 سال از نگارش آن گذشته و در این سالها پیشرفتهای فراوانی در مطالعات كشورهای استعماری و نیمهاستمعاری و مطالعات علوم پزشكی رخ داده است. اما چرا به این موضوع پرداختم؟ به عنوان دانشجوی تاریخ شاهد بودم كه عموم مورخان وقتی به ایران مدرن و به خصوص عصر پهلوی میپردازند، به دولت و حكومت میپردازند و تحولات را با توجه به تحولات دولت مورد ارزیابی قرار میدهند. این نگاهی تقلیلگرایانه است و من تمایل داشتم راجع به اهمیت مردم و خصوصیات طبقات اجتماعی كه شكلدهنده تحولات است، تحقیق كنم. مثلا من دوره رضاشاه را صرفا دوره شكلگیری ایران مدرن نمیدانم، بلكه به بافت بزرگتری توجه میكنم كه این دولت در درون آن كار میكند.
همچنین به موضوع نقش علم بهطور كلی و علوم پزشكی (biomedical sciences) به نحو خاص علاقهمند بودم و تمایل داشتم این كار را به شكل تجربی انجام دهم. ساعتها وقت خود را صرف مطالعه روزنامه اطلاعات مربوط به آن زمان كردم و به تدریج به الگوهایی دست یافتم كه در آن زمان در میان خوانندگان و نویسندگان آن روزنامه مطرح بوده است. یكی از آن الگوها ربط میان علوم پزشكی و مسائل طبقه متوسط است.
در كتاب از این صحبت كردم كه چگونه طبقه متوسط از علم مدرن و به خصوص علوم پزشكی استفاده كرده است. ایده اصلی آن است كه این استفاده به شكل عینی (objective) و امری در خلأ صورت نگرفته، بلكه استفاده از علم نوعی ابزار كنترل اجتماعی یا ابزار موقعیتیابی یا جایابی طبقه متوسط در بافت اجتماعی است. برای توضیح این موضوع از مفهوم «سرمایه» آنطور كه پی یر بوردیو جامعهشناس فرانسوی مطرح كرده، بهره گرفتم. سرمایه در نگاه بوردیو محدود به سرمایه اقتصادی نیست، بلكه سرمایههای اجتماعی، فرهنگی، نمادین و ... را هم در بر میگیرد. بر این اساس علم و به خصوص علم پزشكی را میتوان به مثابه سرمایه طبقه متوسط در نظر گرفت.
در فصلهای اول و دوم كتاب توضیح دادم كه استفاده از علم به مثابه سرمایه برای طبقه متوسط و مدرنیستها، به دو شكل سرمایه فرهنگی و سرمایه اقتصادی انجام شده است. در حوزه سرمایه فرهنگی این كار به شكل به دست گرفتن و شكل دادن آموزش عالی رخ داده است كه همراستا با علایق دولت پهلوی بوده است. به گونهای كه بسیاری از موسسات آموزشی دولتی در اختیار مدرنیستهاست و كار مهمی كه در این موسسات دولتی صورت میگیرد این است كه چیستی علم مورد قبول را تعیین میكنند. این نكته مهمی است زیرا نوعی رقابت طبقاتی وجود دارد، به این معنا كه طبقه متوسط از علم مشروع و قابل دفاعی در مقابل یك علم سنتیتر مثل شیوههای مامایی سنتی و ... صحبت میكند. طبقه متوسط در این موسسات در حال تعیین چیستی علم است و میكوشد ثابت كند آن علومی كه در اختیار طبقه متوسط نیست، یا به دردخور نیستند، یا عینی نیستند یا به اندازه كافی توسعه پیدا نكردهاند. به نظر من درست است كه علوم سنتی، علوم كامل و توسعهیافتهای نبودند، اما موضوع این است كه در آن زمان، دانش مدرنیستها هم این ویژگیها را نداشت، اما این موقعیت و جایگاه انحصاری كه تعیین كند علم مورد قبول چیست، در اختیار مدرنیستها بود.
سپس به مساله سرمایه اقتصادی اشاره كردم كه چطور طبقه مدرن و متوسط بازار را به نحوی شكل داد كه بازار را بهطور اختصاصی در دست بگیرد و تخصص آنها عامل مهمی شد در این بازآرایی و شكلی كه بازار گرفت، به خصوص در حوزه علوم پزشكی. بنابراین جایگاهها و موقعیتهای اصلی و تعیینكننده به طرفداران علم مدرن داده شد.
