تاریخ نوشته خواهد شد / محمدابراهیم باستانی پاریزی

با آنکه چهار سال از درگذشت مرحوم استاد باستانی پاریزی گذشته است، عنایات ایشان در حق روزنامه اطلاعات همچنان ادامه دارد؛ نمونه‌اش مقاله حاضر که آقای مهندس حمید باستانی در چند سطر کوتاه نوشته‌اند: برنامة روزانة من خواندن و غلط‌گیری کتاب‌های پدر است با کمک دردانه خانم. در حال غلط‌گیری کتاب «حصیرستان» بودیم و مقالة اصلی آن که در باب طبری است و تاریخ‌نویسی او و گرفتاری‌هایی که تاریخ‌نویسان هر دوره دارند

 

اشاره: با آنکه چهار سال از درگذشت مرحوم استاد باستانی پاریزی گذشته است، عنایات ایشان در حق روزنامه اطلاعات همچنان ادامه دارد؛ نمونه‌اش مقاله حاضر که آقای مهندس حمید باستانی در چند سطر کوتاه نوشته‌اند: برنامة روزانة من خواندن و غلط‌گیری کتاب‌های پدر است با کمک دردانه خانم. در حال غلط‌گیری کتاب «حصیرستان» بودیم و مقالة اصلی آن که در باب طبری است و تاریخ‌نویسی او و گرفتاری‌هایی که تاریخ‌نویسان هر دوره دارند. در این مقاله پانویس مفصلی هست که ذکر خیری است از اطلاعات و چرائی عدم درج مقاله‌ای به نام «نومید نیستم ز احسان نوبهار…» در اطلاعات حدود سی سال قبل. دیدم بهتر است تصویر آن را تقدیم کنم، هر جور مناسب دانستید، عمل بفرمایید. تقریبا مطمئنم این مقاله در سالهای بعد نیز در اطلاعات چاپ نشده است…

 

دو سه سال پیش، وقتی جنگاوران بی‌نظیر ما در واقعة فتح حلبچة کردستان و دریاچه، پیروزی چشم خیره‌کنی به دست آوردند، همولایتی صاحب عنوان ما که خودش هم یک پا تاریخ‌نویس است، حجت‌الاسلام رفسنجانی، ضمن یک سخنرانی، هنگام برشمردن پیشرفت‌های نیروهای ما، بدون مقدمه، محضا لله، اشاره‌ای به قصور اهل تاریخ در وقایع روز کرد‌ و به قول کرمانی‌ها، «چوب به گناسگ» بعضی‌ها زد که در روزنامه اطلاعات چاپ شد، و مخلص در این مورد توضیحی به روزنامه فرستاد که البته چاپ نشد. هرچند دو سه سال [و امروزه ده پانزده سال] از نگارش آن گذشته و شاید هم بسیاری از مطالب آن کهنه شده باشد؛ اما عیبی ندارد، خوانندگان من به تکرار نوشته‌های من عادت کرده‌اند! مقاله را این‌طور شروع کرده بودم:

 

نومید نیستیم ز احسان نوبهار… در خطبة پرهیجان جمعة گذشتة نماز تهران، امام‌جمعه که عملیات قهرمانانة نیروها را تشریح می‌کرد، جمله‌ای نیز طردا للباب به زبان آورد و ضمن توضیح این که «… با چه برنامه‌ای رزمندگان اسلام توانستند از این خط عبور کنند و چند کیلومتر آب را در شب مهتاب بگذرند، عظمت فرزندان خود را در نظر بگیرید. تاریخ‌نویسان دنیا خیلی بی‌انصاف و عنود هستند، و حاضر نیستند اینها را بزرگ بکنند؛ هنرمندان دنیا، اینها که می‌خواهند حوادث دنیا را مجسم بکنند، الان زبان و قلمشان و هنرشان اینجا برای مردم کار نمی‌کند… اینجا پنج سال است گلوله می‌ریزد، و تمام کف آن را فلزات قطعه قطعه شده پوشانده است…» (اطلاعات شنبه ۲۷ دی).

