داستان بی بی هیبت

از ناشناس. داستان نقالی عامیانه است با سربندهای «القصه».

از ناشناس. داستان نقالی عامیانه است با سربندهای «القصه». آغاز می‌شود با: امام موسی کاظم را دختری بود صاحب جمال، به نام «بی بی هیبت» امام او را به همسری «منصور حلاج» داد. پس از مدتی «هارون‌الرشید» امام را به زندان بیفکند و شهید ساخت و به معجزۀ خداوند، جثۀ امام در صندوقی بر آب فرات به دست مردم رسید و به خاک سپرده شد. «بی بی هیبت» یکسال در خانۀ «منصور» بود که همسرش از وی خواست که اجازه دهد به حج رود و «بی بی هیبت» نزد برادر بماند. چندی بعد برادر «منصور» بدخواهانه به «بی بی هیبت» گفت: برادرم درگذشته است، که دهسال است به حج رفته و هیچ پیامی نداده، اکنون مرا به شوهری بپذیر. «بی بی» گریست و به برادر شوهر خود پرخاش کرد. آن نامرد «بی بی» را تهدید به مرگ کرد، و سه تن از «خوارج» را به خانۀ خود دعوت کرد و نامردانه به همسر برادر خود تهمت زد. کار به قاضی کشید، و «بی بی» به سنگسار محکوم گشت و خانه‌اش را تاراج کردند. تصادفاً «فتح عرب» با شتر خود از آنجا می‌گذرد و شتر نعره می‌کشد. «فتح عرب» «بی بی» نیمه‌جان را نجات می‌دهد و او را به خانۀ خود می‌رساند. درهای نعمت بر روی «فتح عرب» گشوده می‌گردد. «فتح» را غلامی بود «بشیر» نام، که دل به «بی بی» می‌بازد (چکیدۀ 14 صفحۀ آغاز). داستان به این می‌انجامد که «منصور» از حج برمی‌گردد و به همسر خود می‌رسد. 
آغاز:   قصۀ بی‌بی هیبت. اما راویان و ناقلان آثار چنین روایت کرده‌اند، که امام موسی کاظم را دختری بود صاحب جمال، نام او بی‌بی هیبت، به خوبی چون ماه شب چهارده... 
انجام:   ... و نگهبان قلزم و عمان است. و این حکایت از ایشان به یادگار بماند. که الهی صد هزار رحمت خدا بر خواننده و شنونده. آمین.