نسبت فلسفه و حکمت اسلامی در گفت‌وگو با غلامرضا اعوانی

غلامرضا اعوانی در سال ۱۳۴۵ از دانشگاه بیروت لیسانس فلسفه گرفت. فوق‌لیسانس فلسفه را در سال ۱۳۴۷ از دانشگاه تهران دریافت کرد. در سال ۱۳۵۵ از دانشگاه تهران درجه دکتری در فلسفه گرفت. از سال ۱۳۴۷ عضو هیات علمی دانشگاه شهید بهشتی (ملی سابق) بوده است. او در شرح زندگی خود می‌گوید: من پنجم اسفند ماه ۱۳۲۱ هـ. ش در شهرستان سمنان به دنیا آمدم و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان‌جا،‌ به پایان رساندم. در دوران دبیرستان، شاگرد اول بودم و همزمان از حضور علمایی که در محافل علمی شهرستان سمنان بودند، بهره می‌بردم.

 

دوام فلسفه وابسته به حکمت است

۵ اسفند، سالروز تولد غلامرضا اعوانی و روز بزرگداشت خواجه نصیرالدین طوسی است به همین بهانه درباره نسبت فلسفه و حکمت اسلامی با او گفت‌وگو کرده‌ایم.

حامد زارع: غلامرضا اعوانی در سال ۱۳۴۵ از دانشگاه بیروت لیسانس فلسفه گرفت. فوق‌لیسانس فلسفه را در سال ۱۳۴۷ از دانشگاه تهران دریافت کرد. در سال ۱۳۵۵ از دانشگاه تهران درجه دکتری در فلسفه گرفت. از سال ۱۳۴۷ عضو هیات علمی دانشگاه شهید بهشتی (ملی سابق) بوده است. او در شرح زندگی خود می‌گوید: من پنجم اسفند ماه ۱۳۲۱ هـ. ش در شهرستان سمنان به دنیا آمدم و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان‌جا،‌ به پایان رساندم. در دوران دبیرستان، شاگرد اول بودم و همزمان از حضور علمایی که در محافل علمی شهرستان سمنان بودند، بهره می‌بردم.

پس از دریافت مدرک دیپلم متوسطه، با استفاده از بورس تحصیلی، به دانشگاه بیروت رفتم و با مدرک لیسانس فلسفه ‌از آنجا فارغ‌التحصیل شدم. پس از آن به ایران آمدم و مقاطع فوق‌لیسانس و دکتری را در رشته فلسفه اسلامی در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران گذراندم. در تهران،‌ علاوه بر تحصیلات رسمی و دانشگاهی،‌ نزد علمایی چون آقای محمدی، آقای محمدرضا‌ قمشه‌ای و مرحوم جلوه، ‌درس‌هایی را به سبک قدیم، آموختم.

همچنین در انجمن فلسفه ایران که هم‌اکنون مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران نام دارد، ‌در محضر پروفسور ایزوتسو و پروفسور هانری کوربن شاگردی کردم و تاکنون حدود ۹ اثر، تألیف، ‌ترجمه و تصحیح نموده‌ام. در گفتگوی پیش رو درباره نسبت فلسفه و حکمت اسلامی با او گفت‌وگو کرده‌ایم.

******

‌به عنوان نخستین سوال در این بخش بگویید که به طور کلی نسبت میان فلسفه و حکمت در عالم اسلامی چیست؟ این سوال بدین جهت قابل طرح است که برخی‌ها معتقدند فلسفه‌های دینی نظیر فلسفه اسلامی یا فلسفه مسیحی قابل طرح ذیل تفکر فلسفی نیستند. نظر شما چیست؟

همان‌طور که گفتید امروزه استدلال‌هایی می‌آورند و فلسفه را به اسلامی و مسیحی و چینی و... بر حسب معیارهای جغرافیایی، تاریخی تقسیم می‌کنند و با توجه به همین برچسب‌ها می‌گویند چون اسلامی است، پس فلسفه نیست درحالی‌که حکمای قدیم خودشان را فقط حکیم می‌دانستند. روح حکمت با روح دین یکی است.

 

در گذشته کسی خودش را حکیم مسلمان نمی‌دانست بلکه حکیم می‌دانست. سن توماس خودش را حکیم می‌دانست درحالی‌که مسیحی بود. افلاطون و ارسطو هم خودشان را فقط حکیم می‌دانستند. این برچسب‌هایی که امروزه به حکمت می‌چسبانیم تاثیری در اصل آن ندارد و فقط اصطلاحاتی امروزی است. ما در عالم اسلام حدود هزار و دویست سال فلسفه داشته‌ایم، اما اسم فلسفه اسلامی نداشته‌ایم.

