تمهید نظریه‏ ای برای شناخت جهان/ ارنست کاسیرر - ترجمه: یدالله موقن

هرمان اوزنر در درس‌‌‌‌‌‌‌گفتاری شایان تحسین این طبقه‌‌‌‌‌‌‌بندی درخشان را توصیف می‌‌‌‌‌‌‌کند که تحت تأثیر آکادمی افلاطون انجام گرفت و برای قرن‌‌‌‌‌‌‌ها فرم پژوهش علمی را تعیین ‌‌‌‌‌‌‌کرد. وی می‌‌‌‌‌‌‌نویسد: «نه‌تنها آفرینش علم یونانی بلکه به‌طور کلی، آفرینش فرهنگ یونان باستان کار دو یا حداکثر سه نسل است؛ یعنی نسل افلاطون و ارسطو و پیروان بلافصل آن دو. هیچ صفحه‌‌‌‌‌‌‌ای در تاریخ بشر رویدادی همانند این را ثبت نکرده است.»

 

 در چه صورتی فلسفه و علم مسأله غامضی برای مورخ معرفت ‏شناسی می‏ شود؟

هرمان اوزنر در درس‌‌‌‌‌‌‌گفتاری شایان تحسین این طبقه‌‌‌‌‌‌‌بندی درخشان را توصیف می‌‌‌‌‌‌‌کند که تحت تأثیر آکادمی افلاطون انجام گرفت و برای قرن‌‌‌‌‌‌‌ها فرم پژوهش علمی را تعیین ‌‌‌‌‌‌‌کرد. وی می‌‌‌‌‌‌‌نویسد: «نه‌تنها آفرینش علم یونانی بلکه به‌طور کلی، آفرینش فرهنگ یونان باستان کار دو یا حداکثر سه نسل است؛ یعنی نسل افلاطون و ارسطو و پیروان بلافصل آن دو. هیچ صفحه‌‌‌‌‌‌‌ای در تاریخ بشر رویدادی همانند این را ثبت نکرده است.»

 

می‌‌‌‌‌‌‌توان آنچه را فرهنگ یونانی به بار آورده بود تنها با یادآوری این نکته دریافت که در آن فرهنگ عبارت از ساختن یک کل از اجزای پراکنده‌‌‌‌‌‌‌اش نبود؛ بلکه ایده علم بدان‌گونه که افلاطون در ذهن داشت و ارسطو آن را ابقا کرد و تعمیم داد عبارت از یک کل «الی» حقیقی بود و بنابر تعریف ارسطو از آلی، کلم قدم بر اجزا است.

 

فلسفه جدید نمی‌‌‌‌‌‌‌توانست به مهم‌‌‌‌‌‌‌ترین نتایج خود دست یابد مگر آنکه این ایده‌‌‌‌‌‌‌آل باستانی را مستقلا و به ابتکار خود کشف کند و به آن حیاتی تازه ببخشد. البته در اعصار میانه این ایده‌‌‌‌‌‌‌آل هرگز محو نشد. توماس آکونیاس پیرو بزرگ ارسطو بود و در چارچوب روح فلسفه جامع آن متفکر یونانی زندگی و پژوهش می‌‌‌‌‌‌‌کرد. او در اثر خویش در مجموع می‌‌‌‌‌‌‌کوشد تا نه فقط علم زمان خویش را [با ایمان] ترکیب کند بلکه آثارش از طرحی منسجم و شاخص الهام می‌‌‌‌‌‌‌گیرند.

 

گرچه آکویناس می‌‌‌‌‌‌‌پذیرد که ادعاهای خرد فلسفی و علمی عظیم‌‌‌‌‌‌‌اند؛ اما آنها هرگز نمی‌‌‌‌‌‌‌توانند اصل راستین و غایی شناخت را توجیه کنند. وی عقیده داشت که علم انسان مشروط است؛ یعنی تا هنگامی که این علم به منبع مرجعیتی از نوع و منشد دیگر متصل نباشد پوچ و تهی است. عبارت «بدون ایمان، شناختی نیست» هم برای آکویناس اعتبار داشت و هم برای سراسر قرون وسطی. گرچه او رابطه خرد با وحی یا فلسفه با الهیات را به شیوه‌‌‌‌‌‌‌ای متفاوت تعریف می‌‌‌‌‌‌‌کند، اما از نظر او و نیز بونا ونتورا «تحویل تمامی شناخت به الهیات» اصل بنیادی و پیشرو هرگونه پژوهشی بود.