در بخش دوم كتاب به راههایی اشاره كردم كه طبقه متوسط ایران با استفاده از علوم پزشكی برای شكل دادن به ایران مدرن در پیش گرفت. به این منظور از مفهوم یا اصطلاح «موقعیت شبهاستعماری یا نیمهاستعماری» بهره گرفتم. مثل موقعیتی كه ایران داشته است، یعنی هیچوقت بهطور كامل اشغال نشده و تحت استمار قرار نگرفته، اما همیشه به نحوی تحت سیطره و نفوذ و تاثیر كشورها و متخصصین خارجی بوده مثل نیروهای خارجی كه در بانك كار میكنند یا در جنوب ایران فعال هستند.
بنابراین موقعیتیابی من از وضعیت ایران آن را در حاشیه دو قطب یا متروپل اصلی قرار میدهد، یكی متروپل كشورهای غربی كه تولیدكنندگان آن علم هستند، دیگری قطب كشورهای استعمار شده بزرگی مثل هند و دیگران. مطالعات زیادی درباره رابطه نابرابر این دو قطب به لحاظ ملاحظات علمی صورت گرفته است، مثلا ممكن است دستاوردهای علمی در این كشورهای استعمارزده تولید اما باید به كشورهای قطب اول برای تایید و تفسیر و به رسمیت شناخته شدن فرستاده شود. یعنی غلبه تفسیری و ارزیابی با قطب غربی است. اما مساله ایران در دورهای كه من بررسی كردم این است كه بیرون از این شبكه اصلی دو متروپل است، یعنی نه موقعیت استعمار شده دارد و نه موقعیت استعمارگر و نقش مهمی در این داد و ستد ندارد، مگر در موارد استثنایی چون صنعت نفت و مهندسی.
در مورد علوم پزشكی در ایران هم نكاتی قابل ذكر است. نخست اینكه تنشی وجود دارد به این صورت كه از یكسو طبقه متوسط یك نوع دسترسی انحصاری یا شبهانحصاری به این علوم دارد، اما از سوی دیگر میخواهد كه باقی جامعه به شكلی عمل كند كه مطابق دستورالعملهایی است كه آن علوم پزشكی صادر میكنند. این تنش در كشورهای دیگر هم هست. نكته دوم اینكه علوم پزشكی نوعی واكنش به واقعیت اجتماعی در ایران هستند و در خلأ اخذ نمیشوند و توسعه نمییابند. مثلا در حوزه روانشناسی مدرن كه بسیار بزرگ است و مسائل مختلفی در آن وجود دارد، آنچه توجه روانشناسان اولیه را در ایران به خود جلب میكند، به ویژه مساله اراده است، اراده ملی و اراده فردی. در نتیجه اینكه چه حوزهای در علوم پزشكی برجسته شود، نوعی واكنش و فهم مدرنیستها از واقعیت جامعه ایران است و مشكل جامعه ایران از دید ایشان كجاست و چگونه باید حل شود.
نكته سوم مساله ملیگرایی است. مدرنیستها و طبقه متوسط مدرن در ایران در موقعیت دوگانهای قرار گرفتهاند. از یكسو با بسیاری از تفكراتی كه در غرب راجع به بقیه نقاط جهان از جمله ایران هست، مشكل دارند، مثل این تفكر كه كشورهای غربی مثل ایران متمدن نیستند و نیازمند پیروی از غرب هستند. این تصور برای مدرنیستها برخورنده است. از سوی دیگر با طبقات سنتی جامعه مشكل دارند. یكی از استراتژیهای طبقه متوسط مدرن و مدرنیستها برای حل این موقعیت بینابینی، طرح این ادعاست كه بسیاری از آنچه به عنوان دستاوردهای علم مدرن غربی عرضه شده، قبلا توسط ایرانیان كشف شده بوده است. بنابراین ایدههای اصلی مربوط به فرهنگ و سنت خود ما است. برای مثال ادعا میكردند درست است كه گذشتگان ما دقیقا نمیدانستند كه میكروب چیست، اما دركی از آن داشتند. یا میگفتند به بسیاری از آنچه غربیان كشف كردهاند، در قرآن هم اشاره شده و بنابراین ایران اصلا از قبل مدرن بوده است. این الگو در بسیاری كشورهای اسلامی دیگر مثل هند و مصر و امپراتوری عثمانی دیده شده است.
