رشد رشدیه / شادروان دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی - بخش سوم و پایانی

قاعدتاً‌ به کار بردن بعضی اصطلاحات و عبارات غیرمتعارف در مقاله‌ای که به اشاره فرهنگستان ادب و هنر ایران نوشته می‌شود، کمی غیرمعمول است و شامل این ضرب‌المثل هم ولایتی‌های مخلص پاریزی می‌شود که می‌گویند: «روستایی را که رو دادی، با کوش (= گیوه) می‌آید توی اتاق». خصوصا‌ که آن اسمها آنقدرها معروف و مؤثر در جامعة ما هم شاید نبوده‌اند و خیلی از آنها هم درگذشته‌اند.

 

به یاد دکتر سلیم نیساری

قاعدتاً‌ به کار بردن بعضی اصطلاحات و عبارات غیرمتعارف در مقاله‌ای که به اشاره فرهنگستان ادب و هنر ایران نوشته می‌شود، کمی غیرمعمول است و شامل این ضرب‌المثل هم ولایتی‌های مخلص پاریزی می‌شود که می‌گویند: «روستایی را که رو دادی، با کوش (= گیوه) می‌آید توی اتاق». خصوصا‌ که آن اسمها آنقدرها معروف و مؤثر در جامعة ما هم شاید نبوده‌اند و خیلی از آنها هم درگذشته‌اند.

 

به هر حال نشستیم تا توانستیم اسم چند نفر از ساکنان آن روز مدرسة شیخ عبدالحسین را درآوریم. توضیح بدهم که دکتر احسان اشراقی ـ استاد تاریخ ـ هم که اصلا‌ قزوینی است، ‌در سال ۱۳۲۶ [۱۹۴۷م] ساکن مدرسة شیخ عبدالحسین بود و بعدا‌ ما هم در رشتة تاریخ و جغرافی درس خواندیم و او معلم رشت و مازندران شد و من معلم تاریخ در کرمان.

صرت مغربا و صرت مشرقا

شتان بین المشرق و المغرب

 

بعد هم تقریبا‌ با هم به تهران بازگشتیم و هر دو در گروه تاریخ معلم شدیم و با یکی دو سالی فاصله بازنشسته شدیم، و هر دو ایام کار را در یک اتاق کار می‌کردیم، و هنوز هم بعد از بازنشستگی که دلمان به دیدن این دختران و پسران جوان تاریخ‌خوان خوش است، هر هفته‌ای یکی دو ساعت به عنوان تدریس، ولی در واقع برای دیدن همین بچه‌ها که برق امید، مثل گلهای بهاری در چشمشان می‌درخشد، به دانشکده می‌آییم و هم‌قول بابافغانی شیرازی می‌شویم که گفته بود:

این یک نفس که بوی گلی می‌توان شنید

بیرون مرو ز باغ که فرصت غنیمت است

 

مثل اینکه، این سی چهل تا دختر و پسر هم به هوای همین «امامزاده جل‌بند بی‌معجزة» تاریخ که ما این روزها ادعای تولیت که نه، ادعای جاروکشی آن را داریم، به این گروه رو آورده‌اند، غافل از آنکه مثل امامزاده پیرمراد داراب یا امامزاده خورورة اراک، به قول قدیمی‌ها:«امامزاده است و همین یک قندیل».

 

به هر حال پریروز من و دکتر اشراقی نه عقلهای خود را، بلکه ۱۶۵ سال حافظه خود را روی هم گذاشتیم(آخر من متولد ۱۳۰۴ ش [۱۹۳۵م] هستم و دکتر اشراقی متولد ۱۳۰۶ [۱۹۲۷م]) و اسامی چند تن از دانشجویان ساکن مدرسة شیخ عبدالحسین را به خاطر آوردیم و هی هذه: نوروزیان(اهل قزوین)، طباطبائی(اهل مشهد)، موسوی (احتمالا‌ کرمانی)، منوچهری، حشمتی، طالقانی(که بعدها از اطبای معروف شد)، عالی، جلال‌الدین خرمشاهی(قزوینی)، درگی(اهل الموت همولایتی ثابت الموتی، متولی مسجد)، مرتضوی. البته دیگرانی هم بودند که اسامی آنها یادمان نیامد، بسیاری از آنها هم درگذشته‌اند که من از به کار بردن کلمة مرحوم خودداری کردم. خود من هم مردم از بس که کلمة مرحوم را به کار بردم در اول نامهایی که در این مقاله به میان می‌آید؛ ولی چاره‌ای نیست، وقتی مقاله از کسی خواستی که با دو نسل سی ساله پیشتر از جوانان امروز زندگی کرده و به آنها درس داده است، لامحاله این عنوان در اول اسمها تکرار خواهد شد و بیمی و پرهیزی هم از آن نباید داشت که این شتر دم هر خانه‌ای خواهد خوابید، به قول حکیم رکنا مسیحای کاشانی:

