بصیرت در تاریخ‌نگاری / علی مدرسی - بخش دوم و پایانی

1393/9/11 ۰۹:۲۰

بصیرت در تاریخ‌نگاری / علی مدرسی - بخش دوم و پایانی

«روزهای کودکی من ساعات و دقایق پربار و آموزنده‌ای بود، بخصوص سفر از کچو به قمشه گذشتن از اردستان و زواره و دیه‌های اصفهان و دیدن فقر و ذکاوت مردم این نواحی شوق زندگی را در کالبدم بیدار می‌کرد. پدر و جدم هر دو در قمشه زاهدانه زندگی محترمانه‌ای داشتند، آنان قناعت را به جد، کمال رکن زندگی خود قرار داده بودند. روزهای پنج‌شنبه با او پیاده به اسفه می‌رفتیم و در خانه اسفندیار که او هم کودک بود، وارد می‌شدیم. من با اسفندیار به سیر باغ و صحرا می‌رفتم. در اسفه مرد وارسته و ملائی با فراغت می‌زیست که اهالی او را ملا و بعدها که من به اصفهان آمدم، به «ملانجات علی» مشهور شد. این مرد همه آداب و رسوم دست و پاگیر را شکسته و هیچ قید و بندی را نپذیرفته بود و خودش و عیالش در فقر مفرط و اوج آزادگی به سر می‌بردند.

 

«روزهای کودکی من ساعات و دقایق پربار و آموزنده‌ای بود، بخصوص سفر از کچو به قمشه گذشتن از اردستان و زواره و دیه‌های اصفهان و دیدن فقر و ذکاوت مردم این نواحی شوق زندگی را در کالبدم بیدار می‌کرد. پدر و جدم هر دو در قمشه زاهدانه زندگی محترمانه‌ای داشتند، آنان قناعت را به جد، کمال رکن زندگی خود قرار داده بودند. روزهای پنج‌شنبه با او پیاده به اسفه می‌رفتیم و در خانه اسفندیار که او هم کودک بود، وارد می‌شدیم. من با اسفندیار به سیر باغ و صحرا می‌رفتم. در اسفه مرد وارسته و ملائی با فراغت می‌زیست که اهالی او را ملا و بعدها که من به اصفهان آمدم، به «ملانجات علی» مشهور شد. این مرد همه آداب و رسوم دست و پاگیر را شکسته و هیچ قید و بندی را نپذیرفته بود و خودش و عیالش در فقر مفرط و اوج آزادگی به سر می‌بردند. همیشه دم در خانه گلی که آن هم متعلق به خودش نبود، می‌نشست و یا در صحرا به جمع‌آوری خوشه گندم و باقی‌مانده زردک و چغندر می‌پرداخت. از کسی چیزی نمی‌خواست، گاهی با پدر و جدم در اسفه به مباحثه می‌نشست و هر دو اعتقاد داشتند عالمی متبحر ودر علوم عقلی و نقلی شاخص و بی‌نظیر است.

روزی از من سؤال کرد: «سید‌حسن، در این ده از چه چیز تعجب می‌کنی؟» من هم با کمال سادگی همان طوری که فکر می‌کردم، گفتم: «جناب ملا، از شخص شما! نه آخوند دهی،‌نه رعیتی و نه آدم ده هستی و نه فقیری، نه چیز داری، نه مثل مائی، نه مثل دیگرانی، نه از کسی می‌ترسی و نه به همه اینها بی‌توجهی، به همه سلام می‌کنی، به همه خدمت می‌کنی.» آن مرد بزرگ در مقابل این حرفهای کودکی نه ساله، یکباره از جا جست پیشانی مرا بوسید و گفت: «درست است، درست است؛ همین‌طورکه گفتی، من هیچ نیستم و هر هیچ بودن مایه تعجب است!» بعد رو کرد به پدرم و گفت: «تنها کسی که در تمام عمر دانست من کیستم، این پسر شماست. به عقیده من که این بچه هم از همان هیچ‌ها خواهد شد!» سپس او و پدرم بحثی را درباره «هیچ» آغاز کردند که هیچ برایم یک دنیا شد،‌ ملای آن روز ملانجات علی فعلی آزادگی را به من آموخت.