بهطور خلاصه اینكه تحولات علمی در یك خلأ اجتماعی شكل نمیگیرد و با توجه به ملاحظات مدرنیستها درباره جامعهشان رخ میدهد. موقعیت شبهاستعماری ایران در این شكلدهی و بازآرایی تعیینكننده است. علم مدرن و به خصوص علوم پزشكی نوعی نقش جایابی برای این طبقه متوسط و موقعیت دادن به آن دارد، تا هم در برابر طبقات سنتیتر از خودش دفاع كند و هم در برابر طبقات بالا و هم در مقابل كشورهای غربی.
استاد دانشگاه ژنو
فقر تحلیل طبقاتی در ایران / مارال لطیفی:
نگاه نویسنده به طبقه متوسط در جامعه خیلی آموزنده و راهگشاست. متاسفانه ما به رغم گذر 20 سال از زمان نگارش كتاب، همچنان در ایران دچار فقر تحلیل طبقاتی هستیم و مطالعات طبقاتی در ایران به مطالعات فرودستان منحصر شده است، یعنی تعریف عجیب و غریبی از طبقه متوسط وجود دارد كه مطالعات موجود در آن متوقف شده است، طبقه متوسطی كه عامل تحولات سیاسی است یا حیات فرهنگی دارد و فرودستانی كه در مناسبات طبقاتی دچار مشكل هستند. اما تحلیل طبقاتی كه بخواهد عملكرد طبقه را در ایران نشان بدهد، بسیار نادر است و این بعد كتاب برای من خیلی جالب است.
مترجم و پژوهشگر
تربیت به جای طبیسازی / ابراهیم توفیق:
تمركز اصلی تحقیقات من بر مساله شكلگیری دولت مدرن در ایران است و این كار هم به مقطعی میپردازد كه من هم به آن پرداختهام، ضمن آنكه كتاب بسیار خواندنی و آگاهیبخش است. ترجمه آن هم بسیار خوب و روان است. كتاب درباره نزاع طبقاتی یا هژمونیك در مقطعی خاص از تاریخ ایران است كه در راستای شكلگیری دولت مدرن رخ داده و نقش گروه خاصی كه مولف آنها را طبقه متوسط مدرن نامیده در این نزاع.
اما اگر بخواهم با نگرشی انتقادی به كتاب بپردازم، به نظرم از دو عامگرایی رنج میبرد. نخست اینكه در آن طبیسازی مدرنیته به پدیدهای یونیورسال بدل میشود، پدیدهای كه گویی در جاهای مختلف اعم از جوامع استعماری و نیمهاستعماری به صورتهای متفاوت رخ داده است. من با این نگرش مشكل دارم. دوم اینكه اگرچه پرداختن به طبقه متوسط مدرن بسیار جذاب است، اما به نظرم دریافتی عامگرایانه و انتزاعی و غیرتاریخی از این گروه اجتماعی وجود دارد و انضمامی و زمینگیر نمیشود و توضیح آن نزاع با مشكل روبرو میشود. در نتیجه این دو عامگرایی، فضا در این كار پرابلماتیك نمیشود، یعنی اگرچه از مناسبات جهانی و استعماری و مستعمرات سخن میگویند، اما پایه بحث به معنای دقیق كلمه پرابلماتیك نمیشود و به خصوص درباره وضعیت جغرافیایی و تاریخی ایران به مساله بدل نمیشود.
برای توضیح ادعای خودم از چارچوب نظری كتاب یعنی رابطه طبیسازی مدرنیته و زیست پزشكی از یكسو و طبقه متوسط مدرن از سوی دیگر فاصله میگیرم و مستقل از اینها به اطلاعات جذابی كه در كتاب هست، مینگرم. با این رویكرد آنچه چشمگیر است، گزارهها و ایدههای متخصصینی در حوزههای مختلف پزشكی، تربیتی، روانشناسی و روانپزشكی است. این افراد در تهران هستند و تاملشان هم در مورد تهران یا نهایتا در شهرهای بزرگ است. نویسنده باید به این نكته توجه میكرد، زیرا ما در دوره قاجار از فضای ممالك محروسه فاصله میگیریم و وارد فضایی میشویم كه به تهران محصور شده و از تهران به كل ایران مینگرد. بر این اساس به نظر میرسد به جای طبیسازی (medialisation) باید از تربیت یاد كرد، یعنی گویا مركز توجه بیشتر گفتمان تربیت است و مسائل پزشكی هم ذیل مقوله تربیت معنا پیدا میكند.
