1400/12/23 ۰۹:۱۸
بحث درازدامن و پیچیده رابطه علم و دین در دهههای اخیر، موازی با توسعه علم و تكنولوژی از یك سو و تغییر نگرشها به دین و دیانت از سوی دیگر، پیشرفتهای چشمگیری داشته است. نگاه تعارضآمیز پیشین به این دو مقوله دیگر چندان طرفدار ندارد و پژوهشگران دو سوی ماجرا، بیش از پیش به یكدیگر نزدیك شدهاند و دستاوردهای هم را جدی میگیرند.
پژوهشهایی در عصبشناسی، روانشناسی و دین با حضور حسین وفاپور، رضا رستمی، جبار رحمانی و حسین شیخ رضایی
محسن آزموده: بحث درازدامن و پیچیده رابطه علم و دین در دهههای اخیر، موازی با توسعه علم و تكنولوژی از یك سو و تغییر نگرشها به دین و دیانت از سوی دیگر، پیشرفتهای چشمگیری داشته است. نگاه تعارضآمیز پیشین به این دو مقوله دیگر چندان طرفدار ندارد و پژوهشگران دو سوی ماجرا، بیش از پیش به یكدیگر نزدیك شدهاند و دستاوردهای هم را جدی میگیرند. یك رشته از این گفتوگوها، در حوزه علوم شناختی و عصبشناسی و از منظر این شاخهها صورت میگیرد. كتاب «پژوهشهایی در عصبشناسی، روانشناسی و دین» نوشته كوین سیبولد، یكی از آثاری است كه نویسنده آن از منظر عصبشناسی و روانشناسی و با بهره گرفتن از یافتهها و ابزارهای این علوم، به مساله دین و دینورزی میپردازد. حسین ثقفی هیر، حسین وفاپور و شهاب شهیدی، به تازگی این كتاب را ترجمه و نشر نگارستان اندیشه آن را منتشر كرده است. به این مناسبت نشستی با حضور حسین وفاپور، پژوهشگر فلسفه دین و از مترجمان این كتاب، رضا رستمی، عصبشناس و روانپزشك، جبار رحمانی جامعهشناس و حسین شیخرضایی پژوهشگر مطالعات علم برگزار شده كه در ادامه گزارشی از آن ارایه میشود.
علی دهباشی در ابتدای جلسه بخشی از مقدمه كتاب نوشته سیبولد درباره رشد فزاینده تحقیقات درباره مغز در دهه 1990 را خواند و گفت: «در 15 سال گذشته گامهای بلندی در تشریح مكانیزم مغز در ارتباط با رفتار برداشته شده است، در حالی كه در گذشته روانشناسان یا عصب شناسان به ندرت به آن میپرداختند. با اینكه اكثریت مردم لزوما به فیزیك كوانتوم، نظریه آشوب یا كاربرد فیزیك در شیمی علاقه ندارند، بسیاری از آنها به فهم مكانیزم رفتار خود و دیگران علاقه دارند و مایلند در تبیین این مكانیزم یك تئوری رفتاری نیز بسازند. روانشناسان واژه ریشهیابی را به كار میبرند تا به این تمایل مردم یعنی تبیین عمل خود یا دیگران اشاره كنند. این كتاب یكی از پیشرفتهای مربوط به این حوزه را به بحث گذاشته است، جریانی كه در طول دهه 1990 برای پی بردن به علت و نحوه رفتار انسان به ویژه در حوزههای مربوط به دین آغاز شد. این كتاب با مجموعهای از مبانی عصبشناسی و روانشناسی آغاز میشود و خاستگاههای آن را مورد بحث قرار میدهد. »
بازگشت به دین
حسین وفاپور: كوین سیبولد، استاد روانشناسی كالج گراوسیتی پنسیلوانیا است. او سه سال در دانشگاه آكسفورد به تحقیق درباره رابطه علم و مسیحیت پرداخته كه حاصل آن كتاب حاضر یعنی «پژوهشهایی در عصبشناسی، روانشناسی و دین» است. او آثار دیگری هم در زمینه روانشناسی و زیستشناسی معنویت دارد. دغدغه اصلی او موضوع عصبشناسی و ارتباطش با دین و اخلاق است. او نگاهی همدلانه با دین به خصوص مسیحیت دارد و میكوشد با دفاع از مسیحیت پاسخی به مسائل جدید ناشی از عصبشناسی و روانشناسی ارایه كند. سده بیست و یكم، قرن عصبشناسی است. موضوع عصبشناسی حوزه علوم انسانی، خصوصا دین و روانشناسی و اخلاق را تحت تاثیر خودش قرار میدهد.
كتاب ده فصل دارد. فصل یك به عصبشناسی و تاریخچه آن میپردازد و میكوشد نشان بدهد كه به واسطه اختراع و توسعه تجهیزات پزشكی، شناخت انسان از اعصاب و فعالیتهای عصبی گسترش چشمگیری یافته و توانسته نگاه دقیقتری به فعالیتهای مغز خصوصا هنگام یك فعالیت خاص انسانی مثل دین ورزی داشته باشد. دستگاههایی مثل «سی تی»، «ام. آر. آی» و «اف.ام. آر. آی» به موقع یك فعالیت خاص میتوانند مغز و فعالیتش را ثبت و گزارش كنند. فصل دوم به معرفی روانشناسی و تاریخچه آن اختصاص دارد. نویسنده تاكید دارد روانشناسی در دوران جدید متاثر از عصر روشنگری و غلبه طبیعتگرایی است. نویسنده در این فصل ریشههای روانشناسی در تاریخ علم و مباحثی چون جمجمهشناسی را معرفی میكند كه میكوشید با بررسی ظواهر بیرونی جمجمه، به موشكافی مغز و عوارض و مشكلات آن بپردازد. با رشد روانشناسی و علم این نگاهها تصحیح شد و روانشناسی كاركردگرای ویلیام جیمز غلبه پیدا كرد و در نهایت روانشناسی شناختی حاكم شد. از دید سیبولد در این دوره روانشناسی جای دین را گرفته و روانشناسان كاركرد كشیشها و خاخامها را به عهده گرفتهاند و در تربیت فرزندان و ازدواج و مسائل شخصی و عمومی انسانها نقشآفرینی میكنند.
فصل سوم تعریفی از دین ارایه میكند و جایگاه مغز و دین را بررسی میكند و به مشابهات و تمایزات دین و معنویت میپردازد. از دید نویسنده دین سه كاركرد اساسی دارد: باورها، مناسك و كاركرد اجتماعی. سیبولد منشأ دین را الهی میداند اما به دیدگاههایی هم كه دین را ساخته بشر میدانند، میپردازد. نویسنده همچنین به این پرسش میپردازد كه آیا معنویت فطری است یا خیر و میكوشد با اشاره به پژوهشهای مركز تحقیقات تجربی دینی در بریتانیا آن را پاسخ دهد. نظر نهایی او این است كه معنویت مبنایی زیست شناختی و فطری دارد و به دلایل آن میپردازد كه یكی از آنها میل به ستایش امر الهی و امر متعالی در اكثریت مردم است و همچون پیتر برگر جامعهشناس به بازگشت به گرایش به دین بعد از یك دوره الحاد در دورهای خاص از تاریخ مغرب زمین اشاره میكند.
فصل چهارم با موضوع فلسفه علم، به بحث طبیعتگرایی و تقلیلگرایی در روانشناسی عصبی اختصاص دارد. نویسنده تاكید دارد كه باید در نگاهمان به عصبشناسی از تقلیلگرایی پرهیز كنیم، زیرا همچنان كه طبیعت چند لایه است، علم هم باید چند لایه باشد و لازم است نگاهی چند لایه به آن داشته باشیم. فصل پنجم ادغام علم و دین است. سیبولد در این فصل میكوشد با نگاهی دینباور، تعارضات علم و دین را حل كند و داستانهای جذابی در این زمینه چون مناقشه گالیله و مناقشه توماس هاكسلی و محاكمه جان اسكوپ را روایت و تحلیل میكند. در نهایت هم گونهشناسی چهارگانه یان باربور در زمینه تقابل علم و دین را مطرح میكند كه عبارت است از: 1. رویكرد رویارویی یا نزاع؛ 2. رویكرد استقلال و جدایی؛ 3. رویكرد گفتوگو؛ 4. رویكرد ادغام. سیبولد خود در این بحث با نگاه الهیات طبیعی توماس آكویناس رویكرد چهارم را میپذیرد.