 

از این که ایشان تاریخ‌نویسان و هنرمندان را در یک ردیف قلمداد فرموده‌اند، جای کمال تشکر است؛ ولی معمولا آنها که تاریخ را از ردیف هنر خارج کرده به صورت علمی طرح می‌کنند، این هم‌ردیفی را نمی‌پسندند. حرف نمایندة امام در شورای عالی دفاع می‌شد از کنارش رد شد، به دلیل اینکه می‌گوید: «تاریخ‌نویسان دنیا خیلی بی‌انصاف و عنود هستند»، یعنی می‌شد گفت که مقصود تاریخ‌نویسان خودمانی نیست، و خلاصه می‌شد زیر سبیلی رد کرد و گفت: ان‌شاءالله گربه است! یعنی می‌توانیم نگاهی به همکاران خود بکنیم و با همدیگر بگوئیم: الحمدلله که ما طرف خطاب ایشان نیستیم، مقصود ایشان تاریخ‌نویسان دنیا بوده است و نفت ریختن و کبریت کشیدن بر عظام رمیم ویل دورانت امریکائی، و توین بی‌ انگلیسی، و کروچة ایتالیایی، و پطروشفسکی روسی، و یورگای رومانیایی، و گیبون انگلیسی، و آلبر ماله فرانسوی و بسیاری امثال اینها که خوشبختانه یا بدبختانه، هم‌اکنون همة آنها زیر خروارها خاک خفته و درواقع خودشان به تاریخ پیوسته‌اند و یا لااقل در پشت دیواری هستند که صدای اعتراض آنها به گوش کسی نخواهد رسید و لابد صدای اعتراض کسی را هم نمی‌شنوند.

 

مخلص که اصولا نه تنها مورخ نیست، بلکه اصلا نمی‌تواند خرش را جزء علاف‌های تاریخ براند، چون به هر حال «نون مزارپائی و مزاربانی تاریخ را می‌خورد»، به حساب انجام یک واجب کفائی «مثل نماز میت» ـ که تکلیف را از دیگران ساقط می‌کند ـ در اینجا چند کلمه به زبان می‌آورد.

 

این جسارت ورزیدن به چند دلیل است: یکی آنکه گویندة کلام همولایتی بنده است و سیاه سوختة کویرهای دوردست، و معمولا مردم کویر، که دورنمای وسیعتری برابر چشم دارند، شاید افق انصافشان هم کرانه‌اش بیشتر بوده باشد. در ثانی آنکه آقای علی‌اکبر هاشمی رفسنجانی مؤلف یک کتاب تاریخی هم هست و بنابراین «پیراهن ما و ایشان در یک آفتاب خشک می‌شود». همة این عوامل، به اضافة پیری و سالخوردگی و در آستانة بازنشستگی بودن مخلص، به من آخوندزاده جرأت می‌دهد که دوسه کلمه‌ای حرف حساب در این مورد با «بچه ولات» خود به زبان بیاورم…

 

اولا توقع خارج از اندازه از یک مشت پیرپفتال پوسیده‌استخوان نباید داشت. آن روز که جنگ با تیر و کمان بود و حرکت سپاه روزی فوقش چهار فرسنگ، باز هم آن اهل علم و اهل سلاح و اهل قلم، نه تنها کمکی به سپاه نمی‌کردند، بلکه سربار سربازان بودند، و وقتی هم که پای شرکت در امور نظامی پیش می‌آمد، باز هم مایة گرفتاری بودند و به حیله و تدبیر خود را نجات می‌دادند، چنان‌که وقتی تیمور در اصفهان به فکر ساختن کله‌منار از انقلابیون اصفهان افتاده، دستور داد هر کس که در اردو هست، باید یک سر بریده بیاورد تا در ساختمان مناره به کار برند (و البته گویا هفتادهزار سر آوردند)، ولی به هر حال، مقصودم اهل قلم همراه اردوست که به قول خواندمیر: «… بعضی از اهل علم و تقوا که در ملازمت صاحبقران مظفرلوا بودند و نمی‌خواستند که به قتل کسی اقدام نمایند، سر از یساقیان می‌خریدند و نزد خدام بارگاه سلطنت می‌بردند؛ و در اول روز، سری به پنجاه دینار بود و در آخر، سری یک دینار می‌فروختند و هیچ کس نمی‌خرید!» بنابراین خیلی از اهل علم، آن صنار حق‌التألیفی را هم که از تیمور برای نگارش تاریخ دریافت کرده بودند، دادند و سر خریدند و تقدیم پیشگاه «کله‌منار تاریخ» نمودند!