 

رنسانس نشان داد که به معنای واقعی کلمه دوره نوزایی است؛ به این معنی که رنسانس نه فقط نظریه‌‌‌‌‌‌‌های مختلف فلسفی دوره باستان را زنده کرد بلکه آن روحیه‌‌‌‌‌‌‌ای را که آنها را آفریده بود نیز احیا کرد. در اوایل دوره رنسانس متفکران به‌طور اعم خرسند می‌‌‌‌‌‌‌شدند که به برخی مکتب‌‌‌‌‌‌‌های فلسفی بپیوندند. اما هنگامی که درصدد برمی‌‌‌‌‌‌‌آمدند تا سیستم‌‌‌‌‌‌‌های جدید افلاطونی، ارسطویی، واقی، اپیکوری و شک‌‌‌‌‌‌‌گرایانه را بنا نهند، درمی‌‌‌‌‌‌‌یافتند که همه آن نظریه‌‌‌‌‌‌‌های فلسفی به صورت مرده و یک محض بر جای مانده‌‌‌‌‌‌‌اند و تصاحب کامل آنها ناممکن است. دکارت دقیقا به علت خلق و خوی غیرتاریخی خود، نخستین کسی بود که در این عمل تاریخی رهایی‌‌‌‌‌‌‌بخش توفیق یافت، زیرا وی هرگز نتایج محض نظریه‌‌‌‌‌‌‌ها را تصاحب نکرد بلکه قدرت اصلی تفکر فلسفی را در خود به وجود آورد.

 

او تمامی علم را با قدرت تفکر فلسفی انباشت و به این طریق فرم کلی تازه‌‌‌‌‌‌‌ای از علم را کشف کرد که روش دکارتی و سیستم دکارتی نتیجه آن بودند. اما کشف این علم و استقرار این فرم تازه یعنی ریاضیات عمومی به آنگونه که در ذهن دکارت و در نخستین کشف بزرگ او یعنی هندسه تحلیلی رخ گشود حلقه پیوند مشترکی می‌‌‌‌‌‌‌شد که هر بخش از فلسفه دکارت را با بخش‌‌‌‌‌‌‌های دیگر آن در یک کل تجزیه‌‌‌‌‌‌‌ناپذیر متصل می‌‌‌‌‌‌‌کرد.

 

از این رو دکارت در «روش درست به کار بردن عقل» اعلام می‌‌‌‌‌‌‌کند که حتی ریاضیات تا هنگامی که فقط به حل مسائل جزئی خرسند باشد نمی‌‌‌‌‌‌‌تواند مأموریت راستین فلسفی خود را انجام دهد و نمی‌‌‌‌‌‌‌تواند چیزی بیش از نظریه شکل‌‌‌‌‌‌‌ها و اعداد باشد. طبق چنین نظری ریاضیات فقط یک بازی فکری است که استادانه درست و پردازش شده ولی فاقد هرگونه ثمری است. ریاضیات فقط هنگامی موفق می‌‌‌‌‌‌‌شود که از یک علم جزئی به یک علم کلی مبدل گردد یعنی علم همه آن چیزهایی شود که بتوانند به نظم و اندازه تحویل شوند و از این طریق به دقت شناخته شوند.

 

از این پس دگرگونی و تجدید سازمان نه فقط هندسه بلکه اپتیک (نور) و دیگر بخش‌‌‌‌‌‌‌های فیزیک، نجوم، کالبدشکافی و فیزیولوژی، زیست‌‌‌‌‌‌‌شناسی عمومی و پزشکی آغاز شد. اما به اثبات رسید که بیشتر آنچه را دکارت به این شیوه درصدد ساختنش بود ناممکن می‌‌‌‌‌‌‌نمود. از این رو کاخ فلسفه طبیعی دکارت ذره ذره پایین کشیده شد. ولی روح فلسفه دکارتی و هدف جامعه روش آن در ریاضیات و علم طبیعی رسوخ کردند و همچنان به منزله نیرویی پایدار و موثر باقی مانده‌‌‌‌‌‌‌اند.

