شمس آقاجانی شاعر و تئوریسین ادبی، شاعر پیشرویی است که بر خلاف سایر شاعران آوانگارد، شعرش در زمان حیاتش با اقبال خوبی از سوی مخاطب روبهرو شده است. نخستین مجموعه شمس با عنوان «مخاطب اجباری» در سال 1377 توسط نشر خیام به بازار عرضه شد و از طرف هیات داوران کانون شعر فراپویان به عنوان یکی از سه اثر برگزیده دهه هفتاد معرفی شد.
ماهرخ غلامحسینپور: شمس آقاجانی شاعر و تئوریسین ادبی، شاعر پیشرویی است که بر خلاف سایر شاعران آوانگارد، شعرش در زمان حیاتش با اقبال خوبی از سوی مخاطب روبهرو شده است. نخستین مجموعه شمس با عنوان «مخاطب اجباری» در سال 1377 توسط نشر خیام به بازار عرضه شد و از طرف هیات داوران کانون شعر فراپویان به عنوان یکی از سه اثر برگزیده دهه هفتاد معرفی شد. مابین انتشار مجموعه شعر اول او تا «گزارش ناگزیری» که به همت بوتیمار منتشر شد فاصله زمانی زیادی وجود دارد. گر چه او میگوید در طول این مدت، بیوقفه با شعر و به روشهای مختلفی با مخاطب شعرش رابطه داشته و این رابطه هرگز مسدود نشده است. مجموعه «گزارش ناگزیری» که بهانه این گفتوگوست از دو بخش «آفریقا، ترکیه، گزارش سفر» (یک شعر بلند) و 15 شعر عاشقانه با درونمایه عاطفی و تغزلی تشکیل شده که بنا به گفته شاعر از شعرهای قدیمیتر او به حساب میآیند.او متولد 1347 است و غالبا نخستین چیزی که در مورد او طرح میشود حضورش در کارگاه شعر براهنی است؛ کارگاهی که به زعم او «چیز عجیب و غریبی هم نبوده» و او دینش را نسبت به آن انکار نمیکند به هر حال او به همان اندازه که شاعر است یک تئوریسین ادبی نیز هست. کتاب «شکلهای ناتمامی» در تئوری و نقد ادبی در سال 1384 و توسط نشر ویستار و «سخن رمز دهان» که نتیجه تاملات 15 ساله او درباره شعر و ذات و ماهیت آن و ارتباط هستی شناختی بین شعر و زبان است در سال 1392 توسط انتشارات سرزمین اهورایی وارد بازار شده است.
باید بگویم عنصر بسیار برجسته شعر شما تغزل است، حتی وقتی در مقام یک راوی ظاهر میشوید باز هم نمیشود تغزل را از شعر شما جدا کرد. این مساله برای من که با نگاه زنانه و از پنجره زنانگی دنیا را دید میزنم بسیار جذاب و زیباست. اما وقتی شعر شما به مرزهای عاشقانه یا شرح و روایت شخصی نزدیک میشود دیگر آن وقت است که با شکلهایی از بیان سر جنگ ندارید، بلکه از اسلوبها و اشکال متداول گذشته استفاده کرده و از بازیهای دشوار زبانی عبور میکنید. اینجاست که دیگرساده مینویسید، مثلا «ماندهام و هر روز ذرهای از خودم را به جا میگذارم، قدیمی شدهام»، «روزی آرزوی من این است بیصدا بمیرد دنیا، من هم کمی بخوابم» از«مخاطب اجباری» و «این خط اگر باز هم باریکتر شود، همچنان از روی کسی رد خواهد شد که سالها پیش گمش کردم، این خاصیت عشق من است» از «گزارش ناگزیری» اشارهای تغزلی که با تعبیر باریکترشدن خط استوا همزمان با دور شدن هواپیما و فاصله گرفتن از عشق میتوان تعبیرش کرد. در گزارش سفرتان هم همین طور است. گزارش سفر شما هم با حرف زدن با رویا شروع میشود و از درونمایههای عاطفی برخوردار است. از نظر شما نسبت عاشقانگی با شاعرانگی چگونه نسبتی است؟
