داستان اخی قصاب و زن نابکار او؛ ولایتنامه
از ناشناس. داستان عامیانه و نقّالی است، آمیخته به نظم.
از ناشناس. داستان عامیانه و نقّالی است، آمیخته به نظم. آغاز میشود با: از جابر انصاری روایت شد که حضرت علی(ع) در بصره به منبر رفته بود، که مردم پرسیدند در شهر ما سگها بسیارند، آنها را بکشیم یا از شهر برانیم. حضرت مخالفت کرد و به «قنبر» دستور داد بر بالای تلی برود، که آنجا سگ سیاه چهارچشمی آید و از من به وی بگو تا سگان شهر بصره را از شهر بیرون برد. چنان کرد و چنان شد. (ناپخته داستان را برمیگرداند به): در آن شهر قصابی بود که او را «خواجه اخی قصاب» میخواندند، زنی داشت به غایت زیبا، «اخی قصاب» شب در خواب رویای پریشانی دید. خوابگزار بدو گفت: از شهر بیرون مرو. از شهر بیرون رفت و با گلهداری آشنا شد، گله را بخرید. قصاب او را به خانۀ خود و غذا دعوت کرد. گلهدار دل به همسر قصاب باخت. به همسر او اظهار عشق کرد. زن پس از امتناع به چشمداشت دارایی گلهدار تسلیم میشود. با توطئهای همسر خود را میکشد. با فاسق خود به مدینه میگریزد. پسر به خونخواهی پدر به دنبال مادر به مدینه میرود. (چکیدۀ 16 صفحۀ آغاز). داستان به بخشیده شدن مادر و گلهدار از سوی پسر میانجامد.
آغاز: قصۀ اخی قصاب... اما راویان اخبار و ناقلان آثار چنین روایت کردهاند، از جابر بن عبدالله انصاری که او گفته بود...
انجام: ... و چون به بصره رسید، پدر را از زیر (زمین) بیرون آورد و دفن نمود. این «ولایتنامه»ی شاهمردان در عالم شهرت یافت. الهی حاضران این مجلس را همه به مراد دنیا و آخرت شاد و خرم بوده باشند. آمین...