فصل ششم به ارتباط مغز و دین میپردازد و به مورد خاص كارگری میپردازد كه پس از یك سانحه مغزی شخصیتش و نگاهش به دین و دینداری تغییر میكند. سیبولد با استفاده از تعریف آندریو نیوبرگ، عصبشناسی دینی را نحوه كاركرد مغز یا ذهن در قالب ارتباط با خدا یا حقیقت غایی میخواند و از كتاب پرسینگر درباره روانشناسی عصبی باور به خدا بهره میگیرد كه معنویت را یك ویژگی فطری میداند. البته بحث فطرت در فلسفه و حكمت اسلامی هم به گونهای دیگر مطرح است، اما تبیین آن بسیار سخت و دشوار است. این عصبشناسان میكوشند فطرت را به ژنتیك و زیستشناسی بازگردانند و معتقدند جوامع سكولار معنویت فطری را كه از ویژگیهای قابل توجه زندگی كودكانه است، سركوب میكنند و مانع تجلی یا بروز آنها میشوند.
فصل هفتم با موضوع خویشتن، مهمترین بخش و عصاره كتاب است. نویسنده در این فصل میكوشد معنای «خود» و نحوه تجلی آن را نشان بدهد. در نگاه سنتی ادیان نگاه دوآلیستی (دوگانه انگارانه) جسم و روح غلبه دارد و تعامل میان این دو از مشكلات اساسی در فلسفه سنتی مسیحی و اسلامی است و فلاسفه برای تبیین آگاهی و توضیح بقای انسان و رستاخیز، ناگزیر از در نظر گرفتن روح بودند. اما این تعامل همواره مسالهساز بوده است. سیبولد یك جایگزین دوآلیسم را هم آوایی یا همایندی این دو میداند كه البته مشكلات قبلی را دارد. جایگزین بعدی مونیسم یا وحدتگرایی است. البته یك مونیسم حذفگرا هست كه جنبه روحانی را كاملا نفی میكند و فقط به مغز توجه میكند. از دید سیبولد این روش جوابگوی مشكلات نیست. راه دیگر فیزیكالیسم غیرتقلیلگرایانه امثال نانسی مورفی و براون است كه اگرچه مبنا را فیزیكالیسم میداند، اما همهچیز را صرفا به فیزیك تقلیل نمیدهد. این راهی بین دوآلیسم و مونیسم حذفگرا است. از دید ایشان پیچیدگی فوقالعاده مغز منجر به توانمندی جدیدی در آن میشود كه این توانمندی جدید مرحله «روحمندی» (soulishness) را پدید میآورد. یعنی مبنا فیزیكی و تجلیهای آن روحانی است. ذهن و روح بر اجزای فیزیكی مغز مبتنی هستند، اما قابل تقلیل به آنها نیستند. این سطح روحمندی قابلیتهای جدیدی در انسان ایجاد میكند، هم قابلیت ارتباط با خود و نفس و با دیگران (ارتباط بیناذهنی) و هم قابلیت ارتباط با خدا. از دید سیبولد این ویژگی مختص اذهان پیچیده یعنی انسانهاست. كتاب مقدس ما را ارواح مجسم میداند كه یگانگی شخصیتی داریم. به تعبیری خداوند در انسان با آنچه خلق كرده، عاملیت خلاقانه خود را اعطا كرده است.