شعر و تغزل وابسته ازلی ـ ابدی یکدیگرند! شعر وقتی شروع میشود که با کلمات شروع به تغزل کنیم. کلمات را به خاطر خودشان دوست داشته باشیم و به آنها و روابط شان عشق بورزیم. این معاشقه صرفنظر از محتوای شاد یا غمانگیز یا هر چیز دیگریست که شعر دارد از آنها میگوید. مثلا تصنیف مرغ سحر را یک بار دیگر بخوانید و ببینید وضعیت چگونه است. بنابراین همه شعرها از این منظر عاشقانهاند! حال اگر شعری عاشقانه هم باشد، که دیگر باید در انتظار یک رفتار تغزلی مضاعف باشیم. بنابراین تغزل، هر چیزی و از جمله روایت و راوی را به خود آغشته میکند. زبان عشق از دوگانه پیچیدگی/ سادگی در میگذرد و دیگر این تقسیمبندی را نمیپذیرد. چون در اینجا مبنای پیچیدگی یا سادگی آن چیزی نیست که مثلا موجب میشود یک متن فلسفی را ساده یا غامض کند. این پیچیدگی یا سادگی برخاسته از خود عشق و در هستی آن نهفته است. بهتر است روی هر دو کلمه سادگی و پیچیدگی خط بکشیم و بگذاریم درگیری حس و زبان در چنین مقاطعی با کمترین واسطهای خود را آشکار کنند. در اینجا فقط واسطه زبان وجود دارد که حذف ناشدنی است، پس بگذاریم زبان تغزلی و تغزل زبان ما و نوشته را آنگونه که شرایط حالشان ایجاب میکند به حرکت در آورند. در چنین لحظاتی نه تنها دیگر ـ به قول شما ـ با شکلهایی از بیان و بلکه اسلوبها و اشکال متداول گذشته و بازیهای دشوار زبانی و.... سر جنگ نداریم، بلکه همه آنها یک شکلاند! و ما همراه با شعر از این تقابلهای تحمیل شده عبور میکنیم. در تغزل ناب، سادگی و پیچیدگی دیگر موضوعیت ندارند- اینها مربوط به حوزهای دیگرند- چون دیگر قرار نیست چیزهایی را بفهمیم، قرار است آنها را حس کنیم.
آیا مقایسه دهههای شعری برای شناختِ شعر و جایگاه آن به نظرتان درست است و میتواند راهگشا باشد؟ اگر به این مقایسهها باور دارید آیا میشود گفت که شما خودتان را یک شاعر متاثر از دهه هفتاد میدانید؟ برخی منتقدان شما بر این باورند که شما راهتان را از مختصات شعر دهه هفتاد جدا کردهاید. این برداشت تا چه حد درست است؟
بدیهی است مقاطع زمانی دههای و مقاطع مشابه نمیتواند تعیینکننده اتفاقات شعری و تحولات و به طور کلی تغییرات در کیفیت ژنریک شعر باشد. اما آشکار است که مجموعه شرایط در دهه هفتاد شمسی به گونهای رقم خورد که اتفاقات مهمی در شعر فارسی افتاد و در واقع نقطه عطفی در این محدوده زمانی برای شعر معاصر ما رقم خورد. شروع این حرکت هم از دکتر براهنی و همان کارگاهی بود که شما در اول این گفتوگو به آن اشاره کردید که بعدها ـ به درست یا به غلط ـ شیوع گستردهای یافت. اما همانطور که قبلا هم گفتم هر کدام از دوستانی که در کارشان جدی بودند، در نهایت نگاه مستقلی داشتند و مسیر ویژه را در پیش گرفتند. به عبارتی از همان ابتدا قرار نبود به مختصات مشترکی در شعر برسیم. بنابراین جدا شدن از مختصات شعر دهه هفتاد به این صورتی که به قول شما برخی از منتقدان میگویند اصولا موضوعیت ندارد. این بحث گستردهای است و با توجه به مفهوم یک جریان و ترمهای تئوریکی از این دست اجازه دهید در یک فرصت جداگانه به آن پرداخته شود.
گرچه همگان شما را شاگرد براهنی میدانند، اما من با خواندن مجموعه گزارش ناگزیری، شما را شاعر مستقلی دیدم که از زیر سایه استاد خارج شده و مفهوم را فدای تکنیک نکرده است.
من به همراه تعدادی از دوستان چند سالی را در جمع کارگاه دکتر براهنی بودم و این حضور، بهترین شانس ادبی زندگیام بود و نمیدانم اگر چنین فرصتی برایم پیش نمیآمد الان چه مسیری را طی میکردم! اما این چند سال طلایی و تکرارنشدنی، هر چه بود مرا یک عمر مدیون این استاد بزرگ و هنوز قدرناشناخته کرد. اما اصولا قرار نبود از آن جمع و به طور کلی در حوزه نظریه و خلاقیت ادبی، صداهایی یکسان یا مشابه شنیده شود. نمیخواستیم مثل هم فکر کنیم و مثل هم بنویسیم. هیچ دو نفری مثل هم تجربه نمیکنند و خلاقیت ادبی ـ هنری، بهویژه، با نزدیکترین و خصوصیترین تجربیات هر آدمی سروکار دارد. اگر اتفاقاتی از جنس تقلید و تشابه در مواردی رخ داده بی تردید این از ضعف ما بوده. متاسفانه بخش قابل ملاحظهای از جمع منتقدان ما یا نتوانستند یا نخواستند تفاوتها را ببینند. چراییاش البته قصه درازی دارد.به هر حال مشاهده تفاوتهای آشکار بین نوشتههای خودم و دکتر براهنی و دیگران احتیاج به صرف وقت چندانی ندارد. به نظرم اگر ارتباط بسیار نزدیک بعضی از این دوستان را بدانید، شاید بروز این تفاوتها حتی برای خوانندگان جالبتر هم بشود. به هر حال هر کسی مسیر خودش را طی کرده است و نگاه مستقل خودش را دارد. کسی زیر سایه کسی نبوده است که بخواهد خارج شود. «مخاطب اجباری» دقیقا در سالهای کارگاه نوشته شد، خیلی دوست دارم منتقدی بیاید و تشابهات و تفاوتهای اساسی و رویکردی آن را با مثلا «خطاب به پروانهها»ی دکتر براهنی یا چند کتاب دیگر اعضای کارگاه ـ که در همان سالها و در یک ارتباط تنگاتنگ با یکدیگر نوشته شدند ـ با هم مقایسه کند و ببیند چرا این همه اختلاف وجود دارد و ... اما در خصوص رابطه مفهوم و تکنیک در ادامه بیشتر صحبت خواهیم کرد.
در دو بخش اول کتاب یعنی اشعار آفریقا «معنای عمومی شیر» و ترکیه «بررسی یک رویا» که لحن روایی دارند و به نوعی شاعر روایتگر سفرنامه است، واهمه این را نداشتهاید که این لحن روایی و سفرنامهای، شعر را از فضای شاعرانهاش خارج کند؟
خوشبختانه چنین واهمهای نداشتهام. اصولا روایت، از زبان و هر نوشتهای جداییناپذیر است. مهم این است که روایت در هر نوشتهای، چه رابطهای را با آن برقرار میکند. بدیهیست نقشمندی روایت در شعر، با قصه و سایر ژانرهای زبانی تفاوتهای تعیین کننده دارد. باید توجه کرد که کجا و چگونه روایت به نفع شعر قطع میشود و عقبنشینی میکند.
در جایی لابهلای گزارش ناگزیری از منی میگویید که «قادر به تامین پنج نفر» نبوده و «وقتی همسرم به حمام رفت، بالشی برداشتم گذاشتم روی صورت دخترم و فشار دادم، دخترم دست و پا میزد، قادر به تامین پنج نفر نبودم» به عبارتی میتوان گفت شعر شما هم به ناگزیر نتوانسته از تاثیر شرایط اجتماعی دور بماند. رویکرد اجتماعی ـ البته منظورم سیاستزدگی نیست - در شعر به اعتقاد شما بر ذمه هنرمند هست یا نیست؟
وقتی به لحظهای که در آنی تماما اعتماد کنی و با آن همراه شوی، تو در لحظه غرق شوی و لحظه را در خود غرق کنی، یعنی در لحظه شعر، دیگر همه چیزهای دور و برت و هر چه که اتفاق میافتد هم بخشی از شعر است. اگرچه از فضاها و زمانهای مختلف و به ظاهر نامرتبط آمده باشند. جالب است بدانید بخش اعظم این بند شعر بریده صفحه حوادث یک روزنامه هستند که بدون هیچ دخالتی عینا نوشته شدهاند. من فقط یک تقطیع ظاهری کردم و در چند سطر، زیر هم گذاشتمشان. برای خودم هم جالب بود که اولا خودشان چه ریتمی دارند، داشتهاند انگار، از قبل از تولدشان و در عین حال چگونه با ریتم بیرونی و درونی این بند و کل شعر هماهنگ شدند. انگار از ابتدا، از ابتدای خیلی خیلی دور، قرار بود در همین بند این شعر بنشینند، اصلا برای همین منظور خلق شده بودند و باز جالب است که چنین اتفاق فجیعی که تمام ارکان وجودی هر انسانی را به لرزه در میآورد، خود را درست وسط یک متن تغزلی و عاطفی رسانده و جا خوش کرده است. تصورش را بکنید، یک نفر فرزند خودش را .... بگذریم.
حال آیا این تاثیر شرایط اجتماعی در شعر است؟
مگر میشود شعر و شاعر و شرایط اجتماعی و لحظات شعر و... هر کدام را جداگانه تصور کرد؟ هر اثری ـ بهویژه یک اثر تغزلی ـ ترکیب پیچیده و غیرقابل تفکیکی از همه اینهاست. معجونی که دیگر سازنده واحدی ندارد. من البته ممکن است در خیلی جاها موفق نبوده باشم، اما اگر شعری رخ دهد در جایی، معنیاش این است که شعر، شاعر را با تمام شرایط پیرامونیاش در حال و گذشته و آینده، نوشته است(به قول برخی از نظریه پردازان امروزی). منتها بعضیها با عدم شناخت کافی ازسازوکارهای شعری، شعر را با یک بیانیه سیاسی، یا واکنشهای احساسی به حوادث اجتماعی همراه با برقراری یک تناظر مستقیم و یک به یک با آنها اشتباه میگیرند و فکر میکنند نام این عمل تعهد است. و بعد میبینیم که اولین چیزی که از دست میرود خودِ شعر است.
این سوال از سر کنجکاوی است. آیا بخش گزارش سفر شما از ترکیه یا آفریقا عینی است؟ اینها روایت مستقیم شما هستند؟ به هر حال سفرنامه را مسافر مینویسد. حتی اگر در قالب شعر روایت شود.
ببینید من به دلیل شرایط شغلیام بخش عمدهای از زندگیام به سفر گذشته است. به آفریقا و ترکیه هم سفر کردهام که این شعر بلند را همزمان و بعد از این دو سفر نوشتهام. بدیهی است بخشهایی از نوشته تحت تاثیراتفاقات عینی بودهاند. مثلا به بعضی از همسفرانم اشاره کردهام. حتی در بعضی از زیرنویسها بازیهایی با این اتفاقات عینی شده است و مثلا در یک زیرنویس به عمد تاکید کردهام که مثلا این اسامی واقعی و حقیقی هستند. اما اغلب این توضیحات وجه پارودیک دارند و لزوما واقعی نیستند. به عبارتی بخشی از زیرنویسها کارکردهای عادی یک زیرنویس را ندارند و آن را هجو میکنند و به چالش میکشند. شاید توانسته باشم زیرنویس را هم به درون متن بکشانم و تبدیل به تکنیک کنم و در شکلگیری فرم کلی اثر دخالت داده باشم. اما در نهایت روایت مستقیم اتفاقات به خودی خود برایم اهمیتی نداشتند و جایگاه و کارکرد آنها در شعر برایم مهم بودند و در حقیقت این شعر بود که تعیین میکرد چه بخشی از واقعیت بیرونی را به درون خود راه دهد و چه بخشهایی از آن تغییر کند و دفرمه شود. خلاصه اینکه این یک سفری در شعر است و داستانی در آن وجود ندارد (سلسله مراتب زمانی حوادث) تا قابل ارجاعدهی باشد. مرزهای بین واقعیت و خیال در جاهای زیادی حتی برای خودم هم قابل شناسایی نیست.
به نظر شما به عنوان یک شاعر، منتقد و تئوریسینِ شعر، شعرِ امروز ایران چه جایگاهی در قبال شعرِ جهان دارد؟
دقیق نمیدانم. چون من متاسفانه غالبا شعر جهان را در زبان اصلیشان نمیخوانم و شما خود بهتر میدانید با ترجمه (و بهویژه این ترجمهها) چه چیزی از شعر به ما میرسد. اما با همین مقدار مطالعه و دسترسی و نیز به واسطه دوستانی که بعضیهاشان متخصص هم هستند، به نظر میرسد در مجموع وضعیت قابل قبولی داشته باشیم. و به اصطلاح حرفهای زیادی برای گفتن داریم.
منبع: روزنامه آرمان