 

آن روز که سلاح جنگ، تیر و کمان بود و یک نیزه و سپر، باز هم این سرباران سپاه با سربازان سپاه نمی‌توانستند همراه باشند. امروز که دیگر جبهه، سراپا خون و آهن و آتش است، و تنها سبکباران و سبکبالان هستند که می‌توانند با جوانان سختکوش همقدم شوند و این کار را خبرنگاران و فیلمبرداران به حد کمال به مرحلة عمل رسانده، سرفصل‌های تاریخ آینده را با خون خود، رنگین نگاشته‌اند.

 

ثانیا این حرف را بگویم که هیچ‌کس ـ چه دوست و چه دشمن ـ در ایران، منکر و یا غافل از فداکاری‌های قهرمانانة فرزندان ایران در آن طرف این دریای خروشان نمی‌تواند باشد. و من کرمانی بیشتر از همه باید خشنود باشم که دویست سال بعد از کریم‌خان زند که «علیمحمدخان را با جمعی از سواره و پیادة الوار و کرمانی به فتح بصره تعیین شدند و ایشان را با طوایف اعراب بصره در کنار شط‌العرب مجادلتی سهمگین و محاربتی سنگین رفت و جمعی از جوانان نامی با علیمحمدخان کشته شد.» (تجربه‌الاحرار، تصحیح مرحوم حسن قاضی طباطبائی، ص۴۲)، آری، بعد از دویست سال، این لشکر ثارالله کرمان بود که همراه دیگران قدم به کرانة «فاو» نهاد. (رک: مقاله سنگرسازان بی‌سنگر، سردار قاسم سلیمانی، روزنامه نسل آفتاب، شماره ۷۰۵)؛ ولی هیچ کدام از این حرفها دلیل نمی‌شود که من دفاع نکنم از مورخینی ـ یا به قول ایشان تاریخ‌نویسانی ـ که بی‌انصاف نیستند و عنود هم نیستند ولی در میدان جنگ هم نیستند.

 

من اگر جای وکلای مجلس شورای اسلامی بودم، در آن روز که قانون قصاص را تصویب می‌کردم، در صدر آن و اولین ماده آن این نکته را می‌گنجاندم که: «قصاص خوب است، ولی قصاص قبل از جنایت، قصاص دارد، ولو آنکه از جانب همان رئیس مجلس اعمال شود که قانون قصاص را تصویب می‌کند».

 

بنده نمی‌دانم کدام مورخ دنیایی چنین بی‌انصافی و عنادی از خود نشان داده است که در این نطق مهم آقای رفسنجانی مورد چنین خطابی قرار گرفته است؟ آنچه مسلم است، هنوز حوادث ایران در مراحل ابتدایی تاریخ است، و هیچ مورخی براساس روابط علت و معلولی، قادر نیست تاریخ حوادثی را بنویسد که مثل کوه یخ، هنوز شش‌هفتم آن در زیر آب پنهان است. [و بعض تکه‌های آن به دلیل امواج تازه، از زیر آب سر بیرون می‌کند؛ مثل مقاله سردار سرتیپ جعفری در مصاحبه با علیرضا اشراقی، (مندرج در حیات نو، شماره ۶۸۰). همین چند وقت پیش، دختر خود شما فائزه، چوب چاپ پیام عیدی را خورد که اتفاقا هیچ زنندگی هم نداشت و بلافاصله خشم حکومت، چنان زد بر بساطش پشت پاییر که هر خاشاک او افتاد جایی! یعنی روزنامه زن جایی رفت که عرب رفت و نی انداخت.]

 

اگر مقصود نوشتن و تصویر حوادثی است که اکنون در اطراف شط‌العرب می‌گذرد، امروز بهترین فیلمبرداران در آنجا حضور دارند و مهمترین اسناد زنده را برای تاریخ‌نگاران بعدی فراهم می‌کنند. روزنامه‌نویسان و اهل قلم نیز، آنها که تاب و توان حضور در آنجا را دارند، از فداکاری و جان‌فشانی به معنای واقعی دریغ نورزیده‌اند؛ ولی خود شما بهتر می‌دانید که آنچه آنها می‌کنند و آنچه آنها می‌نویسند، تاریخ نیست. تحریر یا ثبت حوادثی است که البته قهرمانانه است و در آینده، تاریخ آنها را جزء اسناد مهم خود خواهد شناخت و براساس بسیاری از آنها قضاوت خود را خواهد کرد. تحریر وقایع روز، در حکم تاریخ‌نگاری نیست. بنده در اینجا به عنوان نمونه دو سه سطر از دو کتاب تاریخی برایتان نقل می‌نمایم. هر دو مربوط به یک حادثه است.