در غربتِ مرگ، بیمِ تنهایی نیست

یاران عزیز آن طرف بیش‌ترند

 

این را هم عرض کنم که پیش از ما و بعد از ما همیشه مدرسة شیخ عبدالحسین طلبه‌نشین بوده است. مش‌ رضا‌قلی سرایدار مدرسه که خود از قزاق‌های زنجانی عصر لیاخوف بود و مردی بسیار نازنین بود و به گردن همة ما ساکنان مدرسه حق داشت، یک روز مرا به داخل اتاقی برد که معلوم بود یک وقتی مرحوم دکتر ناظرزادة کرمانی در آن بیتوته کرده است. بر دیوار طاقچة اتاق، شعری از خود ناظرزاده نوشته بود که بقایایی از آن با زغال همچنان باقی مانده بود:

گر حجره دودخورده و تاریک شد چه باک

الماس در زغال سیه می‌شود پدید

 

باید اشاره کنم که نه تنها مدرسة شیخ عبدالحسین، بلکه مدرسه‌هایی مثل مدرسة شیخ هادی که در خیابان شاپور سابق بود، و مدرسة سپهسالار قدیم(مروی) که در همین کوچة مدرسة رشدیه قرار داشت، و مدرسة سپهسالار جدید (مطهری امروز) و سایر مدرسه‌ها نیز قبل از آنکه امیرآباد به اختیار دانشگاه تهران درآید، طلبه‌نشین و خصوصا‌ دانشجوپذیر بوده‌اند. در باب مدرسة شیخ عبدالحسین یادداشت‌هایی قبلا‌ چاپ کرده‌ام که هم در بازیگران کاخ سبز، و هم در پوست پلنگ، ص۲۸۹ چاپ شده است.

 

در عین حال مثل بسیاری از «الکی خوش‌»ها از اوضاع روزگار هم غافل نبودم، و درباره بسیاری از مسائل مهم جهانی شعر می‌گفتم و مثاله ترجمه می‌کردم. گفتم که سال پایان جنگ جهانی دوم از سالهای تاریخ‌ساز عالم بود. برای اثبات این امر تنها اشاره کنم که چند مملکت تازه بر دنیا اضافه شد که پاکستان یکی از آنهاست که از شکم هندوستان درآمد، و اسرائیل کشور پر سرو صدای دوم است که در غزه و فلسطین و اورشلیم پا گرفت، و بالکان که با اتحاد یوگسلاوی بالاخره منبع چند دولت، از جمله دولت دوم مسلمان اروپا(بوسنی و هرزگوین) شد، و آلمان که به شرقی و غربی تقسیم شد و قریب پنجاه سال در این حالت باقی ماند و دهها دگرگونی دیگر که لزومی به بازگویی ندارد.

 

شاید مهمترین آنها جدا شدن پاکستان از هندوستان باشد که با توافق مونت باتن ـ نایب‌السلطنة هندـ در نیمه شب جمعه ۱۵ اوت ۱۹۴۷ م [۲۵ مرداد ۱۳۲۶] استقلال هند اعلام شد و من دانش‌آموز که «نه سر پیاز بودم و نه ته چغندر»، قصیده‌ای در فضایل استقلال هند ساختم، و با اصرار تمام به ادارة رادیو که آن روزها در میدان ارگ ـ نزدیک مدرسة شیخ عبدالحسین ـ‌ بود، رفتم و به مرحوم اعتصام‌زاده که متصدی برنامه‌های رادیویی بود، دادم و او اجازه داد که خودم بروم و در رادیو بخوانم. با اتوبوس خود را به سیدخندان رساندم و در آنجا خانم پرنیان، خندان‌تر از سیدخندان مرا به پشت میکروفون برد و شروع کردم به خواندن:

 

دی صبا پیغام داد از جانب بنگال هند

مژدگانی ده که برپا گشت استقلال هند

پرچم آزادگی افراشت بر اوج شرف

نام پاکستان هم از پنجاب و هم بنگال هند

وه که با فکر جناح و رهبری گاندی

یافت پایان عاقبت دوران اضمحلال هند

 

سالها بعد بود که خواندم که وقتی این توافق ناخواسته به عمل آمده بود، مرحوم گاندی خطاب به جناح گفته بود: «از فردا، ما، از اسارت فرمانروایی بریتانیا نجات خواهیم یافت» سپس غمگنانه افزود:«اما از نیمه شب، هند به دو نیم خواهد شد. فردا روز شادی است، اما روز مصیبت هم هست…»۱۰

 

اندکی بعد از اعلام استقلال، گاندی در تاریخ ۹ بهمن ۱۳۲۶ش[۲۸ اوت ۱۹۲۸م] به دست یک جوان متعصب هندو به نام رامنیات کشته شد. این جوان گفته بود: «من مخالف کمک گاندی به مسلمانان بودم.»۱۱ باید گفت شاید این جوان، سرگذشت«دره سوات» هشتاد سال بعد را در آئینة تقدیر می‌دید. امروز پاکستان یکی از پرمشکل‌ترین دولت‌های دنیاست و در عوض، هند کم دردسرترین دولت دمکراسی شرق برای سازمان ملل محسوب می‌شود.

 

البته آثار جنگ در همه جا و همه چیز مشهود بود: از نان کوپنی گرفته تا کمیابی لامپ چراغ فتیله‌ای. مهاجرت از دهات و شهرها به پایتخت و بیکاری مردم، و کثرت دستفروشان پرتقال‌فروش که به اصطلاح ستون اصلی تظاهرات میدان توپخانه(میدان امام) را تشکیل می‌دادند. همة اینها چهرة تهران را تغییر داده بود.

 

اولین کار یک تازه وارد این بود که یک کت خارجی بخرد و لباس نو بپوشد و مخلص نیز چنین کرد. توضیح آنکه بر اثر جنگ، گروهی در میدان‌ها و بمباران‌ها کشته می‌شدند که البته شمار آن به میلیون‌ها می‌رسید. گروهی بودند که لباس‌های این کشتگان را درمی‌آوردند و جمع‌آوری می‌کردند و تمیز می‌کردند و رفو می‌کردند، اتو می‌کشیدند، و کشتی کشتی به ممالک فقیر و عقب افتاده می‌فرستادند و بیکاران شهر هم از واردکنندگان این کالا که عموما‌ ثروتمند شده بودند و «غنی‌الحرب» نامیده می‌شدند، این کت‌ها و شلوارها را می‌گرفتند و هر یک ده پانزده تا روی دوش می‌انداختند و در میدان و بازارها می‌فروختند با فریاد اینکه: «آی، کت و شلوار خوب داریم!» مخلص نیز به برکت جنگ، در همان روزها با خرید یکی از همین کت‌های شسته رفتة رفو کرده شده نونوار شده بود. کت‌هایی که مایة اصلی عامل انتقال تیفوس به مردم بینوا هم بود، اگر درست تمیز و اتو نشده بود.