 

همین روحیه نیز بر فلسفه لایب نیتس غالب است و همه آموزه‌‌‌‌‌‌‌های ویژه فلسفه او از آن الهام می‌‌‌‌‌‌‌گیرند. طرح یک دایره‌المعارف عمومی انگیزه اصلی و پیشرنده همه پژوهش‌‌‌‌‌‌‌های علمی و فلسفی لایب نیتس بود. او در سراسر زندگی‌اش دل‌مشغول این طرح بود. هیچ اثری از لایب نیتس نیست که به طریقی با این طرح مرتبط نباشد. همه آثار او معطوف به یک مرکزند. از این‌رو در خلاقیت کامل و بی‌‌‌‌‌‌‌حد و حصر او پراکندگی و تباهی نبود. او همواره در موارد بسیار این اصل بنیادی را که به صورت زیر بیان کرده است تحقق یافته می‌‌‌‌‌‌‌یابد: «علوم همچنان که گسترش می‌‌‌‌‌‌‌یابند متمرکز نیز می‌‌‌‌‌‌‌گردند.» این سخن نه‌تنها قطب‌‌‌‌‌‌‌نام و راهنمایی بود که مایل بود به آن دست یابد بلکه همچنین خواهان نفوذ و رخنه‌‌‌‌‌‌‌یابی کامل به امور عقلی و نیز شدیدترین تمرکز فکری بود.

 

او عقیده داشت که به این امور تنها اندیشه فلسفه می‌‌‌‌‌‌‌تواند دست یابد. بدین سبب آن تصور یک دایره‌‌‌‌‌‌‌المعارف عمومی در طرح فلسفه جاودان او عنصری ضروری بود. او اعلام کرد که برای تحقق این کار عظیم هیچ قرنی مانند قرن ما مساعد نبوده است. گویی مقدر شده است که این قرن محصول [عقلی] همه قرن‌‌‌‌‌‌‌های گذشته را درو کند.»

 

کانت در پروردن ریاضیات و فلسفه طبیعی مانند دکارت و لایب نیتس نقش سازنده و مستقیمی نداشت؛ و به‌طور مستقیم در این علوم به پژوهش نمی‌‌‌‌‌‌‌پرداخت بلکه فقط به عنوان یک ناظر فلسفی و یک منتقد و تحلیل‌‌‌‌‌‌‌گر با ریاضیات و فلسفه طبیعی روبه‌‌‌‌‌‌‌رو می‌‌‌‌‌‌‌شد. روش فراباشی [یا انتقادی] او باید «فاکت» علوم را به منزله امری داده شده در اختیار گیرد و فقط بکوشد در باره امکان این فاکت پژوهش کند.

 

یعنی شرایط منطقی و اصول منطقی آن را دریابد. اما با این وصف کانت نسبت به خمیرمایه شناخت یعنی موادی که علوم گوناگون ارائه می‌‌‌‌‌‌‌دهند در موقعیتی وابسته قرار نمی‌‌‌‌‌‌‌گیرد. اعتقاد اساسی و مفروض کانت پیشاپیش از این قرار است که فرمی اساسی و کلی از شناخت وجود دارد و فلسفه فراخوانده می‌‌‌‌‌‌‌شود و مجهز می‌‌‌‌‌‌‌گردد تا این فرم را کشف کند و آن را با قطعیت مستقر سازد. نقد خرد با بازتاباندن اندیشه بر کارکرد شناخت و نه بر محتوای آن، این وظیفه را انجام می‌‌‌‌‌‌‌دهد.

 

نقد خرد این کارکرد را در قوه داوری کشف می‌‌‌‌‌‌‌کند. از این رو فهمیدن سرشت کلی حکم کردن و نیز مشخص نمودن آن در خطوط متمایز یکی از مسائل عمده چنین نقدی می‌‌‌‌‌‌‌شود. در همین‌جاست که کانت اصل اکیداً وحدت‌بخش، سیستماتیک و سازمان‌‌‌‌‌‌‌دهنده شناخت را می‌‌‌‌‌‌‌یابد. او می‌‌‌‌‌‌‌تواند ساختار ویژه اندیشه متافیزیکی و اندیشه ریاضی و نیز ساختار علوم عام و خاص و فیزیک و زیست‌‌‌‌‌‌‌شناسی را نشان دهد.