اصل وجودش فلسفه بوده است و امروز هم همین‌طور است. یعنی مهم نیست که فیلسوفی ایرانی است یا نه. یکی از ویژگی‌های فلسفه، فرا رفتن از حد و مرز جغرافیایی و تاریخی است. فلسفه به حقیقت توجه دارد و پرداختن به حقیقت و کشف و جست‌وجوی حقیقت است که از آن به فلسفه تعبیر می‌کنیم، دوست داشتن سوفیا یعنی دوست داشتن حقیقت. حکمت و حقیقت یکی است. اگر واقعا کسی طالب حقیقت است و عمری را در این راه صرف کرده است، حکیم تلقی می‌شود.

 

‌یعنی به نظر شما حکیم اسلامی و غیر‌اسلامی ندارد. درست است؟

بله! واقعا هم حکیم است و اسلامی و غیر‌اسلامی ندارد. فلسفه علم مطلق است و در هر دینی و در هر جایی مطلوب است؛ چه در یونان، چه در عالم اسلام، چه در هند. حکیم در همه این مکان‌ها طالب حقیقت بوده و حقیقت را جست‌وجو می‌کرده است و حقیقت غایتی بوده است نه اینکه برای دنیا، جاه، مال و مقاصد دیگر آن را طلب کند بلکه حکمت فی‌نفسه مطلوب بوده است. حکما این‌طور بوده‌اند. شما اگر تاریخ فلسفه بخوانید، می‌بینید خیلی از حکمای ما به دلایل واهی شهید شده‌اند. مثل سهروردی و صدرالدین دشتکی و... کمتر کسی می‌داند که در زمان دشتکی حاکم فکر کرد که او از مخالفان است و کسی را گماشت و به خانه او فرستاد و او را کشت. خیلی از حکمای ما غریب بوده‌اند.

 

‌درباره غربت حکما می‌شود در فصل مستقلی بحث کرد. اگر بخواهیم به بحث اصلی خودمان برگردیم، شما مسئله اصلی را در زمینه تفکیک فلسفه و حکمت از فلسفه و حکمت اسلامی را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

مسئله نخست مربوط به خود اصطلاح فلسفه و حکمت اسلامی است که اخیرا رواج پیدا کرده. ما در گذشته چیزی به نام فلسفه یا حکمت اسلامی نداشته‌ایم، بلکه فلسفه و حکمت داشته‌ایم، یعنی به طور مثال ملاصدرا را حکیم می‌گوییم و او خود نیز خودش را حکیم می‌داند و مسلمان بوده است. ابن‌سینا هم به خود حکیم گفته است. افلاطون نیز درست است که یونانی بوده، خود را حکیم می‌نامیده و حکیم یونانی نمی‌گفته است، در مورد ارسطو هم همین‌طور.

این اصطلاحات و برچسب‌هایی که امروزه به دین و حکمت و... می‌زنند، چیزهای جدیدی است و از غرب به ما رسیده است. ابن‌سینا خود را فیلسوف و حکیم می‌دانسته و مسلمان نیز بوده است، ولی اصطلاح فلسفه یا حکمت اسلامی اصلا نزد هیچ‌یک از این افراد به کار نمی‌رفته است.

آنها فقط خود را حکیم می‌دانسته‌اند و این قضیه مربوط به سال‌های اخیر است که حکمت را به حکمت اسلامی و حکمت یونانی و... تقسیم می‌کنند و تا برچسب زدند، می‌گویند پس اگر یونانی است دیگر حکمت نیست یا اگر اسلامی است دیگر حکمت نیست. اینها همه اصطلاحات جدید است. گذشتگان فقط به حکمت توجه داشته‌اند و نه غیر. این مسئله‌ای است که امروزه باید به آن توجه داشته باشیم.

 

‌برخی پژوهشگران برای معتبر ندانستن حکمت و فلسفه اسلامی از حیث عقلانی، ادله‌ها و استدلال‌هایی را نیز به میان می‌آورند.

بله! ولی باید توجه داشته باشید در حال حاضر بر این مبنا استدلال می‌کنند که اگر حکمت اسلامی است، پس حکمت نیست، یعنی اگر اسلام باشد، حکمت نمی‌تواند باشد. این حرف غلطی است زیرا این افراد به عین حکمت توجه داشته‌اند و یونانی بودن یا ایرانی بودن در معنای حکمت تاثیری نداشته است.

 

‌شما چه معنایی را از حکمت مراد می‌کنید که آن را فراگیر می‌دانید؟

سوال بسیار مهمی مطرح کردید. در واقع به مسئله مهمی که باید به آن توجه کرد، معنای حکمت است. حکمت از نظر قدما عالی‌ترین علم بوده است، یعنی آن را از علوم محسوب می‌کرده‌اند. ما امروز لفظ علم را طوری به کار می‌بریم که فقط شامل علوم طبیعی می‌شود. این تعریف بسیار بسیار غلط است. در قدیم علم تقسیماتی داشته است.

این تقسیمات عرضی نبوده و بدین‌گونه نبوده که علوم در عرض هم قرار بگیرند، بلکه علوم در طول یکدیگر بوده‌اند و برخی علوم از علوم دیگر برتر و عالی‌تر بوده‌اند؛ بنابراین برای این دانش‌ها کلماتی را به کار می‌بردند که بر برتر بودن این علوم دلالت داشته است، مثلا می‌گفتند علم اعلی یا دانش برین؛ یعنی دانشی که نسبت به همه علوم برتری دارد و آن دانش حکمت بوده است و آن را علم اعلی یا دانش برین می‌گفته‌اند. در مقابل علوم طبیعی که علم افلی نامیده می‌شده است، یعنی هر علمی مقام و مرتبه‌ای دارد؛ با اینکه همه علم بودند اما به اعتبار موضوعی که علم درباره آن بحث می‌کند، به اصطلاح شرف یک علم مشخص می‌شود.

علم طبیعی درباره مسائلی که طبیعی و مادی هستند، صحبت می‌کند و پایین‌ترین درجه وجود است. حال امروزه آن را بالاترین درجه می‌دانند درحالی‌که اکثر این عالمان ممکن است به مسائل غیرمادی قائل نباشند و ماتریالیست باشند. همچنین مبادی علم نیز بسیار حائز اهمیت است. هر علمی از لحاظ مبادی، موضوع و روش با بقیه علوم تفاوت‌هایی دارد و شرف یک علم به شرف موضوعی است که درباره آن بحث می‌کند؛ مثلا نوع موضوع علم الهیات برتر است، بنابراین عالی‌تر است.

 

‌باید این نکته را هم تذکر داد که شما حکمت را در جایگاهی غیرقابل دسترس و غیرقابل نقد قرار می‌دهید.

بهتر است جور دیگری به موضوع نگاه کنید. شما این نکته را در نظر بگیرید که حکمت در طول علوم است، نه در عرض آن؛ برای اینکه به خود موضوع و مبادی علم اشراف دارد. حکمت درباره موضوع و مبادی خودش بحث نمی‌کند، اما موضوع همه علوم، مسئله در علم اعلی است. از این جهت هم برتری دارد. علاوه بر اینکه موضوع و پرسش‌هایی خودش دارد که این پرسش‌ها، پرسش‌های نخستین است، یعنی هر پرسشی به پرسش نخستین ختم می‌شود و اگر علم و دانش ممکن باشد، فقط در صورتی ممکن است که به این پرسش‌های بنیادین که اصول مطالب است، پاسخ داده شود و این در علم اعلی و در حکمت است.

 

‌با توجه به جایگاهی که شما برای حکمت قائل هستید باید در باب ماهیت آن بیشتر توضیح دهید. لطفا به نحو دقیق بگویید که معنی مستتر در لفظ حکمت چیست؟ به عنوان مثال آیا خواندن حکمت، حکمت است؟ نوشتن حکمت، حکمت است؟ تصور حکمت، حکمت است؟ یا حکمت چیز دیگری است؟

یک حکمت کتبی داریم که در کتاب‌ها نوشته شده است و معمولا مردم این را حکمت می‌دانند. مثلا می‌گویند من شرح منظومه خواندم درحالی‌که این تصور حکمت و وجود ذهنی حکمت است. یا می‌گویند کتاب شفا را خواندم یا اسفار را خواندم. البته این حکمت است اما تمام حکمت نیست. من این را وجود ذهنی حکمت می‌نامم. آنگاه که ما مطلب را بفهمیم که فهمیدن خیلی هم مسئله مهمی است، آنگاه یک وجود ذهنی از حکمت داریم. آنچه در کتاب‌ها نوشته شده وجود کتبی حکمت است. آنچه به زبان می‌آوریم و بیان می‌کنیم، وجود شفاهی حکمت است.