اما توضیحی كه راجع به طبقه متوسط مدرن ارایه میشود، از لحاظ نظری به رغم ارجاع به بوردیو، بیشتر در بستر نظریههای مدرنیزاسیون قابل فهم است. البته ارجاع به بوردیو در تفكیك سرمایههای مختلف كمك میكند، اما آنچه در نگرش بوردیویی مغفول واقع میشود، بحث «هابیتوس» است كه میتوانست این تحقیق را از چارچوب نظریههای مدرنیزاسیون دور كند. نویسنده در بحث از طبقه متوسط در واقع از «متخصصین» (professionists) مثل پزشكان و وكیلان و معلمان و بهطور كلی تحصیلكردگان سخن میگوید، آنهایی كه از علم استفاده میكنند و بر مبنای علم جایگاه اجتماعیشان را محكم و با بقیه مرزبندی میكنند و از آن جایگاه هژمونیك به مساله پیشرفت و رفع عقبماندگی به عنوان مسالهای تعیینكننده در این مقطع میپردازند. این گروه از دهه 1320 تعیینكننده میشوند و اوج نقشآفرینیشان در دهههای 1340 و 1350 است. این توضیح معنادار است، زیرا در دهههای 1300 و 1310 به تدریج گسترش نظام آكادمی و سرمایهگذاری در این حوزه در كشور رخ میدهد و روشن است كه نتیجه این تصمیمات و اقدامها در دهههای بعد به وقوع میپیوندد. در حالی كه چهرههای متخصص مشهوری كه در كتاب به آنها اشاره میشود، در نظام دانشی تربیت یافتهاند كه پیش از 1290 وجود داشته است. بنابراین بین 1300 تا 1320 به عنوان دورانی گذار، شاهد شكلگیری تدریجی این گروه متخصصان به لحاظ عینی و ذهنی است.
نویسنده این گروه را منورالفكرانی میخواند كه میدانیم از دههها قبل با علما از یك طرف و گروههای حاكم سیاسی از دیگر مرزبندی دارند و آنها را با عنوان اصلاحطلبان یا گروهی كه تنظیمات را پیش میبرند، میشناسیم. بعد مدعی میشود بعد از 1290 یعنی با تعطیل شدن مشروطه گرایش اصلاحات سیاسی به مساله اصلاحات عمیق اجتماعی و فرهنگی شیفت میكند. آنچه از دست میرود، یك لحظه تعیینكننده است كه این شیفت نوعی گذار از انقلاب مشروطه به وضعیت پساانقلاب مشروطه یا به تعبیر دقیقتر ضد انقلاب مشروطه است. یعنی بخش مهمی از مشروطهخواهان و حاملان آن انقلاب یا اصلاحات یا تنظیمات با فاصلهگیری از مردمان (republic) جایگاهی برای خودشان تعریف میكنند به این معنا كه فقط یك دیكتاتوری مقتدر و منور میتواند ما را از این وضعیت خارج كند، زیرا مردمان بهطور كلی غیرقابل اتكا هستند و بیتربیتهایی هستند كه باید تربیت شوند و باید دولتی شكل بگیرد كه این كار را انجام دهد.
نویسنده به باستانگرایی ناسیونالیسم و از آن خود كردن اسلام از منظر ایران باستان اشاره میكند، اما این لحظه تعیینكننده را گم میكند. اینجاست كه امكان فضامند كردن بحث وجود دارد. ما با یك گروهی مواجه هستیم كه در مرزبندی جمهوری هراسانه و ناسیونالیسم باستانگرایانه و حتی نژادگرایانه، خودش را با وضعیت اجتماعی كه در آن هست، مرزبندی میكند و تهران را مركزی قرار میدهد كه قرار است لوكوموتیو پیشرفت باشد، از طریق ساختن دولت مقتدر كه فیگورش را در رضاخان- رضاشاه مییابد. در نگرش ایشان غیرتهران به ابژه تربیت بدل میشوند، به خصوص اقوام و ...
