فلک ناز؛ سروگل و فلک ناز؛ فلک ناز و خورشید آفرین

از «مسکین» که در این مثنوی «تسکین» تخلص کرده است. در «خاتمة الکتاب و شرح حال تسکین» گوید:
چو تسکین یافت از غم جان مسکین
از این دفتر تخلص یـافت تسکین

از «مسکین» که در این مثنوی «تسکین» تخلص کرده است. در «خاتمة الکتاب و شرح حال تسکین» گوید:
چو تسکین یافت از غم جان مسکین
از این دفتر تخلص یـافت تسکین

عــرب‌زاده، من از شهـر قطیفــم ...
پـــدر عبــری و مــادر قطیفـی ...
پدر «مسعود» و «عرنوبه» مـادر ...
چراغ و چشم عمان‌ست «عبری» ...
نبی یعقوب را آنجا وطـن هست ...
ز عبــــر بخـتــم از راه سفـیــــد
بـــه شیـرازم فکنـد از راه کینـــه
اگر گیـرد کس از یـاران سـراغــم
وطن در گوشۀ شاه چراغم ]خاتمه[
که این مثنوی را در 1189ق سروده است ]نسخه‌ها[ و کاری را که «ضیائی» در «فلک ناز»، آغاز کرده بود «تسکین» در این دفتر به انجام رسانده است ]همانجا[، این داستان بزمی و جنگی به نام کتاب «فلک ناز و خورشید آفرین و سروگل» چاپ گراوری، تهران، چاپخانه علی‌اکبر علی، بی‌تاریخ، در 161 صفحۀ چهارستونی، منتشر شده است.
با سربندهای: مدح حضرت علی(ع)، آغاز داستان شاهزاده فلک ناز، در مولود مسعود شاهزاده فلک ناز، رفتن فلک ناز در شب تیره به عزم کشتن دیوان، آگاه شدن عزیز ]مصر[ از رفتن فلک ناز به جنگ دیوان، اجازه خواستن فلک ناز از پدر برای رفتن به مکه، لشکر کشیدن سلجوق به شهر مصر، اجازه خواستن سلجوق از پدر، دیدن صورت فلک ناز آفتاب خاوری را، گرفتار شدن مشتری به زندان، رفتن زهره به زندان به جهت خلاصی مشتری، داخل شدن مشتری به شهر مصر و رفتن شاهزاده به مکه (ص 19 چاپی).
این مثنوی به نام «داستان فلک ناز» به کوشش غ. محتشم، و نقاشی‌هایی از امین، گزیده شده و به نثر فارسی درآمده، در تهران، به سال 1348 خ چاپ شده است.
نسخۀ در دست (ش 1856) آغاز و انجام افتاده. با این سربندها آغاز شده است. طلب کردن «گل» «ملک ناز» را و ملاقات او (به زودی...)؛ در تعریف «کوه شاداب» (چنین فرمود استاد سبک دست/ به هنگامی که طرح این کتاب بست)؛ داخل شدن «اختشان» به شهر «ختا» و فرستادن «مهران» را به «شاداب» (سخن‌پرداز استاد نکونام/ شکر چون ریخت اندر مغز بادام)؛ به میدان بردن مشتری منسوبان فلک ناز و رفتن سلجوق از پی او (درۀ گنج سخن را باز کردم/ سخن از مشتری آغاز کردم) (ص 21)؛ دیدن آفتاب دختر ماه خاوری صورت فلکناز و عاشق شدن او (جگرخون عندلیب پُر از داغ/ حکایت کرد از دهقان این باغ) (ص 224)؛ روانه نمودن مشتری فلک ناز را به همراه اختر از برای دین آفتاب (فلک همراه اختر مشتری را/ روان کردش که بیند آن پری را) (ص 30)؛ داخل شدن مشتری به شهر مرو و ملاقات فلک ناز (بدین سون «بدین سان» تا به مرو آمد سرافراز/ روان از راه، شد پیش فلک ناز) (ص 4-19 چاپ تهران)؛ ملاقات نمودن پیرمرد فلک ناز را، و حکایت کردن از خاتون عدن (شبی شاهزاده فارغ بود و آزاد/ نمود مج(؟) از حج کشته دلشاد) (ص 44)؛ رفتن فلک ناز به یمن و اراده نمودن به عدن و طوفانی شدن دریا (چنین فرمود استاد سخن‌گو/ گهر زیر سخن این مرد خوشخو) (ص 45)؛ مناجات نمودن فلک ناز به درگاه خدای تعالی (دو دست خویش را بر آسمان برد/ تضرع پیش خلاق جهان برد (ص 47)؛ دلتنگ شدن آفتاب در شهر خاور و آمدن در مصر باختر و زهره (چنین گفت آن سخن داننده استاد/ که بود از او دانش چنین یاد (ص 55)؛ خبر یافتن عزیز از طوفان فلک ناز و ترک شاهی (کلید قفل این گنجینۀ راز/ نمود از دُر چنین باز (ص 59)؛ آمدن فاروق از روم بسر عزیز و جنگ کردن و کشته شدن عزیز (چه در گوش فاروق آمد این راز).
برای نشانی: عقد بستن خورشید آفرین و فلک ناز.
چه (چو) روز دیگر آمد شمس زریــن
جـهـان را بست از نـور خـــود آیـیـن
بــرون آمـد ز پــرده آن پـــــری رخ
چه (چو) گل بر گوشۀ سرو تــاج فرخ
طلب فــرمــود آن دم مــاه طـــوران
بــه نـزد خــویشتن اختــرشنــاســان
چــه کردند اختیــار راز گــــــردون
یـکـی روزی مبــارک بــاد میمــون
چــو بودند عاشق و معشـوق راضـی
طلـب کـردنـد، انـدر لحظـه قــاضی
بــزرگـان فـنــا بــا هـم نـشستـنــد
دو مــاه نــازنین را عقـد بــسـتنــد
گل از خورشید شد سرو از فلک ناز
بســاط خـرمــی افکنده شــد بـــاز