 

‌آیا حکمت به این تقسیمات و به این انواع کتبی و شفاهی و ذهنی محدود می‌شود یا نوع برتری از حکمت داریم؟

عالی‌ترین حکمت، وجود حکمت در وجود انسان است؛ آن حکمتی که در وجود یک حکیم تحقق دارد و هر کسی تا آن حدی حکیم است که حکمت در وجود او متحقق باشد. امثال ابن‌سینا، سهروردی و ملاصدرا فقط حکیم نبوده‌اند که کتابی نوشته باشند، بلکه آن کتاب در وجودشان متحقق بوده و عالم را بدان‌گونه می‌دیده‌اند، آن‌طور می‌زیسته‌اند و آن‌طور بوده‌اند، یعنی به آن حکمت متحقق بوده‌اند، پس در درجه اول حکمت در وجود حکیم تحقق دارد و این حکمت است؛ حال چه بنویسد، چه ننویسد، چه بگوید، چه نگوید. اینها فرع است و تا آن حدی که حکمت در وجود او تحقق دارد، حکیم است، بنابراین با این تعریف تعداد حکما خیلی کم می‌شود.

هستند افرادی که بتوانند متنی را درس بدهند یا بتوانند مطلبی را بیان بکنند. البته آن هم کار خیلی دشواری است. حتی بیان حکمت و فهم حکمت به غایت دشوار است. علوم هرچه عالی‌تر باشند دشوارترند و تعداد کسانی که می‌توانند به آن برسند، کم است، بنابراین فهم حکمت خیلی مشکل است و کسی که بتواند متنی را بفهمد و بیان کند کار مشکلی انجام داده است. البته تعداد این افراد زیاد نیست که بتوانند متون مشکل را درس دهند اما حکمت واقعی، تحقق حکمت است. ما سقراط را حکیم می‌نامیم درحالی‌که چیزی ننوشته است. فلاسفه پیش از سقراط نیز نوشته‌های اندکی دارند، اما حکمای بزرگی بوده‌اند و حکمت در آنها متحقق بوده است ولو اینکه چیزی ننوشته باشند. این مسئله خیلی مهم است.

 

‌شرط پدیداری و پایداری حکمت اسلامی چیست؟

اگر قرار است که حکمت اسلامی وجود داشته باشد باید در تمام این ابعاد موجود باشد، یعنی شخص حکیمی باید وجود داشته باشد که این حکمت در وجود او متحقق باشد، این شرط اول حکمت است. حال اینکه چیزی بگوید یا بنویسد چندان مهم نیست. در درجه دوم باید شخص حکیم بتواند آن حکمت را فهم کند، البته ممکن است کسی حکمتی را فهم کند، اما آنچنان در وجود او متحقق نباشد. خود فهم حکمت هم بهره‌ای از حکمت است، بنابراین فهم حکمت، حکمت است. کسانی باید باشند که حکمت را بفهمند ولو اینکه حکیم نباشند؛ کسانی که بتوانند حکمت را بفهمند و به صورت کتبی یا شفاهی بیان کنند. در مجموع دوام فلسفه اسلامی و حکمت اسلامی به این عواملی که گفتم بسته است و ارتباط بسیار نزدیکی دارد.

این نکته را هم اضافه کنم که حکمت همیشه الهی است. این شرط اول است. فرق حکیم با فلاسفه جدید این است که در فلسفه جدید حکمت شرط نیست، یعنی الهی بودن شرط نیست. حکمت علم به حقایق اشیا از طریق وصول به حقیقت مطلق از راه مبادی کلی است و این امر احتیاج به یک سلوک عقلی و یک سلوک الهی دارد و به تعبیر افلاطون حکیم آن‌کس است که همه‌چیز را آنچنان می‌بیند که گویی خدا می‌بیند، یعنی از دیدگاه الهی می‌بیند، پس برای نفس سفری لازم است که از خلق به حق کند. در همه حکمت‌ها یک نوع سفر معنوی و روحانی و معرفتی و شعوری از خلق به مبادی کل هستی لازم است تا انسان همه‌چیز را از دیدگاه الهی ببیند و این شرط حکمت است.

منبع: سازندگی