در ۹ سالگی مفهوم هیچ بودن را که بالاخره در بحث او و پدرم به «وارستگی» رسیده بود، آموختم. همه چیز داشتن و هیچ نداشتن و به اوج بی‌نیازی رسیدن، آفریننده قدرت و تهور است. ملانجات‌علی به این مقام رفیع رسیده و هنوز هم درحالی که اهالی اسفه کما و بیش قدرش را نمی‌دانند، مقام و منزلت خود را در دنیای آزادگی حفظ نموده است. او آزاد، سرفراز، مؤمن زندگی می‌کند و آزاد هم می‌میرد. وجود او و چند نفر دیگر در دیه اسفه موجب شده که این ده دارای مردمانی آزادمنش، با ایمان، فعال و طالب علم باشد. اینها برای جامعه برکت و موجب اعتلای روحند، حالا به خوبی متوجه می‌شویم که ارزش وجودی ملای گرانقدر اسفه، به مراتب بالاتر و ارزشمند از مدعیان متشرع و صاحب قدرت زمان است. اهل علم و مخصوصاً لباس‌پوشان دین باید یا شیوه زندگی مولا(ع) را انتخاب کنند تا مردم ارزشهای والای اسلام و ایمان را بفهمند و ببینند و یا اینکه لباس خود را برکنند. تا زمانی که به من می‌گویند آخوند و من هم اعتراف دارم که آخوندم، باید اسمم بامسمّی باشد!»

 

انسان و عظمت ارزشهای او

این قسمت را به هیچ‌عنوانی نمی‌خواستم مطرح کنم؛ ولی به‌خاطر اینکه مشخص شود چرا به انتشار کتاب زرد رضا نمی‌دهم، گوشه‌ای از نظرات کسی را که باید انسانهای قرون معاصر از داشتنش به خود ببالند با ساده نمودن مطالب آوردم. واقعیت این است که انتشار کتاب زرد غربالی به دست اسلامیان و خصوصاً شیعیان می‌دهد که اهل مذهب را غربال کنند… و بشنوید از سخن ارباب کیخسرو و رئیس تدارکات مجلس زردتشتی مذهب. من این حکایت را از زبان شیخ‌الاسلام ملایری و بدون هیچ‌گونه تغییری از زبان حائری‌زاده و در این روزگار از زبان فرزند مدرس نقل می‌کنم. دکتر مدرس در خاطرات خود همین مطلب را از قول خود ارباب کیخسرو آورده است. خود ارباب ظاهراً آن تهور را نداشته که در خاطراتش بنویسد یا فراموش نموده، ولی در نامه‌ای که فعلاً موجود است، از طرف خواهرزاده مدرس از او که دوران انزوا و مغضوب بودن را می‌گذرانده، سؤال شده و او چنین رویدادی را صحیح و عنوان نموده، برای آقای سید جلال تهرانی یادم هست که نقل کرده‌ام، به هر حال قصه چنین است.

مقام و عظمت مدرس در عالم روحانیت به طور واقع و یقین در جهان علم و سیاست پراکنده شد، و روحانیت اسلام را به درجه‌ای رسانید که خود من ناظر صحنه‌ای از آن بودم، کما اینکه این مرد بزرگ پاکدل را در محدوده کارهایش می‌شناختم و از نظرات علمی و سیاسی او فقط در کار نمایندگی‌اش مطلع بودم. زمانی که برای مطالعه مجالس اروپا و تهیه لوازم مجلس شورای ملی به اروپا رفتم، نمایندگان مجلس آن زمان فرانسه و بسیاری از بزرگان علم و سیاست را ملاقات نمودم. در یکی از جلسات یکی از اعضای مجلس که تردید دارم رئیس مجلس بود یا نایب او، طی نطقی مفصل و در اشاره به روابط تاریخی ایران و فرانسه عین این جمله را بیان داشت که: «نمایندگان مجلس ما باید افتخار کنند که زمانی پارلمانترند که سیاستمداری توانا و فیلسوفی سیاست‌شناس به نام ال سید‌ مدرس در ایران عضو برجسته پارلمان است» و تصادفاً لفظ «ال سید» که همان السید در زبان اروپاییان است، به معنی قهرمان و بزرگترین مرد برجسته معنی می‌ دهد،‌و من تازه در آنجا فهمیدم که مدرس چه شخصیت بی‌همتا و بی‌نظیری است. شاید همین مطلب هم رضاخان را به سختی آشفت و چندین بار به بهانه‌ چاپ نطقی غیر رسمی در روزنامه‌های فرانسه با این کشور اظهار ناخشنودی نمود.این یک رویداد تاریخی است و به احتمال قوی اسناد آن موجود است که اگر محققی وقت صرف کند، آنها را خواهد یافت و شاید در تاریخ همه پارلمان‌ها چه در گذشته و چه در آینده بی‌سابقه باشد.

 

بخشی دیگر از کتاب زرد

«استعداد آموختن و فضلیت‌های متعالی انسان در وجود همه کس به ودیعت نهاده شده، باید این استعدادها را شناخت و به کار گرفت. جامعه باید بداند در هر زمینه‌ای به چه علمی و چه تعدادی نیازمند است و طبق نیاز خود جوانان خود را تربیت کند. اینکه ما راهها را برای آموختن محدودکنیم و تنها برای افرادی معین میدان تعلم را باز گذاریم، به حقوق انسانی در جامعه اسلامی ستم کرده‌ایم. دولتها مسئول فراهم نمودن وسایل کلی تعلم فرزندان جامعه‌اند؛ چون آنان را برای حفظ موقعیت و اجرای برنامه‌های خود به خدمت می‌گیرند، کلیه برنامه‌های علمی که امروز در دارالعلم و مراکز علمی جهان تدریس می‌شود، باید در مدارس قدیم و جدید ما هماهنگ تدریس شود. می‌گویند مدارس و علوم قدیمه یا عتیقه و مدارس جدید، این جدا نمودن در حقیقت پاره پاره نمودن ریسمان علم است که همه را به یک نقطه مشخص می‌رساند و آن از میان برداشتن جهل و در نتیجه فقر است. بزرگترین بلای جوامع بشری هم همین فقر و جهل است. حالا دعوای ما بر سر این است که علوم جدید و مدارس جدید اشاعه کفر است و بدین وسیله نفی علم می‌کنیم که فراگیری آن در دین ما صریحاً مورد تأکید قرار گرفته. طلاب علوم مدارس عتیقه و محصلین مدارس جدیده باید همه علوم را بخوانند، طلبه و آخوند ما اگر چند زبان خارجی را بلد نباشد، علمش ناقص است؛ من هم می‌دانم علمم ناقص است، زبان عربی زبان قرآن و دین من است زبان اعتقادی من است باید بلد باشم،‌حسرت می‌خورم که چرا یکی دو زبان خارجی را تحصیل نکردم، علمم ناقص است باید بفهمم آنها چه می‌گویند. هر بار با سران ترکان عثمانی که الحق در حق ما بدی کردند، در نجف صحبت می‌کردم، مترجم نه مقصود آنان را به من حالی می‌کرد و نه می‌توانست مقصود مرا به آنان بفهماند. ‌علم همه ملل به درد ما می‌خورد. همه جا یک خانواده می‌شود. من صدای همه بزرگان دانش جهان را می‌شنوم و یا خواهم شنید. باید الفاظ آنان را بفهمم، شایدحرفشان برایم سودمند باشد، بدش را رها می‌کنم و خوبش را می‌پذیرم، حالا اگر کسی بگوید: آخوند را چه به دانستن لسان انگلیس و یا فرانسه ویا جای دیگر، من قبول نمی‌کنم. لباس من مربوط به انتخاب من و عقیده من و فرهنگ مذهبی من است؛ این برایم امتیازی و عزت شوکتی نیست. لباس سلطان و هر سپاهی دیگر تعیّن او نیست، لباس حرفه اوست. با همین لباس کارگری و عملگی و هیاری (روزمرد)‌ کرده‌ام و خدشه‌ای هم به اسلام و مقام علمی طلبگی وارد نشده است.

زمانی که مردم با ظل‌السلطان اختلاف داشتند و من هم یکی از آنان بودم، سه نفر در مدرسه روزی در درس حاضر شدند، رفتار و نشست و برخاست طلبه‌ها معلوم است و ما آخوندها به خوبی می‌توانیم طلبه را از غیرطلبه تشخیص بدهیم. این سه نفر آمدند و نشستند و با لباس نو و تمیز وقتی از در مدرسه وارد شدند، متوجه شدم که بلد نیستند با نعلین تازه‌خریده و نو خود راه بروند، با اینکه به خوبی برایم روشن بود فرستادگان حاکم‌اند و یکی هم ذوالمأموریتین بود، بعد از خاتمه درس آنان را به خانه بردم. در هشتی نشستم، نان و دوغ خوردیم، گفتم: مأموریت شما به جای خود خوب است یا بد، من کاری ندارم، مربوط به خود شماست؛ ولی حالا که اینجا آمده‌اید، سعی کنید چیزی هم یاد بگیرید. آنقدر ساده بودند که خیال کردند من غیب می‌دانم! گفتند: چه کنیم؟ ظل‌السلطان ما را می‌کشد. باید به او از شما خبر بدهیم.‌ گفتم: من هم خوشحالم؛ ولی باید مطالب مرا که می‌گویم، بفهمید تا بتوانید به او خبر بدهید. اینها که من گویم، چیزهائی است که اگر درست به او بگوئید، او هم چیزی می‌فهمد و به شما مرتبه و مقام می‌دهد. هر روز صبح بیائید، می‌گویم برادرم و خواهرزاده‌ام به شما درس بدهند. این که بد نیست، کار خودتان را هم بدون دغدغه انجام بدهید، مقداری هم برایم خرید کتاب و وسائل لازم دیگر، می‌گویم از موقوفات مدرسه به شما بدهند. توی انجمن ولایتی هم بیائید، آنجا هم چند نفر همقطار دارید.اینها می‌آمدند و صبح در حجره سید‌علی‌اکبر و میرزا حسین درس می‌خواندند و در پای درس هم می‌نشستند، کم‌کم ظل‌السلطان را ول کردند و به درستی طلبه شدند، روضه‌خوان شدند، چیزهائی یاد گرفتند. ایام محرم آنان را به جرقویه و دیه‌های اطراف می‌فرستادم و کارو بارشان گرفت. از خبرچینی به روضه‌خوانی رسیدند، آدمهای خوبی شدند.

انسان انسان است، ‌خوب است. نیازمندی و بدیها او را از کار راست و درست منحرف می‌کنند، خودخواهی آدم را می‌بلعد، بهترین انسانها از بازار آشفته برای مردم استفاده می‌کنند و بدترین مردم برای خود همین‌ها در کار ساختن آسیاب، حمام، کاروانسرا و دیگر بناهای دیه اسفه مؤثر واقع شدند. یکی از آنها بنای خوبی بود ودر وقت طاق زدن هم عمامه‌اش را از سر بر نمی‌داشت، می‌گفت: آقا شما گفتید این لباس، لباس کار و زحمت کشیدن است و اضافه اینکه اگر پاره آجری بر سرم خورد، عمامه نمی‌گذارد سرم را بشکند…»

مدرس از خبرچین دستگاه ظل‌السلطان و از قمه کش شرور، با دقت و برخورد اسلامی و انسانی آدم می‌سازد، او قابلیت را در همه باور دارد. از نجفعلی ـ تفنگچی گردنه‌بند ـ آدمی درست می‌کند امانت‌دار که نامه‌های او را هر زمانی ودر هر لباسی با پای پیاده و نیم من نان خشک به اقصی نقاط کشور می‌رساند. حالا توجه به این مرد را به حیوانات ملاحظه کنید: «روزی که ساختن آسیاب و حمام و کاروانسرای اسفه را شروع کردم، قرار گذاشتم از ۵ رأس الاغ و ۲ قاطر و یک اسب گاری، روزی بیش از ۷ ساعت کار نکشند: ۴ ساعت صبح و سه ساعت بعد‌از ظهر، بار آنها هم بیش از ۱۵ من نباشد، هر شب به هر کدام پنجاه (ده سیرجو) همراه با علف تازه بدهند، کسی به آنها چوب نزند، درون پالانشان را که با پشت آنها تماس دارد، نمد بدوزند که نرم و گرم باشد و پوست آنها را نیازارد. قرار گذاشتم به ملاحیدر علی‌ تأکید کردم از کلیه کسانی که هر سال ۵ بار گندم آرد می‌کنند، مطلقاًً کارمزد نگیرند، و درآمد آسیاب را هم پس از مخارج لازمه آسیاب و مزد آسیابان به مستحقان بدهند،‌ آسیابان به اندازه احتیاجش آرد بردارد و هر فقیری به در آسیاب آمد، محروم برنگردد، حق کاروانسراداری و شترخوان موقوف، به کاروانها و شترداران است چیزی از آنها طلب نکنند.»

این مرد همان مردی است که در وصیتنامه خود می‌گوید زن و دو فرزند من حق ندارند ماهی دو تومان بیشتر خرج کنند و اگر زیادتر شد، من راضی نیستم و به ملا حیدرعلی که وصی اوست، تأکید می‌کندکه به هیچ عنوان زیاد از این در اختیارشان نگذارید.

 

حقوق جامعه

«روزها بعد از درس، به انجمن ولایتی می‌رفتم و علما و مردم جمع می‌شدند و در زمینه‌های مذهبی صحبت می‌کردند، گاهی صحبت‌ها بیهوده و بی‌حاصل بود. برای این مجالس برنامه‌ای تعیین شد، مسائل مذهبی و مسائل اجتماعی سیاسی. اکثر وقت را برای بحث و تبادل‌نظردرباره اداره امور و اصلاح حال و کار مردم گذاشتیم،‌تمام کوشش ما این بود که جامعه حقوق قانونی ـ اجتماعی و سیاسی خود را بشناسد، سیاست بد را از سیاست خوب تمیز دهد، اینها لازمتر از این بود که در تکیه‌ای یا مسجدی بنشیند و بعد از شنیدن انواع غسل، به زور اشکی بر امامی که نه خودش را می‌شناسد و نه هدفش را، توی دستمال قایم کند که روز قیامت یک عمر گناهش را با همین دو سه قطره اشک بشوید!»

 

اراده‌ شخصی، اراده اجتماعی

«تمام همت خود را برای بیان تاریخ به کار گرفتم. به عقیده‌ خودم به آنها تذکر می‌دادم که این وضعیات حالیه که شما تنها در شهر خودتان یعنی اصفهان می‌بینید، سرتاسر مملکت همین وضع را دارد که از ۶۰۰ تا ۷۰۰ سال پیش همچون وضعی را نداشته است. یک دورانی این مملکت و سراسر ممالک دنیا با اراده شخصی اداره می‌شد و عقیده و اراده یک نفر در همه امور نوعی و اجتماعی حکمفرما بود. آن فرمانروایان هم مختلف الحال و غالباً عیاش و فارغ‌البال بودند، گاهی سلیم‌النفس‌ و گاهی قسی‌‌القلب و زمانی هم سلیم و خوش‌طینت، بعضی در فکرحال و کار ملتشان بودند و بعضی هم به فکر خودشان. مقدسها از مقدسها راضی بودند و لاابالی‌ها از حکام لاابالی. یکی از مدح و تملق وچاپلوسی خوشش می‌آمد، این دسته مردم خوش بودند، یکی که اهل غارت بود، چپاولگران دور او را می‌گرفتند و می‌بردند و می‌خوردند، این وضعیات گاهی غیر ارادی و طبیعی هم بود؛ چون مردم هوشیار و زیرک ایران خیلی زود روحیات و اخلاقیات ملوک خود را می‌شناختند و طبق آن رفتار می‌کردند، شما هیچ تاریخی ندارید که در زمان سلطانی یا فرمانروای عمومی و خصوصی نوشته شده باشد و از عدالت‌پروری و علم‌دوستی و رعیت‌نوازی او دو سه من کاغذ را سیاه نکرده باشد، و بعد هم که او مرده و رفته، قضایا برعکس شده و همان فرشته دیو مازندران شده است!

این وضعیات مردم و تاریخ مملکت در همه زمانها بوده اکثر مردم فقیر و بی‌چیز بوده‌اند و عده کمی غنی. تهاجم اقوام و ملل دیگر هم بلایی برای همان مردم فقیر بوده. حتی وبا و طاعون هم فقیران را می‌کشته و اغنیا از شهری به شهری می‌گریخته‌اند. عده‌ای که در تاریخ ابصرند، اینها را بهتر می‌دانند. من آنچه درکتابها من‌باب اتفاق و مسموعات خوانده و شنیده‌ام و در این صدو پنجاه سال اخیر اوضاع و امورات از همه زمانها بدتر گشته، امروز در تمام ایران علی نهج‌الواحده هیچ کس راحتی و آرامش ندارد، تاریخ داریم، اوضاع داریم، جنگ داریم، دعوا و فقر و جهل داریم، و حال عده‌ای از منورالفکرهای ما آمدند و به خیال افتادند که امورات اجتماعی این مملکت از راه شخصی خارج شد و مملکت تحت اراده اجتماعی و این برای هر انسان با انصاف و عاقلی اقوی و امتن است. حالا باید همه شما بدانید که اراده شخصی در اداره امور با اراده اجتماعی با هم تناسب ندارد که گفته شود این بهتر است یا آن، که این یک تباین است و تباین ضدباضد نمی‌شود، انتظار هم نباید داشته باشید که یکباره به اصلاح همه امور برسیم، سالها باید بگذرد که امورات فاسدشده هزار ساله را درست کنیم و آن هم شرطش این است که این همسایه‌های دلسوز ما راحتمان بگذارند و این خاک خراب را برایمان باقی بگذارند و امنیت آن را هم به هم نزنند.

باید در فکر این باشیم که ملت ما از حکومت نترسد و حکومت از ملت وحشت نداشته باشد و هر دو به هم اطمینان داشته باشند و ایران‌خواه و اسلام‌خواه باشند، سلطان حرف مجتهد را قول کند و مجتهد سیاست سلطان را ناشی از اراده اجتماعی بداند. تا راه هم پیدا نشود، امورات ما اصلاح نمی‌شود. رسیدن به این هدف هم اراده قوی و وقت زیادی می‌خواهد. بالاخره ما باید در میان دول جهان بیدار شویم و هوشیار شویم تا جامعیت خود را که از دست داده‌ایم، باز به آن دست یابیم و آن را با همان صفات خلقی خود حفظ کنیم. هر ملتی و قومی به همان اندازه که جامعیت خود را محترم بدارد و از آن صیانت کند، بقای خود را تضمین کرده است.»

 

جامعیت و قومیت

«یک امتیازی که مقدمه تهدید استقلال ایران و اسلامیت آن بود، در زمان ناصرالدین شاه و در اثر جهالت رجال آن روز یا سیاست ندانی شاه آن روز به ما تحمیل شد و برای آن چهار کرور رشوه به رجال ایران دادند تا در ۲۸ رجب ۱۳۰۷ به امضا رسید و انگلیسی‌ها هم دسته دسته وارد ایران شدند؛ ولی همه ملت جامعیت و همدلی خود را حفظ کرد و از بزرگان خود اطاعت کرد و همه امضاهای زیر قرارداد را با آب کُر شست و ناصرالدین شاه را هم اگر شعور داشت، سرافراز کرد که چنین ملتی دارد و بر چنین مردمی سلطان است. خود او هم می‌گویند از ته دل به این امر راضی بود، از قرائن هم چنین معلوم است که چندان دور از حقیقت هم نیست؛ چون خیلی زود تسلیم خواسته ملت شد.

جامعیت همیشه فتح و موفقیت به همراه دارد. مهم این است که ما بتوانیم این جامعیت و قومیت را حفظ و زنده نگهداریم. من بعد از واقعه دخانیه که به نجف رفتم، عظمت ملت ایران را در کان‌لم یکن نمودن این قرارداد فهمیدم و همه جا معروف بود که هیچ‌ کس از درون و برون به قصر شاه توتون و تنباکو نمی‌رساند. در اصفهان هم بهترین جواب را به ظل‌السلطان دادند و در پاسخ او که «باید همه محصول را به کمپانی انگلیس تحویل دهند»، همه را در بیابان آتش زدند و برای اولین بار آسمان اصفهان غلیان پردودِ سیری کشید و به جان شاهزاده‌ دعا کرد!

از همین جا مأموران آشکار و مخفی امپراتوری چند برابر شدند که قدرتی که قرارداد را بر هم زده، بشناسند و معلوم بود که از آن پس روحانیت اسلام مورد غضب انگلیس‌ها قرار خواهد گرفت و کمر به نابودی و تضعیف آنان خواهند بست. من خود وقتی در نجف با میرزا ـ صاحب فتواـ این مطلب رادر میان گذاشتم، تصدیق کرد و قطرات اشک را در چشمانش دیدم و این گریه در زمانی بود که انقلاب تنباکو به موفقیت و پیروزی رسیده بود، گفت: «سید، تو نگذار چنین اتفاقی بیفتد» و با بیان او کارم سخت و صعب‌تر شد، به خاطر عظمت کار او سخنش برایم مهم بود، وگرنه تکلیف شرعی از طرف او برایم ساقط بود. پیشنهاد مرجعیت راهم نپذیرفتم؛ چون وظیفه شرعی خود را حفظ عظمت علمای اسلام تشخیص داده بودم.»

 

نگاه به افق آینده

«اعماق فضا و اقیانوسها محل توجه و هدف اصلی آینده خواهد شد. بشر آینده همه همّ وغم خود را متوجه این دو فضای خالی خواهد کرد، ما باید خود را برای چنین روزگاری آماده کنیم. نوشتن تاریخی برای بشر که بتواند چنین مسأله‌ای را به او تفهیم کند و مسیر او را در این راه مشخص نماید، ضروری‌ترین کاری است که به اندازه تمام کوششهای بشر برای نگاشتن همه کتابهای فلسفی ارزش دارد. باید این تهور را داشته باشیم که نگذاریم انسانها فریب تحریکات خودخواهانه جاه‌طلبان را خورده، در گرداب مهالک آن سرنگون گردند. ملتی که جاهل و ناآگاه است و به حقوق اجتماعی خودشناختی ندارد، با هر انقلاب و جنگی از سلطه آزادش کنی، باز اندک زمانی دیگر به خاطر جهلی که نسبت به وضعیت زمان دارد، خود را به زیر سلطه می‌کشد. کودکی که از تاریکی می‌ترسد، خود را در پناه هر راهگذری قرار می‌دهد. باید ترس را از اعماق دلش زایل کرد.»

*فصلنامه «یاد»، شماره ۲۰ (با تلخیص فراوان)

روزنامه اطلاعات

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: