تفسیری فلسفی از مفهوم پدرسالاری در تاریخ ایران در مصاحبه با سیاوش جمادی (۱۲)

متن زیر مصاحبه مفصل با سیاوش جمادی است که به دلیل حجم بسیار زیاد آن بخش اندکی از آن در نشریه فرهنگ امروز منتشر شده است. سیاوش جمادی در این مصاحبه مفصل از فلسفه سخن گفت و از تاریخ. از ایران سخن گفت و از جهان. از سنت سخن گفت و از مدرنیته. از مردم سخن گفت و از حاکمان و اینکه چگونه ایرانیان با مشروطه نیم بند تلاش کردند با الگوپذیری از غرب از سرنوشت تاریخی خود فاصله بگیرند.

 

امکان توسعه سالم‌تر

معصومه آقاجانپور: متن زیر مصاحبه مفصل با سیاوش جمادی است که به دلیل حجم بسیار زیاد آن بخش اندکی از آن در نشریه فرهنگ امروز منتشر شده است. سیاوش جمادی در این مصاحبه مفصل از فلسفه سخن گفت و از تاریخ. از ایران سخن گفت و از جهان. از سنت سخن گفت و از مدرنیته. از مردم سخن گفت و از حاکمان و اینکه چگونه ایرانیان با مشروطه نیم بند تلاش کردند با الگوپذیری از غرب از سرنوشت تاریخی خود فاصله بگیرند. او همچنین از چرایی ناکامی ما برای ایجاد آنچه که در غرب دموکراسی نامیده می شود سخن گفت. آنچه که این مصاحبه را مهم جلوه می دهد تلفیق تاریخ و فلسفه در رسیدن به یک پاسخ مطلوب است. مطلب زیر بخش دوازدهم این مصاحبه است.