 

یکی می‌نویسد: «امیرکبیر در گرمخانة حمام، غرق خیالات خود نشسته بود، جلادان شاه وارد می‌شوند. حکم قتل امیر را به دستش دادند… امیر از حاجب‌الدوله خواست که به او مهلت دهد تا خودش یا عزه‌الدوله نامه‌ای به شاه بنویسند… قبول نکرد… امیر دستور داد که دو رگ در دو بازوی خودش قطع کردند. بنا به روایتی خودش رگهای دست خود را برید و دو دست روی زمین گذاشت و با کمال آرامش و خونسردی شاهد فواره زدن خونهای گرم خود… بود… پس از چند لحظه جسد بی‌جان میرزاتقی خان امیرکبیر در میان خونهای صحن گرمخانه حمام فین افتاده بود.» (امیرکبیر، قهرمان مبارزه با استعمار، ص۳۳۸).

 

در مورد همین واقعه، یک روایت دیگر را هم بخوانید: «پس از مدت یک اربعین که میرزاتقی خان در قریه فین روز گذاشت، از اقتحام حزن و ملال، مزاجش از اعتدال بگشت، سقیم و علیل افتاد، و از فرود انگشتان پای، تا فراز شکم، رهین ورم گشت و شب دوشنبه هجدهم ربیع‌الاول درگذشت…»(ناسخ‌التواریخ)

 

مسأله اینجاست که آن که جملات اول را نوشته، صد و پنجاه سال با قتل امیرکبیر فاصله دارد؛ نه امیرکبیر را دیده، نه حاجب‌الدوله را درک کرده، خودش کرمانی است و تا کاشان بیش از صد فرسخ فاصله دارد؛ ولی آن دومی که صحبت از ورم امیر می‌کند، هم امیر را دیده، هم با حاجب‌الدوله ندیم بوده، هم شاه‌شناس بوده، و علاوه بر اینها اصلا خود او کاشی است، و شب قتل امیر زنده بوده، منتهی آنطور نوشته. به نظر شما کدام یک حاق مطلب و صحیح واقعه را نوشته‌اند؟ آن اولی همین هاشمی رفسنجانی است که مورخین دنیا را به چوب می‌زند، و این دومی، همان میرزاتقی‌خان سپهر است که مورخ رسمی دربار بوده. البته دومی غلط نوشته و لابد عنود و بی‌انصاف هم بوده، گناه سپهر در این مورد قابل بخشایش نیست؛ ولی یک اما هنوز باقی است. چه باید کرد اگر فردای قیامت که چندان دیر هم نیست، همان میرزاتقی خان سپهر، گریبان همولایتی ما را بگیرد و دست روی قرآن بزند و هفت سوگند یاد کند که:

ـ به خدا، من از فرمان شاهانه خبر نداشتم که در آن نوشته بود: «… حاجعلی خان پیشخدمت خاصه، فراشباشی دربار سپهر اقتدار، مأمور است که به فین کاشان رفته، میرزا تقی خان فراهانی را راحت نماید…» و گرنه من هم همان چیزی را می‌نوشتم که علی‌اکبر هاشمی رفسنجانی صد و پنجاه سال بعد نوشته است.

 

سپهر ممکن است درست بگوید؛ زیرا این فرمان خیلی محرمانه بود و حاجب‌الدوله مأمور بود که تنها آن را به خود امیر نشان دهد، و به همین سبب یکسره به حمام فین رفت و امیر را راحت کرد. سندی که اگر سپهر جان می‌کند در آن روزگار هرگز به دستش نمی‌رسید؛ اما پس از صد و پنجاه سال، مفت و مجانی در اختیار یک جوان طلبه بهرمانی قرار گرفته و براساس آن مطلبی نوشته که به‌کلی حرف لسان‌الملک را از ارزش انداخته است.