 

وی همه این ساختارها را با ارجاع به تمایز میان احکام تحلیلی ترکیبی، و تمایز میان گزاره‌‌‌‌‌‌‌های تجربی و گزاره‌‌‌‌‌‌‌های از پیشی و نیز تمایز میان احکام علی و احکام غایت شناختی نشان می‌‌‌‌‌‌‌دهد. به نظر او نظریه شناخت نیز با همه شاخ و برگ‌‌‌‌‌‌‌هایش یک کل سازمان یافته باقی می‌‌‌‌‌‌‌ماند که در درون آن به هر جزء مکانی معین و اختصاص می‌‌‌‌‌‌‌یابد.

 

اما در نیمه دوم قرن نوزدهم دیگر با چنین شیوه تفکر کل‌‌‌‌‌‌‌گرایانه‌‌‌‌‌‌‌ای روبه‌‌‌‌‌‌‌رو نمی‌‌‌‌‌‌‌شویم. متفکرانی مانند سپنس هنوز هم می‌‌‌‌‌‌‌کوشند تا فلسفه‌‌‌‌‌‌‌ای ترکیبی بنا نهند. اما دقیقاً در وجود این افراد مشهود می‌‌‌‌‌‌‌شود که چگونه در برابر فاکت‌‌‌‌‌‌‌های ویژه علم و نظریه علمی مانند نظریه تکامل سر تسلیم فرود آورده‌‌‌‌‌‌‌اند. زمان متافیزیک از پیشی و همراه با آن تفکر به تمامی سیستماتیک و یکپارچه سپری شده است. همچنان که قبلاً دیدیم کنت هنوز هم قویاً اندیشه یگانه کردن علوم را در سر داشت. او در یگانه کردن علوم نشانه راستین خصوصیت روح فلسفی را می‌‌‌‌‌‌‌دید.

 

به رغم تأکیدش بر شالوده فاکتی و «تحصلی» شناخت اعتقاد داشت که تمامی شناخت باید سرانجام به یک هدف معطوف شود و آن ایده‌‌‌‌‌‌‌آل انسانیت است. شناخت دیگر به ریاضیات محض یا علم طبیعی وابسته نیست بلکه به اخلاق و جامعه‌‌‌‌‌‌‌شناسی گره خورده است و تنها در این مقصد نهایی‌‌‌‌‌‌‌اش به وحدت واقعی می‌‌‌‌‌‌‌رسد و به طور مطمئن این وحدت را حفظ می‌‌‌‌‌‌‌کند اما تا هنگامی که در قلمرو تأملات صرفاً عینی محصور باشیم یعنی تا زمانی که به جای آغاز کردن از انسان، از طبیعت خارجی کنیم تمامی شناخت ما، به معنایی مشخصی، مجموعه‌‌‌‌‌‌‌ای چندگانه و نامتجانس و تحویل‌‌‌‌‌‌‌ناپذیر به نوعی همسازی و وحدت باقی خواهد ماند. هنگامی که خردگرایان کلاسیک باور کردند که با تغییر و تحویل تمامی شناخت به ریاضیات بر چندگانگی علوم فائق آمده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و خدایگان عقلی شناخت شده‌‌‌‌‌‌‌اند، درست در آن هنگام دچار خودفریبی شده بودند.

 

پان – ریاضیات دکارت راه‌‌‌‌‌‌‌حل مسأله چندگانگی علوم نیست؛ زیرا پان – ریاضیات به پدیدارها خدشه می‌‌‌‌‌‌‌رساند. ما باید دریابیم که در سیر از نجوم به فیزیک، از فیزیک به شیمی و از شیمی به زیست‌‌‌‌‌‌‌شناسی گهگاهی لازم می‌‌‌‌‌‌‌شود که جرح و تعدیل‌‌‌‌‌‌‌های جدید و غیرعادی انجام گیرند و جرح و تعدیل‌‌‌‌‌‌‌های جدید را نمی‌‌‌‌‌‌‌توان به جرح و تعدیل‌‌‌‌‌‌‌های قبلی فروکاست و نمی‌‌‌‌‌‌‌توان آنها را از محتوای ریاضیات یعنی مقدار و اندازه به دست آورد. غیرممکن است که بتوان همه مفاهیم علمی را فقط به ریاضیات تحویل کرد؛ همان‌طور که احتمال کمی وجود دارد که همه پدیدارها را بتوان تنها با یک قانون تبیین کرد. فقط کافی است که گوناگونی چیزها را بشناسیم و روش‌‌‌‌‌‌‌شناختی‌‌‌‌‌‌‌مان چنان باشد که بتوانیم آنها را در مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی مشخص منظم و مرتب کنیم و بنابر اصلی یکسان آنها را به دنبال یکدیگر قرار دهیم. اینگونه همگونی (یا تجانس) و نه اینهمانی انتزاعی، ایده‌‌‌‌‌‌‌آل حقیقی است.

