تنها در روبرویی با تاریخ است که ما میتوانیم پشت سر خود را ببینیم. آینده ناپیداست و آنسو که جهان دیگر باشد، از آن ناپیداتر. پس ما میمانیم و گذشته، همان چندهزار سالی که در چینهدان تاریخ ضبط شده؛ دور و مبهم، ولی نه عاری از گویایی. در نظر آوریم آدمیان بیمزدهای را که در غارها عمر به سر میبردند و تنها تفوق آنان بر حیوان، آن بود که میتوانستند بر دو پا بدوند، یعنی بلندتر و دورتر ببینند و سنگ و چوب در دست گیرند و بهکار برند. آنگاه آتش آمد که بر حسب اتفاق کشف گردید و زندگی را دگرگون کرد؛ آتش که نمایندة خورشید بر زمین بود، به عبارت دیگر پیامبر خورشید.
تنها در روبرویی با تاریخ است که ما میتوانیم پشت سر خود را ببینیم. آینده ناپیداست و آنسو که جهان دیگر باشد، از آن ناپیداتر. پس ما میمانیم و گذشته، همان چندهزار سالی که در چینهدان تاریخ ضبط شده؛ دور و مبهم، ولی نه عاری از گویایی. در نظر آوریم آدمیان بیمزدهای را که در غارها عمر به سر میبردند و تنها تفوق آنان بر حیوان، آن بود که میتوانستند بر دو پا بدوند، یعنی بلندتر و دورتر ببینند و سنگ و چوب در دست گیرند و بهکار برند. آنگاه آتش آمد که بر حسب اتفاق کشف گردید و زندگی را دگرگون کرد؛ آتش که نمایندة خورشید بر زمین بود، به عبارت دیگر پیامبر خورشید.
انسان دونده در پی شکار، انسانی بود که با غروب آفتاب میخفت و با طلوع آن برمیخاست و بدینگونه روشنایی، نخستین پروردگار او قرار گرفت. در کنار آنها زبان آمد. حرکات گوناگونی که به دست داده میشد، زبان را به کار انداخت. دست و زبان، دو عاملی بودهاند که بیشترین سهم را در ایجاد تمدن داشتهاند.
چنــدی بعد هنر روی نمود و هنر، پیامآور داشتهها و نداشتهها گشت. آدمی از آن میطلبید آنچه را به دست میآورد، و آنچه را آرزو میکرد که به دست آورد. نقش گوزن و مرال بر دیوارة غارها که شکار او بودند، نشانة جستجوی راه وفاق با طبیعت بود، و در عین حال هماوردی با طبیعت؛ به کمند کشیدن رمنده، پایبند و پایدارکردن گذرنده؛ و نیز نقش زن، الهة باروری با شکم برآمده، و میانپای گشاده که این مقصود را با خود داشت که از طریق آبشار تن او سرچشمة حیات جاری بماند.
از پسِ زبان و هنر، نیایش نیز به زندگی راه یافت، صوت آهنگین که میبایست به جاذبة آهنگ لابة بشر را به گوش نیروهای طبیعی برساند. همة عناصر و پدیدهها چون خورشید، ماه، ابر و آسمان برخوردار از روح تصور میشدند. حرکات بدن نیز با آهنگ همراه شد و رقص پدید آمد که موزونیت بدن را در برابر موزونیت کل کائنات مینهاد. موزونیت یکی از عجیبترین جلوههای روحی بشر بود که زیبایی از آن نشأت میکرد. مدار جهان بر آهنگ است، و آدمی نقطة تعادل و اتکای خود را در جهان هستی از آن میجوید: رقص، نقش، موسیقی، شعر، هندسه، نظم و…
انسان در پی چه بوده است؟ بیش از هر چیز در پی آن که این زندگی که به او ارزانی گردیده، از دست داده نشود و بهدنبال این مقصود، به دامن انواع کوششها، ترفندها، ساحری و خیالگری دست زده است، و سرانجام چون دیده است که پایدارکردن هستی ناممکن است، برآن شده است تا کیفیت را جانشین کمیّت نماید.
از آنجا که نمیشد پیر نشد، نمیشد نمرد، راهی جز این نمیماند که زندگی از جهت «عرض» دراز گردد. اینجاست که امر گزینش در کار میآید: میوة بهتر، شکار بهتر، منظرة دلنشینتر، جفت بهتر، نیرو و نفوذ بیشتر… و از همینجا زیبایی جای پای خود را در زندگی مینمایاند، و از جهتی مرادف با خوبی قرار میگیرد؛ سر بیقرار خود را در گهوارة آهنگ میآرماند.