 

گرامیداشت نیساری

برگردیم به اصل مقصود که باعث تحریر این مقدمات است:

 

تابستان گذشته که در تورنتو(کانادا) بودم. مرقومه‌ای از جانب فرهنگستان ایران به امضای استادِ فاضل آقای دکتر غلامعلی حداد عادل رسید که طی آن خواسته شده حداکثر تا ۳۱ر۵ر۱۳۸۹، اگر بتوانم یادداشتی در یادوارة استاد عزیز آقای دکتر سلیم نیساری ـ عضو پیوستة برگزیدة فرهنگستان زبان و ادب فارسی ـ تقدیم کنم. من که سالها بود می‌خواستم به صورتی میزان ارادت خود را به دکتر نیساری عرضه کنم، فرصت را از دست ندادم و هم‌قول با آن شاعر نامدار ماورای البرز اهل آمل شدم که فرموده است:

طالب، شراب و ساقی و گل هر سه حاضرند

دیگر چه بهر توبه شکستن بهانه ماند؟

 

مخلص البته با فرهنگستان ایران چه پیش از انقلاب و چه بعد از انقلاب بیگانه و قهر نیستم و شاید اگر نه تنها، بل یکی از قدیم‌ترین کسانی باشم که در همان سالها، یعنی یکی دو سال بعد از تحصیل در مدرسة رشدیه و هنگام دانشجویی براساس نامة شمارة ۱۵۰ مورخ ۷ر۶ر۱۳۲۸[۲۶ اوت ۱۹۴۹م] در هشتاد و ششمین جلسة انجمن ادبی فرهنگستان ایران، عضویت مخلص به تصویب رسیده است و ابلاغ این تصویب به امضای رئیس انجمن ادبی فرهنگستان ایران مرحوم حسین سمیعی(ادیب‌السلطنه) است و این مربوط به شصت و یک سال پیش می‌شود.

 

در شرکت در یادواره‌ها هم مبتدی نیستم، به دلیل اینکه به موجب یادداشت شمارة ۱۱۷، مورخ ۲۸ر۲ر۱۳۳۰[۱۷ مه ۱۹۵۱م] همان فرهنگستان در مجلس یادبود استادان فقید مرحوم ملک‌الشعراء بهار و مرحوم رشید یاسمی که روز شنبه ۳۰ر۲ر۱۳۳۰ [۱۹ مه ۱۹۵۱م] ساعت پنج و نیم بعدازظهر در تالار فرهنگستان تشکیل می‌شد، دعوت به همکاری شده بودم. و این درست در ایام صدارت مرحوم دکتر محمد مصدق بود.(هر دوی این یادداشت‌ها در بعضی کتاب‌هایم عینا‌ افست شده است).

 

من تعمّد داشتم که جواب رئیس فرهنگستان بعد از انقلاب، استاد حداد عادل را به تفصیل بنویسم و آن نیز در شرح پیدایش و ترتیب دبیرستانی باشد که براساس یک حادثة تاریخی(مهاجرت دسته‌جمعی) فراهم آمد، و نام از معلّمینی ببرم که باری به حق، حقی به گردن این شاگرد ناتوان روستایی خود داشته‌اند و شرمنده‌ام که نه رعایت اصول و جوانب نظرات اولیای فرهنگستان شد ـ از جهت اختصار و شمول ـ و نه رعایت جانب استادان شد از جهت احترام و رعایت شئون، و نه از جهت خوانندگان که به هرحال دستاوردی درخور نیافتند.

خـواهـم که در این گناهـکاری

سیـماب شـوم ز شـرمـسـاری

 

مطمئنا‌ اعضای محترم فرهنگستان و دوستان و همکاران دکتر نیساری حق مطلب را دربارة ایشان به تفصیل نگاشته و آنچه باید بگویند، خواهند گفت. من همان‌طور که گفتم، بهانه می‌جستم که از نحوة تأسیس یک دبیرستان در شصت سال پیش و از مشکلات تحصیل یک دانشجوی شهرستانی در تهران شصت سال پیش، این سخنان را به میان آورم و امیدوارم استاد نیساری این شعر سوزنی سمرقندی را در حق قلم من به زبان نیاورند که فرمود:

جنگش ز جای دیگر و بر من بهانه‌جوی

مستی به جای دیگر و بر من همه خمار

 

هم نامة رئیس فرهنگستان شصت سال پیش، و هم اظهار عنایت رئیس امروز فرهنگستان، یعنی دوست قدیم جناب دکتر حداد عادل، از جهت تشویق و ترغیب و کسب افتخار برای کسی است که خود را هنوز هم دانشجوی فرهنگ این مملکت می‌داند، نامة هر دو، چه شصت سال پیش و چه امروز، هر دو باعث کسب افتخار است:

هر دو به مقصدی روان، هر دو امیر کاروان

عقل به عشوه می‌برد، عشق بَرَد کشان کشان

 

فرهنگستانی که در ۱۳۱۴ش[۱۹۳۵م] با انجمنی از ۲۴ نفر از فحول دانشمندان، به نام فرهنگستان ایران تشکیل شد۱۲ و سالها مرحوم محمدعلی فروغی، و چند سالی نیز مرحوم وثوق‌الدوله ریاست فرهنگستان اول را به عهده داشت. آن فرهنگستان که جلسات خود را در حاشیة مسجد سپهسالار(مطهری فعلی) تشکیل می‌داد، اعضای نامداری در آن شرکت می‌کردند، و مجلس یادبود بهار و رشید یاسمی را بزرگانی چون بدیع‌الزمان و بهمنیار و فاضل تونی و دکتر سیاسی و دهها تن امثال آنان می‌آراستند، و توجه و عنایت انجمن به دانشجوی حجره‌نشین مدرسة شیخ عبدالحسین یا امیرآباد ـ تنها و تنها برای پرورش و بالش احتمالی اندک استعدادی است که تصور می‌کردند ممکن است در خاکدانی پیدا شود، وگرنه به تعبیر بیهقی: «پیش آفتاب، ذره کجا در حساب آید؟» ولی البته این مثل قالیبافان کرمانی هم هست که: «ذره ذره، پشم، قالی می‌شود.» هر چند که باز باید این شعر را تکرار کنم که:

شاگردی روزگار کردم بسیـار

در دور زمان، هنـوز اسـتاد نی‌ام

 

اما شوخی روزگار است که فرهنگستان فعلی ایران که از آن می‌توان به «فرهنگستان سوم» تعبیر کرد، به همان ذرة بی‌مقدار دانشجوی شصت سال پیش، افتخار می‌بخشد که در بزرگداشت یکی از اعضای نامدار و محققان بزرگ عضو فرهنگستان شرکت کند و شوخی آن وقت جدّی‌تر می‌شود که این استاد نامدار عضو فرهنگستان(یعنی آقای دکتر سلیم نیساری) کسی نیست جز همان معلّم جوانی که من قول داده بودم در پایان مقاله‌ام از او یاد کنم!

 

توضیح آنکه وقتی شعبة ادبی دبیرستان مروی روبه‌راه شد و من هم مثل سایر شاگردان، ترک و کرد و فارس در آن راه یافتم، یک روز متوجه شدم جوانی آراسته و خوش‌چهره در کلاس ادبی حضور یافت و درس تاریخ ادیبات و بعضی دروس دیگر را به عهده گرفت. و او همین آقای سلیم نیساری بود. لهجة شیرین این ترک فارسی‌گوی همه را به خود جلب کرد، و مهمتر از آن روش تدریس او بود که با معلمانی که پیش از آن تاریخ ادبیات معمول مرحوم دکتر رضازادة شفق را تدریس می‌کردند و بچه‌هایی که شرح حال و اشعار شعرا را از روی آن حفظ می‌کردند، به کلی تفاوت داشت.سلیم نیساری آن روزها از معلمان جوان وزارت فرهنگ به شمار می‌رفت، و البته بعدا‌ مقامات عالی اداری مثل رئیس اداره تعلیمات عالیه و نگارش وزارت فرهنگ حتی ریاست دفتر و معاونت وزیر فرهنگ را هم به دست آورد؛ ولی آن روزها معلّمی بود که جوانان حرف او را خوب گوش می‌کردند، و روش او را در نقد شعر پارسی و نحوة تدریس تاریخ ادبیات می‌پسندیدند، و چون لهجة ترکی او که بسیار دلپذیر صحبت می‌کرد، با اندکی ملاحت برگرفته از نمک دریاچة رضائیه(ارومیه) حلاوت تازه می‌یافت، بسیار مورد علاقة دانش‌آموزان قرار می‌گرفت و مخلص یکی از محصلانی بود که از کلاس‌های استاد نیساری بهرة‌ فراوان می‌برد و چون این حق بزرگ را که یکی از حقوق شش‌گانه بر گردن آدمی است، باید به جای آورد، با کمال خوشوقتی برای ادای احترام به محضر این معلم شصت و چند سال پیش خود، و استاد نامدار و حافظ‌شناس صاحب‌نظر امروز ایران، این چند سطر را تقدیم می‌کند.