فصل هشتم كتاب به روانشناسی تكاملی اختصاص دارد كه دستورات اخلاقی را منشعب از تكامل انسان میدانند. اما نویسنده میكوشد برای اخلاق هم منشأ دینی و هم منشأ تكاملی قائل شود كه به نظر من در تبیین دقیق آن كاملا موفق نیست. اینجا هم بر پرهیز از تقلیلگرایی تاكید دارد و میگوید رفتار انسان اگرچه پایه ژنتیكی دارد، اما كاملا از ژنتیك منشعب نیست. سیبولد در فصل نهم با موضوع دین/معنویت و تندرستی، نمونههایی چون تاثیر دعا كردن بر سلامت جسمانی افراد را مورد بحث قرار میدهد، البته نتایج قطعی نداده. اما در هر صورت بر تاثیر دین بر سلامت روانی و تاثیر «بخشش» (forgiveness) بر سلامت روان تاكید دارد. سیبولد در فصل پایانی با عنوان آینده به بحث فراانسان میپردازد كه ممكن است با پیشرفت تكنیك بتوانیم انسانهایی با توانمندی فرابشری ایجاد كنیم و مسائل اخلاقی آن را مورد بحث قرار میدهد.
پژوهشگر فلسفه دین
نوروتئولوژی
رضا رستمی: در زمینه بحث عصبشناسی و دین غیر از كتاب حاضر، اثر مهم اصول نوروتئولوژی نوشته اندرو نیوبرگ هم هست كه بحث عصبشناسی را بیشتر پوشش میدهد. در بحث عصبشناسی در دو دهه اخیر مباحث متنوع و جدیدی مطرح شده است. در ایران هم چالشهایی در این زمینه داشتهایم. الان دستگاههایی ساخته شده كه با آنها میتوان عملكرد مغز را مورد مطالعه قرار داد. یكی از آنها دستگاه تحریك مغناطیسی مغز (TMS) است كه كاربردهایی در زمینه بیماری و همچنین شناخت عملكرد نواحی مختلف مغز دارد و این كار را باتحریك یا دستكاری بخشهای مختلف مغز میكند.در اینزمینه رویدادی كه برای فینیاس گیج (1860-1823)، كارگر معدنی كه دچار سانحهای مغزی شد، اهمیت اساسی دارد. فینیاس گیج بعد از این حادثه شخصیتی كاملا متفاوت پیدا كرد و خصوصیات و روحیاتش به كلی دگرگون شد. در نتیجه مطالعه مغز ریشه در آسیبهای مغزی یافت.
البته اكنون برای مطالعه عملكرد بخشهای مختلف مغز از دستگاههایی مثل TMS استفاده میكنند. یكی از راههای دیگر برای مطالعه بخش منسوب به دینی یا اخلاقی مغز، مطالعه اثر دعا خواندن یا خواندن یك كتاب مقدس برای فرد و مطالعه نوار مغزی فرد است. ابزار دیگر در علوم عصبی برای مطالعه عملكرد مغز و بخشهای مختلف آن، مطالعه افرادی است كه میتوانند تصمیمهای سخت را راحت بگیرند. برای این كار میتوان از دستگاهی با عنوان TDCS (تحریك جریان مستقیم درونجمجمهای) استفاده كرد. با این دستگاه میتوان ناحیهای را كه مربوط به تصمیمات اخلاقی است و جلوی سر در ناحیه پیشانی قرار دارد، مهار كرد و دید كه فرد راحتتر و بدون عذاب وجدانی تصمیمهای سخت را اخذ میكند. اثبات مدعیات سیبولد در این كتاب مثل اینكه روانشناسی جای دین را گرفته، كار سادهای نیست اما برای پژوهشهای جزییتر مثل مطالعه حس عرفانی افراد باید مطالعات دقیقتر و مستندتری صورت بگیرد.
روانپزشك و عصبشناس
«ساینس» و دین
جبار رحمانی: مطالعات الهیاتی در ایران عمدتا یا در زمینه مواجهه با مدرنیته و جهان مدرن صورت میگیرد یا در حوزه مطالعات اقتصادی و اجتماعی یعنی بحثهای انسانشناسی، جامعهشناسی و اقتصاد دین. معمولا در همه این موارد نیز به دلیل قدرت نهادینه نوعی اسكات خصم صورت میگیرد. از این حیث مهم است كه مطالعات الهیاتی در ایران در ساحت سوم كه ریشه در «علم» (science) یعنی علوم تجربی دارد، مورد توجه قرار بگیرد.
