در تاريخ قضاي اسلامي داوريها و قضاوتهايي رخ داده که بدون هرگونه تعصب و جانبداري غرورآفرين است؛ قضاتي که نه مراجع قدرت توانستند آنان را تحت فشار قرار دهند و نه جوّ سازيهاي تبليغاتي درآنها مؤثر بوده است. بسياري از خلفاى اموى و عباسى در اوج قدرت خود، به احكام قضات پاكدامنى نظير ابن حاضر بلخى و ابويوسف گردن مىنهادند.
در تاريخ قضاي اسلامي داوريها و قضاوتهايي رخ داده که بدون هرگونه تعصب و جانبداري غرورآفرين است؛ قضاتي که نه مراجع قدرت توانستند آنان را تحت فشار قرار دهند و نه جوّ سازيهاي تبليغاتي درآنها مؤثر بوده است. بسياري از خلفاى اموى و عباسى در اوج قدرت خود، به احكام قضات پاكدامنى نظير ابن حاضر بلخى و ابويوسف گردن مىنهادند.
ابن اثير مورخ نامدار در کتاب «الکامل في التاريخ» مينويسد: دامنه فتوحات اسلام در سرزمين ماوراءالنهر امتداد يافته و شهر سمرقند به فرماندهي «قتيبه باهلي» به نحو شبيخون و بدون اعلان و دعوت قبلي و مخير ساختن ميان تسخير و پرداخت جزيه، فتح شده بود، عدهاي شهر را ترک کرده و عدهاي هم باقي بودند. در اين دوران خلافت سليمان بن عبدالملک خليفه اموي سپري شده و مسند و مقام خلافت به عمربن عبدالعزيز تنها خليفه نسبتاً درستکار و مستثني از سلسله بنياميه واگذار شده بود (سال 99 هجري). او به عدالت شهرت يافته و آوازه دادگرياش همه جا را فرا گرفته بود. چون اين امر به گوش مردم سمرقند رسيد طي نامهاي از «قتيبه باهلي» فرمانده سپاه اسلام و فاتح شهر سمرقند به خليفه شکايت کردند و به عرض رساندند که قتيبه به ما ظلم کرده و با توسل به غدر و حيله شهر ما را از دست ما ستانده و مقررات اسلامي جنگ را محترم نشمرده است! اينک که خداوند عدل و انصاف را به دست شما ظاهر ساخته، اجازت فرماي تا هيأتي از سوي مردم سمرقند به حضورت برسند و عرض حال نمايند. عمربن عبدالعزيز رخصت داد. آنان هيأتي اعزام و بيان حال نمودند.
عمر بن عبدالعزيز نامهاي به «سليمان بن ابي السرّي» حاکم خويش چنين نوشت: «ان اهل سمرقند شکوا ظلماً وتحاملا من قتيبه عليهم حتي اخرجهم من ارضهم فاذا اتاک کتابي، فأَجلس لهم القاضي فلينظر في امرهم فان قضي لهم، فاخرج العرب الي معسکرهم کما کانوا قبل ان يظهر عليهم قتيبه: مردم سمرقند به من از ستمي که قتيبه بر آنها روا داشته به من شکايت آوردند. ميگويند آنان را از وطنشان بيرون رانده است. وقتي نامه من به شما رسيد، قاضي بدين منظور مسئول رسيدگي به امر قرار بده و چنانچه به نفع آنان رأي داد، بيدرنگ عربهاي متصرف از آن سرزمين به در آيند و به لشكرگاهشان بازگردند، درست همان گونه قبل از غلبه قتيبه بر آنان بودند.»
وقتي نامه خليفه به سليمان حاکم وي رسيد، به قاضي خراسان «جميع بن حاضر بلخي» ارجاع داد. قاضي پس از رسيدگي به قضيه، حکمي صادر کرد که بيشک ازمهمترين احکام تاريخ جنگ است و خلاصه حکم چنين است: «غدر و حيله قتيبه در تسخير شهر سمرقند بر محضر قضا ثابت شد. از اين رو ميبايد لشکر اسلام بيدرنگ از شهر خارج شوند و شهر سمرقند و مردم آن به وضع قبل از فتح بر گردند.» خليفه آن حکم را پذيرفت و به مورد اجرا گذاشت.1 اين حکم را يکي از عوامل گرويدن مردم سمرقند به اسلام دانستهاند.
ابويوسف فقيه نامدار حنفي سالهاي متمادي در سمت قضايي و دوراني طولاني نيز قاضيالقضات در دوران خلافتهاي مهدي و نيز هارون عباسي بود. او داراي آثار فقهي متعددي است؛ از جمله کتاب «الخراج» که ميتوان آن را يکي از آثار مهم در زمينه حقوق عمومي در تمدن اسلامي دانست. وي در اين کتاب آنجا که ميخواهد از وظايف رأس قدرت در حکومت اسلامي سخن بگويد، با کمال صراحت و بدون هيچ پروايي و حتي گاهي با تندي خطاب به شخص هارون، او را از مبادرت به جور بيم داده است.2 او در جاي ديگر با پافشاري بر حقوق مالي خدشه ناپذير مردم، به صراحت تمام يادآور شده که خلفا حق ندارند مالي را از چنگ احدي بيرون آورند.3
او در زماني در سمت قضايي و فتوايي قرار دارد که خلفا مايلند خود را جانشين رسولالله(ص) بدانند و از تمام اختيارات او برخوردار باشند. در چنين فضايي او کتاب ديگري تأليف ميكند به نام «الرد علي سير الاوزاعي» و به ترسيم خطوط کلي نظريه خود در باب حکومت ميپردازد و ميان پيامبر(ص) و امام ـ در اصطلاح او به معني خلفا ـ از حيث اختيارات، تفاوت قائل ميشود. او به صراحت نوشته است که خليفه حق ندارد در غنائم منقول جنگي تصرف کند و اين از اختيارات خاص پيامبر(ص) است.4 اينها نمونههايي از تاريخ درخشان فتوا و قضاي اسلامي است. درخشاني ماجرا به خاطر آن است که ميبينيم قاضي منصوب از سوي قدرت با کمال استقلال عليه ميل وخواسته راس قدرت رأي ميدهد.
ولي بايد تصديق نمود که متقابلاً موارد تأسفباري نيز وجود دارد که مورخان گزارشگر آنند. تلخي ماجرا به خاطر آن است که رأي صادره قضايي به هلاک چهرهاي از قبيله دانش و علم منجر گشته و جهان را در غم آنان براي هميشه سوگوار ساخته است. تلخترين واقعه که ميتوان آن را فاجعه ناميد، وقتي است که اتهام صبغه ديني دارد؛ يعني شخص، متهم به جرم عليه دين است و به همين عنوان به مرگ محکوم ميگردد. اين بلية عظمي و داحية دحياء در تاريخ بشريت سابقه ديرينه دارد. 399 سال قبل از ميلاد، سقراط داناي يونان در دادگاه آتن در حضور هيأت منصفهاي که مركب از 501 عضو است، محاکمه ميشود. سقراط در آنجا به جرم منحرف كردن جوانان و كفر حاضر شده و متهم است كه با فلسفه ويرانگرش، سنتها را زير سوال برده و خداياني تازه معرفي كرده است. هيأت منصفه متهم را با اكثريت 280 در برابر 221، به مرگ محكوم ميكند. سقراط جام شوکران را به خاطر اطاعت از قانون مينوشد و تاريخ را براي هميشه به سوگ دانايي مينشاند که ميتوانست با افکار سازنده خويش جامعه بشري را تربيت کند.
يکي از نمونههاي اسفبار دادگاه حکيم شيخ شهابالدين سهروردي است که نامش چنان با حکمت اشراقي عجين شده که گويي او چيزي جز حکمت نميدانسته است. حال آنکه کتاب «التنقيحات في اصول الفقه» يکي از آثار وي که براي نخستين بار در سال
1418هـ . ق در دانشگاه رياض توسط دکتر عياض بن نامي السلمي عضو هيأت علمي آن دانشگاه تحقيق وانتشار يافته، شاهد گويايي است بر تبحر وتسلطش برفلسفه فقه که در اصطلاح سنتي اصول الفقه عنوان داشته و دارد.
ابعاد وجودي سهروردي
سهروردي، شخصيت، هويت و بالاخره ابعاد وجودي وي نيز از آغاز سؤال انگيز بوده و شايد براي برخي کماکان چنين باشد. مناسب ميدانم چند نقل قول از صاحبنظران گذشته و حال بياورم تا درجه ابهام شخصيت وي را نشان دهد.
سبط ابن جوزي مينويسد: «و اقمت بحلب سنين للاشتغال بالعلم الشريف و رأيت اهلها مختلفين في امره، وکل واحد يتکلم علي قدر هواه، فمنهم من ينسبه الي الزندقه والالحاد، ومنهم من يعتقد فيه الصلاح، وانه من اهل الکرامات»؛5 يعني من در حلب سالها به خاطر فراگيري دانش شريف (منظور علم الهيأت است) اقامت کردم. ديدم که مردم آن ديار نسبت به وي [سهروردي] اختلاف نظر دارند و هريک درباره او به اندازه ميل وخواستش سخن ميگويد؛ برخي او را به زندقه و الحاد منتسب ميسازند و بعضي معتقدند که او مردي از اهل صلاح و داراي کرامات است.
ابن شداد6 مينويسد: «اقمت بحلب فرأيت أهلها مختلفين فيه،فمنهم من يصدقه، ومنهم من يزندقه»:7 در حلب بودم، ديدم مردم آن ديار نسبت به وي (سهروردي) اختلاف نظر دارند؛ برخي او را پذيرفته و تصديقش ميکنند و بعضي او را تکفيرکردهاند.
در دو گفته فوق ارزيابي نظرات از سوي نويسندگان وجود ندارد. سيف الآمدي مينويسد: «رأيته کثير العلم قليل العقل، قال لي: لابدّ لي ان املک الارض»:8 من سهروردي را مردي پردانش و کم خرد يافتم، به من ميگفت: من بايد بر تمام کره زمين مسلط شوم.
در گفته اخير، آمدي کثرت دانش وي را تصديق ولي او را به کمخردي و نوعي دوستداري جاه،فزون طلبي و شهرتخواهي متهم نموده است.
ابن ابي اصيبعه گفته است: «کان اوحد في العلوم الحکميه جامعا للفنون الفلسفيه، بارعا في الاصول الفلکيه، مفرط الذکاء، جيد الفطره، لم يناظر احدا الا بزَّهف9 ولم يباحث محصلا الا اربي عليه»:10 او (سهروردي) در علوم حکمي بينظير و در فنون فلسفي جامع و در اصول دانش نجوم متخصص و فردي بياندازه با هوش و داراي فطرتي سالم بود. هيچ کس با او مناظره نميکرد مگر آنکه مغلوب ميشد و هيچ محصلي با او مباحثه نميکرد مگر آنکه بر وي چيره ميشد.
اختلاف در متون فوق را مشاهده ميکنيد و با چنين شرايطي چنانچه حکيم اشراقي ما را چنان که بايد و شايد نشناسند و ندانند که او افزون بر حکمت اشراقي خود، در علم شريعت نيز دست بالايي داشته، جاي شکوه و اعتراض نخواهد بود. به خصوص آنکه پاسخهاي داده شده ازسوي وي در بازجوييهاي قضايي که در اسناد به جا مانده چنان مشهود است که گويي از علم شريعت چيزي نميداند و لذا راه نجات را نگزيده است. براي نمونه چنين منقول است که قاضي دادگاه از او ميپرسد:
«تو در برخي از تصانيف خود نوشتهاي که خداوند قادر است که پيامبر ديگري بيافريند، صحيح است؟ گفت: آري نوشتهام. قاضي گفت: اين امري محال است. سهروردي پرسيد: دليل بر محاليت آن چيست مگر نه اين است که خداوند قادر است بر تمام امور ممکن و اين امري ممکن است؟ به رغم اين استدلال محکم عقلي و کلامي، قاضي حکم به کفر و قتل وي صادر کرد.11
استدلال فوق كاملاً عقلي و محکم است؛ ولي علاوه برآن استدلالهاي روشني ميتوانست مطرح شود، زيرا جملهاي که قاضي حلب به وي منتسب کرده، چه دليلي بر الحاد و کفر است؟ قاضي چرا او را کافر و مرتد دانسته است؟ انکار کدامي ک از ضروريات دين است؟ لابد قاضي اين جمله را مخالف با خاتميت پيامبر حضرت خاتم النبيين(ص) دانسته است. درحالي که ناگفته پيداست امکان عقلي آفريدن پيامبري ديگر، غير از وقوع آن است. قاضي نادان چنين ميانديشيده که قول به ممکن بالذات بودن پيامبري ديگر همانند قول به ممکن بالذات بودن شريک الباري است. او نميفهمد که ممکن بالذات منافات ممتنع بالعرض ندارد.
سهروردي به آساني ميتوانست به ميدان قاضي حلب آيد و از دريچه عقل و نقل او را مجاب و اسکات نمايد. چرا چنين نکرد؟ به نظر ميرسد سهروردي عمق فاجعه را دريافته بود. او فهميده بود تمسک متهم براي دفاع به استدلالات قضايي در محکمهاي معني دارد که دادرسي عادلانه برقرار باشد و دادرسي عادلانه شرط نخستينش آزادي دادرس از هرگونه فشار است. منظورم از فشار مفهمومي عام است. فشار انواع و اقسامي دارد و به دو نوع اصلي قابل تقسيم است؛ فشار بيروني و فشار دروني. فشار بيروني دستورهاي صادره از مراکز قدرت ويا جوّ هولناک رسانهاي است. تأثيرهاي وعده و و عيدهاي مادي اعم از جاه و مقامي و يا مالي و غيره و فشار دروني عبارت است از جزميتهاي ناشي از کجفهميهاي ديني، ايدولوژيک و يا حزبي و مرامي.
در دادگاه سهروردي، حسب اسناد موجود، هر دو نوع فشار وجود داشته است. به گزارش آمدي وقتي سهروردي در حلب اقامت گزيد، مورد توجه و گرايش خاص ملک ظاهر ـ حاکم حلب، فرزند سلطان صلاحالدين ايوبي ـ قرار گرفت و تقربي بيش از ساير علما نزد وي يافت. مفتيان شهر نتوانستند عالمي، آن هم از تبار ايراني، مقربتر از خويش به سلطان تحمل کنند. به سوي سلطان نه ازيک بلدکه از بلاد مختلف و نه يک نامه که نامههاي عديده سرازير شد، سهروردي را به فساد عقيده متهم ساختند و همين امر را بهانه کردند و وا شريعتا سر دادند! نوشتندکه چه نشستهاي که فرزند دلبندت را سهروردي از راه به در برد: «ادرک ولدک قبل ان تُفسَد عقيدتُه!» براي اثبات فساد عقيده سهروردي، مطالبي از حکمت و فلسفه وي در عريضه خود آوردند. صلاحالدين که به رغم تبحرش در امور نظامي، بويي از حکمت و فلسفه به مشامش نخورده بود، بنا به قاعده «الانسان عدو ما جهل» از يک سو و از سوي ديگر براي جلب رضايت خاطر مفتيان بلاد، به فرزند نوشت که با او نه تنها ترک مراوده، بلکه وي را از شهر تبعيد کند. فرزند صلاحالدين که برايش اين اقدام كاملاً دشوار بود، اقدامي کرد که انصافاً ستودني است. وي در پاسخ پدر نامه نوشت و از او خواست که اجازت فرمايد مجلس مناظرهاي با حضور سهروردي و کليه علماي معترض تشکيل شود، شايد سهروردي آنان را قانع کند و از اين رهگذر رضايت عالمان معترض جلب گردد. صلاحالدين در پاسخ به درخواست فرزند به وي اذن داد و مجلس مناظره تشکيل شد. جمّ غفيري در جلسه حضور يافتند و به گفتگو پرداختند؛ ولي در نهايت علماي حلب فتوا به فساد عقيده وي دادند و در اين راستا منشوري صادر نمودند و او را مهدورالدم اعلام داشتند.12
با توجه به گزارش النجوم الزاهره نسبت به بازجوييهاي قضايي که در سطور پيش نقل شد، چنين مشهود است که در اعدام سهروردي به فتواي مفتيان بسنده نشد، بلکه پس ازآن جلسه، محکمه تشکيل شد و قاضي او را محاکمه کرد و سپس به مرگ محکومش نمود.
با دقت در گزارش جلسه مناظره و منشور صادره، هر دو نوع فشار براي قاضي مشهود ميگردد، از يک سو خواست سلطان اصلي يعني صلاحالدين است و از سوي ديگر فتوا همراه با صدر منشور دسته جمعي علماي ذينفوذ شهر مبني بر مهدورالدم شناخته شدن سهروردي کافي است که قاضي يا گرفتار شستشوي مغزي و به قول قرآن مجيد «مستضعف» گردد و يا لااقل آزادي و آرامش فکري خود را از دست بدهد و سهروردي اين جريان را درک ميکرد. او ميدانست که عالمان صاحب فتوا به يقين پيروان مجذوب فراواني دارند و چنانچه قاضي صحيحالاراده وقوي پنجهاي هم يافت شود که در قبال چنان عوامل و جوّ فشار ناسالمي هم مقاومت کند و تصميم خداپسندانه بگيرد و رأي بر برائت وي صادر نمايد، منشور صادره که به اطلاع عموم پيروان رسيده، کافي است که آنان را مجري فتواي مفتيان سازد و متقرباً اليالله سهروردي را به تير غيب گرفتار کند! لذا دفاع خود را بيفايده ميديد و به رغم آرزو و تمايل دوستانش بر دفاع حقوقي و حکيمانه، چنان يأسي او را فراگرفته بود که به قول سعدي شيرازي با خود ميگفت:
دوستدارانم نصيحت ميکنند
خشت بر دريا زدن بي حاصل است
اتفاقاً سعدي شيرازي حکايتي در گلستان آورده که نمونهاي ديگر از يأس متهم ازدفاع به خاطر عدم مشروعيت دادگاه به دليل فقدان فضاي آزاد براي قاضي و در نتيجه سلب امنيت قضايي است. ميگويد: «يکي را از ملوک مرضي هايل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولي. طايفه حکماي يونان متفق شدند که مر اين درد را دوايي نيست مگر زهره آدمي به چندين صفت موصوف؛ بفرمود طلب کردن. دهقان پسري يافتند بر آن صورت که حکيمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بيکران خشنود گردانيدند و قاضي فتوي داد که: خون يکي از رعيت ريختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد، پسر سر سوي آسمان بر آورد و تبسم کرد؛ ملک پرسيدش که: در اين حالت چه جاي خنديدن است؟ گفت: ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوي پيش قاضي برند و داد از پادشه خواهند؛ اکنون پدر و مادر به علّت حطام دنيا مرا به خون در سپردند و قاضي به کشتن فتوي داد و سلطان مصالح خويش اندر هلاک من هميبيند، به جز خداي عزّوجل پناهي نميبينم!» در داستان فوق قاضي در قبال مصلحت ديد سلطان دست از پا نشناخته، فتوي به قتل جوان براي بيرون کشيدن زهره وي و درمان سلطان صادر نموده است.
نگارنده نميخواهد حکايت فوق را وقعهاي رخ داده و به وقوع پيوستة حتمي بداند؛ ولي سعدي شيرين زبان که افصح المتکلمينش خواندهاند، با نقل آن ميخواهد به آفتي اشارت کند که با کمال تأسف در تاريخ اسلامي نمونههاي متعددي وجود دارد وگاه و بيگاه پيکر دستگاه قضا و دادرسي اسلامي را گرفتار ساخته و چهره زيباي عدالت را ملکوک نموده است. سعدي شيرازي ميخواهد بگويدکه گاه فضاي دادگاه چنان آلوده و تحت فشار است که متهم به کلي دفاع را بيفايده ميبيند. در چهره قاضي داوري نهايي او را از پيش تشخيص ميدهد. متهم چنين دادگاهي را غير مشروع و شايد دفاع را نوعي مشروعيت بخشيدن ميداند و لذا از انجام دفاع خودداري ميكند و داوري را به نزد داور حقيقي مياندازد تا در روز داوري که همه سرائر آشکار و احکمالحاکمين ميزاندار است، داوري عادلانه انجام گيرد.
جرم عليه دين
آلودگي فضاي دادگاه بدترين حالتش وقتي است که موضوع اتهام جرم عليه دين است و کفّه علمي متهم در دانش ديني کجا و آشنايي قاضي کجا؟ هرگز مقايسه نتوان کرد. متهم چه کند و براي دفاع از جان خويش به چه متوسل شود؟ مگر سهروردي ميتواند امکان ذاتي و امکان وقوعي را در يک جلسه براي قاضي حلب کسي که اگر چيزي خوانده، در فضاي کلام اشعري و در جزميت و باور مطلق قرار دارد بيان نمايد؟ مگر فهم نهاد کلامي «خاتميت» حضرت ختمي مرتبت(ص) چيز آساني است؟ اصولاً آنچه در فقه اسلامي تحت عنوان «ضروريات دين» آمده، مگر تعريف چنان روشني دارد که قاضي حلب اشعري مذهب به آساني بفهمد و بداند تا منکرش را بشناسد؟ بالاتر از آن، مفهوم کفر و ايمان است که آن هم تعريف آساني ندارد. خود فقيهان والامقام در تعريف و حدود و ثغور آن اختلاف ژرفي دارند. در عصر حاضر سيد طباطبايي يزدي در متن عروه الوثقي نوشته است: «و المراد بالكافر من كان منكراً للُالوهيّه أو التوحيد، أو الرساله أو ضروريّاً من ضروريّات الدين مع الالتفات إلى كونه ضروريّاً، بحيث يرجع إنكاره إلى إنكار الرساله»:13مراد از کافر کسي است که منکر خدا و يا توحيد و يا نبوت و يا يکي از ضروريات دين باشد. البته در صورتيکه متوجه و آگاه باشد که آن امر جزو ضروريات دين است، به گونهاي که به انکار نبوت منتهي شود.
از حاشيهپردازان عروهالوثقي، امام خميني(ره) گفته است: «براي مؤمن بودن، افزون بر عدم انکار، اعتراف و تصديق نيز لازم است.» همان طور که ميبينيد، سيد يزدي منکر معاد را کافر ندانسته است. از ميان حاشيهنويسان، آيتالله ميرزا حسين ناييني(ره) شاگرد نامدار سيد طباطبايي يزدي گفته است:« اقوي آن است که منکر معاد لازم الاجتناب به شمار ميآيد.»آيتالله سيد ابوالقاسم خوئي(ره) نيز در اينکه منکر معاد هم کافر است، در راستاي نظر استادش ناييني قدم برداشتهاند.14
شما را به خدا ژرفي اختلاف انظار را ميان خِرّيطان فقاهت ملاحظه ميکنيد؟ حال چگونه قاضي حلب قرن ششم هجري به آساني توانست به استناد فهم خويش، نسبت به کفر سهروردي تصميم بگيرد و حکيم ايراني و مؤسس مکتب فلسفي اشراقي را به مرگ محکوم سازد؟ انصافاً سؤال حافظ شيراز همچنان باقي است که:
سرّ خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حيرتم که بادهفروش از کجا شنيد؟
در خاتمه نگارنده مايل است به يک نکته تأكيد کند و آن اينکه وي که سالهاي آخرين دهه 60 عمر خويش را ميگذارند، به اين تجربه رسيده که پيچيدهترين رشتههاي علوم، دانش الهيأت است که مسائلش سهل و ممتنع ميباشد. اي بسا افراد چنين ميانديشند که فهمش آسان است، به راحتي جازم ميشوند که فهميدهاند، درباره آن اظهارنظر ميکنند، با شدت موضع ميگيرند و با مخالفان فهم خويش گاه به تلخ گويي ميپردازند. در حاليكه اين گونه مسائل مبادي تجربي ندارد تا به آساني محک تجربه به ميان آيد و سيه روي شود هرکه در او غش باشد. شخص دانشپژوه به خصوص در قلمرو دانش الهيأت همواره بايد بگويد «من چنين ميانديشم» نه آنکه بگويد «من براين عقيدهام و اين است و جز اين نيست». اگر بگويد «من چنين ميانديشم»، ميتواند با ديگري به گفتگو بپردازد و تضارب و تعامل فکري نمايد و فکرش رشد يابد و شکوفا گردد. در حاليكه اگر با عقيده جزمي ديگري را به گفتگو دعوت کند، اين عمل در واقع گفتگو نيست، جدل است. زيرا او تصميم خود را گرفته و صرفاً ميخواهد غلبه بر خصم کند. به ديگر سخن او يکتنه به قاضي رفته و راضي برگشته و با اطمينان خاطر عازم هدايت و ارشاد مخالفان ديگران است. اين پند را ناصر خسرو در يک دوبيتي به شرح زير آورده است:
با خصم گوي علم که بي خصمي
علمي نه صاف شد، نه شکوفا شد
زيرا که سرخ روي برون آمد
هرکو به سوي قاضي تنها شد
نکته فوق در امر قضاوت گاهي به همان چيزي منتهي ميشود که اصطلاحاً آن را «پيشداوري» ميگويند. فضاي دادگاه سهروردي به نحوي بود که قاضي از نظر حکمي از پيش به نتيجهاي واصل شده که جزماً به کفر سهروردي منتهي ميگشت و هيچ شبهه حکميهاي براي او وجود نداشت. او فقط ميخواست از نظر موضوعي بداند که سهروردي در تصانيفش آن جمله را نوشته يا خير؛ ولي جازم است که هرکس آنرا نوشته باشد،کافر ومرتد ومهدورالدم خواهد بود؛ يعني حسب ظاهر سؤال او از مصداق است و ميخواهد تطبيق حکم بر مصداق کند. در حاليكه قاضي چنين پروندهاي اولين وظيفهاش فهم اجتهادي و عميق اصل حکم است. او هرگز نميتواند مادام که شبهه حکميهاي برايش وجود دارد، در کرسي قضا اتخاذ تصميم نمايد.
دادرس تا مفهوم کفر را نميشناسد و حدود و ثغورش را نميداند، نميداند ارتداد چيست و حکمش دقيقاً چيست، آيا اصولاً مجازاتش حد است يا تعزير و اگر حد است، چه کسي مجاز به اجراي آن است؟ مگر ميتواندکسي را کافر و مرتد اعلام کند و او را به مأمور اعدام بسپارد؟ جمله رسولالله(ص) همچون کوهي در مقابلش قرار دارد که فرمود: «الحدود تدرا بالشبهات» به نظر فقهيان قلمروش اعم از شبهات حکميه و موضوعيه است. عمق فاجعه وقتي ژرفتر ميگرددکه فتوايي از مفتيان عالي مقام صادر گرددکه به موجب ويژگي فتوا كاملاً کلي و بدون تعيين مصداق است و اجراي آن خداي نکرده بدست عوام اوفتد و با جان مردم بازي کند.
حکيم ملا صدرا
خواننده عزيز اين سطور به خاطر دارد که چند سال پيش فيلمي از زندگاني حکيم ملا صدرا مؤسس حکمت متعاليه ساخته شده بود و از سيماي جمهوري اسلامي پخش گرديد. اين جانب به هيچوجه در صدد تأييد محتواي تاريخي فيلم نيستم؛ ولي انصافاً بيانگر نکته بسيار جالبي بود که از مشکلات فرهنگي جامعه ماست. حسب گزارش فيلم ملاصدرا در اصفهان به خاطر نوشتهها و گفتههايش از جمله « وحدت وجود» توسط برخي فقيهان متهم به کفر والحاد ميشود و لذا شبانه اصفهان را براي پناه بردن به کوههاي کهک قم ترک ميكند. وقتي در ميان راه در کاروانسرايي همراه خانوادهاش براي استراحت اطراق کرده بود، ناگهان مردي با ساطوري آخته و مهيب وارد ميشود و در حاليكه معلوم است که با سرعت تمام به دنبال صدرا ميگشته، فرياد ميزند: «آيا ملاصدرا در ميان شماست؟» ملاصدرا بدون معرفي خويش ميگويد: «با او چکار داري؟» مرد پاسخ ميدهد: «ميخواهم با اين ساطورم سرش را از بدنش جدا کنم.» ملاصدرا ميپرسد: «مگر او چه کرده است؟» مرد پاسخ ميدهد: «مگر نميداني او مرتد شده است.» ملاصدرا ميپرسد: «مگر چه گفته و چه نظري داده که مرتد شده است؟» مرد در جواب ميگويد: «واي برتو! مگر نميداني که او قائل به وحدت واجبالوجود شده است!»
به هرحال سهروردي حکيم اشراقي ايراني ما که به رغم جوانياش از چنان حکمتي برخوردار بود که پس از گذشت قرنها، از چنان جاذبهاي برخوردار است که گروه زيادي از پيروان اديان ديگر را به خود جذب کرده، گرفتار و قرباني جهلي شد که من آن را «جهل مقدس» نهادهام15و فکر ميکنم چنان جهنمي است که خداي متعال در وصف آتشش فرموده: «اللتي تطلع علي الافئده»؛16يعني دلها و مغزها را فرامي گيرد و مغز استخوان جامعه را ميسوزاند. نمونه اين آتش را ما در منطقه خودمان و کشورهاي پيرامونمان، عراق، افغانستان و... به دست گروههاي جاهل تکفيري آنهم جهلي با صبغه ديني شعلهور است مشاهده ميکنيم.
حقيقت اين است که در مقايسه سرگذشت سهروردي و شکنجهاي که ناشي از «جهل مقدس» بر او روا گشت با شهيدان زمان ما به دست آن اختاپوس وحشتناک، انصافاً بايد گفت که صد رحمت برآن دوران و صدها درود بر قاضي حلب؛ زيرا که لااقل در آن دوران مجلس مناظرهاي تشکيل ميشد، قاضي بر کرسي قضاوت مينشست و اجازه دفاع به متهم ميداد؛ اما جانيان معتقد، مستضعف و شستشو شدة مغزي زمان ما محاکمه صحرايي و غيابي ميکنند و انسانهاي مظلوم و بيدفاع را به ساطور عقيده سياه خود ميسپارند. چند روز پيش از يکي از آگاهان شنيدم که حسب مدارک و اسنادي، گروههاي تکفيري تنها در طي دو هفته روي افراد کار ميکنند و آنانرا براي ترورهاي انتحاري آماده ميسازند! اعاذناالله ربالعالمين.
پينوشتها:
1. ابن اثير، الکامل فيالتاريخ، چاپ بيروت، دار صادر للطباعه 1386هـ .ق. ج5 ص60ـ61، نيز همان به کوشش علي شيري، بيروت داراحياء التراث العربي، 1408هـ . ق، ط.اول، ج3، ص268.
2. ابويوسف، الخراج، صص 3، 106ـ107
3. همان، صص60ـ61ـ64ـ66.
4. الرد علي السير الاوزاعي، صص 24ـ34ـ131.
5. وفيات الاعيان، ج6 ص 273
6. بهاءالدين، يوسف بن رافع بن تميم معروف ابن شداد به خاطر جد مادريش به اين لقب ملقب است. متوفي به سال 632هـ . ق، از مقربين صلاحالدين ايوبي است.کتاب النوادر السلطانيه يکي از آثار اوست و نشاندهنده درجه تقربش به سلطان است.
7. شذرات الذهب، ج5 ص292
8. همان،ج4ص290
9. بَزَّهُ يَبُزُّهُ بَزًّا: غلبه(لسان العرب)
10. عيون الانباء،ج3 ص273ـ274
11. النجوم الزاهره، ج6 ص114
12. نک: وفيات الاعيان، ج6ص272؛ النجوم الزاهره، ج6 ص 114ـ115
13. طباطبايي يزدي، سيد محمد کاظم، العروهالوثقي، ج1 ص138ـ139
14. عروه، همانجا، حواشي ذيل
15. براي مطالعه بيشتر ببينيد: فاجعه جهل مقدس، جلد سوم از سلسله بحثهاي روشنگري ديني، انتشارات مرکز نشر علوم اسلامي، تهران، 1392
16. سوره 40 آيه 7