بر اثر رشد آگاهی، دو عنصر ماده و معنا در کنار هم نهاده میشوند. باید هر دو به خواست او پاسخگو شوند، و از اینجا فرهنگ به همراه مذهب پا به صحنه مینهد. بدون بهرهوری از ماده، ادامة زندگی میسر نیست. همه چیز از خاک برمیآید، خاک مقدس، و نیز آب و هوا و آتش، یعنی ملموسها؛ ولی به اینها بسنده نمیتوان کرد. اینها کارگزار ناپایداریاند، و وجود را به جانب فرسودگی و زوال میبرند. باید جانداروی «دوام» را کشف کرد. افسوس که در عالم ماده راهی به سوی آن نیست؛ پس به جانشینها روی بریم. فرهنگ، نیروی جانشین است، زیرا ماهیت کیفی دارد و دریچهاش به روی «باغ سبز بیانتهای» تخیل باز است که برای آن خزانی نیست. بدینگونه آدمی با دو بال ماده و معنا در فضای هستی به جولان میآید.
نه آن است که رویاندن دانه از زمین قدمی در راه رهایی و استقرار بود؟ با صنعت «کاشت»، انسان نخستین تصرف خود را در طبیعت به نمود میآورد؛ زیرا «آنچه به او داده میشد» را به «آنچه میخواست بگیرد» تبدیل میکند. به فرمان آوردن حیوان و زراعت، یکی پس از دیگری پای به میان نهادند.
آنگاه نوبت به زندگی گروهی میرسد. چرا؟ زیرا به تنهایی نمیتوان از عهدة زیست برآمد. همراهی و تعاون لازم است. باید در برابر کژتابیهای طبیعت پشت به پشت داشت. گذشته از آن، ترس از تنهایی ترس کوچکی نیست. انسان همیشه خود را تنها، ناایمن و کمینشده میبیند، بر لب پرتگاه: «شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل…» پس جمع که در آن همدردی مشترک و چشمداشت همراهی است، چارة کار میگردد؛ چارهای نه چندان اطمینانبخش، ولی راهی بهتر از آن در پیش چشم نیست.
انس، خانواده، قبیله، همبستگی… آدمی چون غریقهایی میشود که بازو به بازوی همدیگر میدهند تا تسلا و امید نجات بیابند. او احتیاج به تسلای مداوم دارد، زیرا غربتی سنگین بر جانش حاکم است، و آن ناشی میشود از فاصلة میان خواست پهناور او و امکان محدودی که طبیعت در اختیارش نهاده، جامعه و برخورد آدمیان با همدیگر، موجب رشد مغز میگردد. اما جمع و گروه و قبیله عامل تازهای در کار میآورد و آن جنگ است. بشر، برای بقای خود، حفظ حریم خود، و میدان دادن به خواهشهای خود، جنگ را اختراع میکند. او موجود مهر و کین است، چیزهایی را دوست میدارد و چیزهایی را دشمن، و کوتاهترین راه را آن میبیند که خواست و ناخواست خود را با زور بر کرسی بنشاند.
در جهت افزایش کیفیت زندگی، در جهت گسترش وجود، به این نتیجه رسیده است که باید هر مانع را از سر راه برداشت، ولو به بهای آزار و کشتار همنوعان باشد. در این سودا، حتی از حیوان چند قدم جلوتر میرود. حیوان بر سر دو سه نیاز غریزی خود میجنگد (نیاز جنسی، تغذیه، دفاع)؛ ولی انسانِ برخوردار از هوش، در پی ارضای امیال گونهگونة خویش، از هیچ نوع قساوتی روگردان نیست.
تاریخ بشریت، تاریخ تلاش است در جهت آبادانی و تخریب، تمدن و تدنّی، علم و جهل. این دو را مانند اسب سفید و سیاه بر ارّابه هستی، دوش به دوش به جلو رانده است. متأسفانه بزرگترین بخش تاریخ جهان، وقف جنگهاست. آیا باید به این نتیجه رسید که نوع بشر بدون جنگ نمیتواند سر کند، که این یک عامل نیرودهنده اوست در پیمودن راه زندگی، که بیآن نمیشود این راه را پیمود، و خلاصه آنکه آیا جنگ همواره مهمان بشر خواهد بود؟ تاکنون چنین بوده، ولی قضاوت آینده را بهتر است به آیندگان واگذاریم. آنچه مسلم است، بشریت بدون جنگ (اگر بتوان تصورش را کرد) متفاوت خواهد بود با بشریت پیش از آنکه با جنگ به سر میبرد.
همین تناوب جنگ و صلح، تاریکی و روشنایی، موجب شده است تا هیچ متفکری نتواند اظهارنظر صریح و قاطعی درباره حل مسائل جهانی بنماید. همه نخبگان در جهت بهبود آن کوشیده یا حرفهایی زدهاند؛ اما تاکنون بیشتر از آنچه ماهیت تغییر کند، صورتها تغییر کرده؛ ناگزیر، نتیجه آن میشود که زندگی را باید همانگونه که هست پذیرفت، با همه کاستیهایش. زندگی بدون کاستی تصورپذیر نیست؛ زیرا سرنوشت آدمی آن بوده است که رو به جستجو و کشف داشته باشد، و این مستلزم موجود بودن «مسئله» است؛ منتها نوعهای مسئله فرق میکند: یک نوع با طبیعت است و یک نوع با برخوردهای اجتماعی. چنین مینماید که بشر همانگونه که مشکلگشاست، مسئلهآفرین نیز هست. بنابراین همه حسنها و عیبها بازمیگردد به ذات او…
پویش و جستجو
سؤال دیگر آن است که: آیا در نهایت نه آن است که زندگی بزرگ است برای آنکه کاستیهایی دارد؟ چه، همین امر است که انسان را به پویش و جستجو وامیدارد، مانند عَشقه که میپیچد و بر میشود، او نیز به درخت زندگی بر میشود، زیرا در طلب است. اگر کمبود نداشت، طلب در کار نمیآمد؛ و بدون طلب، انسانیت بیمفهوم میگشت. این دوش به دوش شدن واقعیت و وهم، نشانه آن است که تا چه اندازه بشر به واقعیت احتیاج داشته و به آن متکی بوده، و نیز تا چه اندازه بدون وهم سیر زندگیاش دشوار، یا ناممکن میگشته: «تو جهانی بر خیالی بین روان». رهرو راه دوگانه بوده است: «ای عجب من عاشق این هر دو ضد» که ضدها در مواردی متکامل و کارگشا میگردند.
حرف آخر را بگوییم: هم مسئلهها بازمیگردند به این سرچشمه، به این مسئله بزرگ که آدمی «میرنده» است و زندگی بیبقا، تمدن و فرهنگ از این سر برآورده است. برای بیمرگان نه هنر میتوانست مفهوم داشته باشد،نه زیبایی، نه عشق، نه علم و نه جنگ؛ بنابراین این پتیاره گریزناپذیر که مرگ باشد، منشأ آن همه رنگ و جلای زندگی گشت. تاریخ، که بازگوکننده حیات است، در واقع ریزهخوار خوان نیستی است.
تمدن آبی، تمدن دشتی
با انبوهتر شدن اجتماع و افزایش جمعیت، نخستین مراکز تمدنی در کنار رودها و سرزمینهای معتدل که دم به گرمی میزنند، پدید میآیند. نیل و فرات در این میان شهرهتریناند. سپس رود زرد در چین، و سند در هند. پس از رود، تمدن دریایی ورود میکند، چون یونان و روم. از این حیث هیچ نامی بلندآوازهتر از مدیترانه نیست که تا همین امروز هم اعتبار خود را نگاه داشته است. در کنار آن، مدنیّت دشت و کوهستان سر بر میآورد که ایران نماینده بارز آن است.
نخستین امپراتوری جهانی در نجد ایران ایجاد میشود، سرزمینی که در حد فاصل و برخوردگاه شرق و غرب قرار دارد. یک شاهزاده پارسی به نام «کوروش» بنیانگذار آن است و مرد دیگری از پارس، از همان خانواده، که «داریوش» نام دارد، استقراردهنده آن میشود. دو تمدن بزرگ دیرین که «میانرودان» و مصر میباشند، رو به افول مینهند. چین بسیار دور است. هند در صحنه جهانی تکاپویی ندارد، و بخشی از آن نیز تحت تسلط ایران قرار گرفته است. اروپا به یونان ختم میشود که از تعدادی شهر ـ کشور تشکیل شده؛ ولی یونان با همه کوچکی و پراکندگی، نیروی اراده و اندیشه قوی دارد، و تنها اوست که در برابر ایران قدرتمند عرض وجود میکند.