یكی از نكات جالب این است كه بسیاری از پژوهشگران غربی در این زمینه خود كشیش یا روحانی دین مسیحیت هستند، اما در ایران معمولا روحانیان كه در حوزه علوم تجربی به این معنا كار كنند، كم هستند. در حالی كه این كتاب نشان میدهد چطور «ساینتیست»های سنت غربی بین دین و علوم جدید دیالوگی برقرار میكنند. كتاب میكوشد در نهایت نشان بدهد كه علم و دین در تعارض نیستند و نباید دین را به ساختارهای شناختی تقلیل داد. یك ویژگی مهم دیگر كتاب آن است كه به رغم آنكه كاملا مستند و پژوهشی است، اما برای مخاطب عمومی نوشته شده است و به مسائلی میپردازد كه انسان دیندار مسیحی در مواجهه با یافتههای علم و بهطور خاص تكاملگرایی با آنها روبرو شده است.
جامعه ما در این زمینه متاسفانه كم كار كرده است، البته در میان متخصصان دینی ما هم نوعی شیفتگی به «علم» (science) وجود دارد و به راحتی با آن در نمیافتند. كسب مشروعیت از گزارههای علمی برای باورهای دینی در ایران یك سنت قدیمی است. ما در ایران راجع به علم و دین به صورت كلی حرف میزنیم و میكوشیم نشان بدهیم كه دین با علم سر ناسازگاری ندارد و اتفاقا بسیاری از دستورهای دینی پشتوانه علمی دارند. بحث درست یا غلط بودن این ادعاها نیست، بلكه سخن بر سر این است كه اصولا نهاد دین در ایران، با علوم انسانی مناقشه بیشتری دارد تا با علوم تجربی یا علوم پایه. به همین خاطر با علوم تجربی و پایه با كرنش و نرمی بیشتری رویارو میشود و تواضع عمیقی نسبت به آن نشان میدهد. در بحث كرونا هم دیدیم كه این تقابل در نهایت به نفع علم تجربی تمام شد. در حالی كه اگر نهاد دین ما بهطور جدیتر با علم تجربی مواجه شود، احتمالا چالشهای جدیتر و مناقشه برانگیزتر آشكار خواهد شد.
در حاشیه كتاب مباحثی را میتوان مطرح كرد. مثلا به مساله تغییر سن و تغییر جنسیت و تاثیر عصب شناختی آن در دینورزی اشاره نكرده است. البته اشارهای به این میكند كه كودكان غیر از جامعهپذیری، گرایشهایی معنوی دارند كه این گزاره از نظر جامعه شناختی مناقشهبرانگیز است. مساله بعدی اینكه این كتاب در نهایت سوگیری مثبتی نسبت به «علم» (ساینس) دارد و میكوشد ثابت كند كه دین با ساینس در تعارض نیست. درست است كه ساینس بسیار مهم است و به تعبیر اجتماعی، ایدئولوژی جهان مدرن است و فرهنگ جهان مدرن بر آن مبتنی است، اما این كتاب این مفروضه را پذیرفته و معرفت معتبر را در نهایت علم میداند. البته در بحث فلسفه علم میكوشد تواضع به خرج دهد و نشان بدهد كه واقعیت ساحتهای مختلفی دارد. اما در نهایت آنچه وزن اصلی یا برنده نهایی است، ساینس یا علم است. مفروضه دوم این است كه با علوم شناختی سراغ خود متن مقدس انجیل یا عهد عتیق نمیرود و در این باره بحث نمیكند كه این متون تحت چه شرایط یا الگوهای شناختی تولید شدهاند. به هر حال الگوهای شناختی كه در پیامبران هست، باید بررسی شود. كتاب به این موضوع اصلا نمیپردازد و برای متن نوعی اوریجینالیته خاصی قائل است و گویی تقدس متن باعث شده سمت آن نرود. علت این نپرداختن روشن نیست.
همچنین كتاب اگرچه سعی میكند دین را تعریف كند، اما در نهایت مشخص نمیكند كه با كدام دین مواجه هستیم. به هر حال ما با ژانرهای دینداری متفاوتی مواجه هستیم. یك جا سراغ متن مقدس میرود، جای دیگر سراغ دینداران عادی میرود، جای دیگر متخصصان بزرگ دین و ... این تشتت باعث میشود كه در نیابیم كه بالاخره كدام دین دینداری مد نظر است و از یك دین مطلوب و بهنجار صحبت میكند. كتاب در نهایت به معنویت گرایش دارد و میخواهد ثابت كند كه نوعی ساختارهای معنوی در همه انسانها هست و بیولوژی دین به آن معنویت گرایش دارد.
كتاب اگرچه ادعا میكند كه تقلیلگرایانه نیست، اما درباره جهان سوم پوپری كه جهان فرآوردهها و محصولات اصطلاحا روح انسانی ظهور و بروز مییابند، سخن مشخصی ندارد. درست است كه این محصولات یك مبنای شناختی دارند، اما در آنجا شناخت علت تامه نیست و آن قدر دستكاری و متحول شده و شناختهای اجتماعی حول آن را گرفته كه دیگر رد پای ساختارهای بنیادین شناخت به سختی در آن دیده میشود. علوم اجتماعی و بهطور خاص انسانشناسی نشان میدهد كه فرهنگ در برخی موارد حتی زیستشناسی انسان را هم در خدمت میگیرد یا حداقل این زیستشناسی را در مسیرهای خاصی هدایت كند كه متجلی شود. درست است كه ما در سطح بنیادین زیرساختهای بنیادین و بیولوژیك داریم، اما اینها مستقیم عمل نمیكنند و اگر این شناختها وارد جهان روح شوند، چه نتیجهای پیش میآید؟ كتاب درباره نحوه ورود آن شناختهای زیستشناختی به جهانی كه زندگی انسانی ما در آن به وقوع میپیوندد، بیپاسخ میماند. به عبارت دیگر كتاب اگرچه در ظاهر علیه تقلیلگرایی بحث میكند، اما در نهایت حسی از تقلیلگرایی به ما میدهد، یعنی من آنچه میكنم، در نهایت بر اساس ساختار ژنوم و ساختارهای بنیادی زیست شناختیام است. بحث «پایان انسان طبیعی» و «ظهور انسان مصنوعی» در بخش انتهایی كتاب هم خطرناك است. دین و دیانت این انسانهای بیپایان با قدرت بیشمار چیست و چه سازوكار دینی برای انسان مصنوعی و این هوشهای مصنوعی باید در نظر گرفت؟
پژوهشگر علوماجتماعی
نابسندگی روش شناختی
حسین شیخ رضایی: میكوشم در بحث راجع به كتاب از منظر تخصص خودم یعنی مطالعات علم به آن بپردازم. همانطوركه كوین سیبولد در كتاب تصریح میكند، آن را برای این نوشته كه توضیح بدهد چگونه یك مسیحی معتقد كه نگران باورهایش است، با دستاوردهای علوم تجربی به ویژه علوم زیستی و عصبی كنار بیاید. تلاش میكنم چارچوب نظری او را تحلیل كنم، زیرا معتقدم این چارچوب نظری از كفایت لازم برای هدفی كه دنبال میكند، برخوردار نیست. نویسنده در فصل مربوط به فلسفه علم اشاره میكند كه دیدگاهش در این زمینه را از روی باسكار، فیلسوف علم اخذ كرده و مباحثش در بخش دوم كتاب بر این دیدگاه مبتنی است.
روی باسكار (Ram Bhaskar، 2014-1944)، فیلسوف علم هندی-انگلیسی است كه والدینش گرایشهای تئوسوفیك داشتند، اما خودش بیشتر با دیدگاههای چپ همدلی داشته، اگرچه در اواخر عمر نوعی معنویت را مطرح میكند و نوعی چرخش معنوی (spiritual turn) دارد. ایده اصلی باسكار ذیل تعبیر «رئالیسم انتقادی» (critical realism) این است كه ما وقتی در سطح هستیشناسی راجع به خود جهان صحبت میكنیم، یك واقعگرایی هستی شناختی را قبول داریم. یعنی جهان مستقل از هر ذهن شناسندهای، سازوكارها (مكانیسمها)ی علی دارد كه برساخته ذهن ما یا اجتماع یا جامعه دانشمندان نیست. اما وقتی در سطح معرفتشناسی این واقعیت را مفهومپردازی و نظریهپردازی میكنیم، بر خلاف آن واقعگرایی نوعی نسبیگرایی را شاهدیم، یعنی میتوان انواع و اقسام صورت بندیهای مفهومی برای آن واقعیت دست نیافتنی هستی شناختی داشت و این دو سطح هستیشناختی و معرفتشناختی مكمل یكدیگر هستند. او مدام تاكید میكند كه آن واقعیت نفس الامری خیلی پیچیده و تودرتو هست و در سطوح مختلف میتوان آن را با دستگاههای مفهومی مختلف ساخت و این كار نظریات مكملی در اختیار ما میگذارد.