 

 

مراحل استاد و شاگردی ما بیش از شصت سال است که ادامه دارد و هم امروز هم ماهی یک بار، یک جلسه از معلمان سالخوردة آموزش و پرورش تشکیل می‌شود که هر چند اکثریت با معلمان فیزیک دبیرستان البرز است، ولی جای تاریخ و ادب و فلسفه و ذوق نیز در آنجا خالی نیست و مخلص پاریزی به عنوان شاگرد تاریخ و استاد سلیم نیساری به عنوان استاد و پیر و مراد ادبیات فارسی، در آن مجمع افتخار داریم که حضور به هم رسانیم، و بالاتر از آن اینکه جلسه معمولا‌ با خواندن یک غزل حافظ، بر صورت تفأل هر بیت آن برای یکی از اعضای حاضر خاتمه می‌یابد. و این غزل معمولا‌ از آن دیوان حافظ استخراج می‌شود که استاد دکتر سلیم نیساری، با دقت تمام به تصحیح و تحشیه آن بر اساس مقابله با بیش از پنجاه نسخه ترتیب داده‌اند. افتخاری از این بالاتر برای معلم و متعلم حاصل می‌شود؟

 

کار دکتر نیساری بر روی حافظ، ارزش این را دارد که از طرف یکی از محققان، به صورت مقاله‌ای جداگانه در همین یادواره تحریر شود، درست است که استعدادها متفاوت است، و به قول راغب اصفهانی:

جهان اگر چه ز موسی و چوب، خالی نیست

یـکی کـلیم نـگـردد، یـکی عصـا نشـود

اما به هر حال وظیفه معلم این است که به هر موجودی، به اندازه وسع استعدادش، تعالی و ترقی بخشد، و این تنها نتیجه‌ای است که فلسفه وجودی آموزش و پرورش را تببین می‌کند، و فلسفه تحریر این یادداشت مخلص نیز اعتنا به ارزش کار معلم در تحولات آینده است. «بدون استثنا، هیچ معلمی نیست که از شاگرد معروفش معروف‌تر باشد. ممکن است در این مورد به من ایراد بگیرند که سمبل و نمونه معلم و شاگردی در عالم خارج دو تن هستند: یکی به نام ارسطو که به لقب معلم اول معروف است، و دیگری به نام اسکندر که فاتح‌ عالم است و به ذوالقرنین هم مشهور شده. این دو یکی از دیگری مشهورتر است؛ اما لااقل این نکته هست که نمی‌توان گفت کدام یک از دیگری مشهورتر است؛ یعنی در واقع هر دو مشهورترند، ولی یکی از دیگری مشهورتر است هر چند عبارت غلط می‌شود»۱۳ در مورد این اشتباه لفظی، من شعر مولانا را شاهد آورده‌ام که می‌فرماید:

در دو چشم من نشین،‌ای آن که از من من تری

تــا قـمـر را وانـمایـم کز قـمر روشـن‌تری

 

اندرآ در باغ تا فانوس گلشن بشکند

زانکه از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشن‌تری

 

در پایان این مقاله بی‌سروته که بعضی‌ها شاید بگویند: کارت به موضعی که بگویند: بس رسید! آری، اینک یک سؤال بنیادی ممکن است برای خواننده پیش آید که: آیا بعد از انقلاب مشروطه و تبدیل مکتب خانه ملاحوا و ملاباجی به دبستان رشدیه و دبیرستان البرز و هدف و خوارزمی و با وجود آشنایی معلمان بچه فلک کن، به آموزگاران روان‌شناسی دکتر سیاسی خوان، و کلاس‌های تدریس عملی دکتر هوشیار دیده و با محاسبه فارغ‌التحصیلان ۲۵ باب دانشسرای مقدماتی که هر کدام سالی ۳۰ تا ۳۵ تن فارغ‌التحصیل۱۴ می‌دادند و طی یک دوره سی‌ساله نزدیک به سی‌هزار معلم می‌شود و ضمن حضور ورزش و نمایش و گردش علمی و سخنرانی در سالن و برنامه درسی و در عین حال عبور از جدول ضرب فیثاغورت و محاسبه با خط‌کش مهندسی به دنیای کمپیوتر و عصر کوانتومی در عصر چاپ لیزری و روزگار تصویر دیجیتالی، از روزگار لوحهای دهان‌شو تا عصر تخته سیاه و بالاخره ایام تلویزیون آموزشی و لب‌تاب و عصری که تلفن همراه آدم را گاو می‌خورد و بعد صدای آن از شکم گاو خارج می‌شود، آیا ما معلمان به وظیفه خود عمل کرده‌ایم، روزگار و روش نوین دکتر صدیق اعلم و تعلیم و تربیت دکتر هوشیار و روان‌شناسی و منطق دکتر خوانساری بسیار تغییر کرده و چه تغییری از این بالاتر که آن روزها شاگردان روستایی بودند که از ده به شهر می‌آمدند و وقتی شاگرد اول می‌شدند، عکسشان در روزنامه ترقی چاپ می‌شد(کاری که مرحوم همایونی رئیس مدرسه رشدیه که بعد از آذرنوش رئیس مدرسه شده بود، در حق من انجام داد) و از امروز روزگاری است که بچه‌های شهر، از شهرهای بزرگ، به دانشگاه‌های مستقر در روستاهای کوچک می‌روند که دکتر شوند و لیسانسیه؛ کاری که فی‌المثل دانشگا‌های اهر و جهرم و تفت می‌کنند! یک روز بود که مستوفیان و صدراعظم‌های این مملکت از آشتیان و تفرش و گرگان به پایتخت می‌آمدند و حالا بچه‌های وزیران و وکیلان پایتخت به آشتیان و میبد می‌روند که روش مملکت داری بیاموزند! شهرکی که جمعیت دانشگاهی او دارد از جمعیت خود آبادی بیشتر می‌شود. هدف یکی است، و آن پرورش نسل جدید برای اداره آینده مملکت. پنجاه و چند سال پیش، شعری گفته بودم که در نشریه ۱۳۳۳ش[۱۹۵۴م] فرهنگ کرمان به چاپ رسید۱۵ و چند بیت آخر آن این بود:

چشم گشای و ببین، سعادت موعود

چیست به دنیا به غیر خواب و چریدن؟

تازه گـلی را ز تـندباد حــوادث

در کنف احتمای خویش کشیدن

غنـچـه او را بـه نوبهـار رساندن

صحت او را به سقم خویش خریدن

آتیه را در کفاش نــهادن و آرام

خاطر از این رشته حیات بریدن…

 

هدف همه ریاضیات و فلسفه و هندسه و تاریخ و ادب آن است که طفلی بتواند روی پای خود بایستد، حق خود را بشناسد، رأی خود را حفظ کند، به عدالت پایبند باشد، و در زندگی اجتماعی هوشمندانه با دیگران همکاری کند. به گمان من علت غائی مصدوقه «علّموهم و کفی» همین است و لاغیر: راستی آیا ما معلمان به وظیفه خود عمل کرده‌ایم؟

 

البته من منکر پیشرفت‌های عظیم فرهنگی ایران در این صدسال که از عمر مشروطه گذشته، نیستم و بارها گفته و نوشته‌ام که وجود یک کادر مجهز پزشکی که امروز سراسر شهرهای ایران را پوشانده است و یک کادر عظیم دادگستری که چهره قضاوت ایران را بعد از کاپیتولاسیون در دنیا دگرگون کرد و یک گروه بی‌شمار مهندسی که چهره شهرها و روستاها و بیانان‌های ایران را دنیاپسند ساخت و امروز می‌خواهد پل میان قشم و فارس را بسازد، نتیجه زحمت جان‌فرسای همین گروه معلمان قناعت‌پیشه است که عمری را با صداقت به کار پرداختند، اما آن روز که فرمان مشروطه امضا شد، بیخود نبود که گروه کثیری از آزادیخواهان طالب ایجاد مدارس جدید شدند؛ چه، آنها می‌دانستند که در صدور فرمان مشروطه، به قول یک صاحب‌نظر فرنگی «نه شاه فهمید که بچه داد و نه ملت فهمید که چه گرفت»! پس آن گروه اندیشمند متوجه شدند که باید مراکزی باشد که نوجوانان را با حقوق جدید خود آشنا کند و آن را به عهده مدارس جدید گذاشتند، و یکباره در همان روزها که مجلس به توپ بسته می‌شد، دهها مدرسه جدید در اکناف ایران و پایتخت باز شد و معلمان و مدیران فداکار با همه مشکلات به کار پرداختند. قصد از تأسیس این مدارس قبل از هر چیز، این بود که ملت با حقوق و تکالیف خود آشنا شود.

 

از اینجاست که من سؤال کردم و سؤال را اول از خودم کردم. آری، سؤال کردم که: آیا ما معلمان به وظایف خود کما هو حقه عمل کرده‌ایم؟ یا اینکه با همان ضَرَب ضَرَبا، وقت خود و اطفال را باد هوا کرده‌ایم؟تکرار می‌کنم که این سؤال هنوز باقی است که: ما معلمین(خودم را جزء این قوم می‌آورم که به هر حال پیراهنم در آفتاب آنها خشک می‌شود و خودم پنجاه و نه سال و پدرم بیست و چند سال معلم بوده‌ایم، یعنی ۸۰درصد از هشتاد سال عمر مشروطه را معلمی کرده‌ایم)، آیا ما معلمان به وظیفه خود خوب عمل کرده‌ایم؟ معلمی که نتواند جواب این سؤال را مثبت بدهد، به روایت همان حافظ که دکتر نیساری تصحیح کرده: «نی سواری است که در دست عنانی دارد»! باید عرض کنم جواب این سوال، اگر یک «نه» با حروف دوازده سیاه نباشد، باری یک «نه» با حروف ده نازک ـ به قول حروفچین‌های قدیم ـ می‌تواند باشد؛ زیرا هنوز نتوانسته‌ایم این همه جوان را طوری بار آوریم که به وظایف خود عمل کنند و در سرنوشت خود مؤثر باشند.

هزار دجه کشیدیم و تشنگی باقی است

حرارت دل از این آب آتشین نشست

 

این نکته را من در مقدمه کوتاهی بر تاریخچه دانشسرای مقدماتی دختران کرمان، تألیف خانم روح‌الامینی ـ از معلمات صاحب‌نظر کرمان ـ اندکی شرح داده‌ام و اشاره کرده‌ام که این ناکامی محصول کارهایی است که نبایست می‌کردیم و کردیم، و برخاست رفتارهایی است که لازم بود بکنیم و نکردیم. به قول آن درویش دهلوی:

 

صبا را شرم می‌آید به روی گل نگه کردن

که رخت غنچه را واکرد و نتوانست تا کردن!

 

پی‌نوشت‌ها: ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱۰ـ آزادی در نیمه شب، لاری کینز و دومینیک لاپیر، ترجمة پروانه ستاری، ص۳۰۳٫

۱۱ـ اطلاعات ۸۰ سال، ج۱ ص۸۴٫

۱۲ـ‌ تاریخ فرهنگ ایران، عیسی صدیق ص۳۵۶٫

۱۳ـ بازیگران کاخ سبز، چاپ دوم، ص۵۴٫

۱۴ـ عجیب است که این میزان ۳۵ شاگرد برای یک کلاس از عصر هخامنشی تا روزگار ما ثابت مانده ـ در وقتی که گشتاسب ناشناس به روم پناهنده شد و خواست در دکان آهنگری شاگرد شود، به قول فردوسی نامدار، آن آهنگر که:

همی ساختی نعل اسبان شاه

به قیصر مر او را بُدی پایگاه

ورا یار و شاگرد بُد سی و پنج

ز پتک و ز آهن رسیده به رنج…

۱۵ـ فرهنگ کرمان، ص۱۴۸، بازیگران کاخ سبز، ص۸۶٫ از قطعه‌ای باعنوان:

چیست مقام معلمی که مبادا

پای کسی تا به این مقام رسیدن….

منبع: روزنامه اطلاعات