 

اما این همگونی تنها زمانی کاملاً حاصل می‌‌‌‌‌‌‌شود که جهت‌‌‌‌‌‌‌گیری از عین برگرفته شود و به سوی ذهن معطوف گردد؛ یعنی هنگامی که به مسأله شناخت نه از دیدگاه جهان خارج از ذهن بلکه از دیدگاه ذهن خود انسان نگریسته شود. در این هنگام خواهد بود که هر چیزی به یگانگی می‌‌‌‌‌‌‌رسد؛ علوم یک سیستم سازمان‌‌‌‌‌‌‌یافته و واحد و هماهنگ و دارای سلسله مراتب را به وجود می‌‌‌‌‌‌‌آورند؛ زیرا هر علمی کارکرد معین خود را در کاخ عالم عقلی انسان انجام می‌‌‌‌‌‌‌دهد و بدین سان معنی مشخص خود را به دست می‌‌‌‌‌‌‌آورد. کنت امیدوار بود تا به این شیوه روح علمی حاکم را اصلاح کند و آن را از رو شور کور و مشوش‌‌‌‌‌‌‌کننده برای تخصصی شدن نجات دهد؛ و به آن خصلت فلسفی راستین با درجات مختلف، را ببخشد که برای ایفای مأموریت آن اساسی است.

 

اما انجام چنین کاری روز‌به‌روز دشوارتر می‌‌‌‌‌‌‌شد. پیشرفت مداوم علوم تعداد مسائل و خواسته‌‌‌‌‌‌‌ها را چند برابر می‌‌‌‌‌‌‌کرد و گریزی از تخصصی‌‌‌‌‌‌‌تر شدن هر چه بیشتر پژوهش‌‌‌‌‌‌‌ها علمی نبود. به نظر می‌‌‌‌‌‌‌آمد که هماهنگی و همسازی علوم با موضوع‌‌‌‌‌‌‌های پژوهشی‌‌‌‌‌‌‌شان به طور مطمئن‌‌‌‌‌‌‌تری حاصل شده است. هر علم با شکیبایی بیشتری موضوع ویژه خود را با تمام جزئیات ساختاری‌‌‌‌‌‌‌اش دنبال می‌‌‌‌‌‌‌کرد و فقط موضوع خودش راهنمای انحصاری‌‌‌‌‌‌‌اش بود. بدین‌سان بود که علوم بیش از پیش از یکدیگر متمایز ولی درعین‌‌‌‌‌‌‌حال با یکدیگر بیگانه‌‌‌‌‌‌‌تر نیز می‌‌‌‌‌‌‌شدند.

 

به نظر می‌‌‌‌‌‌‌رسید که هیچ مسأله‌‌‌‌‌‌‌ای برای منطق پژوهش باقی نمانده باشد جز تأیید صریح یا ضمنی این وضع. در چنین اوضاعی، مسأله شناخت شالوده استوار خود را که به رغم همه مخالفت‌‌‌‌‌‌‌ها و خصومت‌‌‌‌‌‌‌های دائمی، طی قرون گذشته حفظ کرده بود، از دست داد. حتی امکان یافتن یک فرمول یگانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ساز در قلمرو شناخت مورد تردید جدی قرار دارد تا چه رسد به اینکه ادعا شود که چنین راه‌‌‌‌‌‌‌حلی هست. پس از این همه مجادله که برای دستیابی به چنین مفهومی صورت گرفته آیا به انتزاعی ساختگی و ناپذیرفتنی فرو نغلطیده‌‌‌‌‌‌‌ایم؟ آیا این حق و وظیفه هر علمی نیست که راه خود را خود به تنهایی دنبال کند و با سایر علوم کاری نداشته باشد و مفاهیم و روش‌‌‌‌‌‌‌شناسی‌‌‌‌‌‌‌اش را خود بپرورد؟ در این صورت فلسفه و علم مسأله غامضی برای مورخ نظریه شناخت مطرح خواهند کرد؛ زیرا دیگر موضوع یگانه‌‌‌‌‌‌‌ای نیست که وی بتواند با اتکای به آن خود را جهت دهد.

 

در سه مجلد پیشین این پژوهش همیشه لازم بود که قلمرو سیستم‌‌‌‌‌‌‌های گوناگون فلسفی را بررسی کنیم تا پیشرفت درونی مسأله شناخت را ارائه دهم. لازم بود که تداخل و تأثیرات متقابل و حساس و تو در توی سیستم‌‌‌‌‌‌‌های فلسفی را با علوم انضمامی گوناگون دنبال کنم. چون پژوهش فلسفه نظریه برتری خود را به منزله بیان جامع و کامل کل انگیزه شناخت در سراسر دوران گذشته حفظ کرده بود.

 

اما هنگامی که به فلسفه یکصد سال اخیر می‌‌‌‌‌‌‌پردازیم این جهت‌‌‌‌‌‌‌گیری دیگر وجود ندارد؛ زیرا در این دوره فلسفه دیگر نمی‌‌‌‌‌‌‌تواند، یا لااقل نمی‌‌‌‌‌‌‌خواهد که همان ادعاهایی را بکند که در زمان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های پیشین می‌‌‌‌‌‌‌کرد. فلسفه به جای اینکه براساس نیرو و شوکت و مسئولیت خود رهبری علوم را به‌دست گیرد و ایده‌‌‌‌‌‌‌آلی مشخص برای حقیقت ارائه دهد، خود را تسلیم علوم کرده است تا او را رهبری کنند و ناگزیر شده است که در جهتی به پیش رود که هر یک از علوم تجویز می‌‌‌‌‌‌‌کند. اکنون به تعداد رشته‌‌‌‌‌‌‌ها و علائق علمی فرم‌‌‌‌‌‌‌های نظریه شناخت وجود دارند.

 

هرگاه به این خرسند می‌‌‌‌‌‌‌شدیم که مهمترین رشته‌‌‌‌‌‌‌ها و علائق علمی را در نیمه دوم سده نوزدهم و آغاز سده بیستم دنبال کنیم، مسلماً می‌‌‌‌‌‌‌باید تصویری جامع و پررنگ و نگار ارائه دهیم؛ اما به دلیل پیچیدگی مسأله این تصویر ناقص و ناتمام می‌‌‌‌‌‌‌بود. ما باید نظری اجمالی بر کشمکش‌‌‌‌‌‌‌های مکتب‌‌‌‌‌‌‌های فلسفی بیندازیم، اما این کشمکش‌‌‌‌‌‌‌ها نمی‌‌‌‌‌‌‌توانند چیزی درباره نیروهای محرک درونی و واقعی خود مسأله شناخت به ما بیاموزند. برای مطالعه این مسائل باید در جای دیگری به کنکاش پرداخت. نیروهای محرک اغلب در درون علوم پنهان‌‌‌‌‌‌‌اند و طی دوره‌‌‌‌‌‌‌ای که با آن سروکار داریم هر یک از علوم نه‌تنها در محتوا عمیقاً دگرگون شده‌‌‌‌‌‌‌اند بلکه واقعاً انقلاب‌هایی در درون آنها رخ داده که بر اثر آنها شالوده‌‌‌‌‌‌‌هایی که علوم بر آنها بنا شده بودند شکاف برداشته‌‌‌‌‌‌‌اند.

 

این انقلاب‌‌‌‌‌‌‌ها در علوم دقیق به وضوح تمام نمایان‌‌‌‌‌‌‌اند. در هندسه، سیستم اقلیدسی که برای قرن‌‌‌‌‌‌‌ها از برتری بی‌‌‌‌‌‌‌رقیبانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای برخوردار بود از مقام خود به زیر کشیده شده است. کشف هندسه نااقلیدسی برای اندیشه ریاضی مسائلی نو مطرح کرده و آن را به تفسیری جدید از ساختار منطقی خود ناگزیر ساخته است. در علوم طبیعی مفهوم جهان به آن صورتی که فیزیک کلاسیک پرورانده بود بیش از پیش در معرض شک قرار گرفته است؛ تئوری کوانتوم و نظریه نسبیت خاص و نظریه نسبیت عام دیدگاه مکانیکی از کیهان را متزلزل کرده‌‌‌‌‌‌‌اند. اما در دیگر قلمروها نیز دگرگونی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها که به همان اندازه عمیق و پژوهشگرانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند صورت گرفته است.

 

در این دوره است که به نظر می‌‌‌‌‌‌‌آید زیست‌‌‌‌‌‌‌شناسی به بلوغ علمی رسیده باشد. زیست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسی نه‌‌‌‌‌‌‌تنها گنجینه‌‌‌‌‌‌‌ای از بینش‌‌‌‌‌‌‌های نو و مستقل و محاسبه‌‌‌‌‌‌‌ناپذیر به دست آورده که از کل دستاوردهای سده‌‌‌‌‌‌‌های پیشین به مراتب فراتر رفته است بلکه حتی به نظر می‌‌‌‌‌‌‌آید که در تئوری داروین نخستین پاسخ بسنده تئوریک را یافته باشد که حل معمای حیات را وعده می‌‌‌‌‌‌‌دهد. اما در تئوری داروین نیز پس از مدتی شک شد و مجادلات آغاز شد و امروز به دشواری می‌‌‌‌‌‌‌توان زیست‌‌‌‌‌‌‌شناسی را یافت که در داروینیسم آموزه‌‌‌‌‌‌‌ای قطعی ببیند.

 

داروینیسم بیشتر پایان بود تا آغاز. اما برای نخستین‌بار در این دوره مسأله تاریخ علم وضوح بیشتری یافت؛ یعنی هنگامی که مفهوم «جهان تاریخی» برای نخستین‌بار شکل گرفت. شکل‌‌‌‌‌‌‌گیری این مفهوم نیز تنها از طریق مجادلات دائمی بر سر روش تاریخی که روز‌به‌روز تلخ‌‌‌‌‌‌‌تر می‌‌‌‌‌‌‌شد، ممکن گردید. درحال‌‌‌‌‌‌‌حاضر همه این نکات باید تاریخ‌‌‌‌‌‌‌نگار نظریه شناخت را محدود کنند، مگر آنکه او بخواهد به‌جای پیگیری علوم به مرکز عقلانی‌‌‌‌‌‌‌شان، صرفاً در جنبش‌‌‌‌‌‌‌های سطحی و بی‌‌‌‌‌‌‌اهمیت باقی بماند. از این‌رو برای این مجلد روشی متفاوت با روش پژوهش سه مجلد پیشین برگزیده‌‌‌‌‌‌‌ام.

 

یافته‌‌‌‌‌‌‌هایی را که در نظریه شناخت به‌دست آمده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند نباید با ارجاع به آثار کلاسیک فلسفی دوره مورد نظر دنبال کرد؛ بلکه باید تلاش کرد تا به انگیزه‌‌‌‌‌‌‌هایی برسیم که به کشف آن یافته انجامیده است. فقط به این ترتیب است که می‌‌‌‌‌‌‌توان گرایش جدایی‌‌‌‌‌‌‌خواهانه‌‌‌‌‌‌‌ای را که در نخستین نگاه نشانه‌‌‌‌‌‌‌ای متمایزکننده به نظر می‌‌‌‌‌‌‌آید از میان برداشت و نیز تا حدودی مهر و نشان نظریه شناخت طی قرن گذشته را از میان برد.

 

مسلم است که این وضع را نمی‌‌‌‌‌‌‌توان کتمان یا درمان کرد؛ اما می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان آن را در سرچشمه‌‌‌‌‌‌‌اش و نیز در ضرورت نسبی تاریخی و منطقی‌‌‌‌‌‌‌اش پیدا کرد. هنگامی که به این شیوه به این وضع بنگریم به وضوح خواهیم دید که مسأله شناخت راهی نو در پیش گرفته و ساختاری بسیار پیچیده‌‌‌‌‌‌‌تر از ساختار سده‌‌‌‌‌‌‌های پیشین به دست آورده است.

منبع: سازندگی