این دورهای است كه گروهی با تجربه منورالفكری، اصلاحات، انقلاب مشروطه، ضد انقلاب شدن و ضد جمهوری شدن و جمهوری هراس شدن، در جایگاه ناسیونالیستی و اقتدارگرا و مركزگرایی قرار میگیرند و میخواهند خودشان را بسازند. بسیاری از آنچه در كتاب به عنوان فكت از روزنامهها و رسانهها و مجلات تخصصی آن دوره عرضه میشود، سویهای درونی دارد: تربیت خود به عنوان گروهی كه باید در موقعیت هژمون قرار بگیرد و فرآیند مدرنیته را هدایت كند و به بیرون خودش یك نگاه تربیت عمومی دارد. همه مردم ابژه تربیت هستند، زیرا بعد از حمله تركان و اعراب و ... كارشان به انحطاط كشیده شده و باید تربیت شوند. تهران بهطور خاص در این نگاه جایگاه ویژهای دارد، زیرا باید ابژه تربیت كند و مدرنیزاسیون شود تا به الگویی بدل شود كه بقیه كشور را مثل یك لوكومتیو دنبال خود بكشد. بنابراین ما با دوره گذار در شكلگیری گروهی مواجه هستیم كه در دهههای 1320 به بعد، به ویژه در دهههای 1340 و 1350 یك بدنه نسبتا استوار یافت، یعنی «طبقه متوسط مدرن»ی شكل گرفت و از دهه 1320 به كنشگری فعال پرداخت و این گروه فكر كرد میتواند حامل پیشرفت باشد و زور آن را دارد كه جامعه را پیش ببرد و درگیر دوگانهای شد كه از یكسو تصور میكرد یك دیكتاتور مقتدر میتواند این پیشرفت را پیش ببرد و از سوی دیگر همین دیكتاتور را مانع این روند پیشرفت میدانست و آن دیسكورس اصلاحطلبی كه میشناسیم، در این گروه شكل میگیرد و در یك بازی دایم تلاش برای جایگاه هژمون پیدا كردن و از سوی دیگر مركزگرا باقی ماندن و نسبت انتزاعی با جمعیتها به مثابه ابژههای تربیت پیدا كردن.
پژوهشگر علوم اجتماعی
گسست قاجار- پهلوی را برجسته نكنیم / مهدی یوسفی:
در این كتاب یكی از دقیقترین استفادهها از فوكو در مورخان ایرانی دیده میشود، اما این به معنای نقدناپذیری آن از منظر فوكو نیست. مشخصا فهم نویسنده از نسبتهای قدرت و جمعیت و قدرت و پزشكی و زیست سیاست و زیست قدرت بسیار دقیق است. همدلی من با نویسنده از دو جهت است، نخست از حیث روششناسی فوكویی و دوم اینكه این پدیدههای اینجا را با توجه به شرایط و ویژگیهای اینجا بررسی كرده اگرچه از تاثیر تحولات جهانی غافل نیست. این كاری است كه ما هم در كتاب دارالفنون صورت دادهایم. یكی از دیگر امتیازات كتاب این است كه ضمن پرداختن به موضوعاتی مغفول، آنها را در دورهای كمتر توجه شده مورد بررسی قرار داده یعنی سالهای پیش از به قدرت رسیدن رضاشاه تا پیش از دوره استبدادی او، اگرچه قبل و بعد از آن را هم تا حدودی مورد بررسی قرار داده است. بنابراین اهمیت كتاب تاكید بر مسائلی است كه در شكلگیری جامعه، علوم و دولت در ایران نقش دارند.
اما كتاب دچار یك تنش روشی هست. فوكو و پیش از او كانگیلم استدلال علمی را زمانمند میدانند و تصور رایج از نظم علمی در یك لحظه تاریخی را با چالش مواجه میسازند زیرا هر استدلالی زمانمند است. بنابراین ما ضمن حفظ آن منظر كلی نباید تصور كنیم كه میتوان ورود علم به كشوری مثل ایران را به شكلی تحلیل كرد كه گویا ما با یك ساخت استدلالی طرفیم، بلكه باید بر بیاهمیتی استدلال تاكید كرد.