ایده مهم دیگر باسكار كه در این كتاب به آن اشاره میشود، این است كه ما پدیدهای با عنوان emergent داریم، یعنی پدیدههای نوظهوری ایجاد میشود. یعنی وقتی عناصر سازنده در سطح هستیشناسی در كنار هم قرار میگیرند، در سطوح بالاتر به خلق موجودیتها و هویتهایی منجر میشوند كه نوظهورند، به این معنا كه ویژگیهای آنها را نمیتوان بر اساس ویژگیهای عناصر سازنده آنها تبیین كرد. مثال مشهور تفاوت ویژگیهای مولكول آب (H2O) با ویژگیهای دو عنصر سازنده آن یعنی اكسیژن (O) و هیدروژن (H) است. ایده سوم مورد تاكید باسكار، خطاپذیری علم است كه از همان ایده نسبیگرایی معرفتی اقتباس میشود، به این معنا كه تمام نظریههای ما ممكن است خطا باشد و از كشف حقیقت مطلق نمیتوان صحبت كرد و علم مسیری خطاپذیر را طی میكند.
فارغ از اینكه چارچوب نظری باسكار قابل دفاع است یا خیر، میكوشم كه به ارزیابی نحوه استفاده سیبولد از آن برای بحث خودش بپردازم. البته كوین سیبولد، برای بحث خودش در رابطه علم و دین به آن عناصری اضافه میكند كه برخی تقریبا بیخطر و عرف عام است. مثلا شناخت لایههای مختلف جهان، روششناسی خاص خود را میخواهد. در داخل خود علوم تجربی هم تبیینهای مختلف مكمل یكدیگر هستند و رقیب هم نیستند. مثلا وقتی یك سیستم پیچیده را بر اساس عناصر سازنده فیزیكی آن تبیین میكند، یك توضیح میدهد، اما وقتی آن را در سطح زیستشناختی بررسی میكنید، توضیح دیگری مییابید و ... الخ. اما این توضیحها یا تبیینها رقیب یكدیگر نیستند، بلكه مكمل یكدیگرند. سیبولد با بسط این دیدگاه، میگوید حالا كه در درون علوم تجربی تبیینها مكمل یكدیگر هستند، میتوان تبیینهای الهیاتی را هم وارد كرد و گفت آنها هم یكی از سطوح یا لایهها را میسازند و در جاهای مختلف تاكید میكند كه یك فرد مسیحی لازم نیست بگوید یا این، یا آن. مثلا لازم نیست فرد مسیحی بین تبیین تكامل در علوم طبیعی و خلقت در اندیشه مسیحی یكی را برگزیند.
به نظر من نقطه ضعف اصلی سیبولد، همینجاست. برای توضیح موضوع، از نقاشی مشهور میكل آنژ در سقف كلیسایی در واتیكان بهره میگیرم كه در كتاب نیز به آن اشاره شده و این نكته جالب تاریخی هم آمده كه گویا در ترمیم و نظافت این نقاشی متوجه شدهاند كه گویا حلقهای كه خدا و انسان در آن قرار گرفتهاند، شبیه مغز است. البته این بیشتر یك تفسیر است، نه یك فكت علمی. اما در آن نقاشی نكته اصلی فاصلهای است كه میان دست خدا و دست انسان هست و پر نمیشود. در حالی كه الگوی سیبولد میكوشد آن فاصله را پر كند، در حالی كه به نظر من با توضیح او این كار صورت نمیگیرد. زیرا نویسنده در جاهای مختلف كتاب یك مكانیسم واحد برای آشتی دادن علم و دین به كار نمیبرد.