جنگ ایران و یونان در زمان خشایارشا، نخستین جنگ بزرگ تاریخی جهان نام میگیرد، نبرد میان شرق و غرب. یونان از آن، فاتح بیرون میآید، بیآنکه ایران را بتوان مغلوب خواند؛ زیرا شاهنشاهی هخامنشی تا نزدیک ۱۵۰ سال بعد، باز هم بر سر پاست و یونان فاتح در برابر آن اطاعتپذیری بیش نیست.
یونان نخستین فلسفه و فکر مدون را به جهان عرضه میکند. تلفیقگر و تحلیلگر پرتوانی است. سری پرشور، زبانی نیرومند و روحی کنجکاو دارد؛ میپوید و از اینجا و آنجا بهخصوص شرق، میگیرد و در همه زمینهها: شعر، علم، فلسفه، هنر، نمونههای درخشانی بیرون میدهد که تا به امروز طراوت خود را از دست ندادهاند.
کشمکش میان غرب و شرق هنوز تمام نیست: اسکندر مقدونی به ایران لشکر میکشد. یونان جای خود را به روم میدهد، و ایران و روم نزدیک نهصد سال، گاه در جنگ و گاه در صلح، به هم چنگ و دندان نشان میدهند. در سراسر این دورانها، سرکوبی، خونریزی و کینهورزی قطع نمیشود: میان شرق و غرب، برده و آزاد، مسیحیت و یهود، مسیحیت و روم ربالنوعپرست، بَربَر و شهرنشین؛ و سرانجام امپراتوری روم فرو میافتد، شاهنشاهی ساسانی فرو میافتد، و دنیای دگرگونشونده و همیشه همان، به دگرگونشوندگی و همیشه همانبودگی خود ادامه میدهد.
مسیحیت که آن همه زجر و عذاب کشیده بود، آیین غالب اروپا میگردد و در قرون وسطی از طریق «تفتیش عقاید»، خود به عامل عذابدهنده و خدمتگزار تعصب بدل میشود. نزاع درونمذهبی و شاخه شاخه شدن فرقهها ـ که جنگ هفتاد و دو ملت نموداری از آن است ـ چهره تاریخ را سرخ نگاه میدارند. اوج آن، جنگهای صلیبی است که طی آن خاور و باختر، این بار به نام دین بغض دیرینه را که سرآغازش از جنگ «تروا» بود، تجدید میکنند.
در همان زمان که اروپا در رکود قرون وسطایی خود فرو رفته است، و حتی با گذشته رخشان یونانی و اقتدار رومی خویش قطع ارتباط کرده، بخشی از شرق ـ که ایران در صف پیشین آن است ـ ابعاد گوناگون فرهنگ را در پویش نگاه میدارد؛ از همه نمایانتر، عرفان که چکیده شفاف بلایای تاریخی است، ربط همگانی خیر و مهر و صلح را بر جهان حاکم میخواهد، ولی دنیا آبستن حادثه دیگری است:
با رنسانس اروپا، سر برآوردن علم و تکنولوژی، و پیوستن آمریکا به جهان شناخته شده، دوران تازهای آغاز میگردد. از این زمان، غرب به نیروی علم و ابزار مجهز میشود و این امکان را مییابد تا تسلط خود را بر سایر قسمتهای کره خاک بگستراند. پیشرفت علم و تکنولوژی که با سرعت دوار انگیزی همراه است،سیمایی متفاوت با گذشته به بخشی از جهان میبخشد، که اندک اندک نقطههای دیگر را هم تحت تأثیر میگیرد، و در عین جلا و رونق، دو جنگ هولناک جهانی را با خود میآورد.
از جنگ دوم، دو کشور مضمحل و معلول یعنی آلمان و ژاپن سر بر میآورند، ولی گردش روزگار طوری است که در زمانی نه بیشتر از یک نسل، هر دو به عنوان قادرترین کشورهای جهان قد علم کنند، و در عوض، دو فاتح بزرگ جنگ، یعنی شوروی و آمریکا، اولی به روزی میافتد که میبینیم، و دومی در میان بحرانی ناسرانجام دست و پا بزند.