رویدادهای دوره پهلوی اول اولا نباید قاجار را دستكم گرفت و ثانیا گسست میان قاجار و پهلوی را نباید برجسته كرد. این اتفاق در این كتاب میافتد. مثلا نادیده گرفتن نهادهایی چون مدرسه علوم سیاسی، مدرسه فلاحت و مدرسه نظام به عنوان پیشزمینه شكلگیری دانشگاه تهران آنطور كه علی میرسپاسی نشان داده، بر روایتی پهلویمحور استوار است. مثالهای دیگری هم در این زمینه هست. مثلا گفته میشود كه توجهی به تربیت وجود نداشت و عمده توجه به اصلاحات سیاسی بود و بعد از مشروطه بود كه توجه به تربیت شكل گرفت. در حالی كه اولین روزنامهای كه بیرون از دربار شكل گرفت، تربیت نام داشت و بیش از بقیه عمر كرد. تربیت ملت امری ریشهدار است و پیش از مشروطه هم بوده است. مصطفی كریم خان زند سال 1288 قمری را سال شروع ایده تربیت برای اصلاح جامعه میخواند كه با او همدلتر هستم.
بهطور خلاصه به نظر میرسد بین قاجار و پهلوی یك شكاف بزرگ در نظر گرفته میشود. در حالی كه به نظر من این شكاف بزرگ از دادهها استخراج نمیشود، بلكه از گفتمان تاریخی میآید كه در دوران پهلوی شكل گرفت و طبیعتا قاجارستیز بود و كماكان این سنت روی دوش ما هست و به سادگی نمیتوان از آن عبور كرد. وقتی این شكاف رخ میدهد، گویی ما با تولد یك طبقه سر و كار داریم، در حالی كه به نظر من یك طبقه متولد نمیشود، بلكه یك گروه اجتماعی توضیح داده میشود. رابطه با كار و سرمایه و ابزار و روابط تولید برای من روشن نیست. بنابراین مطمئن نیستم كه آیا باید نام این را تحلیل طبقاتی گذاشت یا خیر. زیرا نسبت آن با سرمایه، پول و كار معلوم نیست. مگر اینكه آن را روی روایت سنت- مدرنیته بیندازم و آن شكاف را هم با این روش بخوانم كه تمایلی به این كار ندارم.
ما چون یك گسست كلی میسازیم، بعد برآمدن یك چیز برای مان چشمگیر میشود یا در آن اغراق میكنیم یا از بیرون به آن مینگریم. مثلا در كتاب مدام گفته میشود كه متفكران ایرانی، مثلا درباره روح یكدست فكر میكردند. در كتاب دو منطق تكرار میشود، یكی اینكه متفكران ایرانی یك دست فكر میكردند و دوم اینكه وضعیتهای دوگانه داشتند. اما به نظر من این نگاه تحمیلی است. من تصور میكنم این متفكران یك دست نیستند و باید همدلانهتر به جزییات پرداخت و با هر كدامشان بحث كرد و دید كه ریشه بحث آنها چیست. با شكافی كه ایجاد میشود، توضیح نحوه شكلگیری علم و انباشت آن با توجه به شرایط و وضعیت ایران، امكانپذیر نمیشود. گویی ورود علم یك لحظه است، در حالی كه ورود علم تاریخ دارد. در نتیجه بدون توجه به مثلا بحثهایی كه در عصر مشروطه راجع به غیبت وجود دارد، خواندن بحث اراده در دوره رضاشاه ممكن نیست یا مثلا بدون توجه به كاری كه خلیل اعلمالدوله ثقفی در دوره مظفرالدین شاه راجع به روح میكند، فهم كارهای ایرانشهر ممكن نیست یا با توجه به بحث خودآگاه و ناخودآگاه و هیپنوتیسم پیش از مشروطه در متون فارسی هست، خود ثقفی قابل فهم نیست. وقتی این روابط قطع میشود، با تصویری مواجه میشویم كه اگرچه بسیار جالب و دقیق است، اما در جاهایی اساسا غیرزمانمند است و یكدستی عجیبی را به اینها تحمیل میكند. غیرزمانمند است، زیرا بسیاری از این متفكران با متفكران خارج از ایران وارد بحث نمیشوند و با هم بحث میكنند و این نكته در كتاب جدی گرفته نشده است. بنابراین این یكدستسازی به كار آسیب میزند.
منبع: روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید