رشد رشدیه / شادروان دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی - بخش اول

مرحوم دکتر سلیم نیساری (آذر۱۲۹۹ـ دی۱۳۹۷) عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی، عمر بابرکتش در آموختن، آموزاندن، تألیف و تصحیح سپری شد. او به یمن تحصیلات تخصصی در علوم تربیتی و زبان‌شناسی، از جمله نخستین کسانی بود که به تألیف کتاب آموزش زبان فارسی به خارجیان همت گماشت. به تحقیق و تألیف در زمینه «دستور خط فارسی» و املا و انشای فارسی علاقه‌مند بود و از صاحب‌نظران این حوزه به شمار می‌رفت.

 

 به یاد دکترسلیم نیساری

اشاره: مرحوم دکتر سلیم نیساری (آذر۱۲۹۹ـ دی۱۳۹۷) عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی، عمر بابرکتش در آموختن، آموزاندن، تألیف و تصحیح سپری شد. او به یمن تحصیلات تخصصی در علوم تربیتی و زبان‌شناسی، از جمله نخستین کسانی بود که به تألیف کتاب آموزش زبان فارسی به خارجیان همت گماشت. به تحقیق و تألیف در زمینه «دستور خط فارسی» و املا و انشای فارسی علاقه‌مند بود و از صاحب‌نظران این حوزه به شمار می‌رفت. اهتمام دیرپایی به شناخت و گردآوری و معرفی نسخه‌های خطی قدیمی دیوان حافظ داشت و در حافظ‌پژوهی، به‌ویژه در نسخه‌شناسی دیوان حافظ صاحب‌نظری برجسته بود. وی مدیریت موفق مؤسسات علمی و فرهنگی را نیز در داخل و خارج کشور تجربه کرده بود و کتاب‌هایی که در قلمرو فرهنگ و ادب با مدیریت او منتشر شده، بخش دیگری از خدمات او به شمار می‌آید. چند سال پیش در جشن‌نامه بزرگداشت استاد نیساری که زیر نظر دکتر حداد عادل منتشر شد، مرحوم دکتر باستانی پاریزی نوشتار مفصلی با عنوان «رشد رشدیه» تقدیم کردند که در زیر آن را بازخوانی می‌کنیم و بدین بهانه یاد هر دو عزیز را گرامی می‌داریم.

 

***

 

سال ۱۳۲۵ش [۱۹۴۶م] از سالهای تاریخ‌ساز عالم و هم ایران است. برای عالم از آن جهت که یک سال پیش از آن، بمب اتمی آمریکا تکلیف هیروشیما را روشن کرد و آخرین بقایای مقاومت متحدین، تسلیم بدون قید و شرط را پذیرفت ۲۰ر۵ر۱۳۲۴ [۱۰ اوت ۱۹۴۵] و کار جنگ شش‌هفت ساله با انفجار بمب اتم پایان گرفت؛ اما از جهت تاریخ ایران هم مهم است، به دلیل آنکه بر طبق پیش‌بینی مرحوم فروغی در قرارداد ورود متفقین به ایران، قرار شده بود که سه ماه بعد از پایان جنگ، قوای آنها از ایران خارج شود که آمریکا و انگلیس به موقع خود رفتند، و تنها روسها در آذربایجان ماندند که آن نیز به تدبیر قوام‌السلطنه نخست‌وزیر ایران، در اول آذر ۱۳۲۵ [۲۶ نوامبر ۱۹۴۶] و قشون، پادگان قزوین را به تصرف درآوردند و دموکرات‌های آذربایجان به روسیه فرار کردند و مسئله آذربایجان نیز پایان یافت. و این واقعه در جامعه ایران از حوادث تاریخ‌ساز بود.

 

روزنامه اطلاعات مورخ ۱۶ مرداد ۱۳۲۴ [۷ اوت ۱۹۴۵] تحت عنوان «بمب اتم، بزرگترین اختراع جنگ حاضر»، نوشت: «معادل شدت انفجار ۲۰هزار تن مواد منفجره و نیروی مخرب آن سه‌هزار بار بیش از نیروی مخرب‌ترین بمبی است که تاکنون اختراع شده است…» و رادیو توکیو در همان روزها اعلام داشت که: «در انفجار بمب اتمی هیروشیما، موجود زنده‌ای در آن شهر باقی نمانده است».۱ بنابراین مصداق شعر سعدی در مورد پایان جنگ جهانی ثابت شد که:

 

غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد

سوزنی باید کز پای درآرد خاری

 

لابد خوانندگان خواهند گفت: «خودبزرگ‌بینی فلانی را ببین که در برابر حوادثی مثل انفجار نخستین بمب اتمی دنیا، و سقوط هیتلر و تسلیم ژاپن و تقسیم آلمان به دو آلمان شرقی و غربی،‌ و فرورفتن نصف شرقی اروپا در محاق کمونیسم که منجر به ساختن دیوار برلین شد، و تقسیم هند به دو مملکت پاکستان و هندوستان، و رفتن رضاشاه از ایران، و محاکمه مارشال پتن فاتح وردن، و دهها و صدها واقعه کوچک و بزرگ دیگر که در حدود همین سالها رخ داد، حالا یک روستایی جلمبر پاریزی سر برداشته و می‌گوید: این سال، برای مخلص هم در زندگی، سالی سرنوشت‌ساز بوده است!» لابد خوانندگان این سطور که بیشتر اهل کمال هستند و از ادب فارسی سررشته دارند، هم‌قول عطار شاعر عارف بزرگ خواهند شد و خطاب به این ذره ناچیز پاریزی، این دو بیت شاهکار عطار را خواهند خواند که:

 

زمین در جنب این نه طاق مینا

چو خشخاشی بوَد بر روی دریا

تو خود پندار، از این خشخاش چندی؟

سزد گر بر بروت خود بخندی!

 

ولی من به هر حال از رو نمی‌روم و روی حرفی که زده‌ام، تأکید دارم. و اول توضیح می‌دهم برای نسل جوان خواننده این مقاله که لابد خشخاش را ندیده‌اند و نان قلابی به اسم «نان خشخاشی» را خورده‌اند! شاید ندانند که یک گوی خشخاش گاهی تا هزار دانه خشخاش در آن نهفته است که هر یک از آن دانه‌ها می‌تواند پس از آنکه زیر خاک رفت، تبدیل به بوته‌ای شود که دهها گوی از آن نوع به وجود آورد و هر یک از دانه‌های خشخاش محصولی می‌دهد که یک مثقال آن می‌تواند شتری را بغلتاند، و به هر حال به علت همین کثرت تصاعدی دانه‌های آن، تا امروز دنیا موفق نشد‌ه است با هزاران توپ و تانک، این گیاه را که به قول یک طبیب بزرگ فرانسوی: «کوکنار اگر گیاه بی‌نظیر نبود، خداوند تاج بر سر گوی آن نمی‌نهاد»، آری با هزاران توپ و تانک و هواپیمای بی‌سرنشین از روی زمین ریشه کن کند.

 

این که اولا و ثانیا آنکه قصد من از بیان اهمیت این سال در زندگی موجودی ضعیف مثل خودم ـ که از آن خشخاش عطاری هم خشخاش‌ترم ـ توضیح حوادث فرهنگی‌ای است که در محوطه کوچک دویست سیصد متری، از بزرگ شهر تهران و در یک گوشه از این مملکت یک میلیون و ششصدهزار کیلومتر مربعی آن رخ داده است، برای نسل جوانی که از مشکلات آموزشی هفتاد سال پیش ایران اطلاعی ندارند یا کمتر اطلاعی دارند.

 

از جهت اینکه در نتیجة عوارض جنگ جهانی، هزاران خانوادة ترک و کرد بر اثر وقایع آذربایجان و کردستان، و همچنین به علت فقر عمومی و رکود حاصل از جنگ و بیکاری، از دهات و شهرها مهاجرت کرده و به تهران رو آورده بودند، جمعیت تهران به صورت تصاعدی بالا رفته بود و بالنتیجه تعداد دانش‌آموزان شهر نیز زیاد شده و خارج از قدرت پذیرش مدارس شده بود، و این‌ نکته برای دبیرستان‌ها که احتیاج به معلم ورزیده و کارگاه و آزمایشگاه و زمین ورزش و سایر چیزها داشتند، محسوس‌تر و وزارت فرهنگ در فکر چاره بود. در رأس همه اینها مسئلة فرزندان آذربایجانی بود.

 

اول کاری که کردند، یک دبستان از دبستان‌های عهد وزارت حکمت را که با آجر قرمز ساخته شده بود و در کوچة مروی، برابر شمس‌العماره قرار داشت، تبدیل کردند به دبیرستان و مدیر آن هم در اول کار آذرنوش نام داشت و بعد آن را به همایونی سپردند که از استخوان‌داران وزارت فرهنگ بود و به قول کشاورزان پاریزی: «از دولت سر گندم، خور و متکی» (خور: گیاهی تلخ‌مزه، و متکیرمهکی: شیرین‌بیان)، آری، «از دولت سر گندم، خور و متکی‌ها هم آب می‌خورند». ما هم به طفیل بچه‌های ترک، در این مدرسه جای گرفتیم. این مدرسه که قبلا دبستان بود و برای خود نامی داشت،‌ آن را تبدیل به دبیرستان کردند و نامش را گذاشتند: «دبیرستان رشدیه». علت هم معلوم بود، مرحوم رشدیة آذربایجانی که از نخستین ایجاد‌‌کنندگان مدرسه به سبک جدید است، مورد توجه و عنایت جناح چپ سیاسی ایران و خصوصاً آذربایجانی‌ها بود، و دولت قوام هم آن روزها برای جلب نظر روسها برای خروج از آذربایجان، تظاهر به چپ‌نمایی می‌کرد، و کابینة او که در ۱۲ مرداد ۱۳۲۵ [۳ اوت ۱۹۴۶] تشکیل شده بود، وزیر فرهنگش دکتر فریدون کشاورز بود و وزیر بازرگانی‌اش ایرج اسکندری و وزیر بهداری‌اش دکتر مرتضی یزدی و وزیر کار و تبلیغاتش مظفر فیروز، همه چپ اندر چپ و بیشتر اعضای حزب توده، و «راستش» اگر بود، اللهیار صالح بود و شمس‌الدین امیرعلائی به هر حال با همین کابینه بود که استالین ـ فاتح برلن ـ حاضر به قبول ملاقات با او شد، و با همین کابینه بود که در واقع استالین، فاتح برلن را، در شطرنج سیاست «آچمز» کرد و به ایران بازگشت و مرحوم روحانی شاعر طنزپرداز در همان روزها گفته بود:

 

سیاست چیست؟ از رنگی به یک رنگ دگر گشتن

مظفر سوی مسکو رفتن و فیروز برگشتن!

 

بعد از بازگشت از مسکو، البته کابینه کمی تغییر کرد و توده‌ای کنار رفتند و دکتر سیدعلی شایگان وزیر فرهنگ شد که چپ نبود، ولی به قول بعضی‌ها تچپچُپ می‌کرد. و این ترمیم کابینه در ۲۸ مهر ۱۳۲۵ [۲۰ اکتبر ۱۹۴۶] صورت گرفت.

 

بعد از سر و سامان دادن آذربایجان، البته بسیاری از همکلاس‌‌های ترک ما به آذربایجان برگشتند، ولی عده‌ای نیز با خانواده‌های خود در تهران ماندند و بعدها صاحب خدمات و مقاماتی شدند؛ اما به هر حال واقعة آذربایجان چنان‌که گفتم، از حوادث تاریخ‌ساز ایران و یکی از پنج شش حادثة تاریخ‌ساز دوهزار و پانصد سالة تاریخ ایران است و همان واقعه‌ای است که وقتی شاه می‌خواست همه چیز را به حساب خود بگذارد، قوام‌السلطنه طی نامه‌ای به شاه به‌حق نوشت: «… تقدیرنامة اعلیحضرت به خط مبارک، به افتخار فدوی رسید که ضمن تحسین و ستایش، فرموده بودند که سهم مهم اصلاح امور آذربایجان به وسیلة فدوی انجام یافته است. متحیر بودم که چگونه افتخار ضبط و قبول آن را حائز شوم؛ زیرا غیر از خود، برای احدی در انجام امور آذربایجان سهم و حقی قائل نبودم. و فقط نتیجة تدبیر و سیاست این فدوی بود که بحمدالله مشکل آذربایجان حل شد و اهالی رشید و غیرتمند آذربایجان با سیاست فدوی یاری و همکاری نمودند…» و این همکاری هم نتیجه تلگرافات ادبیانة همان قوام بود که طبق نوشتة اطلاعات۲ اعلامیة نخست‌وزیر احمد قوام را خطاب به دکتر جاوید استاندار آذربایجان منتشر کرد که طی آن گفته شده بود: «… انتظار من آن است… هر گونه تسهیلات جهت ورود قوای اعزامی از مراکز، شخص جناب ‌عالی نظر به مسئولیتی که دارید، اقدام نمایید. قوای اعزامی مرکز، طبق دستور این جانب،‌ امروز به طرف میانه حرکت خواهد نمود…»

 

و من که آن روزها محصل مدرسة رشدیه بودم، در آن روز وقتی از مدرسة شیخ‌عبدالحسین به بازار کفاش‌ها می‌آمدم و خواستم از خیابان بوذرجمهری سابق بگذرم، متوجه شدم کامیون‌های ارتشی «سپر به سپر» ایستاده، منتظر فرمان حرکت به آذربایجان هستند و مدتی طول کشید تا روزنه‌ای از میان سپرها پیدا کردم و به این طرف خیابان آمدم. همکلاس‌ها همه خبر داشتند و از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند. کاش یکی از آن همدرس‌ها همت می‌کرد و اسامی شاگردان آن کلاس را برای من می‌نوشت.

 

برگردیم به حرف مدرسه رشدیه که نتیجه حوادث آذربایجان بود. اشکال کار استفاده از کلاس‌های مدرسه ابتدایی چند چیز بود: اول آنکه نیمکت‌ها برای بچه‌ها ساخته شده بود و برای پای نوباوگان و بچه‌هایی که مراهق شده بودند، کوتاه می‌نمود و این نکته خصوصاً در مورد تخته‌سیاه کاملا مشهود بود، تخته‌سیاه که بعضی آبی‌رنگ توی دیوار نصب بود، به اندازة قد طفلان ده دوازده ساله و اینک بچه‌های بلندقد ۱۸ و ۲۰ ساله که مثل نردبان دزدها ـ به قول پاریزی‌ها ـ قد کشیده بودند، چاره‌ای نداشتند جز اینکه خم‌خم مسأله را حل کنند، و به هر حال سایر مسائل هم خالی از اشکال نبود. سال‌ بعد که من مقاله‌ای در اطلاعات نوشته بودم تحت عنوان «در ایران، ساختمان‌ها هم رشد می‌کنند»، نظرم بر همین نکته بود که چطور یک دبستان تبدیل به دبیرستان و گاهی هنرستان و دانشگاه می‌شد.۳

 

خیلی زود شش کلاس مدرسه پر شد و سال ششم ما دو شعبه ادبی و طبیعی را داشت. مسأله مهم، تأمین کادر آموزشی دبیرستان بود؛ زیرا معلمان تهران که معمولا بین ۱۸ تا ۲۲ ساعت در هفته کار می‌‌کردند، وقت خود را در سایر دبیرستان‌ها تنظیم کرده بودند و معلم جدیدی در کار نبود. وزارت فرهنگ کوشش کرد از کادر قدیمی وزارت که اغلب آردها را بیخته و آردبیز را آویخته بودند، یعنی در مراحلی بودند که دیگر سر کلاس نمی‌رفتند: یا شغل اداری داشتند و یا در اداره بازرسی سری به اداره می‌زدند و یا خارج از حوزه معلمی فعالیتی داشتند، مثلا روزنامه‌نویسی و تحقیقات و انتشارات، وزارت فرهنگ کوشش کرد که از این طایفه برای کادر این یکی مدرسه تازه تأسیس استفاده کند. و همین امر باعث شد که اتفاقا مدرسه ما پاتوق معلمینی شود که سایر مدارس مهم تهران (مثل البرز و علمی و نوربخش و غیره) در آرزوی آن بودند که این معلمین چند ساعتی در مدرسه آن درس داشته باشند و البته آنها دریغ می‌کردند و نمی‌رفتند. این‌که گفتم سال ۱۳۲۵ [۱۹۴۶م] برای مخلص پاریزی سالی سرنوشت‌ساز بود، به همین دلیل بود که آن یک سال توفیق حاصل شد که یک گروه از کارکشته‌تری و باسوادترین معلمان وزارتخانه‌، در مدرسه ما درس بدهند و بالنتیجه، من هم توفیق استفاده از محضر آنها را داشته باشم.

 

گلی که تربیت از دست باغبان نگرفت

اگر به چشمه خورشید سر کشد، خودروست

 

شاید باید اول از سیدالمعلمین مرحوم سیدمحمد محیط طباطبایی زواره‌ای نام ببرم. این مرد که آن‌ روزها مجله‌ای به نام «محیط» نیز منتشر می‌کرد و در خط سیاست هم ‌از معتدل‌ترین گروه‌های سیاسی جامعه حمایت می‌کرد، به ما درس تاریخ می‌داد. آنها که محضر محیط را درک کرده، یا لااقل از برنامه‌های کم‌نظیر آموزنده او، ظهرهای پنجشنبة هر هفته، یک ساعت تحت عنوان «مرزهای دانش» بهره برده‌اند، متوجه می‌شوند که چه می‌گویم. او خود در تدوین کتاب‌های دبیرستانی دست داشت. ابتدا جغرافیایی برای دبیرستان‌ها نوشته بود به نام «جغرافیای نو»، و بعد در تنظیم کتب تاریخ و جغرافیایی وزارتی که نمونه‌ای از بهترین کتاب‌های درسی تاریخ آموزش و پرورش ایران محسوب می‌شوند، دست داشت.

 

او بر بسیاری از استادان دانشگاه به‌جز مرحوم عباس اقبال که به او ارادت تام داشت، خرده می‌گرفت و کتب و نظرات آنان را نقد می‌کرد. وقتی که فهمید من شعر می‌گویم، غزلی از من گرفت و برای تشویق من در مجله‌اش درج کرد و بعدها اجازه داد که شبهای جمعه، در محفل اختصاصی او که از پنج شش تن فضلای وقت تهران تشکیل می‌شد، من هم در صف نعال جایگیر شوم. تا آنجا که به خاطر می‌آورم، مرحوم سید محمدرضا جلالی نائینی، و برادر جلالی ‌ـ که از قضات نامدار دادگستری بود، و مرحوم طاهری ‌ـ مترجم کتاب «سه یار دبستانی»، و مرحوم سلطانی بهبهانی، از شرکت‌کنندگان اصلی مجمع او بودند. خانة او در کوچة خزعل، خیابان ژالة قدیم (شهدای امروزی) منزل امید این جمع در شبهای جمعه بود و تا دم مرگ او نیز مجمع ادامه داشت.

 

معلم دیگر ما مرحوم سیدصادق گوهرین بود: مردی نژاده و از خانواده‌های متعین تهرانی که بیشتر اقوامش جواهرفروش بوده‌اند و او به گوهر حکمت و عرفان آراسته شده، درس فلسفه و منطق و اندکی هم روان‌شناسی و تاریخ ادبیات به ما می‌داد. او بعدها از استادان نامدار دانشگاه تهران شد و کتاب‌های متعددی تألیف کرد و در شناخت مولانا و مثنوی صاحب‌نظر بود. سالها بعد که من در کرمان «نامة هفت‌واد» را منتشر می‌کردم،‌ یک نامة دلپذیر به انشای او دریافت کردم که در هفت‌واد چاپ شده است.

 

معلم دیگر ما مرحوم محمدعلی خلیلی بود: استادی سالخورده و عربی‌دان که به ما عربی درس می‌گفت. او و برادرش عباس خلیلی ‌ـ پدر سیمین بهبهانی از همسر اولش بانو فخر عادل ‌ـ از نامداران عرصة‌ مطبوعات بودند. محمدعلی خلیلی مترجم کتاب «تاریخ اسلام» علی‌وردی عراقی نیز هست؛ کتابی انقلابی که یک کرد عراقی نوشته و در روزگار خودش جزء کتب ممنوع‌الانتشار در عراق بود. محمدعلی خلیلی فرهنگ معروف «المنجد» را نیز به فارسی ترجمه و چاپ کرده است. به هر صورت محضر این معلم نجیب و کمی عصبی بااحساسات، برای دانش‌آموزان مدرسة رشدیه که بیشتر هم ترک‌زبان بودند، غنیمتی بود.

 

معلم دیگر ما در ادبیات فارسی، مرحوم محمدجواد تربتی بود: مردی شاعرپیشه، باذوق،‌ خوش‌چهره و خندان‌روی که رقصان و متلک‌گویان به کلاس می‌آمد، در حالی که درس خود را با جملاتی در وصف طبیعت و شعر عاشقانه شروع می‌کرد. او گویندة این شعر معروف است که بر سر مالکیت مضمون آن، همیشه با مرحوم حبیب یغمائی گفتگو بود؛ ولی به هر حال سکه به نام محمدجواد تربتی خورده بود:

 

آسمانا، دلم از اختر و ماه تو گرفت

آسمان دگری خواهم و ماه دگری

 

شعری که برای هزارمین بار ثابت کرد این جمله معروف تذکره‌نویس خودمان را که «بیتی است که با دیوانی برابری می‌نماید»؛ یعنی اگر تربتی هیچ شعر دیگری هم نگفته باشد، همین یک بیت برای اثبات شاعری و صاحب دیوان بودن او کفایت می‌کند. تربتی به من عنایت مخصوص داشت و باز هم از او یاد خواهم کرد.

 

معلم دیگر ما یک شاهزاده بود به نام (احمدمیرزا؟) عضدی؛ مردی سالخورده از شاهزادگان رکنی و عضدی که خود مدتها در فرانسه مقیم بوده و تحصیلات خود را در آلیانس فرانسه گذرانده بود. البته مخلص پاریزی پنج شش کلمه زبان فرانسه (همان‌طور که در جواب قاضی دادگاه ویزای اقامت در کانادا اعلام کرده بودم)، آری، آن هفت هشت کلمه فرانسه را در سالهای قبل از جنگ بین‌المللی دوم، در پاریز و نه در پاریس، آموخته بودم و با همان هفت هشت کلمه، تاکنون دو سه بار دور دنیا را گشته‌ام و در بیش از پنجاه کنگرة ایران‌شناسی بین‌المللی شرکت کرده‌ام و هرگز کمیتم لنگ نشده است؛ ولی حقیقت آن است که بعد از آقای حجازی و ارجمند (معلمین فرانسه در سیرجان) و بعد از مرحوم نعمان و مرحوم بهمن‌اوف (معلم تبعیدی فرانسه‌دان نیمه‌روسی در کرمان)، این اولین بار بود که یک شاهزادة متعین آلیانس فرانسه‌دیده که فرانسه را غلیظ‌تر از خود پاریسی‌ها به زبان می‌آورد، معلم من شد.

 

حقیقت این است که این صنار سه‌شاهی زبان فرانسه‌ای که مخلص به کمک آن و البته دیکسیونرهای به قول پاریزی‌ها «خدا خوب کرده» توانستم یک روزی «اصول حکومت آتن» ارسطو را با آن ترجمه کنم و مرحوم استاد دکتر غلامحسین صدیقی نیز نه به خاطر من، بل به آبروی معلم اول که ارسطو باشد، بر آن مقدمه بنویسد، همان سه چهار کلمه‌ای است که پیش از جنگ بین‌الملل دوم، در پاریز آموخته بودم، بعداً معلمین سیرجان آقای عبدالحسین حجازی (که گویا فعلا در آمریکاست) و آقای جلال‌پور و آقای ابوالقاسم ارجمند و مرحوم صفوت آذربایجانی، مرحوم نعمان یهودی و بهمن‌اوف روسی در دانشسرای کرمان معلم فرانسه بودند، و بالاخره همین شاهزاده عضدی، و بعد از آن در دانشگاه، مرحوم حبیب‌الله صحیحی (که خود از مؤلفین کتاب فرانسه دبیرستان‌ها هم بود) به قول سعدی، هر کدام چیزی بر آن افزودند تا بدین غایت رسید.

 

دیگر از معلمان ما مرحوم وحیدزاده (متخلص به نسیم) بود. او فرزند مرحوم وحید دستگردی بود که بیست سال تمام، مجلة «ارمغان» را یک‌تنه اداره می‌کرد. از بهمن ماه ۱۲۹۸ [فوریة ۱۹۲۰] یک سال قبل از کودتای پهلوی، که شمارة اولش مقالاتی و اشعاری از خود وحید و آقا محمدعلی مهذب‌اصفهانی و جلال یانس و دکتر حسینقلی‌خان و هادی اشتری دارد و از این جمع، من مرحوم هادی اشتری را دیده بودم که سالها بعد از طرف وزارت دارایی برای ضبط تریاک پاریز به کوهستان ما آمد و یک تابستان را با پدرم محشور بود. مجلة وحید از پدیده‌های بزرگ ادبی قرن گذشته است، و آخرین دورة آن هر چند با چکامة «شادباش» شروع می‌شود، اما در واقع پایان کار ارمغان است که هم جنگ جهانی دوم شروع شده، و هم کاغذ نیست، و بالاتر از آن خود وحید دستگردی بیمار و افتاده است. مجلة‌ ارمغان تا دیماه ۱۳۲۰ [فوریه ۱۹۴۲] ادامه یافت و با مرگ وحید در روز هشتم دیماه ۱۳۲۱ [۲۸ دسامبر۱۹۴۲] یک سال بعد پایان پذیرفت.۴ قصد از تفصیل در این مورد این بود که مرحوم وحیدزاده (نسیم) که معلم فارسی مدرسة‌ رشدیه بود، بعد از مرگ پدر، چند صباحی مجلة ارمغان را منتشر و در واقع مارچوبه را به شکل مار درآورد و بعد از آن تعطیل شد.

 

چون می‌دانم که خوانندگان عزیز، مثل کلاس‌های قدیم مدرسه، از تکرار نام معلمان قدیم خسته شده‌اند، فعلاً زنگ ده دقیقه تفریح را می‌زنم و با آنها وارد محوطة مدرسه می‌شوم، و مثل غریبعلی ساززن حسینیة پاریز در ایام عاشورا، «نفس‌گردان» می‌کنم و به مقام دیگر می‌پردازم، تا اگر نام آن معلم جوان به خاطرم آمد، از او هم یاد خیری بکنم. چطور است وضع زندگی یک محصل شهرستانی را در تهران شصت هفتاد سال پیش برایتان شرح دهم که: در حقیقت شرح حال ماست آن! از خودم گفتم که سال ۱۳۲۵ش [۱۹۴۶م] در زندگی من، در حکم نقطه عطف و سکوی پرتاب به شمار می‌آمد و این نکته درخور اندکی توضیح است.

 

من در سال تحصیلی ۱۳۲۴ش [۱۹۴۵م] در دانشسرای مقدماتی کرمان دانش‌آموز بودم و در همان سال کتاب «پیغمبر دزدان» را برای نخستین بار چاپ کردم که نخستین کتاب من است، و اینک که این سطور نوشته می‌شود، به چاپ نوزدهم رسیده و این البته به خاطر مقدمه و حواشی من نیست، بلکه به دلیل کثرت مریدان خود اوست که روز به روز در تزاید و تکاثرند.در خرداد ۱۳۲۵ [ژوئن ۱۹۴۶] من در امتحانات دانشسرا شاگرد دوم شدم و طبق مقررات فرهنگی می‌توانستم به تهران بیایم و در دانشسرای عالی ثبت‌نام کنم. سالهای تنگ و ننگ جنگ بود، ولی به هر صورت، پدرم مرحوم حاج آخوند پاریزی که مدیر مدرسه پاریز هم بود، حاضر شد مبلغی حدود دویست تومان، و یک طبله روغن (حدود ۱۵ کیلو)، و یک خیکچه پنیر و یک شکمبه قُرمه همراه من کند، و مادرم هم یک کیسه کلمبه (شیرینی کرمانی ساخته شده از نان و خرما) بر آن بیفزاید.

 

چارپادار ما هم پنج تا خر را هلو بار کرد و عازم رفسنجان شدیم که میوه‌ها را بفروشیم و به قول کرمانی‌ها «پول کنیم»، و بر آن دویست تومان بیفزاییم، و همراه شاگرد اول دانشسرا که عبدالمهدی جلالی نام داشت۵ و اهل خلیل‌آباد رفسنجان بود، عازم تهران شویم و این همان سفری بود که من در کتاب «از پاریز تا پاریس» تفصیل آن را آورده‌ام و گویا در یکی از کتاب‌های فارسی وزارتی دوره راهنمایی نیز بخش اول آن نقل شده است.

 

پی‌نوشت‌ها:

۱ـ روزنامه اطلاعات، ۱۷مرداد۱۳۲۴ [۸اوت۱۹۴۵]

۲ـ روزنامه اطلاعات، ۱۹ آذر ۱۳۲۵ [۹ دسامبر ۱۹۴۶] در باب بازگشت آذربایجان قوام با استالین یک تاکتیک سیاسی بازی شطرنج‌‌بازی کرد که من به تفصیل در کتاب‌هایم از آن صحبت کرده‌ام. خلاصه آنکه قرارداد نفت شمال را بست و بعد گفت: «هر قرارداد را طبق تبصره فلان، باید مجلس تصویب کند»، بعد گفت: «انتخابات مجلس هم وقتی انجام‌پذیر است که بر اساس فلان تبصره قشون خارجی در مملکت نباشد» و چون بمب اتمی آمریکا را هم قبلاً پشتیبان خود کرده بود، باعث شد که استالین به باقراُف تلفن کند که «قشون ما باید از آذربایجان‌ بیرون برود» و رفت و انتخابات شد، گرچه همان مجلس قوام‌السلطنه قرارداد قوام را به پیشنهاد دکتر شفق که همراه قوام به مسکو هم رفته بود، ‌کأن لم یکن» و قوام رأی اعتماد نتوانست بگیرد و از صادرات افتاد، در حالی که قشون روسیه از آذربایجان رفته بود. (رجوع شود به «هواخوری باغ» ص۳۸۴ و ۳۸۷، مقالة وضو گرفتن در زمستان»)

۳ـ روزنامة اطلاعات، ۲۰تیر ۱۳۵۳ [ژوئن۱۹۷۴]

۴ـ مقدمة‌ دیوان وحید، به کوشش سیف‌الله وحیدنیا، صسی و دو و ۲۹٫

۵ـ و او چهل سال معلم ریاضی و مدیر دبیرستان و عضو مؤثر در فرهنگ کرمان بود و اینک بازنشسته است.

منبع: روزنامه اطلاعات