داستان جنگ قلعه ابونقع

ناشناخته. داستان نقالی و از حماسه‌های دینی عامیانه است. بسیاری از کسان این داستان، در یکی از داستانهای «هفده غزا» (مشترک، 6/1195) که در پاکستان دیده‌ام آمده است.

ناشناخته. داستان نقالی و از حماسه‌های دینی عامیانه است. بسیاری از کسان این داستان، در یکی از داستانهای «هفده غزا» (مشترک، 6/1195) که در پاکستان دیده‌ام آمده است. آغاز می‌شود: پیامبر(ص) در مسجد پشت به محراب نشسته، از اصحاب می‌خواهند، هرکدام در جوانی عجایبی دیده است بازگو کند. «عمر و معدی کرب» (این نام در چند داستان دیگر آمده است، از آن میان «حمزه‌نامه»، نک‍ : مشترک، 6/1266) گفت در 25 سالگی، در شکارگاهی، به نوجوان 14 ساله‌ای برخوردم، با آهویی شکار شده و بازی و سلاح شاهانه. بانگ بر وی زدم چرا در شکارگاه من صید کنی؟ پاسخ داد سهو کردم و این آهو را به تو وامی‌گذارم. من اسب و سلاح او را نیز خواستم. نوجوان گفت: پس بهتر است به مردی از من بستانی. به جنگ پرداختیم. شکست خوردم، بر سینه‌ام نشسته آنگاه گفت ترا بخشیدم. چون بر اسب خود سوار شدم باز طمع مرا بدان واداشت که حمله کنم و او را زنده نگذارم. این بار نیز بر زمین خورده خنجر بر من کشید. من خود را به او معرفی کردم، او نیز گفت من فرزند «مروة بن ابی قیس» هستم که در «قلعۀ ابونقع» (مشترک، 6/1195 ـ «هفده غزا») جای دارد. «عمر تعب...» افزود، آن روز 14 ساله بود، اکنون چگونه باشد؟ «مالک ازدی انصاری» و دیگران سخنانی گفتند. شاهمردان، از پیامبر(ص) رخصت خواست به آن قلعه و «مروة بن ابی قیس» بتازد. اجازت یافت. همراه گروهی راه آن قلعه پیش گرفت «مروة» و «مالک» نیز همراه بودند. روز سوم «میلی» دیدند مردی بر آن نشسته طبلی می‌کوبد و می‌گوید: هفت سال است هر که از این راه گذشته برنگشته است. حضرت، دُلُدل را به سوی او جهانید (چکیدۀ 5 صفحۀ آغاز). نام چند تن از دیگر کسان: ابوذر غفاری، ابوالمعجن (ابوالمعجن ثقفی)، عمار یاسر، عنقای فارسی، فیروز شاه پسر جمهور شاه و نامهای اسطوره‌ای: دیو، پری، اژدها، نیز در داستان آمده است. 
آغاز:   اما راویان اخبار و ناقلان آثار چنین روایت کرده‌اند، که روزی سید عالم، ولد آدم و آن ماه مکه و حرم، و شاه یعرب عرب و عجم، یعنی حضرت رسالت پناه. 
انجام:   ... پیغمبر خدا(ص) و علی(ع) جانب مدینه روان شدند و همگی شاد و خرم شدند. الهی حاضران همه شاد و خرم باشند و به مراد دو جهانی برسند... .