**********

*آیا این تز شباهت به عناصری از اندیشۀ نیچه ندارد؟

ج: خیر؛ برعکس‌اش درست‌تر است. نیچه فتوای منجز عقل عملی کانت، دیالکتیک امر مطلق هگل و هدفمندی تاریخ، دوگانه‌های خیر و شر، حقیقی و مجازی، نفسانی و جسمانی و ارزشمندتر دانستن امر روحی بر جسمی را میراث نقاب‌زدۀ مسیحیت می‌دانست. خون الهیاتی را همچنان در رگ‌های فلسفۀ ایدئالیسم آلمانی جاری می‌دید. اصالت دادن به امری به نام حقیقت را حقۀ زاهدان ریاکار یا فریسی‌هایی می‌شمرد که ناتوانی خود در خواست قدرت را با معنویت و حقیقت و جهانی آن‌سویی به عنوان جهان حقیقی پنهان کرده‌اند. نیچه در «درباب سودها و زیان‌های تاریخ» از همان جوانی‌اش دیالکتیک هدفمند تاریخ را فریبنده می‌خواند و نقش تصادف را در این دیالکتیک غایب می‌بیند. در غروب بت‌ها ) Götzen – Dämmerung) یک بخش یک صفحه‌ای دارد با عنوان: «چگونه جهان حقیقی سرانجام افسانه گشت». تاریخ اندیشه در این بخش در شش شماره چکیده می‌شود: مقصود تصریح‌شدۀ نیچه از جهان حقیقی همان جهان فرم‌های افلاتونی، جهان دسترس‌ناپذیر و جهان غیردنیوی است. هرچند نیچه تمامی تاریخ فکر را چکیده کرده است اما من ناچارم باز هم چکیده‌ترش کنم. نیچه می‌گوید افتراق این جهان و آن جهان در فرهنگ افلاتونی-مسیحی در اندیشۀ مدرن به صورت جهان حقیقی و جهان نمود یا به تعبیر کانت نومن و فنومن درمی‌آید. سرانجام در آینده جهان حقیقی نسخ می‌شود. سپس می‌پرسد: چه می‌ماند؟ آیا فقط جهان نمود؟ و پاسخ می‌دهد: «ما با نسخ جهان حقیقی جهان نمود را هم نسخ کرده ایم». نیچه این مرحله را اوج انسانیت می‌نامد و آغاز کار زرتشت. زرتشت کیست یا چیست؟ پیامبری با دینی دنیوی که همچنان معنایی برای زندگی زمینی محض می‌جوید، دنبال جانشینی برای جاودانگی و بی‌مرگی است که به تعبیر کارل لوویت ازدست‌رفتن آن از بحران‌های بحث‌برانگیز سدۀ نوزدهم است. زرتشت زبانی پیامبرگونه دارد، مسیحی وارونه و دنیوی است که مژده‌ای برای انسان و زمین آورده است. همین که از اعلام مرگ خدا نتیجه می‌گیرد که انسان خود باید خدا گردد، نشان از میراث فرهنگ مسیحی دارد. همین که چشم‌اندازی می‌جوید برای دگرگونی انسان فارغ از بود یا نبود واقعیت بیرونی آن گویای ایدئالیسمی است از نوع آنارشیسم خودبنیاد ماکس اشتیرنر که استعداد فاشیستی هم دارد. کولاکوفسکی در مصاحبۀ بسیار تأمل‌انگیز خود که آقای خسرو ناقد به فارسی ترجمه‌اش کرده‌اند، به‌جدّ باور دارد که معنا و هدفمندی زندگی و آنچه مسیحیت در قرون وسطی برآورده می‌ساخت، در عصر مدرن جایی نرفته است. به طنز می‌گوید: «انسان از شر حقیقت خلاصی ندارد». بلومنبرگ این‌گونه مسئله‌ها را که عنوان بحران روی آن‌ها نهاده‌اند، ناشی از بدفهمی دنیویت محض عصر مدرن می‌داند. از زبان او شاید بتوان گفت: انسان از شر حقیقت خلاصی ندارد اما انسان تا همیشه نمی‌تواند با خودفریبی نیز دوام آورد. عصر مدرن همان‌سان که لوکاچ جوان نیز در آغاز نگرۀ رمان می‌گوید تمامیت‌های قدیم را می‌شکافد. عصر بی‌خانمانی است. انسان با ناتمامی خود رویارو می‌شود. این چرخش از نظر بلومنبرگ ناگهانی رخ نداده است. مرزکشی قاطع میان عصرهای کلاسیک و میانه و مدرن که در نظریه‌های راجع به مدرنیته و سکولاریزاسیون مسلم فرض شده است، از نظر بلومنبرگ قابل دفاع نیست. این مرزکشی‌ها توسعه‌هایی را که در مراحل گذار رخ داده‌اند، نادیده می‌گیرند. بلومنبرگ بر گیتیانگی به عنوان مهم‌ترین روی‌آورد عصر مدرن تأکید زیادی می‌کند، و در کتابی که با ایماء به سفر پیدایش عنوانش را پیدایش جهان کوپرنیکی نهاده است، با تفصیل به اثبات این نگره می‌پردازد که پس از کوپرنیک نگرش انسان به دنیا و طبیعت و به خود از بن و بنیاد دگرگون می‌شود و البته مقصودش انسان اروپایی است. از این پس مطلق‌انگاری خدای مسیحی در واپسین سده‌های قرون وسطی جای خود را به مطلق‌انگاری واقعیت می‌دهد. Absolutismus در اصطلاح بلومنبرگ معنایی نزدیک به همان استغنا در عرفان ما می‌دهد؛ همان باد بی‌نیازی خداوند و بی‌اعتنایی به مصایب انسان‌ها که حافظ به آن عتاب می‌کند: تعالی الله چه استغناست این‌جا؟ در کتاب کار بر روی اسطوره بلومنبرگ مرزهای فارق را در تفسیر تاریخ کنار می‌نهد و اسطوره یا میتوس، عقل یا لوگوس، دیانت، زبان، هنر و علم را از یک نگر هم‌سو می‌خواند: کشمکش انسان با مطلق‌انگاری آن‌چه فهم‌ناپذیر، نام‌ناپذیر، دسترس‌ناپذیر و پنهان است و دارای بالقوگی مطلق یا قدرت بی‌حساب و بی‌قید و شرط فرض می‌شود. هر کاری که بخواهد می‌کند، پیش‌بینی‌ناپذیر است، و نسبت به رنج‌ها و درماندگی‌های بشریgleichgültig  یا بی‌تفاوت و بی‌اعتناست. در حقانیت عصر مدرن بلومنبرگ توضیح می‌دهد که سکولاریزاسیون نظیرسازی مفاهیم مسیحی به صورت دنیوی‌شده نیست بلکه مسیحیت در قرون وسطی خودش  جوهر اصیل و انجیلی‌اش را تغییر می‌دهد. به تصریح انجیل‌ها عیسی نوید می‌دهد که پایان جهان خیلی زود فرامی‌رسد لیک مدت‌ها از مصلوب شدن عیسی می‌گذرد و خبری از پایان جهان نمی‌شود. مؤمنان ناچار می‌شوند برای بقا در جهان گرد هم آیند، کافران را به مسیحیت فراخوانند، و به ضرورت‌های زندگی دنیوی تن دهند و رسالت و مأموریت کلیسا را درsaeculum  یا این‌جا و اکنون تعریف کنند. این ضرورت‌ها از نظر بلومنبرگ سرچشمۀ واقعی سکولاریزاسیون است. بلومنبرگ می‌رساند که توسعه نیز مرحله به مرحله، بسته به نوع رابطه با خدا، رخ می‌دهد. تئودیسه یا عدل الهی از مضمون‌های مرکزی الهیات مسیحی می‌گردد. اگوستین به مسئلۀ شر کمابیش همچون ابن سینا طوری پاسخ می‌دهد که خدا تبرئه شود. شر به انسان برگردد و کار خدا همه‌سر خیر باشد حتی وقتی که از چشم بشری شر می‌نماید. توماس اکویناس گنه‌آلودگی کنجکاوی در امور طبیعت و دنیا را می‌زداید و این باعث می‌شود راه علم طبیعت هموار گردد. خلاصه تحولات درهم‌پیچیده‌ای همچون اسم‌انگاری ویلیام اکامی و ناکامی اگوستین در توضیح مسئلۀ شر و نفوذ عرفان و عوامل دیگر باعث می‌شوند تا کار خدایی که مسؤول نجات انسان از اسارت در دنیای زندان‌گونه و شرآکنده بود و حامی و خیرخواه انسان شمرده می‌شد، به مطلق‌انگاری الهیاتی کشیده شود. خدای مسیحا دگربار همچون یهوه در پس گردباد پنهان می‌شود، جهان را به حال خود رها می‌کند؛ دور، متعالی، دسترس‌ناپذیر، ورای خرد و قانون و زبان می‌شود، بالقوگی مطلقی می‌شود که همچون خدای شلینگ اراده‌اش بالسویه بر خیر و شر تعلق می‌گیرد. او می‌تواند هر دم که بخواهد جهان را نابود کند، سخن گفتن با او بی‌معنا می‌شود و در برابرش همچون حافظ می‌توان گفت: «سخن گفتن که را یاراست این‌جا / تعالی الله چه استغناست این‌جا». یا همچون خدای شیخ بخارا یک سده پیش از حافظ بگوید: «خاموش سامان سخن گفتن نیست. باد بی‌نیازی خداوند است که می‌وزد». توجه کنید به مضمون کاملاً یک‌سان این دو کلام که اولی در واکنش به حملۀ تیمور است و دومی در برابر فاجعۀ کشتار مغول و سکوت پشتیبان ورا انسانی که مطلق‌انگاری بی‌حساب و بی قانونش جهان را نیز بی‌قانون و هاویۀ مظلمه می‌کند و این است که می‌گویم مطلق‌انگاری بلومنبرگ معنایی چون استغنا در ادبیات ما دارد. در سده‌های آخر قرون وسطی نیز در جهان مسیحیت که در جنگ‌های صلیبی نیز به‌مراتب بیش از مسلمانان آسیب دیده و طاعون و فلاکت نیز در پی آورده، انسان و هستی اجتماعی که بلومنبرگ چندان بدان توجهی ندارد، با نیستی هم‌گام شده است؛ حسب و حال انسان چون روز و حال همان شوالیۀ ازجهادبرگشته‌ای می‌ماند که اینگمار برگمان در مهر هفتم نشان‌مان می‌دهد. به صحنه‌ای توجه کنید که این حریف شطرنج مرگ با بازی درخشان ماکس فون‌سیدو با چهره‌ای مغموم به سکوت خدا عتاب می‌کند. بلومنبرگ می‌رساند که سکوت خدا عصر مدرن را رقم زد ورنه انسان خود این ظلومی و جهولی را برنمی‌گزید که صلیب بار امانت را به‌تنهایی خود بر دوش کشد. این هستی اجتماعی قرون وسطایی است که از زبان این نخبگان بی‌خبر از هم به صدا درمی‌آید. انسان تنها می‌ماند، رابطه‌اش با آن فرمانروای مطلق رابطۀ بی‌ارتباطی می‌گردد. فیضش مطلقاً به اعمال بشر ربطی ندارد. این مطلق فرمانی الهی انسان را با مطلقیت فرمان واقعیت تنها می‌گذارد. تا کوپرنیک بی‌کرانگی جهان و ناچیزی بشر را اعلام کند، انسان پیشاپیش خودش مانده است و طبیعتی که پیش‌بینی‌ناپذیر و گنگ و بی‌رحم است. این از نگر بلومنبرگ سرچشمهٔ گیتیانگی و پیشرفت و توسعه است. انسان چون جز خود پشتیبانی ندارد، باید راه‌هایی برای فاصله‌گیری با مطلقیت کار طبیعت و کیهان ابداع کند، باید این نیروی خاموش نام‌ناپذیر را نام‌گذاری کند، مهار کند، پیش‌بینی‌پذیر کند، بر بیگانگی و ناشناختگی آن در جهت پاسداشت زندگی چیره شود، بر بیگانگی ترس‌انگیز آن غالب شود و جهان گنگ و بیگانه و بی‌رحم را به زیست‌گاه مشترک و مأنوسی تبدیل کند. این‌که بعدها حکومت سرمایه این هدف بزرگ را فراموش می‌کند یا تکنولوژی به خدمت ویرانی محیط زیست و کشتارهای انبوه درمی‌آید، به‌هیچ‌وجه نادیده‌گرفتنی نیست اما بحثی جداگانه می‌طلبد.

 

*آیا بحث در بارۀ این عارضه‌ها به ما کمک نمی‌کند، تا توسعۀ سالم‌تری را مد نظر قرار دهیم؟

 بله؛ توسعه نمی‌تواند با انزوا از مدرنیزاسیونی که جهان‌گیر است پیش برود. این مدرنیزاسیون جهان‌گستر برگشت‌ناپذیر است. ما در عصر مدرن زندگی می‌کنیم و مدرنیته و سنت بسته‌هایی بر روی میز نیستند که انتخاب‌شان به دلخواه ما باشد. پس از فروپاشی شوروی تا به امروز شاهد نقدهای بسیاری بوده‌ایم که عارضه‌هایی چون تبعیض اقتصادی، فاصلۀ مرکز و حاشیه‌ها، شکاف لایۀ ازون و غارت بی‌حساب و ویرانگر منابع طبیعی، گسترش زرادخانه‌های هسته‌ای، عارضۀ بنیادگرایی و جنگ های به‌شدت وحشیانه را به رخ می‌کشند. حتی اندیشمندان منتقد غربی نیز راه حلی مؤثر نشان نمی‌هند. اندیشیدن با ایدئولوژی و خودفریبی هم‌سازی ندارد. بیش‌تر منتقدان چپ‌گرا هستند. پس از فروپاشی شوروی و مهارگسلی سرمایه‌داری تبلیغات علیه چپ به قدری است که صدای آن‌ها شنیده نمی‌شود. در حالی که اگر پیشرفت و توسعه هدف بحث باشد، انتقادات این اندیشمندان که به‌هیچ‌وجه خیال خام بازگشت به عصر قدیم را ندارند، بیش‌تر درخور توجه است. بلومنبرگ که چپ نیست اما اندیشمند مایه‌وری است بر این نظر است که عصر مدرن با همۀ فقدان‌هایی که باید با آن‌ها رویارو گردد، مراحل ابژه‌گردانی انسان مدرن امروزی را از مقاصد انسانی آن‌ها دور کرده است. مخاطب بلومنبرگ غربیانی هستند چون کارل لوویت و کولاکوفسکی و آدرنو و هایدگر که اندیشۀ مدرن و به‌ویژه جهت سکولاریزاسیون و گیتیانگی آن را زادۀ عناصر الهیاتی مسیحیت می‌انگارند. این مخاطبان البته ما نیستیم. ما دورادور هم متون مخاطبان بلومنبرگ و هم کتاب حقانیت عصر مدرن را می‌خوانیم و چون مسئله‌ای مثل موانع و بازدارنده‌ها و به بیان دقیق‌تر واپس‌کِشنده‌های توسعه در ایران جدّ می‌شود، هم‌سنجی دربایستنی می‌شود. مخاطبان بلومنبرگ هم دلیل‌هایی دارند. مسیحیت نهادین و حکومتی در همان اواخر قرون وسطی در رقابت و جنگ قدرت با شهریاران جسور ایتالیا در عمل دنیوی شده بود و تولیت دین و مبارزه با مرتدان به قدری ریاکارانه گشته بود که برخی از شهریاران این وظیفۀ سنتی را از پاپ ربودند تا با دستاویز مبارزه با ارتداد، رقیبان خود را از سر راه بردارند. ادبیات داستانی و درام و هنرهای تجسمی و نقاشی رهنمودشان سمت‌وسوی انگشت اشارۀ ارسطو به زمین در مکتب آتن رافائل شده بود، نمایش و تشریح بدن بی‌پوشش انسانی به گونه‌ای برگشت‌ناپذیر در نقاشی و پیکرتراشی رواج یافته بود. هزل و هجو زندگی راهبان جزئی لاینفک از ادبیات پیکارسک شده بود. از این رخدادها که بگذریم، بازگشت به متن کتاب مقدس و خوانش‌های شخصیْ دین نهادین حکومتی را به عنوان ضد مسیحی محکوم می‌کرد. قدیسان چون انسان زمینی مصور و مجسم می‌شدند. تثلیثْ تجلی سه‌گانۀ خدایی بود که از کنز مخفی و دسترس‌ناپذیر خود به واسطۀ روح‌القدس در انسانی متجسم شده است که قرار است همچون انسان درد بکشد، بار گناهان را به دوش کشد، و برای انسانی که در انجیل هم‌نوع یا هم‌جوار یا πλησίον  پلی‌سی‌اُن خوانده می‌شود، مصلوب شود. مصلوبْ امید به حیات و جاودانگی و جاری شدن ملکوت خدا بر زمین می‌دهد. خدا خودش جدایی، دوری و دسترس‌ناپذیری‌اش برای بشر را نقض می‌کند و در عین حال داعیۀ پادشاهی روحانی دارد و مال قیصر را به قیصر وامی‌نهد و مال مسیح را به مسیح. فروپاشی قدرت کلیسا هم‌گاه است با سوبژکتیو شدن ایمان. و این دومی با متن انجیل هم‌خواندتر است. این است که زوال شریعت مسیحی گرچه در اساس نیز چندان سطبر نبود، مجال جولان سوبژکتیویته را فراخ‌تر می‌کند. خودآیینی من و سوژه  بنیادی‌ترین هستۀ اندیشۀ مدرن می‌گردد. این ماجرا از همان سدۀ ۱۵ و ۱۶ از درون خود کلیسا آغازیدن می‌گیرد. من البته آموخته‌هایم را از قول مخاطبان بلومنبرگ بیان می‌کنم. این سوبژکتیویته، برخلاف شعارهای بی‌فکرانۀ برخی از غرب‌ستیزان ایرانی، از آغاز به معنای انانیت و شرک و کفر نبوده است. نفس در قدیم گوهری کلی بود که به شخصیت فردی نمی‌رسید. از عصر رنسانس سوبژکتیویته بازیافت توانش‌های عقلانی و احساسی و ابداعی من منفردی می‌گردد که شناخت آن بعدها از موضوعات اصلی فلسفه و روان‌شناسی می‌گردد.Geist  در سیستم هگلی یک سوبژکتیویتۀ بین اذهانی و تاریخی بزرگ است. شلینگ در اعصار جهان دریافتی از خدا دارد که نهایت منشأ خیر و شر می‌گردد؛ درست به سبب شخص‌وارگی و انسان‌گونگی و آزادی‌اش. این فیلسوف آن‌قدر میراث دینی در فلسفۀ خود دارد، که ما را به یاد حدیث کنز مخفی عارفان می‌اندازد و یا حدیث برگرفته از تورات که خدا انسان را بر صورت خود آفرید. اگر جسارت نباشد از قول شلینگ می‌توان گفت که خدای انسان‌گونه مثل خود انسان می‌تواند بر دو راهۀ خیر و شر آزاد باشد. نکته‌ای که هر دم از نو تکرارش باید کرد، توجۀ این اندیشمندان به امر همگانی از جمله فرهنگ و بنابراین سهمی است که برای توجیه حقانیت عصر مدرن می‌خواهند ایفا کنند. پس از دکارت و دکارتیان دیگر کم‌تر فیلسوفی است که در پی رد یا اثبات خداوند از حیث وجودش باشد. از نگر آن‌ها خداوند در خودش چه باشد و چه نباشد، رابطۀ انسان با او واقعیتی است فرهنگی و عمومی. کارن آرمسترانگ نویسندۀ کتاب تاریخ خدا به تصریح خودش در سراسر کتابش تنها از شیوه‌های رابطۀ انسان‌ها با خدا نوشته است. بلومنبرگ آغاز عصر مدرن را قطع این رابطه و یا یک‌سویه شدن آن می‌داند و عمدۀ تقصیر این یک‌سویگی را به گردن عارفان می‌اندازد. آزاد شدن توانش‌های انسان خودسالار همان‌سان که بورکهارت مستند می‌کند، در حیطۀ سیاست آزاد شدن جباریت‌های خون‌بار بود که شر نامیدن آن‌ها گزاف‌گویی نیست. شلینگ واقعاً نمی‌دانیم که دنبال اثبات وجود خداست یا خاستگاه خیر و شر. در تراژدی‌های عصر رنسانس از جمله هملت و مکبث می‌بینیم که انسان به خود وانهاده شده در حالی که هنوز قانونی اخلاقی نیافته است در معرض هم خیر و هم شر است. جادوگران در آغاز مکبث درآمیختگی خیر و شر را در جهان آینده پیش‌بینی می‌کنند. هایدگر جوان آن‌جا که می‌گوید خدا و فرشته هم اگزیستانس ندارند و تنها انسان اگزیستانس دارد گویی دارد شلینگ را تصحیح می‌کند. ما آشکارا متوجه می‌شویم که فیلسوفان بزرگی چون هگل و شلینگ که نمی‌توان گفت مدرن نیستند، کشمکشی سترگ با مفاهیم الهیاتی دارند و گویی به‌هیچ‌وجه نمی‌خواهند از مسیحیت دست بکشند. هگل در پیش‌گفتار شالوده‌های فلسفۀ حق به‌صراحت می‌گوید که قصدش فراگرفت معقول همان ایمان پروتستانی است. این ایمان شهادت سوبژکتیویته‌ای است که برای ابراز توانش‌های خود در بیان ایمان یا بی‌ایمانی‌اش آزاد شده است. این خاستگاه اندیشه و هنر و کردار مدرن است؛ یوهان سبستیان باخ در سدۀ ۱۸ به‌عنوان یکی از آخرین نواده‌های خاندانی که تا سدۀ ۱۶ جد اندر جد آهنگساز بوده‌اند، خلاقیت موسیقایی را به حد خدایی می‌رساند. او نه کافر است، نه بندۀ انانیت. پاسیون‌های طولانی او که برگردان موسیقایی انجیل‌هاست، نشان از خلاقیتی اعجازگونه دارند. در سدۀ بیستم گوستاو مالر در برخی از آثارش همان مضامین مسیحی را احیا می‌کند. عارضه‌های پیشرفت را هیچ‌کس بهتر از والتر بنیامین در تزهای فلسفۀ تاریخش بیان نکرده است. بنابراین برخلاف نظر بلومنبرگ، گویی از همان زمان رنسانس زنگ خطری نیز به صدا درمی‌آید. چنین نیست که عارضه‌ها بعد از بروزشان معلوم شده باشند. بنا به نظر بلومنبرگ ورود به عصر جدید امری ناگزیر بوده است، نه گزینه‌ای میان گزینه‌های بسیار که بر سر انتخابش اجماعی میلیونی شده باشد. تجربۀ تاریخی بر درستی این تز گواهی می‌دهد. مسئله به‌هیچ‌وجه فردی نیست تا جنگل‌نشینی هنری دیوید ثورو یا حرکت‌های تاریک‌اندیش، رمانتیک، بنیادگرا و فاشیستی بتواند چیزی را عوض کند. مدرنیته چیزی چون تقدیری برگشت‌ناپذیر است که انسان مدرن خود باید یا منتظر نابودی آب و هوا و فضای زیست و مرگ بنشیند یا از پس آن برآید. چگونه اما؟ من نمی‌دانم. تنها می‌توانم گفت که این بخش از ماجرا به اجماع نیاز دارد. اجماعی که اخلاق عقب‌مانده از توسعۀ تکنیکی و اقتصادی را به آن برساند.

منبع: فرهنگ امروز