ایده كلی چنان كه آمد این است كه اینها مكمل یكدیگرند، اما باید پرسید آیا وقتی این ایده را داخل علوم تجربی به كار میبریم و میگوییم مثلا تبیین زیستشناسی و شیمی و فیزیك مكمل هستند، هیچ قیدی نمیگذاریم؟ این طور نیست. نكته مهم درعلوم تجربی این است كه تبیینهای مختلفی كه در سطوح مختلف هست، با یكدیگر «سازگاری» (consistency) دارند و دست كم ناقض یكدیگر نیستند. در یك چارچوب مشتركی بیان میشوند و آن چارچوب مشترك نوعی naturalism است، یعنی فرض این است كه جهان طبیعی منحصر در عوامل طبیعی است و آنچه در لایههای مختلف تبیینی به دست میآید، اگرچه عین هم نیستند، اما در نقاطی با هم همگرا میشوند. این طور نیست كه این سطوح تبیینی كاملا مستقل از هم هستند كه هیچ جا به هم وصل نمیشوند. تبیین زیستشناختی مغز با آنچه در عصبشناسی درباره ساختارهای زیراتمی مغز میگوید، پیوندهایی دارد. اگر كسی این قید را بردارد و بگوید هر رشتهای، هر تبیینی ارایه میكند، مغتنم است، به مشكل بر میخوریم. تبیینهای الاهیاتی منحصر به تبیینهای مسیحیتی نیست، بلكه انواع و اقسام دینهای مختلف، تبیینهای متفاوتی ارایه میكنند و با نگاه سیبولد، باید همه را به یك نسبت درست در نظر گرفت. بنابراین سیبولد اگرچه در را برای تبیینهای مسیحی باز میكند، اما فیالواقع سیل میآید و نمیتواند كنترل كند كه كدام نظام الاهیاتی را قبول دارد. مگر اینكه مدعی شود كه فقط یك نظام الاهیاتی برتری دارد كه خود دشواریهای فراوانی را در پی دارد و از چارچوب علم تجربی بیرون میرود و باید به دلایل فلسفی و كلامی و الاهیاتی رجوع كرد. این نقطه ضعف اصلی و پاشنه آشیل كتاب است و استفادهای كه از چارچوب نظری باسكار میكند، به درد این كار نمیخورد، زیرا از نظر باسكار در حوزه علوم تجربی قیودی وجود دارد. او میگوید درست است كه تبیینهای داخل علوم تجربی مكمل هستند، اما یك پیوندهای مهمتری با هم دارند كه آن پیوندها در كار سیبولد دیده نمیشود. البته سیبولد در بخش دیگر كتاب میگوید ما باید اصلاحات نظام الاهیاتی مسیحیت ایجاد كنیم تا نوعی سازگاری ایجاد كنیم. به نظرم این بخش برای جامعه ما درسآموزتر است. یعنی ما چگونه از حوزههای بنیادی كلامیمان تفسیری ارایه كنیم كه با آنچه در علم تجربی بیان میشود، تعارض آشكار نداشته باشد. این بخش كتاب نكاتی ثمربخشتر و آموزندهتری به محققان ایرانی ارایه میكند. ضمن آنكه چارچوب نظری مورد بحث چندان در كتاب تبیین نمیشود كه طبیعی است، زیرا نویسنده متخصص فلسفه علم نیست. حتی گاهی دچار خلط مبحث میشود. مثلا میگوید روانشناسان پدیدههایی را اندازه میگیرند و با شاخصهایی میگویند معنویت چقدر در افراد زیاد است. او این ادعاها را به عنوان فكت در نظر میگیرد و از آن نتیجه میگیرد، در حالی كه این كار مغالطه است و نمیتوان از یك شاخص مثلا در جامعهشناسی یا روانشناسی، نتایج هستی شناختی و فلسفی گرفت.
پژوهشگر فلسفه علم
منبع: روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید