طوفان عشق

از ناشناسی هم‌روزگار. داستانی است عشقی.

از ناشناسی هم‌روزگار. داستانی است عشقی. 
آغاز:   قطره اشکی که در گوشۀ چشم داشت پاک کرد آهسته سر برداشت، با یک نگاه عمیق و مبهوتانه به رخسار من نظر دوخت. 
انجام:   سرم را از روی یادداشت‌ها بلند کردم، دیدم هنوز به خواب آرامی فرو رفته است در گوشۀ لبان رنگ‌پریدۀ او لبخند ساده‌ای مشهود بود گوئی در عالم رؤیا سرای نازنین را می‌دید که او را به سوی خود دعوت می‌کند... .