 

گمان می‌کنم داریم به آنجا می‌رسیم که باور کنیم حرف آن فیلسوف فرنگی را که گفته است: «تاریخ نیست مگر مجموعه حوادثی که هرگز آنگونه اتفاق نیفتاده است؛ به قلم کسانی که هرگز آن حوادث را به چشم ندیده‌اند!» محرمانه بودن اسناد، نگارش تاریخ معاصر را سخت دشوار می‌سازد. البته هرکس که با تاریخ سر و کار دارد، باید این روزها حوادث را از نزدیک دریابد، میدان‌های جنگ را به چشم سر ببیند، خوزستان، مهران، کردستان، فاو، اروندرود، این روزها مکتب‌ها و آموزشگاه‌هایی است که عملا بیش از پنجاه سال درس خواندن در گوشه مدرسه و بازی‌کردن با کتاب به انسان مطلب می‌آموزد. و مورخ از این حوادث و مناظر می‌تواند بسیاری از مشکلات و معضلاتی را که در تاریخ گذشته می‌دید و از حلّ آن عاجز بود، به صورت کشف و شهود درک و حل کند؛ ولی تنها برای تاریخ گذشته. تاریخ امروز را باید آیندگان بنویسند.

 

بنده می‌دانم که این روزها هر کدام از معلم‌ها و استادان و روحانیون در جبهه حضور پیدا کرده‌اند، از آنها کمال استقبال شده است و سپاهیان از همان نان که از خانوک می‌رسد و از پسته‌ای که مال رفسنجان است و از سیبی که از خراسان رسیده، و از پنیر گلپایگان و تبریز به مهمانان می‌چشانند، «لبْس جُندیّ» هم به قول مولانا لزومی ندارد. مشکل این است که اینها باری از دل کسی بر نمی‌دارند. البته اثبات شئ نفی ماعدا نمی‌کند. چقدر مناسب است که برای علاج سرنیشی که هفتة پیش خورده‌ایم، به عنوان پادزهر، از کلام پراهمیت خود آقای رفسنجانی کمک بگیرم که

می‌زده را هم به می دارو و مرْهم بوَد

علاج کژدم زده، کشتة کژدم بود

 

ایشان گفته‌اند: «البته حوادث و جریاناتی که در سطح ظاهر پیداست، در اتاق‌های جنگ و در قرارگاه‌ها، آنجا که فرماندهان نظامی بحث می‌کنند و تصمیم می‌گیرند و مقامات سیاسی بالاتر از آنان برنامه‌ریزی دارند، حقایقی دارد که بخشی از آن را نمی‌توان مطرح کرد و ملت ما هم توقع ندارد که همة حقایقی که در اتاق‌های جنگ می‌گذرد، در تریبون‌ها گفته شود. اینها زمانی دارد و زمانش روزی می‌رسد، و مردم از آن مطلع خواهند شد.

 

حتی رزمندگان هم که در میدان‌های جنگ هستند، آنها هم توقع نمی‌کنند که از ابعاد مسائل جنگ و آنچه که در اتاق‌های جنگ است، مطلع باشند و مصلحت هم نمی‌بینند که از همه چیز مطلع باشند…»

 

جفّ‌القلم! وقتی کسی که جان در کنار اروندرود می‌گذارد خودش مصلحت نمی‌داند که از همه چیز مطلع باشد، دیگر تکلیف یک مورخ جلمبر قلم به دست روشن است. فکر می‌کنم خود آقای رفسنجانی در این نطق، تکلیف را از شانه همة مورخان، چه باانصاف و چه بی‌انصاف، چه عنود و چه غیر عنود، و چه ایرانی و چه دنیائی، برداشته‌اند و در واقع حالا می‌توانیم با همکاران خود، ریش‌ها را شانه کنیم و سری بجنبانیم و بگوییم که: الحمدلله و طرف خطاب امام جمعه موقت، ما نبوده‌ایم!

 

مورخی که از همه چیز مطلع نباشد، نمی‌تواند تاریخ بنویسد، و تاریخی که بر «جریانات سطح ظاهر» متکی باشد، تاریخ نیست. به قول ایشان: «اینها زمانی دارد و زمانش روزی می‌رسد». و در بیشتر نقاط دنیا هم، خود آقای رفسنجانی می‌دانند که این زمان، کمتر از سی‌سال که موعد گشودن قباله کهنه‌های آرشیوهای لاک و مُهر شده است، نمی‌تواند باشد. از قدیم هم همشهری‌ها می‌گفته‌اند که: «صبر خدا، سی‌ساله». این روزها بسیاری از مطالبی که پخش می‌شود یا به چشم می‌خورد، در حکم «روایت واحد» است. آن که زودتر از موقع و بدون دسترسی به اسناد متقن بخواهد مورخ شود، مرغ بی‌هنگام است و مرغ بی‌هنگام را سر می‌بُرند! حکایت قاضی مولاناست که از اسناد دوطرف خبر ندارد و از حوادث پشت پرده ـ که خود اهل سیاست و تدبیر مُدُن از آن آگاهندـ او بی‌خبر است. آن وقت مطلبی به زبان می‌آورد که آخر کار جز گریه چاره‌ای ندارد:

قاضئی بنشاندند و می‌گریست

گفت نایب: قاضیا، گریه ز چیست؟

گفت او چون حکم رانَد بی‌دلی

در میان آن دو عالم، جاهلی

 

تاریخ به موقع خود نوشته خواهد شد. تاریخ حق هر کس را ادا خواهد کرد. صبر تاریخی هم بعد از صبر انقلابی لازم است. اشکال کار این است که بعضی‌ها خارج از صف و زودتر از نوبت خودشان، می‌خواهند وارد تاریخ بشوند! شما امروزی‌ها، بگذارید تاریخ دیروزی‌ها منصفانه و غیر عنودانه امروز نوشته شود، مورخان فردا، تاریخ شما امروزی‌ها را، فردا منصفانه و غیرعنودانه خواهند نوشت. جنگ، تنها یک جنبه از تاریخ امروز ماست؛ و پایان جنگ هم هرچه باشد، از جهت تاریخ تفاوتی نمی‌کند. به قول چنگیزخان: «پایان جنگ را ما ندانیم، خدای داند»؛ ولی آنچه در جنگ اتفاق افتاده، چیزی است که هیچ مورخ باانصافی آن را کتمان نتواند کرد.

 

البته این حرفها اسقاط تکلیف از کسی نمی‌کند. قهرمانی‌ها و گذشت‌ها و رشادت‌ها و شهادت‌های آن‌همه جوانان برومند را هر کس ندیده بگیرد، بی‌انصاف و عنود است، و اصلا در این حوادث سهمناک هرکه بی‌تفاوت بگذرد و بنگرد، از قافله عقب افتاده است.

هر که به طوفان تو خوابش بَرَد

ور به مثل نوح شد، آبش برد

 

شک نیست که به‌موقع و در زمان خود، آنچه باید در باب این حوادث کم‌نظیر نوشته شود، نوشته خواهد شد. تاریخ که حوادث چندهزار سالة دو طرف کوههای زاگرس و رودخانه‌های دجله و فرات را نوشته و ثبت کرده، باز هم به وظیفة خود ادامه خواهد داد و در این مورد، آنها که در مکتب تاریخ امروزْ ابجدخوانند، فردا استادان و تاریخ‌نویسان باانصاف و غیرعنود آینده خواهند بود. و این وظیفه‌ای است که ارکان فرهنگی این مملکت هرگز آن را از یاد نبرده است و نخواهد برد:

نومید نیستیم ز احسان نوبهار

هرچند تخم سوخته، در خاک کرده‌ایم

 

امروز بعد از سه سال، [و اینک پس از سیزده سال] هنوز خودم هم متحیرم چرا اطلاعات این مطلب مخلص باستانی پاریزی را چاپ نکرد، در صورتی که به هیچ‌کس برنمی‌خورد. شاید آقای دعائی می‌دانست که مخلص از حق خود می‌گذرد، و از نوشتة خود نمی‌گذرد؛ یعنی این مقاله یک جائی و یک روزی چاپ خواهد شد. منتهی فکر می‌کنم او می‌خواست صبر کند تا همولایتی بهرمانی ما، روزی این مقاله را بخواند که از کرسی ریاست مجلس شورای اسلامی فرود آمده، بر اریکة ریاست جمهوری‌ عروج نموده باشد. (و اخیرا بر ریاست تشخیص مصلحت نظام)، تا در چاپ سوم کتاب ما خدای چه مصلحت داند و بنده خدای، که: خدای مصلحت بنده بهْ از او داند…]

منبع: روزنامه اطلاعات