گذشتگان ما خط حرکت تاریخ را «گردان» میدیدند و برای هر قدرت و تمدنی تناوب و نوبت قائل بودند. عطاملک جوینی اقبال را به مثابه مرغی میدانست که هر روز بر شاخی نشیند و رودکی میسرود:
جهان همیشه چو چشمی است، گِرد و گَردان است
همیشه تا بوَد، آیین گرد، گردان بود
همان که درمان باشد، به جای درد شود
و باز درد همان، کز نخست درمان بود
نظریّه «گردندگی» بر اثر تجربههای ممتد تاریخی کسب شده بود، ولی از زمانی که فن و صنعت زمامدار زندگی بشر گشت، و هر ساله اختراعی بر اختراعها افزوده گردید، و قرن هجدهم اروپا «قرن روشنایی» نامیده شد، و آدمی به کشفهای خود مغرور گشت، اعتقاد به سیر مستقیم تاریخ، یعنی سیری که به جانب پیشرفت منظم روی دارد، ذهن او را تسخیر کرد، و بهخصوص مارکسیستها بر این اندیشه تکیه نمودند که بشریت را به سوی راه حل نهایی و بهشت زمینی رهنموناند.
اکنون با غروب مارکسیسم و چشماندازی که از ضایعات ناشی از هجوم تکنولوژی و گسیختگی اخلاقی بشر در برابر روست، نظریه خط مستقیم رو به تزلزل مینهد، و ذهنها از نو متوجه همان نظریّه بیادعای محجوب غیرمدللِ «گردندگی» میشود.
آنچه مایه نگرانی است، و هم اکنون اختلالهای طبیعی و سَموم گوناگون محیط زیست بر آن علامت میدهند، زورآزمایی میان صنعت بشری و نظام طبیعت است. آیا اهریمن در کار آن است که انسان را از طریق هوش خود او در دام بیندازد، یعنی آنچه تاکنون بر آن قائم بوده و به آن مینازیده؟ آنگونه که قدمای ما میگفتند:
وبال من آمد همه دانش من
چو روباه را موی و طاووس را پر!
تاریخ بخوانیم. این آسانترین راه است که عمر خود را دراز کنیم؛ آن را تا سپیدهدم تمدنها جلو ببریم، تا به دورانی که نیاکان دیرینة ما با معصومیت سادهدلها، بر این آسمان پرستاره و لاجورد درخشان نگاه میکردند، و از آن امیدها داشتند؛ انتظارهایی که تا امروز با آنکه چندین هزار سال از آن زمان میگذرد، هیچ یک برآورده نشده است، و ما جز آنکه خود را به ابزار مجهز کردهایم، برتری دیگری بر آنها نداریم، و قادر به گشودن هیچ یک از گرههای اصلی نبودهایم: مانند آنان بیمار میشویم، فرسوده میشویم، عشق و هجران داریم، به پایان راه میرسیم و میمیریم، و پیش از آنان از فردای خود باخبر نیستیم.
طریق زندگی، چون کُتلهای بیشمارهای بوده است که یکی پس از دیگری ظاهر میشود، و بشر با گذشتن از هر یک میپنداشته که پشت آن مقصد است، ولی باز کُتلی دیگر روی نموده، و بدینگونه تا به آخر… عیبی ندارد. منظور روندگی است. در حرکت باشیم و بپوییم. همه تماشا در همین مسیری است که به ما ارزانی شده.
فایده تاریخ را بهرهوری از تجربه پیشینیان گرفتهاند، ولی خوشترین نصیبی که آن به ما میدهد، آن است که برای ما تسلاست. به ما میگوید که هزاران هزار هزار از گذشتگان، مسافر همین راه بودند، آن را پیمودند و در دهانه افق بیانتها ناپدید شدند: گفتند فسانهای و در خواب شدند… چه بزرگ بودند و چه حقیر، همه آنان کولهبار رنج و امید و شادی خود را بر پشت داشتند؛ و در میان آنان عدهای نامآور بوده است که صدایی از آنان در این گنبد دوّار پیچیده.
زندگی کوتاه است و ابدیت بیکرانه. عارفان ما در آرزوی جاودانه شدن، میکوشیدند تا این ریسمان کوتاه را به آن طناب که کل هستی باشد، پیوند زنند؛ ذرهای به جانب خورشید، کوزهای در دریا، ولی متأسفانه ما خود در همین خلقت شگفت خویش، هم ذرهایم و هم خورشید، هم کوزه و هم دریا، و مأمور به اینیم که این بار گران تناقض را تا به آخر بکشیم.
منبع: روزنامه اطلاعات